انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

گرفتن شاه هاماوران کاوس را (1887-1880)




برداشت از سیمرغ


داستان را با آوای آشنای  محسن م. ب از اینجا گوش کنید


گرفتن شاه هاماوران کاوس را

1887غمی شد دلِ شاهِ هاماوران؛ز هر گونه ای چاره جُست، اندر آن.

چو یک هفته بگذشت، هشتم پگاه،فرستاده آمد به کاوس شاه،

که:«گر شاه بیند که مهمانِ خویش،بیاید خرامان به ایوانِ خویش،
1880شود تختِ هاماوران ارجمند،چو بر وی شود شهریار ِبلند».

بدین گونه، با او همی چاره جُست؛-نهانیْش بَد بود و رایش درست-

مگر تخت و دختر بمانَد بدوی!نباشدْش؛ بر سر، یکی باژْجوی!

بدانست سوداوه رایِ پدر،که با سور پرخاش دارد به سر.

به کاوسْ کی گفت:«کاین رای نیست؛تو را خود، به هاماوران، جای نیست.
1885مبادا که با سور جنگ آورند؛تو را، بی بهانه، به چنگ آورند!

ز بهرِ من است این همه گفت و گوی؛تو را ، ز این شدن، اندُه آید به روی».

ز سوداوه، گفتار باور نکرد؛که کم داشت ز ایشان کسی را به مَرد.

بشد، با دلیران و گُندآوران،به مهمان سویِ شاهِ هاماوران.

یکی شهر بُد شاه را شامه نام؛همه از درِ سور و آرام و کام.
1890بدان شهر، بودش سرای نشست؛همه شهر، سر تاسر آذین ببست.

چو در شامه شد شاهِ گردنفراز،همه شهر بردند پیشش نماز.

همه گوهر و زعفران ریختند؛به دینار، عنبر بر آمیختند.

به شهر اندر، آوایِ رود و سرود،به هم برکشیدند چون تار و پود.

چو دیدش سپهدار ِهاماوران،پذیره شدش با فراوان سَران.
1895به زرٌین طبقها،گُهر ریختند؛ز بر ، مشک و عنبر همی بیختند.

به کاخ اندرون، تختِ زرٌین نهاد؛نشست از برِ تختْ کاوس، شاد.

همی بود یک هفته ، با می به دست؛خوش و خُرٌم آمدش جایِ نشست.

شب و روز بر پای، چون کهتران،میان بسته، سالارِ هاماوران.

بدین گونه ، تا یکسر ایمن شدند،ز چون و چرا و نِهیب و گزند.
1900بر این گفته بودند و آراسته؛سگالیده ؛ وز جای، برخاسته؛

ز بربر، بدین گونه ، آگه شدند؛به زودی ، همه سویِ درگه شدند.

شبی، بانگ کوس آمد و تاختن؛کسی را نبود آرزو ساختن.

ز بربرسِتان، اندر آمد سپاه؛به هاماوران شاددل ، خفته شاه.

گرفتند ناگاه کاوس را؛چو گودرز و چون گیو و چون توس را.
1905چو پیوستۀ خون نباشد کسی،نباید بر او بر ایْمن بسی.

چو مهرِ کسی را بخواهی ستود،بباید به سود و زیان آزمود.

کسی کو به جاه از تو کمتر شود،هم ، از بهرِ رشکِ تو ، لاغر شود.

چنین است گیهانِ ناپاک رای؛به هر بادْ خیره ،بجنبد زجای.

چو کاوس بر خیرگی بسته شد،به هاماوران رای پیوسته شد.
1910یکی کوه بودش سر اندر سحاب؛بر آورده تا چرخ از قعرِ آب؛

یکی دژ بر آورده از کوهسار؛تو گفتی سپهر استَش اندر کنار.

بدان دژ فرستاد کاوس را؛همان گیو و گودرز و هم توس را.

ز گُردان، نگهبانِ دِژ سه هزار؛همه نامدارانِ خنجر گزار.

سرا پردۀ وی به تاراج داد؛به پر مایگان ، بدره و تاج داد.
1915برفتند پوشیده رویان و پیل ؛عماری ، یکی در میانه، جلیل؛

که سوداوه را بازِ جای آورند؛سرا پرده را زیر پای آورند.

چو سوداوه پوشیدگان را بدید،به تن، جامۀ خسروی بردرید.

به مُشکین کمند، اندر آویخت چنگ؛به فندق، دو گل را به خون داد رنگ.

به لشکر چنین گفت:«کاین کارکرد،ستوده ندارند مردانِ مرد.
1920چرا روز جنگش نکردید بند،که جامه ش زره بود و دامش کمند؟

سپهدار گودرز و چون گیو و توس،بدرٌید دلتان، از آوای کوس.

همی تختِ زرٌین کمینگه کنید!ز پیوستگی، دست کوته کنید!»

فرستادگان را سگان کرد نام؛سَمَن کرد پر خون، از آن ننگ و نام.

«جدایی نخواهم ز کاوس- گفت:وگر چه بُوَد خاکْ ما را نهفت.
1925چو کاوس را بند باید کشید،مرا بیگنه سر بباید برید».

بگفتند گفتارِ او با پدر؛پر از کین شدش سر؛ پر از خون جگر.

به حِصنش فرستاد نزدیک اوی،جگر خسته از غم، پر از چین بُروی.
1928نشست آن ستمدیده با شهریار؛پرستنده او بُد ، هم غمگسار.








واژه نامه و بیت ها:

1927:حصن: بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند.د

1887:

ز سوداوه، گفتار باور نکرد؛که کم داشت ز ایشان کسی را به مَرد.



گفتار سودابه را باور نکرد چون تورانیان را به مردی و دلیری قبول نداشت.



جای ها:

هاماوران:هاماوران . [ وَ ] (اِخ ) (از: هاماور (=هماور) [ از عربی «حمیر» نام قبیله ٔ ساکن یمن ] + ان ، پسوند مکان )


 به عقیده ٔ نلدکه ، منظورهمان سرزمین غرب ایران است که عرب حمیر گفته . (لغات شاهنامه تألیف شفق ص 263). بلاد یمن را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء): کاوس پس از لشکرکشی بسوی مازندران و در آنجا اسیر دیوها شدن و بالاخره بواسطه ٔ رستم رهائی یافتن و مازندران را تصرف کردن ، قصد تسخیر هاماوران کرد. در آنجا آوازه ٔ حسن جمال سودابه دختر پادشاه هاماوران به گوش وی رسیده او را خواستگاری کرده به زنی گرفت .

 طبری سودابه را دختر پادشاه یمن مینویسد.

 مسعودی مینویسد: کیکاوس نخستین پادشاهی بود که پایتخت خود را از عراق به بلخ نقل داد و در عراق از برای ستیزگی با خدا، بنائی برپا کرده بود. یمن را او خراب کرد پادشاه یمن موسوم به شمربن یوعش به جنگ وی شتافت و کیکاوس را گرفتار کرده به زندان انداخت اما سُعدی ̍ دختر پادشاه یمن عاشق کیکاوس شده رنج زندان رااز او بکاهید پس از چهار سال رستم او را از زندان برهانید و با زنش سُعدی ̍ به مملکتش برگشت و پسری از او به دنیا آمد موسوم به سیاوخش

 


د: دهخدا

ک:100

رزم کاوس با شاه هاماوران(1756-1876)

اجرای شاهنامه خوانی توسط اردوان ظاهری و مهرانگیز قلاوند زوج ایرانی در اهواز




داستان را با آوای  آشنای «محسن م.ب »از اینجا بشنوید


1756وز آن پس، چنان کرد کاوس رای،که بر تختِ زرٌین بجنبد ز جای.

از ایران، بشد تا به توران و چین؛ گذر کرد، از آن پس، به مُکرانْ زمین.

 ز مُکران شد آراسته تا زره؛             میان‌ها ندید ایچ رنجِ گره.

بپذرفت هر مهتری باژ و ساو؛ نکرد آزمون گاو با شیر تاو
1760بدین سان، گرازان، به بربر شدند؛     جهانجوی، با تخت و افسر شدند.

شهِ بربرستان بیاراست جنگ؛

سپاهی بیامد به بَربَر ز روم،       

زمانه دگرگونه تر شد، به رنگ.
که در زیر آهن، نهان گشت بوم
.

هوا گفتی، از نیزه، چون بیشه شد؛ دل، از گرد اسپان، پر اندیشه شد.

ز گرد سپه، هور شد ناپدید؛         کَس، از خاک، دست و عِنان را ندید.
1765

به  زخم اندر آمد همی فوج فوج،    

 بدان‌سان که برخیزد، از باد، موج.

چو گودرز گیتی بر آن گونه دید،      

 عمود ِگران از میان بر کشید.

بزد اسپ با نامداران هزار،              

 اَبا نیزه و تیرِ جوشن گذار.

برآویخت و بدْرید قلبِ سپاه؛         

 دمان، از پسِ وی، برون رفت شاه.

تو گفتی، ز بربر، سواری نماند؛      

 به گَرد اندرون، نامداری نماند.
1770

به شهر اندرون هر که بود سالخُوَرد،        

برِ شاه رفتند، رخساره زرد؛

که: «ما شاه را چاکر و بنده‌ایم؛          

همه باژ را گردن افکنده‌ایم.

به جای درم، زرّ و گوهر دهیم؛         

سپاهی ز گنجور بر سر نهیم.»

ببخشود کاوس و بنواختشان؛          

 یکی راه و آیین نو ساختشان؛

وز آن جایگه، بانگ زخم دَرای      

 برآمد، همان ناله‌ی کرّنای.
1775بتوفید گیتی، چو لشکر براند؛        به روز اندرون، روشنایی نماند

چو آمدْش از شهر ِمُکران گذر،          

سویِ کوهِ قاف آمد و باختر.

چو آگاهی آمد بدیشان ز شاه،      

 نیایش کنان، برگرفتند راه.

پذیره شدندَش همه مِهتران؛

چو فرمان گزیدند و جُستند راه،

 به خود برنهادند باژ ِ گران.
بی آزار رفتند شاه و سپاه.
1780

سپه را سوی زاولستان کشید؛

به مهمانیِ پور دستان کشید.

همی بود یک ماه در نیمروز؛         

 گهی رود و می خواست، گه باز و یوز.

بر این، برنیامد بسی روزگار،       

  که بر گوشه‌ی گلسِتان رُست خار.

چو شد کار گیتی بدان راستی،       

 پدید آمد از تازیان کاستی.

یکی با گُهر مردِ با گنج و نام         

 درفشی برافراخت، از مصر و شام.
1785

ز کاوس کی روی برگاشتند؛      

  درِ کهتری خوار بگذاشتند.

چو آمد به شاهِ جهان آگهی،        

 از آن لشکر و بارگاه مهی،

بزد کوس و برداشت از نیمروز؛        

سپه شادمان، شاه گیتی فروز.

همه بر سپرها نبشتند نام؛         

  بجوشید شمشیرها، در نیام.

سپه را ز هامون به دریا کشید،        

بدان سو کجا دشمن آمد پدید.
1790

بی‌اندازه کشتی، بدو، در نشاخت؛       

 برآشفت و چون باد، لشکر بتاخت.

همانا که فرسنگ بودی هزار،           

  اگر پای با راه کردی شمار.

همی راند تا در میانِ سه شهر؛            

 ز گیتی،  بر این گونه، جویند بهر.

به دست چپش مصر و بربر به راست؛     

  زره در میانه، بر آن سو که خواست.

به پیش اندرون، شهر هاماوران؛         

  به هر گوشه‌ای بر، سپاهی گران.
1795

خبر شد بدیشان که: «کاوس شاه        

 بر آمد ز آبِ زره، با سپاه».

هم آواز گشتند یک با دگر؛             

سپه را سوی بربر آمد گذر.

ز هر جای، چندان یل تیغ زن                      بیامد که ترسان شدند انجمن.

سپاهی که صحرا و دریا و کوه         

شد، از نعل اسپانِ  ایشان، ستوه.

نبُد شیر درّنده را جایگاه؛             

نه گور ژیان یافت، بر دشت، راه.
1800

پلنگ از برِ سنگ و ماهی در آب        

همان در هوا مرغ و پرّان عقاب،

همی ره جستند و کی بود راه؛          

دد و دام را، بر چنان جایگاه!

چو کاوس لشکر به خشکی کشید،      

کَس اندر جهان کوه و صحرا ندید.

جهان، گفتی، از تیغ و جوشن شده‌است؛    

ستاره همه تَرگِ روشن شده است.

ز بس خُودِ زرّین و زرّین سپر،  

به گردن برآورده رخشان تبر،
1805

تو گفتی زمین گشت زرّ روان؛               

همی بارد از تیغ هندی روان.

ز مغفر، هوا گشت چون سندروس؛  

زمین، سر به سر، تیره چون آبنوس.

بدرّید کوه از دَمِ گاوْدُم؛    

زمین آمد از سمّ اسپان به هم.

ز بانگ تبیره، به بربرسِتان،               

تو گفتی زمین گشت لشکر سِتان.

برآمد، از ایران سپه، بوق و کوس؛  

 برون رفت گرگین و بهرام و توس؛
1810

وز آن سوی، گودرز گشواد بود؛

چو گیو و چو شیدوش و فرهاد بود.

فگندند بر یالِ اسپان عنان؛    

به زهر آب دادند نوکِ سنان.

چو بر کوهه ی زین نهادند سر،        

خروش آمد و چاک چاکِ تبر.

تو گفتی همه سنگ و آهن کَنند؛             

وگر آسمان بر زمین برزنند.

بجنبید کاوس، در قلبگاه؛           

سپاه اندر آمد به پیش سپاه.
1815

چنان شد که تاریک شد چشم مرد؛     

ببارید شنگرف بر لاجورد.

تو گفتی، هوا ژاله بارد همی؛       

به سنگ اندرون لاله کارد همی.

ز چشمِ سِنان، آتش آمد برون؛     

زمین شد به کردار دریای خون.

سه لشکر چنان شد، ز ایرانیان،     

که سر باز نشناختند از میان.

نخستین، سپهدار ِهاماوران        

بیفگند شمشیر و گرز گران.
1820

غمی گشت و از شاه زنهار خواست؛    

بدانست کان روزگار ِبلاست.

به پیمان که از شاه هاماوران،  

 سپهبَد دهد ساو و باژ ِگران:

ز اسپ و سِلیح و زتخت و کلاه،  

فرستد به نزدیک کاوس شاه.

چو این داده باشد، از او بگذرد؛     

سپاهش بر و بوم او نسپَرد.

ز گوینده بشنید کاوس کی؛     

مر این گفته‌های نو افگند پی،
1825

که: «یکسر همه در پناه منید؛

 پرستندۀ تاج و گاه منید».

از آن پس، به کاوس گوینده گفت،  

که: «او دختری دارد اندر نهفت،

که از سرو،  بالاش زیباترست؛  

ز مُشک سیه، بر سرش افسر است.

به بالا، بلند و به گیسو، کمند؛   

زبانش چو خنجر؛ لبانش چو قند.

بهشتی است آراسته، پر نگار؛   

چو خورشید تابان، به خرٌم بهار.
1830

نشاید که باشد جز از جفتِ شاه؛

که نیکو بود شاه را جفتْ  ماه».

بجنبید کاوس را دل زجای؛         

چنین داد پاسخ که: «این است رای».

گزین کرد شاه، از میان گروه،  

یکی مردِ بیدارِ دانش پژوه،

گرانمایه و گُرد و نام آوران،         

بفرمود تا شد به هاماوران.

چنین گفت: «کو را به من تازه کن؛     

بیارای مغزش، به شیرین سَخُن.
1835

بگویش که:"پیوندِ من در جهان،  

 بجویند کار آزموده مِهان؛

که خورشید،  روشن ز تاج من است؛  

زمین پایه‌ی تختِ عاج من است.

هر آن کس که در سایه‌ی من پناه    

نیابد، از او گم شود پایگاه.

کنون، با تو پیوند جویم همی؛       

رخِ آشتی را بشویم همی.

پسِ پرده‌ی تو، یکی دختر است؛   

شنیدم که تخت مرا در خور است.
1840

چو داماد یابی چو پور قَباد،   

چنان دان که خورشید دادِ تو داد"».

بشد مردِ بیدارِ روشن روان                 

به نزدیکِ سالار هاماوران.

زبان کرد گویا و دل کرد گرم؛             

بیاراست لب را، به گفتارِ نرم.

ز کاوس، دادش درود و سلام؛     

وز آن پس، بگفت آن چه بودش پیام.

چو بشنید از او شاه هاماوران،      

دلش گشت پر درد و سر شد گران.
1845

همی گفت: «هر چند کو پادشاست،     

جهاندار و پیروز و فرمانرواست،

مرا در جهان این یکی دختر است،     

که از جانِ شیرین گرامی‌تر است.

فرستاده را گر کنم سرد و خوار،        

ندارم همی مایۀ کارزار؛

همان بِه که این درد را نیز چشم        

بخوابیم و در دل، بپوشیم خشم».

چنین گفت با مردِ شیرین سَخُن،       

که: «سر نیست این آرزو را نه بُن.
1850

همی خواهد از من گرامی دو چیز،       

که آن را سه دیگر ندانیم نیز.

مرا پشتگرمی بُد از خواسته؛              

به فرزند، بودم دل آراسته.

به من ز این سپس جان نمانَد همی،    

اگر شاهِ ایران ستاند همی.

سپارم بدو هر چه خواهد، کنون؛      

نیارم سر از رای و فرمان برون».

غمی گشت و سوداوه را پیش خواند؛  

ز کاوس، چندی، سخن‌ها براند.
1855

بدو گفت: «از این خسروِ رزم ساز       

که هست از مِهی و بِهی بی‌نیاز،

فرستاده‌ای چربگوی آمده است،     

یکی نامه چون زند و اَستا به دست.

همی خواهد از من که بی کام من،     

ببرّد دل و خواب و آرام من.

چه گویی همی و هوای تو چیست؟  

بدین کار، بنگر که رای تو چیست!».

بدو گفت سوداوه: «گر چاره نیست،     

از او بهتر امروز غمخواره نیست.
1860

ز پیوند با او ، چه باشی دُژم؟  

کسی نشمَرد شادمانی به غم».

بدانست سالار هاماوران               

که سودابه را آن نیامد گران.

فرستاده‌ی شاه را پیش خواند؛

 وز آن نامدارانش برتر نشاند.

ببستند کاوین بر آیین خویش،  

بدان سان که بود آن زمان دین و کیش.

به یک هفته، سالارِ هاماوران        

همی ساخت آن کار با مهتران.
1865

بیاورد پس خسروِ خسته دل     

پرستنده سیصد، عَماری چهل.

هزار اشتر و اسپ و استر هزار،

ز دیبا و دینار، کردند بار.

عَماری به دیبا بیاراسته؛     

 پسِ پشتِ او اندرون، خواسته.

یکی لشکر آراسته چون بهشت؛  

تو گفتی که گردون همه لاله کِشت.

چو آمد به نزدیک کاوس شاه،

 بدان زیب و آن خواسته، و آن سپاه،
1870

ز هودج برون آمد آن ماهِ نو:         

شد آراسته ماه بر شاه نو.

به رخسار بر، کرده از گل نگار؛      

فرو هِشته از غالیه گوشوار.

دو یاقوت خندان، دو نرگس دُژم؛    

ستونِ دو ابرو چو سیمین قلم.

نگه کرد کاوس و خیره بماند؛

به سودابه بر، نامِ یزدان بخواند.

یکی انجمن ساخت از مهتران،

هم از نامداران و گُندآوران.
1875

سَزا دید سودابه را جفتِ خویش؛    

از او، کام بستد،بر آیین و کیش؛

وز آن پس، بدو گفت: «چون دیدمت،    

به مشکوی زرّین پسندیدمت».










واژه نامه:

1758- زره: دریا(دریای عمان)

         آسودگی میانها از گره: کنایه ارز آن که راهیان و مسافران به آسانی و آسایش از این بوم      می گذشته اند. کاوس راهزنانی را که در کوههای این بیابان می زیسته انددر هم شکسته و به فرمان در آورده است


1856- زند و استا: زند و اوستا- یعنی نامه ای بزرگ و

1759- باژ و ساو:باج- خراج

 گاو استعاره ای است آشکار از مهتران  مکران و شیر از کاوس که آنها را به فرمان در آورده است. گاو تاب و توان خویش را با شیر آزمون نکرد زیرا می دانست توان رویارویی با او را ندارد.

1760- گرازان: جلوه کنان - خرامان

1870- هودج . [ هََ / هُو دَ ] (ع اِ) چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست . (یادداشت مؤلف ). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (دهخدا)


1781-یوز: یوز پلنگ

1783- رستن خار بر گوشه گلستان:استعاره ای است تمثیلی از پدید آمدن دشواری و رنجی ناگهانی و غیر منتظره

1785- برگاشتن: برگردانیدن

1874- گُندآور: مردم شجاع و جنگاور و سلحشور

       انجمن:انجمن از هنجیدن است. هنجیدن همان سنجیدن است. وسیله سنجش در قدیم سنگ بوده. بنابراین ریشه انجمن سنگ است.   انجمن محل اتصال اندیشه است. جایی که اندیشه ها سنجش می شود.


جای ها:

1757- مُکران:بلوچستان

1760- بربر: مردم افریقای شمالی 

               از بَبَروس در یونانی گرفته شده است به معنی نایونانی

              به معنی کسی که از تمدن به دور است هم به کار می رود

              

1776- کوه قاف:بی هیچ گمان کوهی نمادین است ولی در اینجا کوهی است در جغرافیای گیتی که البرز یا کوههای قفقاز می تواند باشد

1794- هاماوران:هاماوران مخفف هامون وران یعنی صاحبان دشت و صحرا که آن را بر گویند و زمین بی کوه است و در جای دیگر گفته : از آن نیزه داران هاماوران که سپاه عرب باشند و سوداوه زن کیکاوس دختر پادشاه یمن بوده که چون کیکاوس به هاماوران رفت او را گرفته نگاه داشتند و رستم رفته او را مستخلص کرده به ایران آورده به تختگاه بنشانید.(دهخدا)



جغرافیای این تاخت و تازها و جهانگشاییهای کاوس به گونه ای آشفته و نااستوار در شاهنامه باز یافته است.

باز آمدن کاوس به ایران زمین و گُسی کردن رستم را(1725-1755)


 

بزم در شاهنامه- عکس از شاهنامه بایسنقری

داستان را  با آوای ِ پر از مهر ِ به شاهنامه «مهران» از اینجا  گوش کنید



باز آمدن کاوس به ایران زمین و گسی کردن رستم را

1725چو کاوس در شهرِ ایران رسید،ز گَردِ سپه، شد هوا ناپدید.

بر آمد همی تا به خورشید جوش؛زن و مرد شد پیش او، با خروش.

همه شهرِ ایران بیاراستند؛می و رود و رامشگران خواستند.

جهان، سر به سر، نو شد از شاهِ نو؛از ایران، بر آمد یکی ماهِ نو.
1730چو بر تخت بنشست پیروز و شاد،درِ گنجهایِ کهن بر گشاد.

ز هر جای ، روزیْ دِهان را بخواند،به دیوانِ دینار دادن نشانْد.

برآمد خروش از درِ پیلتن؛بزرگانِ لشکر شدند انجمن.

همه، شادمان، نزدِ شاه آمدند؛بدان نامورْ پیشگاه آمدند.

تهمتن بیامد، به سر بر کلاه؛نشست از برِ تخت، نزدیکِ شاه.
1735سَزاوارِ او، شهریارِ زمینیکی خِلعت آراست با آفرین:

یکی تخت ِ پیروزه و میشسار؛یکی تاج، پر گوهرِ شاهوار؛

یکی دستْ زربفتِ شاهنشهی؛یکی طوق، با یارۀ فرٌ هی.

صد از ماهرویانِ زرٌین کمر؛صد از مشکْ مویانِ با زیب و فر؛

صد از تازیْ اسپانِ زرٌین سِتام؛صد استر، همه زرٌین لگام.
1740ببردند سی بدره دینار نیز؛ز رنگ و ز بوی و ز هر گونه چیز؛

ز یاقوت جامی پر از مُشکِ ناب؛ز پیروزه دُرجی ز دُرٌِ خوشاب.

نبشته یکی عهدِ او بر حریر،به مشک و می و عود، دستِ دبیر.

سپرده به سالارِ گیتی فروز،به نوٌی، همه کشورِ نیمروز.

چنان کز پسِ عهدِ کاوسْ شاه ،نیابد، بدان مرز، کَس دستگاه.
1745بر او آفرین  کرد کاوسْ شاه ،که:«بی تو، مبادا نگین و کلاه!

دلِ تاجداران به تو گرم باد!روانت پر از شرم و آزرم باد!».

فرو بود رستم ؛ببوسید تخت؛بسیچِ گذر کرد و بر بست رخت.

خروشِ تبیره بر آمد، ز شهر؛ز شادی، رسیده به هر جای بهر.

برآمد هیاهوی و بانگِ دَرای؛به مغز اندرون نالۀ کرٌنای.
1750بشد رستم و شاه بنشست، شاد؛جهان کرد روشن به آیین و داد.

زمین گشت پر سبزه و آب و نم؛بیاراست گیتی چو باغ ارم.

به گیتی خبر شد که:«کاوْس شاه،ز مازندران بستَد آن تاجِ و گاه.

جهان پر شد از داد و از اِیْمنی؛ز بد، بسته شد دستِ آهرمنی».

1755
بماندند شاهان همه ز آن شگفت،
جهان چون بهشتی شد آراسته،
که کاوسْ شاه آن بزرگی گرفت؛
پر از داد و آکنده از خواسته؛




واژه ها:

1729-ماه نو:استعاره ای آشکار از کاوس

1730و1731: کنایه ای ایما از دهش و بخشش

1736-میشسار: مانند سرِ میش

1737- یارۀ فرٌهی:یاره یا دستبندی بود که نشانه و نماد فرهی بوده است.

1740-بدره:کیسه ای که در آن سیم و زر ریزند.

1741-دُرج:صندوقچه ای که زنان زر و گوهر خویش را در آن می نهادند.

1751- ارم: در شاهنامه نماد گونهای از جای خرم و زیبا و آراسته است.