انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رزم رستم با سهراب (2984-3033)

.

.

.

.

شاهنامه خوان : مرتضی امینی پور

داستان را از اینجا بشنوید


2984به آوردگه رفت؛ نیزه برگرفت؛همی ماند از گفتِ مادر شگفت.
2985یکی تنگ· میدان فرو ساختند؛به کوتاه نیزه همی تاختند.

نماند ایچ، بر نیزه، بند و سِنان؛به چپ باز بردند هر دو عِنان.

به شمشیرِ هندی برآویختند؛همی،ز آهن، آتش فرو ریختند.

به زخم اندرون، تیغ شد ریز ریز؛چه زخمی؟ که پیدا کند رستحیز.

گرفتند، از آن پس، عمودِ گران؛غمی گشت بازوی گُندآوران.
2990ز نیرو،عمود اندر آورد خَم؛دمان باد پایان و گُردان دُژم.

ز اسپان، فرو ریخت برگستوان؛زره پاره شد، بر میانِ گَوان.

فرو ماند اسپ و دلاور سوار؛یکی را نَبُد دست و بازو به کار.

تن، از خُوَی، پُر آب و همه کام خاک؛زبان گشته، از تشنگی چاک چاک.

یک از دیگران ایستادند دور؛پر از رنجْ باب و پر از تابْ پور.
2995جهانا! شگفتا که کردارِ تُست!هم از تو شکسته، هم از تو دُرُست.

از آن دو، یکی را نجنبید مهر؛خِرَد دور بُد؛ مهر ننمود چهر.

همی بچٌه را باز داند ستور؛چه ماهی، به دریا چه در دشت، گور.

نداند همی مردم، از رنجِ آز،یکی دشمنی را ز فرزند باز.

همی گفت رستم که:«هرگز نهنگ،ندیدم بدین سان که آید به جنگ.
3000مرا خوار شد رزم دیوِ سپید؛ز مردی شد، امروز، دل ناامید.

جوانی، چنین ناسپرده جهان،نه گُردی نه نام آوری از مِهان،

به سیری رسانیدم از روزگار،دو لشگر نظاره بدین کارزار!»

چو آسوده بازویِ هر دو مرداز آورد و از رنجِ ننگِ و نبرد،

به زه برنهادند هر دو کمان،جوانه همان، سالخورده همان.
3005زره بود و خِفتان و ببرِ بیان؛ز کِلک و ز پیکان ، نیامد زیان.

غمی شد دل هر دو از یکدگر؛گرفتند، از آن پس، دوالِ کمر.

تهمتن که گر دست بردی به سنگبکَندی ز کوهِ سیه روزِ جنگ،

کمربندِ سهراب را چاره کرد؛که بر زین بجنباندش، در نبرد.

میانِ جوان را نبُد آگهی؛بماند از هنر، دستِ رستم تهی.
3010دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند؛همی خسته و بسته دیر آمدند.

دگر باره سهراب گرزِ گرانز زین برکشید و بیفشارد ران.

بزد سخت و آورد کتفش به درد؛بپیچید و درد از دلیری بخُوَرد.

بخندید سهراب و گفت:« ای سوار!به زخمِ دلیران نه ای پایدار.

به رزم اندرون ، رخش گویی خر است؛دو دستِ سوارش چو نَی بی بر است.
3015اگر چه گَوی سروْ بالا بُوَد،جوانی کند پیر ،کانا بود».

به مُستی رسید این از آن، آن از این؛چنان تنگ شد بر دلیران زمین،

که از یکدیگر روی برگاشتند؛دل و جان به اندوه بگذاشتند.

تهمتن به توران سپه شد به جنگ،بدان سان که نخچیر بیند پلنگ.

به ایران سپه رفت سهرابِ گُرد؛عِنان بارۀ تیزتگ سپرد.
3020میانِ سپاه اندر  آمد چو گرگ؛پراگنده گشت آن سپاه بزرگ.

دلِ رستم اندیشه ای کرد بَد،که:«کاوس را بی گمان بد رسد،

از این پُر هنر تُرک نو خاسته،به خفتان بَر و بازو آراسته».

به لشکر گه خویش تازید زود؛که اندیشۀ دل بر آن گونه بود.

میانِ سپه دید سهراب را،زمین لعل کرده به خوناب را.
3025سرِ نیزه پر خون و خفتان و دست،چو شیری که گردد ز نخچیر مست.

غمی گشت رستم، چو او را بدید؛خروشی چو شیرِ ژیان برکشید.

بدو گفت:«کای تیز و خونخواره مرد !از ایران سپه، رزم با تو که کرد؟

چرا دستِ بد را بسایی همه؟چو گرگ اندر آیی میانِ رمه؟»

چنین داد پاسخ که: «توران سپاهاز این رزم بودند هم بیگناه.
3030تو آهنگ کردی بدیشان نخست؛کسی با تو پیکار و کینه نجست».

بدو گفت رستم که:« شد تیره روز؛چو پیدا کند تیغْ گیتی فروز،

بر این دشت، هم دار و هم منبر است؛روشْن جهان زیرِ میغ اندر است.

بگردیم، شبگیر، با تیغ کین؛تو رَو؛ تا چه خواهد جهانْ آفرین!»



.

.

..2935: ایرانیان ناخودآگاه سهراب ا ایرانی می دانند.

2937 برشمردن: در معنی زشت و دشنام دادن به کار رفته است

2939- پای و پی: آمیغی به معنی تاب و توان

2943- روی روی:رویاروی

2965-رستم از سهراب می خواهد به آوردگاهی دور از هر دو سپاه بروند

 


تاختن سهراب بر لشکر کاوس

.

خیمۀ کاوس




داستان را با صدای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید.



2928چو بشنید گفتارهای درشت،از او روی برگاشت و بنمود پشت.

بپوشید و خَفتان و بر سر نهاد،یکی تَرگِ رومی به کردارِ باد.
2930ز تُندی، به جوش آمدش خون به رگ؛نشست از برِ بارۀ تیز تگ.

خروشید و بگرفت نیزه به دست؛به آوردگه رفت چون پیلِ مست؛

رمید آن دلاور سپاهِ دلیر،به کردارِ گوران ز چنگالِ شیر.

کَس از نامدارانِ ایران سپاهنیارست کردن، بدو در نگاه،

ز پای و رِکیب و ز دست و عنان،ز تیر و ازآن آبداده سِنان؛
2935وز آن پس، دلیران شدند انجمن،که:«این است گویی گوِ پیلتن!

نشاید نگه کردن آسان بدوی؛که یارَد شدن پیش او، جنگجوی؟»

از آنجا، خروشید سهراب گُرد؛همی شاه کاوس را برشمرد.

چنین گفت:«کای شاهِ با دار و بَرد!چگونه است کارَت به دشتِ نبرد؟

چرا کرده ای نام کاوس کی؟که در جنگ نه پای داری نه پِی.
2940تَنَت را، بر این نیزه بریان کنم؛ستاره بدین کار گریان کنم.

یکی سخت سوگند خوردم به بزم،همان شب کجا کشته شد زندرزم،

کز ایران ، نمانم یکی نیزه دار؛کنم زنده کاوس کی را به دار.

که را داری از لشکرت جنگجوی،که پیش ِ من آید کُند رویْ روی؟»

بگفت و همی بود جوشان بسی؛از ایران ندادند پاسخ کسی.
2945وز آنجا دمان، شد به پرده سرای؛به نیزه درآورد پرده ز جای.

خَم آورد پشت و ز دست آن سِتیخ،بزد تند و برکند هفتاد میخ.

سراپرده تیز اندر آمد ز پای؛ز هر سو برآمد دَمِ کرٌنای.

غمی گشت کاوس و آواز داد،که:«ای نامداران فرٌخ نژاد!

یکی نزدِ رستم برید آگهی،"کز این تُرک، شد مغزِ گُردان تهی".
2950ندارم سواری ورا همنبرد؛از ایران، نیارَد کس این کار کرد».

بشد توس و پیغام ِکاوس برد؛شنیده سخنها بدو برشمرد.

چنین گفت رستم که:«هر شهریارکه کردی مرا ناگهان خواستار،

گهی رزم بودی، گهی سازِ بزم؛ندیدم ، زِ کاوس، جز رنجِ رزم».

بفرمود تا رخش را زین کنند؛سواران بُروها پر از چین کنند.
2955ز خیمه، نگه کرد رستم به دشت؛ز ره ، گیو را دید کاندر گذشت؛

نهاد از برِ رخشِ رخشنده زین؛همی گفت گرگین که:«بشتاب هین!»

همی بست، با لرزه رُهٌام تنگ؛به برگستوان در زده توس چنگ.

همی این بدان،آن بدین گفت:«زود!»؛تهمتن چو از خیمه آوا شنود،

به دل گفت:«کاین رزمِ آهرمن است؛نه این رستخیز از پیِ یک تن است».
2960بزد دست و پوشید ببرِ بیان؛ببست آن کیانی کمر بر میان.

نشست از برِ رخش و برداشت راه؛زُواره نگهبانِ رخت و سپاه.

بدو گفت:«از ایدر، مرو پیشتر؛به من دار گوش از یلان بیشتر».

درفشش ببردند، با او به هم؛همی رفت پرخاشجوی و دُژم.

چو سهراب را دید با یال و شاخ،بَرَش چون بر سامِ جنگی فراخ،
2965بدو گفت:«از ایدر به یکسو شویم؛به آوردگاهی بی آهو شویم».

بمالید سهراب کف را به کف؛به آوردگه رفت از پیشِ صف.

به رستم، چنین گفت:«رو تا رویم؛وز این هر دو لشکر ، به یک سو شویم.

ز لشکر، نخواهیم ما یارْ کَس؛که من باشم و تو درآورد و بس!.

به آوردگه بر، تو را جای نیست؛تو را خود به یک مشتِ من پای نیست.
2970به بالا، بلندی و، با شاخ و یال؛ستم یافت یالت، ز بسیار سال».

نگه کرد رستم بدان سرفراز؛بدان سُفت و چنگ و رِکیبِ دراز.

بدو گفت:«نرم، ای جوانمرد! نرم؛زمین سرد و خشک و، سحن چرب و گرم.

به پیری، بسی دیدم آوردگاه؛بسی ، بر زمین، پَست کردم سپاه.

تَبه شد بسی دیو، در چنگِ من؛ندیدم بر آن سو که بودم شکن.
2975نگه کن مرا تا ببینی، به جنگ؛اگر زنده مانی مترس از پلنگ.

مرا دید در جنگ دریا و کوه،که با نامدارانِ توران گروه،

چه کردم! ستاره گُوایِ من است؛به مردی، جهان زیرِ پایِ من است».

چو آمد زِ رستم چنین گفت و گوی،بجنبید سهراب را دل بر اوی.

بدو گفت:«کز تو بپرسم سَخُن؛همی راستی باید افگند بُن:
2980من ایدون گمانم که تو رستمی،گر از تخمۀ نامور نیرمی».

چنین داد پاسخ که:«رستم نی ام؛هم از تخمۀ سام نیرم نی ام؛

که او پهلوان است و من کِهترم؛نه با تخت و کام و، نه باافسرم».

از اومید، سهراب شد نا امید؛بر او تیره شد رویِ روزِ سپید.






.

.

..