نگاره از شاهنامه شاه تهماسبی( عکس از سالار)
داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
بردن پیران کیخسرو را به نزدیک افراسیاب[1]
به نزدیکِ کیخسرو آمد دمان، |
به رخ، ارغوان و به دل، شادمان. |
|
بدو گفت: "کز دل، خِرَد دور کن؛ |
چو رزم آوَرَد، پاسخش سور کن. |
|
مرو پیشِ او، جز به بیگانگی؛ |
مگردان زبان، جز به دیوانگی. |
|
مگرد، ایچگونه، به گِردِ خِرَد؛ |
یک امروز بر تو مگر بگذرد!" |
2470 |
به سر بر نهادش کلاهِ کَیان؛ |
ببستش کَیانی کمر بر میان، |
|
یکی بارۀ گامن خواست، نغز؛ |
بر او برنشست آن گَوِ پاکْ مغز. |
|
بیامد به درگاهِ افراسیاب، |
جهانی بر او دیده کرده پرآب. |
|
رَوارَو برآمد که: "بگشای راه؛ |
که آمد نوآیین گَوِ تاج̊خواه." |
|
همی رفت پیش اندرون شاهِ گُرد؛ |
سپهدار̊ پیران ورا پیش بُر̊د. |
2475 |
بیامد به نزدیکِ افراسیاب؛ |
نیا را رخ، از شرمِ او، شد پرآب. |
|
بر آن خسروی یال و آن چنگِ اوی، |
بر آن رفتن و شاخ و اورنگِ اوی، |
|
زمانی نگه کرد و او را بدید؛ |
همی گشت رنگِ رُخَش ناپدید. |
|
تنِ پهلوان گشت لرزان، چو بید؛ |
ز کیخسرو آمد دلش ناامید. |
|
ز دردِ دلش هیچ نگشاد چهر؛ |
زمانه، به دل̊ش اندر، آورد مهر. |
2480 |
بدو گفت: "کای نو رسیده شُبان! |
چه آگاهی استَت ز روز و شَبان؟ |
|
برِ گوسپندان، چه کردی همی؟ |
زمین را چگونه سپَر̊دی همی؟" |
|
چنین داد پاسخ که: "نخچیر نیست؛ |
مرا خود کمان و زِه̊ و تیر نیست." |
|
بپرسید بازش، از آموزگار؛ |
بد و نیک و از گردشِ روزگار. |
|
بدو گفت: "جایی که باشد پلنگ، |
بدرّد دلِ مردمِ تیز̊چنگ." |
2485 |
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب؛ |
از ایوان و از شهر و از خورد و خواب. |
|
چنین داد پاسخ که: "درّنده شیر |
نیارد سگِ کار̊زاری به زیر." |
|
بخندید خسرو ز گفتارِ اوی؛ |
سویِ پهلوانِ سپه کرد روی. |
|
بدو گفت: "کاین دل ندارد به جای؛ |
ز سر پرسمش؛ پاسخ آرَد ز پای. |
|
نیاید همانا بد و نیک از اوی؛ |
نه ز این سان بُوَد مردمِ کینه جوی. |
2490 |
شَو̊؛ این رو به خوبی به مادر سپار؛ |
به دستِ یکی مردِ پرهیزگار، |
|
گُسی کُن̊ش سوی سیاوو̊ش گِرد؛ |
مگردان بدآموز را هیچ گِرد. |
|
بده هر چه باید ز گنجِ دِرَم، |
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم." |
|
سپهبَد بر او کرد لَختی شتاب؛ |
برون آمد از پیشِ افراسیاب. |
|
به ایوانِ خویش آمد، افروخته، |
خرامان و چشمِ بدی دوخته. |
2495 |
همی گفت: "کز دادگر کَردگار، |
درختی نو آمد، جهان را، ببار." |
|
درِ گنجهای کهن باز کرد؛ |
ز هر گونهای، شاه را ساز کرد: |
|
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر، |
ز اسپ و سِلیح و کلاه و کمر؛ |
|
هم از تخت و از بدرههایِ دِرَم، |
ز گستردنیها و از بیش و کم، |
|
همه پیش کیخسرو آوَر̊د زود؛ |
به داد و دِهِش، آفرین برفزود. |
2500 |
گُسی کردشان سویِ آن شار̊س̊تان، |
کجا گشته بُد باز چون خار̊س̊تان. |
|
فریگیس و کیخسرو آنجا رسید؛ |
بسی مردم آمد، ز هر سو، پدید. |
|
به دیده، سپَر̊دند یکسر زمین؛ |
زبانِ دد و دام پر آفرین: |
|
"کز آن بیخ̊ برکنده فرّخ درخت، |
از اینگونه شاخی برآوَر̊د بخت. |
|
ز شاهِ جهان، چشمِ بد دور باد! |
روانِ سیاوش پر از نور باد!" |
2505 |
همه خاکِ آن شار̊س̊تان شاد گشت؛ |
گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت. |
|
ز خاکی که خونِ سیاوش بخُوَر̊د، |
به ابر اندر آمد یکی سبز̊ نَرد. |
|
نگاریده بر برگها چهرِ اوی؛ |
همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی. |
|
به دَی̊ مه، به سانِ بهاران بُدی؛ |
پرستشگهِ سوگواران بُدی. |
|
کسی کو ز بهرِ سیاوش گریست، |
به زیرِ درختِ بلندش بزیست. |
2510 |
-چنین است کَردار این گَنده پیر: |
ستانَد ز فرزند پستانِ شیر. |
|
چو پیوسته شد مهرِ دل بر جهان، |
به خاک اندر آرَد همی ناگهان. |
|
از او، تو جز از شادمانی مجوی؛ |
به باغِ جهان، برگِ اندُه مبوی. |
|
اگر تاجداری و گر دست̊تنگ، |
نبینم همی روزگارِ درنگ. |
|
مرنجان روان؛ کاین سرایِ تو نیست؛ |
جز از تنگ̊تابوت جایِ تو نیست. |
2515 |
نهادن چه باید؟ به خوردن نشین، |
بر اومیدِ گنجِ جهان̊آفرین.- |
|
[1] کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهناۀ فردوسی.
جلد سوم: داستان سیاوش. تهران: سمت، 1386 ص111 تا 113
.
یادداشت هایی بر این داستان:
دکتر خالقی در یادداشتهای خود نوشته اند که یک سال پیش پژوهنده المانی بهنام پیریچک در مقاله ای با عنوان " هاملت در ایران" داستان سیاوش را با هاملت مقایسه کرده و معتقد است شکسپیر در اثر خود از شاهنامه استفاده کرده است و معتقد است در پاسخ های به ظاهر بی معنی کیخسرو رمزی نهفته است که می توانید در صفحه 711 جلد نهم شاهنامه خالقی مطلق آن را بخوانید.
باغ شاهنامه:
درخت کیخسرو به بار آمد:
وقتی کیخسرو سالم از پیش افراسیاب بیرون می آید پیران می گوید:
2496: درختی نو آمد جهان را به بار
سیاوش درختی که از بیخ کنده شده بود و شاخی مانند کیخسرو از آن برآمد:
2504: کز آن بیخ برکنده فرّخ درخت، / از این گونه شاخی برآورد بخت.
خلاصه داستان:
افراسیاب دچار پشیمانی شده و با کشتن سیاوش خواب راحت را از خودش گرفته است ومرتب دچار نگرانی از کودک سیاوش است . قرار بر این شد که پیران کیخسرو را نزد افراسیاب ببرد.
پیران نفس زنان و هیجان زده به نزد کیخسرو میآید و به او می گوید در برابر افراسیاب خود را به دیوانگی زده و پاسخ های نامربوط به پرسش ها بدهد تا افراسیاب گمان برد که او عقل و شعور درستی ندارد.
پیران کیخسرو را با تاج و کمر بند پادشاهی سوار بر اسبی تند رو کرده و با هم به سوی کاخ افراسیاب می روند.
این دو به درگاه افراسیاب می رسند . مردم با دیدن کیخسرو و به یاد آوردن آنچه بر سر سیاوش آمده اشک می ریزند و برو و بیایی در کاخ می شود و با فریاد دور شوید دور شوید راه برای آنان به درگاه افراسیاب باز می شود.
کیخسرو به نزد افراسیاب می رود و چهره افراسیاب از شرم خیس عرق می شود. با دیدن این قد و بالا و راه رفتن مودبانه و حرکات خوب کیخسرو شگفت زده شده و رنگش می پرد.
پیران موضوع را می فهمد و از ترس مثل بید میلرزد که مبادا جان کیخسرو در امان نباشد. اما افراسیاب درد دلش را پنهان می کند و روزگار مهری به دل افراسیاب نسبت به کیخسرو می آورد.
پرسش ها آغآز می گردد . به او می گوید:این شبان جوان با گوسپندان چگونه شب و روز می گذراندی؟
چنین پاسخ می دهد: اینجا شکارگاه نیست و ابزار شکار ندارم
از آموزگارش می پرسد و بد و خوب روزگار. در پاسخش می گوید: پلنگ هر آدم شجاعی را می تواند از بین ببرد.
از پدر و مادر و از شهر و از خورد و خوابش می پرسد و پاسخ می دهد: شیر درنده را سگ نمی تواند از بین ببرد.
شاه خنده اش می گیرد رو به پیران کرده و می گوید: از سر می پرسم از پا پاسخ میدهد و خوب و بدش به کسی نخواهد رسید. اور را به مادرش بسپار و زیر نظر مرد پرهیزگاری نگهداری شود. انها را به سیاوشگرد باز گردان و کسی دور و برش نباشد که چیزهای بدی به او یاد دهد . گنج و اسپ و هر چهمورد نیازشان است به اندازه کافی در اختیارشان بگذار.
پیران خیلی سریع تا افراسیاب پشیمان نشده از پیش افراسیاب بیرون می آیند.
پیران بسیار خوشحال است و در گنج را باز کرده و همه دادنیها به آنها می دهد و به سوی سیاوشگرد روانه شان می کند. در این سالها سیاوشگرد بههمان شکل پیش از آبادی برگشته بود و به خارستانی تبدیل گشته بود.
ورود فریگیس و کیخسرو به سیاوشگرد از صحنه های دیدنی شاهنامه است. مردم بسیاری جمع می شوند و همه سر بر زمین می گذارند .
همه چیز شاداب و همه کس خوشحال و دعا گو بودند، زمین آن شهر هم شاد و سبز شد.
جایی که خون سیاوش ریخته بود درختی سبز بر آمد که بر همه برگهایش چهره او نقش بسته بود و بوی خوش میداد. در ماه دی هوا مانند بهار بود و مردم پرستشگاهی دور آن درخت درست کرده و به سوگواری می پرداختند .
در پایان این داستان، فردوسی به یاد سیاوش بیتهایی را می سراید که نشان از دلسوختگی شاعر دارد.
|
| |
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛ | گران شد فریگیسِ گیتیفروز. |
|
شبی قیرگون، ماه پنهان شده، | به خواب اندرون مرغ و دام و دده، | 2365 |
چنان دید سالار̊ پیران به خواب، | که شمعی برافروختی ز آفتاب؛ |
|
سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛ | به آواز، گفتی: "نشاید نشست. |
|
از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛ | ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛ |
|
که روزی نو آیین و جشنی نو است؛ | شبِ سورِ آزاده کیخسرو است." |
|
سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛ | بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. | 2370 |
بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛ | خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊ |
|
سیاووش را دیدم اکنون به خواب، | درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب، |
|
که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛ | به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒" |
|
همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛ | جدا گشته بود از برِ ماه شاه. |
|
بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛ | هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. | 2375 |
بیامد؛ به شادی به پیران بگفت، | که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت! |
|
یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین، | بزرگیّ و رایِ جهان̊آفرین! |
|
تو گویی نشاید جز از تاج را، | وگر جوشن و تَرگ و تاراج را." |
|
سپهبَد بیامد برِ شهریار؛ | بدید و بخندید و کردش نثار. |
|
بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال، | تو گفتی بر او بر گذشتهست سال. | 2380 |
ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب، | همی کرد نَفرین بر افراسیاب. |
|
چنین گفت با نامور انجمن، | که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من، |
|
نمانم که یازد بدین، شاه چنگ، | مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ." |
|
بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ، | به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ، |
|
چو بیدار شد پهلوانِ سپاه، | دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. | 2385 |
همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛ | به نزدیکِ آن نامور تخت شد. |
|
بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا! | جهاندار و بیدار و افسونگرا! |
|
به در بر، یکی بنده افزود دوش، | که گویی ورا مایه دادهست هوش! |
|
نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛ | تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛ |
|
وگر تور را روز باز آمدی، | به دیدار و چهرش نیاز آمدی. | 2390 |
فریدونِ گُرد است گویی به جای، | به فرّ و به چهر و به دست و به پای. |
|
بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛ | بدو، تازه شد فرّهِ شهریار. |
|
از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛ | برافروز تاج و برافراز دل." |
|
چنان کرد روشن جهان̊آفرین | کز او دور شد جنگ و بیداد و کین. |
|
روانش ز خونِ سیاوش به درد، | برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. | 2395 |
پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛ | دَم از شهرِ توران برآورده بود. |
|
بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی، | سخنها شنیدهستم از هر کسی. |
|
پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛ | همه یاد دارم از آموزگار، |
|
که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد، | یکی شاه سر بر زند با نژاد. |
|
جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛ | همه شهرِ توران برندش نماز.̒ | 2400 |
کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛ | ندارد غم و رنج و اندیشه سود. |
|
مدار ایدرش، در میانِ گروه؛ | به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛ |
|
بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم! | بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒ |
|
نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛ | نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد." |
|
بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛ | همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. | 2405 |
-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛ | دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست. |
|
گر ایدون که بد بینی از روزگار، | به نیکی هم او باشد آموزگار- |
|
بیامد بدر پهلوان، شادمان؛ | همه نیک بودش زبان و گمان. |
|
جهان̊آفرین را نیایش گرفت؛ | به شاه جهان بر، ستایش گرفت. |
|
پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید، | که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" | 2410 |
شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛ | وز آن خُرد، چندی سخنها براند، |
|
که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛ | نباید که بیند ورا باد و خاک. |
|
نباید که تنگ آیدش روزگار، | وگر دیده و دل کند خواستار. |
|
شُبان را ببخشید بسیار چیز؛ | یکی دایه با او فرستاد نیز. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به آواز، از این راز نگشاد چهر. | 2415 |
چو شد هفتساله گَوِ سرفراز، | هنر با نژادش همی گفت راز. |
|
ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛ | ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊. |
|
اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛ | به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد. |
|
چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛ | به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛ |
|
و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛ | همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. | 2420 |
چنین، تا برآمد بر این روزگار؛ | نیامد به فرمانِ پروردگار. |
|
شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛ | بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛ |
|
که: "من ز این سرافراز شیرِ یله، | سویِ پهلوان آمدم با گِله. |
|
همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛ | برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست. |
|
کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان | همان است و نخچیرِ آهو همان. | 2425 |
نباید که آید، بر او بر، گزند؛ | بیاویزدم پهلوانِ بلند!" |
|
چو بشنید پیران، بخندید و گفت: | "نماند نژاد و هنر در نِهفت." |
|
نشست از برِ بارۀ دست̊ کَش؛ | بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش. |
|
بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛ | نگه کرد بالایِ او پهلوان. |
|
برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛ | بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. | 2430 |
نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛ | رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر. |
|
به بر درگرفتش، زمانی دراز؛ | همی گفت از او با دلِ پاک راز. |
|
بدو گفت کیخسروِ پاکدین: | "به تو باد رخشنده رویِ زمین! |
|
ازیرا کسی کِت نداند همی، | جز از مهربانت نخواند همی. |
|
شُبان̊زادهای را چنین در کنار، | بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" | 2435 |
خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛ | به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت. |
|
بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان! | پسندیده و ناسپَرده جهان! |
|
شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛ | واز این، داستان هست با من بسی." |
|
ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛ | همان جامۀ خسروآرای خواست. |
|
به ایوان، خرامید با او به هم؛ | روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. | 2440 |
همی پرورانیدش، اندر کنار؛ | بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به مغز اندرون، داشت از شاه مهر. |
|
شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب، | کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛ |
|
بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛ | گذشته سخنها فراوان براند: |
|
"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم | بپیچید و از غم همی بگسلم. | 2445 |
از این کودکی کز سیاوش رسید، | تو گفتی مرا روز شد ناپدید. |
|
نبیرۀ فریدون شُبان پرورد! | ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟ |
|
از او گر نبشته به من بر بدیست، | نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدیست. |
|
چو کارِ گذشته نیارد به یاد، | زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛ |
|
وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید، | به سانِ پدر، سر بباید بُرید." | 2450 |
بدو گفت پیران که: "ای شهریار! | تو را خود نمیباید آموزگار. |
|
یکی کودکی خُرد چون بیهُشان | ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟ |
|
تو خود این میندیش و بد را مکوش؛ | چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟ |
|
که: ̓پروردگار از پدر برتر است، | اگر زاده را مهر بر مادر است.̒ |
|
نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛ | ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. | 2455 |
فریدون، به ماه و به تخت و کلاه، | همی داشتی راستی را نگاه. |
|
همان تور کِش تخت و اروند بود، | به دادار و گیهان̊ش سوگند بود. |
|
نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور، | به دادار و هرمزد و کیوان و هور. |
|
پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد، | بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد." |
|
ز پیران چو بشنید افراسیاب، | سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. | 2460 |
یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د، | به روزِ سپید و شب لاژورد، |
|
به آب و به آتش، به خاک و به باد، | به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد، |
|
بدان دادگر کاین جهان آفرید؛ | سپهر و دد و دام و جان آفرید، |
|
که: "ناید بدین کودک از من ستم؛ | نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم." |
|
زمین را ببوسید پیران و گفت، | که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! | 2465 |
بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم، | کز آن یافت آرام جان و تنم." |
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111