1432 | وز آن جایگه، تنگ بسته کمر، | بیامد پر از کینه و جنگْ سر. |
چو رخش اندر آمد بدان هفت کوه، | بدان نرٌه دیوانِ گشته گروه، | |
به نزدیکی آن غار و آن چَه رسید، | به گِرد اندرش، لشکرِ دیو دید. | |
1435 | به اُولاد گفت :«آنچه پرسیدمت، | همه بر رهِ راستی دیدمت. |
کنون،چون گهِ کینه آمد فراز، | مرا راه بنمای و بگشای راز». | |
بدو گفت اُولاد:«چون آفتاب، | شود گرم، دیو اندر آید به خواب. | |
بر ایشان، تو پیروز گردی، به جنگ؛ | تو را، یک زمان، کرد باید درنگ. | |
ز دیوان نبینی نشسته یکی؛ | جز از جاودان، پاسبان اندکی. | |
1440 | بدان گه تو پیروز گردی مگر، | اگر یار باشدْت پیروز گر!» |
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب؛ | بدان تا برآمد بلند آفتاب. | |
سراپای اُولاد بر هم ببست، | به خَمٌ کمند؛ آنگهی برنشست؛ | |
بر آهیخت جنگی نهنگ از نیام؛ | بغرٌید، چون رعد و برگفت نام. | |
میانِ سپاه اندر آمد، چو گَرد؛ | سر از تن ، به خنجر، همی دور کرد. | |
1445 | ناِستاد پیش او در، به جنگ؛ | نجستند با او کسی نام و ننگ؛ |
وز آن جایگه، پیشِ دیوِ سپید، | بیامد دلی پر زبیم و امید. | |
به کردارِ دوزخ یکی چاه دید؛ | تنِ دیو از آن تیرگی، ناپدید. | |
زمانی همی بود، در چنگْ تیغ؛ | نبُد جایِ دیدار و جایِ گُریغ. | |
چو دیده بمالید و مژگان بشست، | در آن چاهِ تاریک، لختی بجُست. | |
1450 | به تاریکی اندر، یکی کوه دید؛ | سراسر شده چاه از او ناپدید. |
به رنگِ شَبَه روی و چون شیرْ موی؛ | جهان پر زپهنا و بالایِ اوی. | |
سویِ رستم آمد، چو کوهی سیاه؛ | از آهنْش، ساعد؛ وز آهن، کلاه. | |
از او شد دلِ پیلتن پر نِهیب؛ | بترسید؛ کآمد به تنگی نشیب. | |
برآشفته بر سانِ پیلِ ژیان، | یکی تیغِ تیزش بزد بر میان. | |
1455 | ز نیروی، رستم ز بالای، اوی، | بینداخت یک ران و یک پای، اوی. |
بریده، برآویخت با او به هم ، | چو پیلِ سرافراز و شیرِ دُژم. | |
همی پوست کَنْد این از آن، آن از این؛ | همی گِل شد از خون سراسر زمین | |
به دل گفت رستم که:«امروز جان، | نخواهم همی بُرْد از این بد گمان». | |
هم ایدون به دل گفت دیوِ سپید، | که:«از جانِ شیرین، شدم ناامید. | |
1460 | گر ایدون که از چنگِ این اَژدها، | بریده پی و پوست، یابم رها، |
نه مهتر نه کهتر، به مازندران، | بمانم به جای از کران تا کران». | |
بزد دست و برداشتش نرٌه شیر؛ | به گردن برآورْد و افگنْد زیر. | |
فرو برد خنجر؛ دلش بر درید؛ | جگرْش از تنِ تیره بیرون کشید. | |
همه غار، یکسر، تنِ کشته بود؛ | جهان همچو دریایِ خون گشته بود. | |
1465 | بیامد؛ ز اُولاد بگشاد بند؛ | به فتراک؛ بربست یازانْ کمند |
به اولاد داد آن فسرده جگر؛ | سویِ شاهْ کاوس، بنهاد سر. | |
بدو گفت اُولاد:« کای نرٌه شیر! | جهان را، به تیغ، آوریدی به زیر. | |
به شاهی، نویدِ تو دارد تنم، | چو زیر کمند تو شد گردنم. | |
به چیزی که دادی دلم را امید، | همی باز خواهد امیدم نوید. | |
1470 | به پیمان شکستن، نه اندر خوری؛ | که شیرِ ژیان و بلند اختری». |
بدو گفت رستم که:«مازندران، | سپارم تو را، از کران تا کران. | |
یکی کار پیش است و رنج دراز؛ | که هم با نشیب است و هم با فراز: | |
همی شاهِ مازندران را ز گاه | بباید ربودن، فگندن به چاه. | |
سرِ دیو و جادو، هزاران هزار، | بیفگند باید به خنجر، ز بار. | |
1475 | از آن پس، مگر خاک را بسپرم، | وگرنه ز پیمانِ تو نگذرم». |
رسید آنگهی نزدِ کاوسْ کی، | گَوِ گیتی افروزِ فرخنده پی. | |
چنین گفت:«کای شاهِ دانش پذیر! | به مرگِ بد اندیش، رامش پذیر! | |
دریدم جگرگاهِ دیوِ سپید؛ | ندارد بدو شاه، از این پس، امید. | |
ز پهلوش، بیرون کشیدم جگر؛ | چه فرمان دهد شاهِ پیروزگر؟» | |
1480 | بر او آفرین کرد فرخنده شاه، | که:« بی تو، مبادا نگین و کلاه! |
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد، | نشاید جز از آفرین کرد یاد. | |
مرا بخت از این هر دو فرٌختر است، | که پیلِ هزبرافکنم کهتر است». | |
به چشمش چو اندر کشیدند خون، | شد آن تیرگی از دو دیده ش برون. | |
نهادند زیر اندرش تخت عاج ؛ | بیاویختند، از برِ عاج، تاج. | |
1485 | نشست از برِ تختِ مازندران، | اَبا رستم و نامور مهتران؛ |
چو توس و فریبرز و گودرز و گیو؛ | چو رُهٌام و گرگین و بهرامِ نیو. | |
بر این گونه، یک هفته،با رود و می | همی رامش آراست کاوسْ کی. | |
به هشتم، نشستند بر زین همه: | جهانجوی و گردنکشان و رمه. | |
همه برکشیدند گرزِ گران، | پراگنده در شهر مازندران. | |
1490 | برفتند یکسر به فرمانِ کی، | چو آتش که برخیزد از خشکْ نَی. |
ز شمشیرِ تیز، آتش افروختند؛ | همه شهر، یکسر، همی سوختند. | |
به لشکر چنین گفت کاوسْ شاه، | که:«اکنون، مکافاتِ کرده گناه، | |
چنانچون سَزا بُد، بدیشان رسید؛ | ز کشتن همی، دست باید کشید. | |
بباید یکی مردِ باهوش و سنگ، | کجا باز داند شتاب از درنگ؛ | |
1495 | شود نزدِ سالارِ مازندران؛ | کند دلْش بیدار و مغزش گران». |
بدان رای، خشنود شد پورِ زال، | بزرگان که بودند با او همال: | |
فرستادنِ نامه نزدیکِ اوی؛ | برافروختن جانِ تاریکِ اوی. |
آیین مهری | پهلوانی | درویشی | |
1 | سرباز | کشتن شیر | طلب |
2 | شیر | چیرگی بر تشنگی | عشق |
3 | کلاغ | کشتن اژدها | معرفت |
4 | شیر- شاهین | کشتن زن جادو | استغنا |
5 | پارسی | چیرگی بر اولاد | توحید |
6 | خورشید | کشتن ارژنگ دیو | حیرت |
7 | پدر | کشتن دیو سپید | فنا |
نگاره جنگ رستم و ارژنگ دیو از شاهنامه شاه طهماسبی
داستان خوان ششم را از اینجا با صدای ترانه از اینجا
یا از اینجا دریافت کنید
خوان ششم:جنگ رستم و ارژنگ دیو
1389 | یکی مغفری خسروی بر سرش؛ | خُوَی آلود ببرِ بیان در برش. |
1390 | به ارژنگِ سالار بنهاد روی ؛ | چو آمد برِ لشکر نامجوی، |
یکی نعره زد، در میان گروه؛ | تو گفتی برآشفت دریا و کوه. | |
برون آمد از خیمه ارژنگِ دیو، | چو آمد به گوش اندرش آن غریو. | |
چو رستم بدیدش،برانگیخت اسپ؛ | بدو تاخت، مانندِ آذر گشسب. | |
گرفتش گریبان و یالْ آن دلیر؛ | سر از تن بکَنْدش، به کردارِ شیر. | |
1395 | پر از خون سر دیو کنده ز تن | بینداخت ز آن سو که بود انجمن |
چو دیوان بدیدند گوپالِ اوی، | بدرٌیدشان دل ز چنگالِ اوی. | |
نکردند یاد از بر و بوم و رُست؛ | پدر، بر پسر بر، همی راه جُست. | |
برآهیخت شمشیرِ کین پیلتن؛ | بپرداخت یک بهره ز آن انجمن. | |
چو برگشت پیروز و لشکر فروز، | بیامد دمان تا به کوهْ اسپروز. | |
1400 | ز اُولاد، بگشاد خَمٌ کمند؛ | نشستند زیرِ درختی بلند. |
تهمتن ز اولاد پرسید راه، | به شهری کجا بود کاوس شاه . | |
چو بشنید از او، تیز بنهاد روی؛ | پیاده، دوان، پیش او راهجوی . | |
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش، | خروشی بر آورد چون رعد رخش. | |
به ایرانیان گفت، پس شهریار ، | که:«بر ما سر آمد بدِ روزگار. | |
1405 | خروشیدنِ رخشم آمد به گوش؛ | روان و دلم، تازه شد ز این خروش ». |
چو نزدیکِ کاوس شد پیلتن، | همه نامداران شدند انجمن. | |
فراوان غریوید و بردش نماز؛ | بپرسیدش از رنجهایِ دراز، | |
گرفتش در آغوش کاوس شاه؛ | ز زالش بپرسید و از رنجِ راه. | |
بدو گفت:« پنهان از این جادوان، | همی رخش را کرد باید روان. | |
1410 | گر آید به دیو ِسپید آگهی ، | کز ارژنگ کردی تو گیتی تهی، |
همه رنجهایِ تو بی بر شود؛ | ز دیوان، جهان پر ز لشکر شود. | |
تو، اکنون، رهِ خانه دیو گیر؛ | به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر. | |
مگر یار باشدت یزدانِ پاک! | سرِ جادوان اندر آری به خاک! | |
گذر بایدت کرد از هفت کوه؛ | ز دیوان، به هر جای، بینی گروه. | |
1415 | یکی غار پیش آیدت هولناک، | چنانچون شنیدم تلی بی مَغاک. |
گذرگاه پر نرٌه دیوانِ جنگ؛ | همه، رزم را، ساخته چون پلنگ. | |
به غار اندرون، جایِ دیو ِسپید؛ | کز اوی است لشکر به بیم و امید. | |
توانی مگر کردن او را تباه! | که اوی است سالارِ جنگیْ سپاه. | |
مرا و تو را بیم از اوی است و بس؛ | چو او کشته شد، نیست بیمی ز کس؛ | |
1420 | که او کرد ما را چنین بی بها ؛ | بدانست کز این بَد نیابم رها. |
ببست و بخَست این سپاهِ مرا؛ | سیه کرد خورشید و ماهِ مرا. | |
سپه را، ز غم، چشمها تیره شد؛ | مرا دیده، از تیرگی، خیره شد. | |
پزشکان به درمانْش کردند امید، | به خون و دل و مغزِ دیوِ سپید. | |
چنین گفت فرزانه مردِ پزشک، | که:" چون خون او را بسانِ سرشک، | |
1425 | چکانی سه قطره به چشم اندرون، | شود تیرگی پاک با خون برون"» |
گوِ پیلتن رزم را ساز کرد؛ | از آن جایگه، رفتن آغاز کرد. | |
به ایرانیان گفت:« بیدار بید؛ | که من کردم آهنگِ دیوِ سپید. | |
یکی دیوِ جنگی و چاره گر است؛ | فراوان، به گِرد اندرش، لشکر است. | |
گر ایدون که پشتِ من آرَد بخم ، | شما دیر مانید خوار و دُژم؛ | |
1430 | وگر یار باشد خداوندِ هور، | دهد مر مرا اخترِ نیک زور، |
همه بوم را باز یابید و بخت؛ | به بار آید آن خسروانی درخت ؛ |
واژه نامه
آذر گشسب: یکی از سه آتش سپند و مینو بوده است و آتش جنگاوران .
رستم در تیز تازی و شور و شتاب با تشبیهی آشکار به این آتش مانند شده است.
1397- رُست: خاک سرزمین
بر و بوم و رُست: آمیغی(ترکیب) که نشان دهنده میهن است
1398- بپرداخت: پیراستن - از میان بردن
1402- راهجوی- اولاد
1407- غریویدن: خروشیدن
1412- به رنج اندر آورد تن و تیغ و تیز: آرایه هم آوایی
1413- سر جادوان:سر جادوگران ، دیو سپید
1415-تل بی مغاک:تلی است که هیچ گودال و شکاف و دره ای در آن نیست.
1417-به بیم و امید کسی بودن-بر آن کس بنیاد نهادن و او را سالار و پشتیبان خویش دانستن
1421-خورشید و ماه: استعاره از چشمان کاوس
1424- فرزانه بسیار دان
سرشک: قطره - چکه
1427-بید- بُوید
1431-درخت: دودمان شاهی
1301 | وز آنجا ، سویِ راه بنهاد روی، | چنانچون بُوَد مردم راهجوی. |
همی رفت،پویان؛به جایی رسید | که اندر جهان ، روشنایی ندید . | |
شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛ | ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه. | |
تو خورشید گفتی به بند اندر است؛ | ستاره به خمٌ کمند اندر است. | |
1305 | عنان رخش را داد و بنهاد روی؛ | نه افراز دید، از سیاهی، نه جوی؛ |
وز آنجا، سویِ روشنایی رسید؛ | زمین پرنیان دید یکسر ، ز خوید. | |
جهانی ز پیری، شده نوجوان؛ | همه سبزه و آبهای روان. | |
همه، بر برش، جامه چون آب بود؛ | نیازش به آسایش و خواب بود. | |
برون کرد بَبرِ بیان از برش؛ | به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش. | |
1310 | بگسترد هر دو برِ آفتاب؛ | به خواب و به آسایش آمد شتاب. |
لگام از سرِ رخش برداشت،خوار؛ | رها کرد بر خوید، در کشتزار. | |
بپوشید،چون خشک شد،خُود و بَبر؛ | گیا را بگسترد، در زیرِ گَبر. | |
چو در سبزه دید اسپ را دَشتْوان، | گشاده زبان شد سوی وی، دوان. | |
سویِ رستم و رخش بنهاد روی؛ | یکی چوب زد، گرم ، بر پایِ اوی. | |
1315 | چو از خواب بیدار شد پیلتن، | بدو دشتوان گفت:«کای اهرمن! |
چرا اسب در خوید بگذاشتی؟ | برِ رنجِ نابرده برداشتی؟» | |
ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛ | بجست و گرفتش یکایک دو گوش. | |
بیفشرد و برکند هر دو ز بُن ؛ | نگفت از بد و نیک با او سَخُن . | |
سبک، دشتوان گوشها برگرفت ، | غریوان و ز او مانده اندر شگفت. | |
1320 | یکی نامجوی دلیر و جوان ، | که اُولاد بُد نام آن پهلوان ، |
شد این دشتوان پیِش او با خروش، | گرفته پر از خون، به دستش دو گوش. | |
بدو گفت:« مردی چو دیوی سیاه ، | پلنگینه جوشن؛ از آهن کلاه ، | |
همه دشت، سرتاسر، آهِرمن است؛ | وگر اَژدها خفته در جوشن است . | |
برفتم که اسپش برانم ز کِشت؛ | مرا خود به آب و به گندم نهِشت. | |
1325 | مرا دید؛ برجست و یافه نگفت؛ | دو گوشم بکند و هم آنجا بخفت». |
همی گشت اُولاد در مرغزار، | ابا نامداران، زِ بهرِ شکار. | |
چو از دشتوان آن شگفتی شنید، | به نخچیرگه در، پی شیر دید، | |
عنان را بتابید، با سرکشان؛ | بدان سو که بود از تهمتن نشان. | |
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی، | تهمتن سویِ رخش بنهاد روی. | |
1330 | نشست از برِ رخش و رخشنده تیغ، | کشید و بیامد چو غرٌنده میغ. |
بدو گفت اُولاد:«نام تو چیست؟ | چه مردی و شاه و پناهِ تو کیست؟ | |
نبایست کردن، بر این ره گذر، | سویِ نرٌه شیرانِ پرخاشخر». | |
چنین گفت رستم که :«نامِ من ابْر؛ | اگر ابر پوشد گهِ رزم گبر، | |
همه نیزه و تیغ بار آورد؛ | سران را سر اندر کنار آورد. | |
1335 | به گوشِ تو گر نامِ من بگذرد، | همان گه، روان در تنت بفسرد. |
نیامد به گوشت ، به هیچ انجمن، | کمند و کمانِ گَوِ پیلتن؟ | |
هر آن مام کو چون تو زاید پسر، | کفْن دوز خوانیمش ار مویه گر. | |
تو، با این سپه، پیشِ من رانده ای؛ | همه گَوْز بر گنبد افشانده ای». | |
نهنگِ بلا بر کشید از نیام؛ | بیاویخت، از پیشِ زین، خَمٌ خام. | |
1340 | به یک زخم، دو دو سرافگند خوار؛ | همی یافت از تن، به یک تن، چهار. |
چو شیر اندر آمد میاِن بره؛ | همه رزمگه شد، ز کُشته، خَره. | |
در و دشت شد پر ز گَردِ سوار؛ | پراگنده گشتند در کوه و غار. | |
همی گشت رستم، چو پیل دُژم، | کمندی به بازو درون، شصت خَم. | |
به اُولاد چون رخش نزدیک شد، | به کردارِ شب، روز تاریک شد. | |
1345 | بیفگند رستم کمندِ دراز؛ | به خم، اندر آمد سرِ سرفراز. |
از اسپ اندر آورد و دستش ببست؛ | به پیش اندر افگندش و برنشست. | |
بدو گفت:«اگر راست گویی سَخُن، | ز کژٌی نه سر یابم از تو نه بُن، | |
نمایی مرا جای دیوِ سپید، | همان جای کولادِ غندی و بید، | |
به جایی که بسته است کاوسْ کی، | کسی کاین بدی را فگنده ست پَی، | |
1350 | نمایٌی و پیدا کنی راستی، | نیاری به کار اندرون کاستی، |
من آن پادشاهی، به گرز گران، | بگردانم از شاهِ مازندران؛ | |
تو باشی بر این بوم و بر شهریار، | گر ایدون که کژٌی نیاری به کار». | |
بدو گفت اولاد :«دل را ز خشم، | بپرداز و یکباره بگشای چشم. | |
سرِ من مبُر، تا به چیره زبان، | بیابی ز من هر چه خواهی نشان. | |
1355 | تو را خانه و جایِ دیوِ سپید، | نمایم، همان هر چه داری امید. |
از ایدر، به نزدیک ِ کاوسْ کی، | صد افگنده بخشنده فرسنگ پی؛ | |
وز آنجا، سویِ دیو فرسنگْ صد، | بیاید یکی راهِ دشخوار و بد. | |
میان دو کوه اندرون،هولْ جای؛ | نپرٌد، بر آن تیغ ، پرٌان همای. | |
ز دیوانِ جنگی، ده و دو هزار، | به شب، پاسبانند بر چاهسار. | |
1360 | چو کولادِ غندی سپهدارِ اوی؛ | چو بید و چو سنجه نگهدارِ اوی. |
یکی کوه یابی مر او را به تن؛ | بر و یال و کتفش بُوَد ده رسن. | |
تو را، با چنین یال و شاخ و عِنان، | گرازیدن گرز و تیغ و سِنان، | |
بدین رزم سازی و این کارْکرد، | نه خوب است با دیو پیکار کرد. | |
از آن بگذری،سنگلاخ است و دشت، | که آهو بر آن ره نیارد گذشت. | |
1365 | کَنارنگ دیوی نگهبانِ اوی؛ | همه نرٌه دیوان به فرمان اوی؛ |
چو زو بگذری،آب و رود است پیش؛ | که پهنای او بر دو فرسنگ بیش؛ | |
وز آن روی، بُز گوش با نرمْ پای ، | به فرسنگ سیصد کشیده به جای. | |
ز بز گوش تا شاه مازندران، | رهی زشت و فرسنگهای گران. | |
پراگنده در پادشاهی سوار، | همانا، فزون است ششصد هزار. | |
1370 | چنان لشکری با سلیح و دِرَم؛ | نبینی یکی را از ایشان دُژم. |
زپیلانِ جنگی هزار و دویست؛ | کز ایشان، به شهر اندرون، جای نیست. | |
تنی تو، به تنها؛وگر زآهنی، | بسایی، به سوهانِ آهِرمنی». | |
بخندید رستم ، زگفتار اوی؛ | بدو گفت:«اگر با منی راهجوی، | |
ببینی کز این یک تنِ پیلتن، | چه آید بدان نامدار انجمن! | |
1375 | به نیرویِ یزدانِ پیروزگر، | به بخت و به شمشیر و تیر و هنر، |
چو بینندپای و پَر و یالِ من، | به یال اندرون زخمِ گوپال من، | |
بدرٌد پی و پوستشان، از نهیب؛ | عنانها ندانند باز از رِکیب. | |
بدان سو کجا هست کاوسْ شاه ، | کنون پای بردار و بنمای راه». | |
نیاسود تیره شب و پاکْ روز؛ | همی راند تا پیشِ کوه اسپروز؛ | |
1380 | بدانجا که کاوس لشکر کشید؛ | ز دیو ز جادو، بدو بَد رسید. |
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب، | خروش آمد از دشت و بانگِ جلب. | |
به مازندران ، آتش افروختند؛ | به هر جای، شمعی همی سوختند. | |
تهمتن به اولاد گفت:«آن کجاست، | که آتش بر آمد ز چپٌ و ز راست؟» | |
«درِ شهرِ مازندران است- گفت: | که از شب دو بهره نیارند خفت. | |
1385 | بدان جایگه باشد ارژنگ دیو، | که هزمان بر آید خروش و غریو». |
بپیچید اُولاد را بر درخت؛ | به خمٌ کمندش، در آویخت سخت. | |
بخفت آن زمان رستم جنگجوی؛ | چو خورشید تابنده بنمود روی، | |
به زین اندر افگند گرزِ نیا؛ | همی رفت، با دل پر از کیمیا. |
.
واژه ها و شرح برخی بیت ها
بیت 1303و1304:شب آنچنان تاریک است و بی ستاره و امید دمیدن خورشید در آن نمی رود که گویی خورشید را در بند و ستاره را در خم کمند در افکنده اند
1305- افراز:فراز
لخت دوم بیت 1305:جوی با کنایه ایما، زمین پست در بابر افراز که زمین پشته و بلند است. آب همواره در پستی و شیب روان است
1306-خوید:سبزه و علف تازه سر برآورده. (واو معدول)بر وزن بید
1307-جهان پیری پنداشته شده ، که به ناگاه نوجوان گردیده است.
1309-خوی:عرق
1312-گبر: خفتان
1313- دشتوان: دشتبان
1314- گرم: سخت و محکم
1319- غریوان: فریاد کشان
1325-مرا دید از جای برجست و هیچ سخنی بیهوده بر زبان نراند و دشنامی نگفت؛ تنها دو گوش مرا برکند و دیگر باره بر جای خفت.
این بیت زبانزد است: گوشتو می برم میگذارم کف دستت»
1330- میغ:ابز
1332: پرخاشخر:جنگاور و پرخاشجوی
1338-گَوز:گردو
1338- گَوز بر گنبد افشاندن:انجام کار بیهوده و بی سرانجام -گردو در آسمان نخواهد ماند فرو خواهد غلتید
1361-رسن:واحد اندازه گیری
1271 | چو از آفرین گشت پرداخته، | بیاورد،گُلْ رخش را ، ساخته. |
نشست از برِ زین و ره برگرفت؛ | رهِ منزلِ جادو اندر گرفت. | |
همی راند، پویان، به راهِ دراز؛ | چو خورشید تابان بگشت از فراز، | |
درخت و گیا دید و آبِ روان؛ | چنانچون بُوَد جای مردِ جوان. | |
1275 | چو چشمِ تذروان، یکی چشمه دید؛ | یکی جامِ زرٌین؛ بدو در، نبید. |
یکی مرغِ بریان و نان از بَرَش؛ | نمکدان و ریچار گرد اندرش. | |
خور جادوان بُد، چو رستم رسید، | از آوازِ او ، زود شد ناپدبد. | |
فرود آمد از اسپ و زین برگرفت؛ | به مرغ و به نان اندر آمد، شگفت. | |
نشست از برِ چشمه فرخنده پی؛ | یکی جامِ زر یافت پر کرده می. | |
1280 | اَبا می، یکی نغز تنبور بود؛ | بیابان چنان خانۀ سور بود. |
تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛ | بزد رود و گفتارها برگرفت، | |
که:«آواره و بَدنشان رستم است؛ | که از روزِ شادیش، بهره کم است. | |
همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛ | بیابان و کوه است بستانِ اوی. | |
همه رَزم با شیر و با اَژدها؛ | ز دیو و بیابان نیاید رها. | |
1285 | می و جام و بویاگل و میگسار، | نکرده است بخشش ورا کردگار. |
همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛ | وگر با پلنگان به جنگ اندر است». | |
به گوشِ زنِ جادو آمد سرود؛ | همان چامۀ رستم و زخمِ رود. | |
بیاراست خود را بسانِ بهار، | و گر چند زیبا نبودش نگار. | |
برِ رستم آمد، پر از رنگ و بوی؛ | بپرسید و بنشست در پیش ِ اوی. | |
1290 | تهمتن به یزدان نیایش گرفت؛ | بر او آفرین و ستایش گرفت؛ |
که در دشتِ مازندران یافت خوان؛ | می و جام ، با میگسارِ جوان. | |
ندانست کو جادویِ ریمن است؛ | نهفته به رنگ اندر آهرمن است. | |
یکی جام باده به کف بر نهاد؛ | ز یزدانِ نیکی دِهِش کرد یاد. | |
چو آواز داد از خداوندِ مهر، | دگرگونه تر گشت جادو به چهر. | |
1295 | روانش گمانِ نیایش نداشت، | زبانش توان ستایش نداشت. |
سیه گشت،چون نامِ یزدان شنید؛ | تهمتن چون سبک در او بنگرید، | |
بینداخت از باد خَمٌ کمند؛ | سر جادو آورد ناگه به بند. | |
بپرسید و گفتش:«چه چیزی؟ بگوی؛ | بدان گونه کِت هست، بنمای روی». | |
یکی گَنده پیری شد، اندر کمند، | پر از رنگ و نیرنگ و بند و گزند. | |
1300 | به خنجر، میانش به دو نیم کرد؛ | دلِ جادوان را پر از بیم کرد. |
داستان را با صدای استاد کزازی از اینجا بشنوید
خوان سیوم- جنگ رستم با اَژدها
1221 | ز دشت اندر آمد یکی اژدها، | کز او پیل هرگز نبودی رها. |
بدان جایگه بودش آرامگاه؛ | نکردی،ز بیمش، بر او دیو راه. | |
چو آمد، جهانجوی را خفته دید؛ | همان رخش چون شیرِ آشفته دید. | |
پر اندیشه شد تا:چه آید پدید! | که یارَد بدین جایگه آرمید؟ | |
1225 | نیارست کردن کس ایدر گذر، | ز دیوان و پیلان و شیران نر. |
همان نیز کآمد، نیاید رها | ز دندان و از چنگِ نرْ اَژدها. | |
بیامد شب تیره، پنهان، ز دشت؛ | به رستم گذر کرد و،ز او درگذشت. | |
سویِ رخشِ رخشنده بنهاد روی؛ | دوان ، اسپ شد سویِ دیهیم جوی. | |
(همی کوفت بر خاکْ رویینه سم؛ | چو تندر ،خروشید و افشاند دُم.) | |
1230 | تهمتن چو از خواب بیدار شد، | سرِ پر خرد پر زِ پیکار شد. |
به گِردِ بیابان همه بنگرید؛ | شد آن اَژدهای دُژم ناپدید. | |
اَبا رخش، بر خیره پیکار کرد؛ | بدان کو سرِ خفته بیدار کرد. | |
دگر باره، چون شد به خواب اندرون، | ز تاریکی آن اَژدها شد برون. | |
به بالین رستم تگ آورد رخش | همی کَنْد خاک و همی کرد پخش. | |
1235 | دگر باره، بیدار شد خفته مرد؛ | برآشفت و رخسارگان کرد زرد. |
بیابان، همه سر به سر، بنگرید؛ | بجز تیرگیْ شب، به دیده، ندید. | |
بدان مهربانِ رخشِ هشیار گفت، سرم را همی باز داری ز خواب؛ | که:«تاریکی شب بخواهی نهفت. به بیداریِ من ، گرفتی شتاب. | |
گر این بار سازی چنین رستخیز، | سرت را ببرٌم ، به شمشیرِ تیز. | |
1240 | پیاده، شوم سویِ مازندران ؛ | کشم خِشت و گوپال و گرزِ گران». |
سوم ره ، به خواب اندر آمد سرش؛ | ز بر گستوان کرده زیر و برش. | |
بغرٌید آن اَژدهایِ دُژم؛ | همی آتش افروخت، گفتی، به دَم. | |
چراگاه بگذاشت رخشِ روان؛ | نیارَست رفتن برِ پهلوان . | |
دلش ز آن شگفتی به دو نیم بود؛ | که از رستَمَش جان پر از بیم بود؛ | |
1245 | هم از بهرِ رستم دلش نارمید؛ | چو بادِ دمان پیش رستم دوید. |
خروشید و جوشید و بَرکند خاک؛ | ز نعلش ، زمین شد همه چاک چاک. | |
چو بیدار شد رستم از خوابِ خُوَش، | بر آشفت با بارۀ دستْ کش. | |
چنان ساخت روشن جهان آفرین، | که پنهان نکرد اژدها را زمین. | |
در آن تیرگی ، رستم او را بدید؛ | سبک،تیِغ تیز از میان برکشید. | |
1250 | بغرٌید، بر سانِ ابرِ بهار؛ | زمین کرد پر آتشِ کارزار. |
بدان اژدها گفت:«بر گوی نام؛ | کز این پس، نبینی تو گیتی به کام. | |
نشاید که بی نام ، بر دستِ من، | روانت بر آید ز تاریکْ تن». | |
چنین گفت دُژخیم نر اژدها، | که :«از چنگ ِ من کس نیابد رها. | |
صد اندر صد،این دشت جایِ من است؛ | بلند آسمانش هوایِ من است. | |
1255 | نیارد، به سر بر، پریدن عقاب؛ | ستاره نبیند زمینش، به خواب». |
بگفت ابن و پس گفت:«نامِ تو چیست؟ | که زاینده را بر تو باید گریست». | |
چنین داد پاسخ که من رستمم؛ | ز دستان و از سام و از نیرمم». | |
برآویخت با او ،به جنگ اژدها؛ | نیامد، به فرجام ، هم ز او رها. | |
چو زور و تنِ اژدها دید رخش، | کز آن سان بر آویخت با تاجبخش، | |
1260 | بمالید گوش؛ اندر آمد شگفت؛ | بکَنْد اَژدها را، به دندان ، دو کِفت. |
بدرٌید کفتش، به دندان ، چو شیر؛ | بر او خیره شد پهلوان ِ دلیر. | |
بزد تیغ و انداخت از تن سرش؛ | فرو ریخت ، چون رود، زهر از برش، | |
زمین شد ، به زیر ِ تنش، ناپدید؛ | بکی چشمۀ خون از او بر دمید. | |
چو رستم بدان اژدهای دُژم | نگه کرد، برزد یکی تیزدَم. | |
1265 | بیابان همه زیر او دید، پاک؛ | روان خون و زهر از برِ تیره خاک. |
بترسید و زان در شگفتی بماند؛ | فراوان ، همی نامِ یزدان بخواند. | |
به آب اندر آمد ، سر و تن بشست؛ | جهان جز به زور ِ جهانبان نجست. | |
به یزدان چنین گفت:«کای دادگر! | تو دادی مرا توش و هوش و هنر؛ | |
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل ؛ | بیابان بی آب و دریای نیل. | |
1270 | چو خشم آورم، پیش چشمم یکی است؛ | بد اندیش بسیار و گر اندکی است». |
1257-
1236- نهفت: بی اثر کردن و از کارآیی باز داشتن
1240- خشت: نیزه ای خرد
1247-دست کش: در معنی اسب نژاده و با نام و نشان است و فراوان در شاهنامه به کار برده شده است
1248-روشن جهان آفرین- روشن ویژگی جهان آفرین. این ویژگی برای خداوند شاید یادگاری است از باور شناسی مهری در فرهنگ ایران
برداشت متن و واژه ها از نامه باستان جلد دوم.