انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

زادن سهراب از تهمینه

..File:Tahminah.jpg

داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید.

..


2421چو نُه ماه بگذشت بر دُختِ شاهیکی کودک آمد چو تابنده ماه.

تو گفتی گوِ پیلتن، رستم است؛وگر سامِ شیر است و گر نیرم است.

چو خندان شد و چهره شاداب کرد،ورا نام تهمینه سهراب کرد.

چو یکماهه شد، همچو یک سال بود؛برش چون برِ رستم زال بود.
2425چو سه ساله شد، سازِ مردان گرفت؛به پنجم، دلِ تیر و چوگان گرفت.

چو دهساله شد، زآن زمین کس نبودکه یارَست با او نبرد آزمود.

برِ مادر آمد؛ بپرسید از اوی؛بدو گفت، گستاخ:« با من بگوی،

که: من چون ز همسالگان برترم،همی به آسمان اندر آید سرم،

ز تخمِ کی ام، و از کدامین گهر؟چه گویم، چو پرسند نامِ پدر؟
2430گر این پرسش من بماند نهان،نمانم تو را زنده، اندر جهان».

بدو گفت مادر که:«بشنو سَخُن؛بدین شادمان باش و تندی مکن.

تو پورِگوِ پیلتن رستمی؛زِ دستان سامی و از نیرمی.

ازیرا سرت ز آسمان برتر است،که تخمِ تو زآن نامور گوهر است.

جهان آفرین تا جهان آفرید،سواری چو رستم نیامد پدید.
2435چو سامِ نریمان به گیتی که بود؟سرش را نیارَست گردون پَسود».

یکی نامه از رستمِ جنگجوی،بیاورد و بنمود پنهان بدوی،

سه یاقوتِ  رخشان و سه مهره زر،کز ایران فرستاده بودش پدر.

بدو گفت:«کافراسیاب این سَخُن،نباید که داند، ز سر تا بُن.

پدر گر شناسد که تو ز این نشانشده استی سرافرازِ گردنکشان،
2440چو داند، بخواندت نزدیکِ خویش؛دلِ مادرت گردد از درد ریش».

چنین گفت سهراب:"«کاندر جهان،کسی این سخن را ندارد نهان.

بزرگانِ جنگاور از باستان،ز رستم، زنند این زمان داستان.

نَبَرده نژادی که چونین بُوَد،نِهان کردن از من چه آیین بُود؟

کنون من ز ترکانِ جنگاوران،فراز آورم لشکری بیکران.
2445برانگیزم از گاه کاوس را؛ز ایران ،ببرٌم پیِ توس را.

به رستم ، دهم تاج و تخت و کلاه؛نشانمش بر گاهِ کاوس شاه.

از ایران به توران شوم، جنگجوی؛اَبا شاه، روی اندر آرم به روی.

بگیرم سرِ تختِ افراسیاب؛سرِ نیزه بگذارم از آفتاب.

چو رستم پدر باشد و من پسر،نباید به گیتی یکی تاجور.
2450چو روشن بُوَد رویِ خورشید و ماه،
ز هر سو، سپه شد بر او انجمن؛
ستاره چرا برفرازد کلاه؟
که هم با گهر بود و هم تیغ زن.


.

/


ادامه مطلب ...

آمدن تهمینه، دختر شاه سمنگان، به نزد رستم(2378-2420)

..

.

عکس از اینجا

از شاهنامه محمد جوکی



داستان را با آوای فلورا از اینجا بشنوید

دوستاران شاهنامه خوانی محسن م.ب هم می توانند این داستان را از اینجا با آوای آشنای ایشان بشنوند.

آمدن تهمینه، دختر شاه سمنگان، به نزد رستم

2378چو یک بهره از تیره شب درگذشت،شباهنگ بر چرخِ گردان بگشت،

سخن گفتن آمد نهفته، به راز؛درِ خوابگه، نرم ،کردند باز.
2380یکی برده شمعی معنبر به دست،خرامان بیامد به بالینِ مست.

پسِ پرده اندر یکی ماهرویچو خورشید تابان پر از رنگ و بوی.

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند؛به بالا به کردارِ سروِ بلند.

روانش خرد بود و تنْ جانِ پاک؛تو گفتی که بهره ندارد زِ خاک.

از او رستمِ شیردل خیره ماند؛بر او بر جهان آفرین را بخواند.
2385بپرسید رستم که:«نامِ تو چیست؟چه جویی؟ شبِ تیره کامِ تو چیست؟»

چنین داد پاسخ که:«تهمینه ام؛تو گفتی که از غم به دو نیمه ام.

یکی دختِ شاهِ سمنگان منم؛پزشکِ هِزبَر و پلنگان منم.

به گیتی،ز شاهان، مرا جفت نیست؛چو من، زیرِ چرخِ بلند، اندکی است.

کس از پرده بیرون ندیده مرا؛نه هرگز کس آوا شنیده مرا.
2390به کردارِ افسانه، از هر کسی،شنیدم بسی داستانت بسی؛

که:از دیو و شیر و نهنگ و پلنگ،نترسی و هستی چنین تیز چنگ.

شبِ تیره،تنها، به توران شوی؛بگردی بر آن مرز و هم بغنوی.

به تنها، یکی گور بریان کنی؛هوا را، به شمشیر، گریان کنی.

هر آن گه که گرزِ تو بیند به جنگ،بدرٌد دلِ شیر و چنگِ پلنگ.
2395برهنه چو تیغِ تو بیند عقاب،نسازد به نخچیر کردن شتاب.

نشانِ کمندِ تو دارد هزبر؛ز بیمِ سنانِ تو، خون بارد ابر.

چو این داستانها شنیدم ز تو،بسی لب به دندان گَزیدم ز تو.

بجستم همی کِفت و یال و برت؛بدین شهر کرد ایزد آبشخورت.

توراام کنون، گر بخواهی مرا؛نبیند جز این مرغ و ماهی مرا؛
2400یکی آنکه  بر تو چنین گشته ام:خِرَد را، ز بهرِ هوا ، کُشته ام؛

دو دیگر که از تو مگر کردگار،نشاند یکی شیرم اندر کنار!

مگر چون تو باشد به مردی و زور!سپهرش دهد بهرِ کیوان و هور!

سه دیگر که اسپت به جای آورم؛سمنگان، همه، زیر پای آورم».

چو رستم بدان سان پری چهره دید،ز هر دانشی نزدِ او بهره دید،
2405دو دیگر که از رخش داد آگهی،ندید ایچ فرجام جز فرٌهی.

به خشنودی و رای و فرمانِ اوی،به خوبی بیاراست پیمانِ اوی.

چو انبازِ او گشت، با او به راز،ببود آن شبِ تیرۀ دیریاز.

چو خورشیدِ تابان ز چرخِ بلندهمی خواست افگند رخشان کمند،

به بازویِ رستم یکی مهره بود،که آن مهره اندر جهان شهره بود.
2410بدو داد و گفتش که :«این را بدار؛اگر دختر آید، بدان روزگار،

بگیر و به گیسوی او بر، بدوز،به نیک اختر و فالِ گیتی فروز؛

ور ایدون که آید از اختر پسر،ببندش به بازو نشانِ پدر.

به بالایِ سامِ نریمان بُوَد؛به مردی و خویِ کریمان بُوَد.

فرود آرد از ابر پرٌان عقاب؛نتابد، به تندی بر او آفتاب».
2415همی بود آن شب برِ ماهروی؛همی گفت هر گونه ای پیشِ اوی.

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر،بیاراست روی زمین را به مهر،

برِ رستم آمد گرانمایه شاه؛بپرسیدش از خواب  و آرامگاه.

چو این گفته شد، مژده دادش به رخش؛از او، شادمان شد دلِ تاجبخش.

بیامد؛بمالید و زین بر نهاد؛شد از رخش، رخشان و از شاه، شاد.
2420بیامد سویِ شهرِ ایران چو باد؛وز این داستان کرد بسیار یاد.







.

ادامه مطلب ...

داستان سهراب - آغاز داستان(2325-2377)

عکس از شهرزاد

.

داستان را با آوای محسن م.ب. از اینجا بشنویم.


2325اگر تندبادی بر آید ز کُنج،به خاک افگند نارسیده تُرُنج،

ستمگاره خوانیمش ،ار دادگر؟هنرمند گوییمش ار بی هنر؟

اگر مرگ داد است ، بیداد چیست؟ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جانِ تو آگاه نیست؛بدین پرده اندر، تو را راه نیست.

به رفتن مگر بهتر آیدْت جایچو آرام گیری به دیگر سرای.
2330[که داند چنین داستان را یقین،بجز دادفرمایِ داد آفرین؟]

نخستین تن از مرگ بفسایدی،دلیر و جوان خاک نَپسایدی.(؟)

.




.

آغاز داستان

زِ گفتارِ دهقان، یکی داستانبپیوندم از گفتۀ باستان؛

ز موبد بر این گونه برداشت یاد،که: رستم یکی روز از بامداد،

غمی بُد دلش؛ سازِ نخجیر کرد؛کمر بست و تَرکَش پر از تیر کرد.
2335همی راند تا مرزِ توران رسید؛بیابان سراسر پر از گور دید.

برافروخت چون گلْ رُخِ تاجبخش؛بخندید؛ وز جای برکند رخش.

به تیر و کمان و گرز و کمند،بیفگند بر دشتِ نخچیرِ چند.

ز خاشاک و از خار و شاخِ درخت،یکی آتشی برفروزید سخت.

چو آتش پراگنده شد، پیلتندرختی بجست، از درِ بابزن.
2340یکی نرٌه گوری بزد بر درخت،که در چنگِ او پرٌِ مرغی نَسَخت.

چو بریان شد، از هم بِکَند و بخورد؛ز مغز استخوانش بر آورد گرد.

بخفت و بر آسود از روزگار؛چمان و چران رخش در مرغزار.

سوارانِ ترکان تنی هفت و هشت،بر آن دشتِ نخچیرگان بر گذشت.

پیِ اسپ دیدند در مرغزار؛بگشتند گردِ لبِ جویبار.
2345 چو بر دشت بر، اسپ را یافتند،سویِ بند کردنْش بشتافتند.

پرفتند و بردند پویان به شهر؛همی هر یک از رخش جستند بهر.

چو بیدار شد رستم از خوابّ خُوَش،به کار آمدش بارۀ دست کَش.

غمی گشت چون بارگی را نیافت؛سر آسیمه سوی سمنگان شتافت.

همی گفت:«کاکنون، پیاده، نوانکجا پویم، از ننگ تیره روان،
2350اَبا ترکش و گرز، بسته میان،چنین تَرگ و شمشیر و ببرِ بیان؟

چه گویند ترکان که:" اسپش که برد؟تهمتن، بدانجا، بخفت ار بمرد؟"

کنون رفت باید به بیچارگی؛به غم دل سپردن به یکبارگی.

همی بست باید سلیح و کمر؛به جایی نشانش بیابم مگر!».

چو نزدیکِ شهرِ سمنگان رسید،خبر ز او به شیر و پلنگان رسید،
2355که:«آمد پیاده گوِ تاجبخش؛به نخچیر گه ز او رمیده است رخش».

پذیره شدندش بزرگان و شاه،کسی کو به سر بر نهادی کلاه.

همی گفت هر کس که:«این رستم است،وگر آفتابِ سپیده دم است!»

بدو گفت شاهِ سمنگان:«چه بود؟که یارَست، با تو، نبرد آزمود؟

بدین شهر، ما نیکخواه توایم؛ ستوده به فرمان و راه توایم.
2360تن و خواسته زیرِ فرمانِ توست؛تنِ ارجمندان و جان آنِ توست».

چو رستم به گفتار ِ او بنگرید،ز بدها گمانیش کوتاه دید،

بدو گفت:«رَخشَم بدین مرغزار،ز من دور شد بی لگام و فسار.

کنون تا سمنگان نشانِ پی است،بدان سو کجا جویبار و نی است.

تو را باشد، ار باز جویی سپاس؛بیابد، به پاداش نیکی شناس؛
2365ور ایدون که ماند ز من ناپدید،سران را بسی سر بباید برید».

بدو گفت شاه:«ای سرفراز مرد!نیارد کسی با تو این کار کرد.

تو مهمان ما باش و تندی مکن؛به کامِ تو گردد سراسر سَخُن.

یک امشب، به می شاد داریم دل؛وز اندیشه، آزاد داریم دل.

پیِ رخش هرگز نمانَد نهان،چِنان بارۀ نامور در جهان».
2370تهمتن، زِ گفتارِ او شاد شد؛روانش از اندیشه آزاد شد.

سزا دید رفتن سوی خانِ اوی؛به خوبی بیاراست مهمانِ اوی.

سپهبد بدو داد در کاخ جای؛همی بود بر پیش او بر، به پای.

ز شهر و ز لشکر سران را بخواند؛ سزاوار با او به شادی نشاند.

گسارندۀ باده و رودساز،سیه چشم و گلرخ بتانِ طراز،
2375نشستند با رود سازان به هم؛بدان تا تهمتن نباشد دژم.

چو شد مست و هنگامِ خواب آمدش،همی از نشستن شتاب آمدش،

سزاوارِ او جایِ آرام و خواب،بیاراست و بنهاد مشک و گلاب.












.

..

.. . . ./ . .

ادامه مطلب ...

گریختن افراسیاب از رزمگاه(2324-2304)

.


.

گریختن افراسیاب از رزمگاه

2304تهمتن برانگیخت رخش از شتاب،پسِ پشتِ جنگاور افراسیاب.
2305چنین گفت با رخش:«کای نیک یار!مکن سستی ، اندر تگِ کارزار؛

که من شاه را، بر تو، بیجان کنم؛به خون، سنگ را رنگِ مرجان کنم».

چنان گرم شد رخشِ آتش گهر،که گفتی برآمد زپهلوش پَر.

ز فِتراک، رستم بگشاد رستم کمند؛همی خواست کآرد میانش به بند.

به تَرگ اندر افتاد خَمٌِ دوال؛سپهدار ترکان بدزدید یال.
2310دو دیگر که  زیر اندرش بادپای،به کردارِ آتش، بر آمد زِ جای.

بِجَست از کمندِ گوِ پیلتن،تنش غرقه در آب و خشکش دهن.

ز لشکر هر آنکس که بُد رزمساز،دو بهره نیامد به خرگاه باز.

اگر کشته بودی وگر خسته تن،گرفتار در دستِ آن انجمن.

ز پر مایه اسپان به زرٌین ستام،ز ترگ و ز شمشیرِ زرٌین نیام؛
2315جز این هر چه پر مایه تر بود نیز،به ایرانیان مانْد هر گونه چیز.

میان باز نگشاد کس کشته را؛نجُستند مردانِ برگشته را.

بدان دشتِ نخچیر باز آمدند؛ز هر خواسته، بی نیاز آمدند.

نبشتند نامه به کاوسْ شاه، ز ترکان و از دشتِ نخچیرگاه؛

وز آن کز دلیران نشد کشته کَس؛زُواره ز اسپ اندر افتاد و بس.
2320بدان دشتِ فرخنده بر،پهلواندو هفته همی بود، روشنْ روان.

سیُم را به درگاه شاه آمدند؛به دیدارِ فرٌخ کلاه آمدند.

چنین است رسم سرایِ سپنج:یکی، ز او، تنْ آسان و دیگر بِرَنج.

بر این و بر آن، روز هم بگذرد؛خردمندْ مردم  چرا غم خورد؟

سخنها بدین داستان شد به بُن،چنان کاندر آمد ز بالا سَخُن.












.

.