داستان را از اینجا گوش کنید(فرشته)
رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد
143 | سپیده چو از کوه سر بر کشید، | طلایه به پیش دهستان رسید. |
میان دو لشکر دو فرسنگ بود؛ | همه ساز و آرایشِ جنگ بود. | |
145 | یکی تُرک بُد؛نام او بارمان؛ | همی خُفته را گفت :«بیدار مان!»؛ |
بیامد؛ سپه را همی بنگرید؛ | سرا پردۀ شاه نوذر بدید. | |
بشد نزدِ سالار توران سپاه ؛ | نشان داد از آن لشکر و بارگاه. | |
وز آن پس، به سالارِ بیدار گفت، | که:«ما را هنر چند باید نهفت؟ | |
به دستوریِ شاه،من شیروار | بجویم از آن انجمن کارزار. | |
150 | ببینند پیدا زمن دستبرد؛ | جز از من کسی را نخواهند گُرد». |
چنین گفت اغریرثِ هوشمند | که گر بارمان را رسد زاین گزند، | |
دل مرزبانان شکسته شود | بر این انجمن، کار بسته شود. | |
یکی مردِ بی نام باید گُزید؛ | که انگشت از آن پس نباید گَزید». | |
پُر از رنگ شد رویِ پورِ پشنگ؛ | زگفتارِ اغریرث آمدش ننگ. | |
155 | به رویِ دژم گفت با بارمان ؛ | که جوشن بپوش بِزِه کن کمان |
تو باشی بر آن انجمن سر فراز | به انگشت و دندان نیاید نیاز». | |
بشد بارمان تا به دشتِ نبرد | سوی قارنِ کاوه آواز کرد: | |
«کز این لشکر نوذرِ نامدار | که داری که با من کند کارزار؟». | |
نگه کرد قارن به مردانِ مَرد | از آن انجمن تا که جوید نبرد! | |
160 | کَس از نامدارانش پاسخ نداد؛ | مگر پیر گشته دلاور قَباد. |
دُژم گشت سالارِ بسیار هوش؛ | ز گفتِ برادر بر آمد به جوش. | |
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم | از آن لشکر گُشن بُد جایِ خشم | |
که چندان جوان مردم ِجنگجوی، | یکی پیر جوید همی رزم ِاوی | |
دل قارن آزرده گشت از قباد؛ | میان دلیران زبان برگشاد | |
165 | که:«سالِ تو اکنون به جایی رسید | که از جنگ دستت بباید کشید. |
یکی مردِ آسوده چون بارمان؛ | جوان و گشاده دل و شادمان. | |
سواری که دارد دل شیرِ نر؛ | همی بر فرازد به خورشید سر. | |
تویی مایه ور کدخدایِ سپاه | همی بر تو گردد همه رای شاه | |
به خون گر شود لعل ریشِ سپید | شوند این دلیران همه نا امید | |
170 | شکست اندر آید بدین رزمگاه؛ | پر از درد گردد دل نیکخواه.» |
نگه کن که با قارنِ رزم زن، | چه گوید قباد، اندر آن انجمن | |
چنین داد پاسخ مر او را قباد، | که:« این چرخ گردان مرا داد داد. | |
بدان ای برادر! که تن مرگ راست؛ | سرِ رزم زن سودنِ ترگ راست | |
ز گاه خجسته منوچهر باز، | از امروز بودم تن اندر گُداز. | |
175 | کسی زنده بر آسمان نگذرد؛ | شکار است و مرگش همی بشکَرَد. |
یکی را برآید به شمشیر هوش، | بدان گه که آید دو لشکر به جوش. | |
تنش کرگس و شیر درنده راست؛ | سرش نیزه و تیغ برٌنده راست. | |
یکی را به بستر بر آید زمان | همی رفت باید ز بُن بی گمان. | |
اگر من روم زاین جهان فراخ، | برادر به جای است با بُرز و شاخ. | |
180 | یکی دخمۀ خسروانی کند؛ | پس از رفتنم، مهربانی کند. |
سرم را به کافور و مشک و گلاب، | تنم را بدان جای جاوید خواب، | |
سپار ای برادر تو پدرود باش | همیشه خِرَد تار و تو پود باش!». | |
بگفت این و بگرفت نیزه به دست؛ | به آوردگه رفت چون پیل مست. | |
چنین گفت با رزم زن بارمان | که:«آورد پیشم سَرَت را زمان. | |
185 | ببایست ماندن که خود روزگار | همی کرد با جانِ تو کارزار». |
چنین گفت مر بارمان را قباد، | که:«یک چند گیتی مرا داد داد. | |
به جایی توان مُرد که آید زمان؛ | بیاید زمان یک زمان بی گمان». | |
بگفت و برانگیخت شبدیز را؛ | نداد آرمیدن دلِ تیز را | |
ز شبگیر تا سایه گسترد هور، | همی این بر آن، آن بر این کرد زور. | |
190 | به فرجام پیروز شد بارمان؛ | به میدان جنگ اندر آمد دمان. |
یکی خشت زد برسُرینِ قَباد، | که بندِ کمرگاه او برگشاد. | |
ز اسب اندر آمد نگونسار سر؛ | شد آن شیر دل پیرِ سالار سر. | |
بشد بارمان نزد افراسیاب، | شکفته دو رخسار با جاه و آب. | |
یکی خلعتش داد کاندر جهان، | کس از کِهتران نَسَتد و نَزَ مهان. | |
195 | چو کشته شد او قارن رزم جوی | سپه را بیاورد و بنهاد روی. |
دو لشکر به سان ِدو دریایِ چین، | که شد جُنب جُنبان از ایشان زمین. | |
بیامد دمان قارن رزم زن | وز آن روی گرسیوز پیلتن. | |
از آواز اسپان و گَرد سپاه، | نه خورشید تابید روشن نه ماه. | |
درخشیدن تیغِ الماس گون | شده لعل و آهار داده به خون، | |
200 | به گَرد اندرون همچو ابری پر آب | که شَنگَرف بارد بر او آفتاب. |
پر از نالۀ کوس شد مغزِ میغ | پر از آبِ شنگرف شد جانِ تیغ. | |
به هر سو که قارن برافگند اسپ | همی تافت آهن چو آذرگشسب. | |
تو گفتی که الماس مرجان فشاند | چه مرجان؟که در کین همی جان فشاند. | |
ز قارن چو افراسیاب آن بدید | بزد اسپ و لشکر سوی او کشید. | |
205 | یکی رزم، تا شب بر آمد ز کوه | بکردند و نامد دل، از کین ستوه. |
چو شب تیره شد قارنِ رزم خواه | بیاورد پیش دَهستان سپاه. | |
برِ نوذر آمد به پرده سرای | ز خون برادر شده دل زجای. | |
وُرا دید نوذر فرو ریخت آب | از آن مژٌۀ سیر نادیده خواب. | |
چنین گفت :«کَز مرگ سام سوار | ندیدم روان را چنین سوگوار. | |
210 | چو خورشید بادا روانِ قباد | تو را جاودان زاین جهان بهره باد! |
به پروردن از مرگمان چاره نیست | زمین را جز از گور گهواره نیست». | |
چنین گفت قارن که:« تا زاده ام | تنِ پر هنر مرگ را داده ام. | |
فریدون نهاد این کُلَه بر سرم | که بر کینِ ایرج زمین بِسپرم. | |
هنوز آن کمربند نگشاده ام | دل کینه ور جنگ را داده ام. | |
215 | برادر شد، آن مردِ سنگ و خِرد | سرانجام من هم بر این بگذرد. |
انوشه بَدی تو که امروز جنگ | به تنگ اندرآورد پور ِپشنگ. | |
چو از لشکرش گشت لختی تباه | از آسودگان خواست چندی سپاه. | |
مرا دید با گرزۀ گاو روی | بیامد به نزدیک من، جنگجوی. | |
به رویش بدان گونه اندر شدم | که با دیدگانش برابر شدم. | |
220 | یکی جادوی ساخت با من به جنگ | که با چشم روشن نماند آب و رنگ. |
شب آمد، جهان سر به سر تیره گشت | مرا بازو از کوفتن خیره گشت. | |
تو گفتی زمانه سر آید همی | هوا زیرِ خاک اندر آید همی. | |
بیاراست برگشتن از رزمگاه | که گَرد سپه بود و شب بُد سیاه». | |
برآسود پس لشکر از هر دو روی | برفتند روز دوم جنگجوی | |
225 | رده برکشیدند ایرانیان | چنانچون بود سازِ جنگِ کیان. |
چو افراسیاب آن سپه را بدید | بزد کوسِ رویین و صف برکشید | |
چنان شد ز گَرد سواران جهان | که خورشید گفتی شد اندر نهان. | |
دِهادِه برآمد ز هر دو گروه | بیابان نبود ایچ پیدا زکوه | |
به هر سو که قارن شدی رزم خواه | فرو ریختی خون ز گَردِ سیاه | |
230 | کجا خاستی گَردِ افراسیاب | همه خون شدی دشت چون رودِ آب |
سرانجام نوذر ز قلب سپاه | بیامد به نزدیک او رزم خواه | |
چنان نیزه بر نیزه آویختند | سِنان یک به دیگر بر آمیختند | |
که بر هم نپیچد ازآن گونه مار | شهان را چنین کی بُود کارزار | |
چنین تا شبِ تیره آمد به تنگ | بر او چیره شد دستِ پور ِپشنگ | |
235 | از ایران سپه بیشتر خسته شد | وز آن روی، پیکار پیوسته شد |
به بیچارگی روی برگاشتند | به هامون بر، افگنده بگذاشتند | |
دل نوذر از غم پر از درد بود | که تاجش از اختر پر از گَرد بود | |
چو از دشت بنشست آوایِ کوس، | بفرمود تا پیش او رفت توس | |
بشد توس و گُستَهم با او به هم؛ | لبان پر زباد و روان پر زغم. | |
240 | بگفت آنکه در دل مرا درد چیست؛ | همی گفت چندی و چندی گریست. |
از اندرز فرخ پدر یاد کرد، | پر از خون جگر لب پر از بادِ سرد؛ | |
«کجا گفته بودش که: "از تُرک و چین، | سپاهی بیاید به ایران زمین؛ | |
وز ایشان تو را دل شود دردمند؛ | بسی بر سپاه تو آید گزند". | |
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان؛ | فراز آمد آن روزِ گردنکشان. | |
245 | کس از نامۀ نامداران نخواند، | که چندین سپه کَس ز ترکان براند. |
شما را سوی پارس باید شدن؛ | شبستان بیاوردن و آمدن؛ | |
وز آنجا، کشیدن سوی زاو ِکوه؛ | بر آن کوهِ البرز'، بردن گروه. | |
از ایدر، به راهِ سپاهان روید؛ | وز این لشکرِ خویش، پنهان روید. | |
ز کارِ شما، دل شکسته شوند؛ | بدین خستگی نیز، خسته شوند. | |
250 | ز تخمِ فریدون مگر یک دو تن، | بَرَد جان از این بیشمار انجمن! |
ندانم که دیدار باشد جز این؛ | یک امشب بکوبیم دستِ پَسین. | |
شب و روز دارید کارآگهان؛ | بجویید، هشیار، کارِ جهان. | |
از این لشکر ار بَد دهند آگهی، | شود تیره این فرٌ شاهنشهی، | |
شما دل مدارید بس مُستمند؛ | که تا بُد چنین بود چرخِ بلند: | |
255 | یکی را، به جنگ، اندر آید زمان؛ | یکی با کلاهِ مهی، شادمان. |
تنِ کُشته با مُرده یکسان شود؛ | تپد یک زمان، بازش آسان شود». | |
گرفت آن دو فرزند را در کنار؛ | فرو ریخت آب از مژه شهریار. | |
بشد توس و گستهم نوذر به هم؛ | رخانشان پر آب و روانشان دژم. |
143-طلایه: پیشرو سپاه
145-خفنه را بیدار گفتن:همواره آماده پیکار بودن
149-دستوری: اجازه و فرمان
150- دستبرد:کار نمایان و چیرگی و پهلوانی در نبرد(دست+برد= دست یازیدن)
153- گزیدن انگشت:پشیمان شدن
152- بسته شدن کار:در تنگنا افتادن
201-آب شنگرف: خون
203-الماس: شمشیر
مرجان: خون
247- زاو:شکاف کوه-درٌه
251-بکوبیم دست پسین:در برخی نسخه ها مانند لندن و لنینگراد «بکوشیم» آمده است. در اینجا نوذر به دو پسرش می گوید امشب آخرین تلاش را باید انجام دهند.
255- زمان :مرگ
داستان را از اینجا بشنوید(فیروز)
عکس از فرشته
آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر
63 | وزآن پس،زِ مرگ منوچهر شاه، | رسید آگهی تا به توران سپاه. |
زنا رفتن کار ِنوذر همان، | یکایک، بگفتند با بدگمان. | |
65 | چو بشنید سالار ترکان،پشنگ، همی یاد کرد از پدر،زادشَم؛ | چنان ساخت کآید به ایران به جنگ. هم از تور برزد یکی تیزدَم. |
زِ کارِ منوچهر و از لشکرش؛ | ز گردانِ سالار و از کشورش. | |
همه نامدارانِ کشورش را، | بخواندو بزرگان لشکرش را. | |
چو ارجاسب و گرسیوز و بارمان؛ | چو کلبادِ جنگی، هزبرِ دمان. |
70 | سپهبدش چون وِیسۀ تیزچنگ؛ | که سالار بُد بر سپاهِ پشنگ. |
سخن راند از سلم و از تور گفت، | که:« کین زیرِ دامن نشاید نهفت. | |
سری را کجا مغز جوشیده نیست، | بر او بر، چنین کار پوشیده نیست. | |
که با ما چه کردند ایرانیان؛ | بدی را ببستند، یک یک، میان. | |
کنون روزِ تیزی و کین جُستن است؛ | رُخ از خونِ دیده گَه شستن است». | |
75 | زِ گفتِ پدر، مغزِ افراسیاب؛ | بر آمد از آرام، وَز خورد و خواب. |
به پیش پدر شد گشاده زبان؛ | به کین ِ نیا تنگ بسته میان؛ | |
که:«شایستۀ جنگ شیران منم؛ | هماوردِ سالار ایران منم؛ | |
اگر زادشم تیغ برداشتی، | جهان را به گرشاسب نگذاشتی. | |
میان گر ببستی به کین آوری، | به ایران نکردی کسی داوری. | |
80 | کنون هر چه مانیده بود از نیا، | ز کین جستن و جنگ و از کیمیا، |
گشادنش بر تیغِ تیز من است؛ | که بر کشورش رستخیز من است». | |
به مغز پشنگ اندر، آمد شتاب، | چو دید آن سهی قدٌِ افراسیاب. | |
برو بازوی شیر و هم زورِ پیل؛ | وَز او سایه گسترده بر چند میل. | |
زبانش به کردار ِ برٌنده تیغ؛ | چو دریا دل و کف چو بارنده میغ. | |
85 | بفرمود تا برکشد تیغ جنگ؛ | به ایران شود، با سپاه پشنگ. |
سپهبد چو شایسته بیند پسر، | سَزد گر بر آرد به خورشید سر. | |
پس از مرگ باشد سر ِاو به جای؛ | ازیرا پسر نام زد رهنمای. | |
ز ِ پیش پشنگ آمد افراسیاب؛ | سری پر زِ کینه ، دلی پر شتاب. | |
چو شد ساخته کارِ جنگ آزمای، | به کاخ آمد اغریرثِ رهنمای. | |
90 | به پیش پدر شد پر اندیشه دل؛ | که اندیشه دارد همه پیشه دل. |
چنین گفت :«کای کاردیده پدر! | ز ترکان به مردی، برآورده سر! | |
منوچهر از ایران اگر کم شده است، | سپه را سرٌ سامِ نیرم شده است. | |
چو گرشاسب و چو قارَنِ رزم زن؛ | جز این نامدارانِ آن انجمن. | |
تو دانی که بر تور و سلمِ سترگ، | چه آمد از آن تیغ زن پیر گرگ. | |
95 | نیا، زادشم، شاهِ توران سپاه | که تَرگش همی سود بر چرخ ِ ماه، |
از این در، سخن هیچ گونه نراند؛ | به آرام بر، نامۀ کین نخواند. | |
اگر ما نشوریم، بهتر بُوَد؛ | کز این جنبش، آشوب خاور بُوَد». | |
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ، | که:« افراسیاب، آن دلاور نهنگ، | |
یکی نرٌه شیر است، روزِ شکار؛ | یکی پیل جنگی، گهِ کارزار. | |
100 | نبیره که کین ِ نیا را نجُست، | سَزد گر نباشد نژادش درست. |
تو را نیز با او بباید شدن؛ | به هر نیک و بد، رای فرٌخ زدن. | |
چو از دامنِ ابر چین کم شود، | بیابان سراسر پر از نم شود؛ | |
چراگاهِ اسبان شود کوه و دشت؛ | گیاهان ز یالِ یلان برگذشت؛ | |
جهان، سر به سر، سبز گردد ز خوید، | به هامون سراپرده باید کشید. | |
105 | دلِ شاد بر سبزه و گل بَرید؛ | سپه را همه سوی آمل بَرید. |
دهستان و گرگان همه زیرِ نعل، | بکوبید؛ وز خون، کنید آب لعل. | |
منوچهر از آن جایگه، جنگجوی، | به کینه سویِ تور بنهاد روی. | |
سپه را جز این نیست ز ایران پناه؛ | از آن روی، جنبید مُهر و کلاه. | |
بکوشید با قارنِ رزم زن؛ | دگر گُرد گرشاسب، ز آن انجمن؛ | |
110 | مگر دست یابید، بر دشت کین، | بر آن دو سرافرازِ ایران زمین. |
نیاکان ما را روان خُوش کنید؛ | دلِ بد سگالان پر آتش کنید.» | |
چنین گفت با نامور نامجوی، | که: «من خون ز کین اندر آرم به جوی». | |
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان، | ببستند گُردان ِ توران میان؛ | |
سپاهی بیامد زِ ترکان و چین | هم از گُرزدارانِ خاور زمین. | |
115 | سپه را میان و کرانه نبود؛ | همان بختِ نوذر جوانه نبود. |
چو لشکر به نزدیکِ جیحون رسید، | خبرِ نزدِ شاهِ همایون رسید. | |
سپاه و جهاندار بیرون شدند؛ | ز کاخ همایون به هامون شدند. | |
به راه دَهستان نهادند روی؛ | سپهدارشان قارن ِ رزم جوی. | |
شهنشهاه نوذر پسِ پشتِ اوی؛ | جهانی، سراسر، پر از گفت و گوی. | |
120 | چو لشکر به پیش دهستان رسید، | چنان شد که خورشید شد ناپدید |
سراپردۀ نوذرِ شهریار، | کشیدند بر دشت، پیش حصار. | |
خود اندر دهستان نیاراست جنگ | بر این ، بر نیامد فراوان درنگ، | |
که افراسیاب، اندر ایران زمین، | دو سالار کردش ز ترکان گُزین: | |
شماساس و دیگر خروزانِ گُرد، | ز لشکر، سواران بدیشان سپرد. | |
125 | ز جنگاوران، مرد چون سی هزار | برفتند، شایستۀ کارزار. |
سوی زاولستان نهادند روی؛ | زکینه، به دستان نهادند روی. | |
خبر شد که:«سام نریمان بمُرد؛ | همی دخمه سازد وٌرا زالِ گرد». | |
از آن، سخت شادان شد افراسیاب | بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب | |
بیامد؛ چو پیش دهستان رسید؛ | برابر، سرا پردهای برکشید. | |
130 | سپه را که دانست کردن شمار؛ | تو شو؛ چارصد بار بشمر هزار. |
بجوشید گفتی همه ریگ و شَخ | بیابان سراسر، کشیدند نخ. | |
ابا شاه نوذر صد و چل هزار | همانا که بودند جنگی سوار. | |
به لشگر نگه کرد افراسیاب؛ | هیونی برافگند، هنگام خواب. | |
یکی نامه بنوشت سویِ پشنگ؛ | که:« جُستیم نیکی و آمد به چنگ. | |
135 | همه لشکر نوذر ار بشمَریم، | شکارند چونان کجا بشکَریم. |
دگر، سام رفت از پسِ شهریار؛ | همانا نیاید بدین کارزار. | |
سُتودان همی سازدش زال زر؛ | ندارد، مر این جنگ را، پای و بر. | |
مرا بیم از او بُد، به ایران زمین، | چو او شد، ز ایران بجوییم کین. | |
همانا شماساس در نیمروز، | نشسته است با تاجِ گیتی فروز. | |
140 | به هر کار هنگام جُستن نکوست؛ | زدن رای با مردِ هشیار و دوست. |
چو کاهل شود مرد، هنگام کار، | از آن پس، نیابد چنان روزگار». | |
هیون تکاور بر آورد پَر؛ | بشد نزد سالارِ خورشید فر. | |
64:زنا رفتن:پیش رفتن ،رونق و رواج یافتن
64:بدگمان:کنایه ای ایما از پشنگ
66:زادشم:نیای افراسیاب پدر پشنگ
66:تیز دم بر زدن: آه تند واز روی خشم
۶۹-۷۰:ارجاسب و گرسیوزو بارمان و کلباد و ویسه همه بزرگان لشگر تورانیانند
71: کین زیر دامن نهفتن:کنایه ای ایما از سخت پوشیده و نادیدن نهان داشتن
73:جوشیدن مغز: آشفته و آسیمه شدن
76:میان بستن:آماده انجام کار شدن
79:داوری کردن: دشمنی کردن- ستیز کردن
80:مانیده : مانده
83:وز او سایه گستده بر چند میل:بلندی بالایش آنچنان بر گزاف است که نشان از پیشینه ی دیو شناختی افراسیاب می توان شمرد.
86:سر کسی به خورشید برآوردن:بزرگی و اعتبار بخشیدن به کسی ؛ مایه ی سرفرازی سربلندی و پیشرفت کسی شدن
۱۰۶:گرگان و دهستان: گرگان نام کهن آن هیرکانیا-در پهلوی وورکان در تازی جرجان رود گرگان شهر را به دونیم می کرده است. در جهان باستان شهری بزرگ و آباد بوده است،تا بدانجا که بر پایۀ نام این شهر دریای خزر را دریای «گرگان» می نامیدند.
دهستان: نام بوم و بری آباد نزدیک گرگان
داستان را از اینجا بشنوید (استاد)
پادشاهی نوذر
1 | چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت، | ز کیوان، کلاه کیی برفراشت. |
به تخت منوچهر بر، بار داد؛ | بخواند انجمن را و دینار داد. | |
بر این بر نیامد بسی روزگار | که بیدادگر شد سرِ شهریار. | |
به گیتی برآمد ز هر جای غَو؛ | جهان را کُهن شد سر از شاهِ نو. | |
5 | چو او رسم های پدر در نوشت، | اَبا موبدان و ردان شد درشت. |
همی مردمی نزد او خوار شد؛ | دلش بَردۀ گنج ودینار شد. | |
کدیور یکایک سپاهی شدند؛ | دلیران سزاوار شاهی شدند. | |
چو از روی گیتی بر آمد خروش،
بترسید بیدادگر شهریار؛ | جهان شد سراسر پر از جنگ و جوش، فرستاد کس نزدِ سامِ سوار. | |
10 | یکی نامه، با لابه و دردمند، | نبشتند از آن شهریارِ بلند. |
نبشت و فرستاد نزدیک سام؛ | نَخُست از جهان آفرین بُرد نام. | |
«خداوند کیوان و بهرام و هور، | که هست آفرینندۀ پیل و مور. | |
نه دشخواری از چیزِ برترمَنش؛ | نه آسانی آید، ز اندک بُوِش. | |
همه با توانایی او یکی است، | بزرگ است و بسیار و گر اندکی است. | |
15 | کنون از خداوند خورشید و ماه، | درود روانِ منوچهر شاه! |
مر آن پهلوان ِ جهاندیده را؛ | سرافراز گُرد پسندیده را! | |
که تا شاه مژگان به هم برنهاد، | ز سامِ نریمان همی کرد یاد. | |
هم ایدر مرا پشت گرمی بدوست؛ | که هم پهلوان است و هم شاه دوست. | |
نگهبانِ کشور به هنگام ِ شاه؛ | وز او گشت رخشنده تخت و کلاه. | |
20 | کنون پادشاهی پر آشوب گشت؛ | سخنها از اندازه اندر گذشت. |
اگر برنگیری تو آن گُرزِ کین، | از این تخت پَردخته ماند زمین». | |
چو نامه بر سامِ نَیرَم رسید، | یکی بادِ سرد ازجگر برکشید. | |
به شبگیر هنگام ِ بانگِ خروس، | بر آمد خروشیدن ِ بوق و کوس. | |
یکی لشکری راند، از گُرگسار، | که دریایِ سبز اندرو گشت خوار. | |
25 | چو نزدیک ایران کشید آن سپاه | پذیره شدندش، بزرگان به راه. |
چو ایرانیان آگهی یافتند، | سویِ پهلوان تیز بشتافتند. | |
پیاده همی پیشِ سام ِدلیر، | برفتند و گفتند هر گونه، دیر. | |
ز بیدادی ِ نوذرِ تاجور، | که بر خیره گم کرد راهِ پدر. | |
جهان گشت ویران ز کردار اوی؛ | غنوده شد آن بخت بیدار ِ اوی. | |
30 | ]بگردد همی از رهِ بخردی؛ | از او دور شد فرّهِ ایزدی. |
چه باشد اگر سام یَل پهلوان، | نشیند بر این تخت ،انوشه روان؟ | |
جهان گردد آباد از بخت اوی؛ | وُرا باشد ایران و آن تخت اوی[ | |
همه بنده باشیم و فرمان کنیم؛ | روانها به مهرش گروگان کنیم. | |
بدیشان چنین گفت سام سوار، | که:« این کی پسندد زمن، کردگار، | |
35 | که چون نوذری از نژادِ کیان، | به تخت کَیی بر، کمر بر میان، |
به شاهی مرا دست باید پَسود؟ | محال است و این کس نیارَد شنود. | |
خود این گفت یارَد کس ،اندر جهان؟ | چنین زهره داردکس، اندر نهان؟ | |
اگر دختری ازمنوچهر شاه | بر این تخت زرّ بر شدی با کلاه، | |
نبودی به جز خاک بالین من، | بدو شاد گشتی جهان بین من. | |
40 | دلش گر زِ راه پدر گشت باز، | بر این بر نیامد زمانی دراز. |
هنوز آهنی نیست زنگار خَورد، | که دُشخوار باشد زدودنش گرد. | |
من آن ایزدی فرّ باز آورم؛ شما ز این گذشته پشیمان شوید؛ گر آمرزش کردگارِ سپهر، | جهان را به مهرش نیاز آورم. به نوّی ، ز سر بازِ پیمان شوید
نیابید وز نوذر شاه مهر، | |
45 | بدین گیتی اندر، بُوَد خشم شاه ؛ | به برگشتن، آتش بُود جایگاه». |
بزرگان ز گفته پشیمان شدند؛ | به نُوّی ز سر ، بازِ پیمان شدند. | |
به فرّخ پیِ نامور پهلوان، | جهان سربه سر شد به نوّی جوان. | |
چو آمد به درگاه، سام ِسوار، | پذیره شدش نوذرِ شهریار. | |
بیاورد و بر تخت خویشش نشاند، | بسی آفرین کیانی بخواند. | |
50 | سخن کرد نوذر بر او آشکار، | که:لشکر چه کردند و چون بود کار. |
]به پوزش مِهان پیش نوذر شدند؛ | سراسر به آیین کِهتر شدند. | |
برافروخت نوذر ز تختِ مهی؛ | نشست اندر آرام ،با فرّهی.[ | |
جهان پهلوان پیش نوذر بپای، | به دستوریِ بازگشتن به جای، | |
به نوذر درِ پندها بر گشاد؛ | سخن های نیکو همی کرد یاد. | |
55 | ز گُردآفریدون و ز هوشنگ شاه، | همان از منوچهر زیبایِ گاه، |
که گیتی به داد و دِهِش داشتند؛ | به بیداد بر، چشم نگماشتند. | |
دل او زکژّی به راه آ ورید ؛ | چنان کرد نوذر که او، رای دید. | |
دلِ مهتران را بر او نرم کرد؛ | همه داد و بنیادِ آزرم کرد. | |
چو شد گفته آن بودنیها همه، | به گردنکشان و به شاه رمه، | |
60 | برون رفت با خلعت نوذری؛ | چه تخت و چه تاج و چه انگشتری؛ |
غلامان و اسپانِ زرّین ستام؛ | پر از گوهرِ سرخ، زرّین دو جام. | |
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | نه با نوذر آرام بودش، نه مهر. | |
نوذر:در پهلوی نوتر یا نودر- دو پور نامدار توس و گستهم
2-دینار: سکه زر
3- غو: غریو و فریاد
7-کدیور: برزگر و دهگان
24-گرگسار:سرزمینی کنار مازندران
32- انوشه روان: جاوید روان