انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

کشتن فرامرز ورازاد را

نوحه گران سیاوش، پیکره های سفالی، سده 6 تا 8، ناحیه سغد


کشتن فرامرز ورازاد را[1]

 

 

 

 

 

سپه را فرامرز بُد پیشرو؛

که فرزندِ او بود و سالارِ نو.

 

همی رفت، تا مرزِ توران رسید؛

چو از دیده گه دیده‌بانش بدید،

 

-وِرازاد شاهِ سپیجاب بود؛

میانِ گوان، دُرِّ خوشاب بود-

 

چو آمد به گوش اندرش کرّنای،

دَمِ بوق و آوازِ هندی درای،

2605

بزد کوس و لشکر برون آورید؛

ز هامون، به دریایِ خون آورید.

 

سپه بود شمشیرزن سی‌هزار،

همه رزمجوی و همه نامدار.

 

وِرازاد از قلبِ لشکر برفت؛

بیامد به نزدِ فرامرز، تفت.

 

بپرسید و گفتش: "چه مردی؟ بگوی؛

چرا کرده‌ای سویِ این مرز روی؟

 

همانا به فرمانِ شاه آمدی،

گر از پهلوانِ سپاه آمدی؟

2610

چه داری از افراسیاب آگهی؟

ز اورنگ و از تاج و تختِ مهی؟

 

سَزد گر بگویی مرا نامِ خویش؛

ببینی، بدین کار، فرجامِ خویش؛

 

نباید که بی نام، بر دستِ من،

روانت برآید ز تاریک̊‌تَن!"

 

فرامرز گفت: "ای گَوِ شور̊بخت!

منم بارِ آن پهلوانی درخت،

 

که بر دستِ او شیر پیچان شود؛

چو خشم آوَرَد، پیل بیجان شود.

2615

مرا با تو بَد̊ گوهرِ دیو̊زاد،

چرا کرد باید همی نام یاد؟

 

گَوِ پیلتن با سپاه از پس است،

که اندر جهان کینه‌ِخواه او بس است.

 

به کینِ سیاوش، کمر بر میان

ببست و بیامد، چو شیرِ ژیان.

 

برآرَد از این مرزِ بی‌ارز دود؛

هوا گَردِ او را نیارد پَسود."

 

وِرازاد بشنید گفتارِ اوی؛

همی خام دانست پیکارِ اوی.

2620

به لشکر، بفرمود: "کاندر دهید؛

کمانها، سراسر، به زه برنِهید."

 

رده بر کشید، از دو رویه، سپاه؛

به سر بر نِهادند از آهن کلاه.

 

ز هر سو برآمد، سراسر، خروش؛

همی کر شد، از نالۀ کوس، گوش.

 

چو آوایِ کوس آمد و کرّنای،

فرامرز را دل برآمد ز جای.

 

به یک برگرفتن، ز گُردان هَزار

بیفگن̊د و برگشت از کار̊زار؛

2625

دگر برگرفتن، هزار و دویست؛

وِرازاد گفتا، به لشکر: "مایست!

 

که این روزِ پاد̊اَف̊رهِ ایزدی است؛

مکافاتِ بد را، ز یزدان، بدی است."

 

چنان لشکرِ گُش̊ن و چندان سوار

سراسیمه شد، از یکی نامدار.

 

همی شد فرامرز، نیزه به دست؛

وِرازاد را پای̊ یزدان ببست.

 

درفشِ سپهدارِ ترکان بدید؛

خروش، از میانِ سپه، برکشید.

2630

برانگیخت از جای شبرنگ را؛

بیفشار̊د، بر نیزه بر، چنگ را.

 

یکی نیزه زد بر کمربندِ اوی،

که بگسست، زیرِ زره، بندِ اوی.

 

چنان برگرفتش ز زینِ پلنگ،

که گویی یکی پشّه دارد به چنگ.

 

بیفگن̊د بر خاک و آمد فرود؛

سیاووش را داد چندی درود.

 

سرِ نامور دور کرد از تنش؛

به کینه، بیالود پیراهنش.

2635

چنین گفت: "کاینَت سرِ کین، نخست!

پراگنده شد تخم و پرخاش رُست.

 

همه بوم و بر آتش اندرفگن̊د؛

همی دود برشد به چرخِ بلند.

 

یکی نامه بِن̊بِشت نزدِ پدر،

ز کارِ وِرازادِ پرخاشخر،

 

که: "اندرگشادم درِ کین و جنگ؛

ورا بر گرفتم ز زینِ پلنگ.

 

به کینِ سیاوش، بُریدم سرش؛

برانگیختم آتش از کشورش؛"

2640

وز آن سو، نوندی بیامد ز راه،

به نزدیکِ سالارِ توران̊ سپاه،

 

که: "آمد، به کین، رستمِ پیلتن؛

به ایران، بزرگان شدند انجمن.

 

وِرازاد را سر بریدند، خوار؛

برانگیخت از مرزِ توران دمار.

 

سپه را، سراسر، به هم برزدند؛

به بوم و به بر، آتش اندر زدند."

 

چو بشنید افراسیاب این سخن،

غمی شد از آن گفته‌هایِ کهن،

2645

که بشنیده بود از لبِ بخردان،

از اخترشناسان و از موبدان.

 

ز کشور، سراسر، مِهان را بخواند؛

دِرَم داد و روزی̊‌دِهان را بخواند.

 

نماند ایچ، بر دشت، از اسپان یله؛

بیاوَر̊د چوپان به میدان گله.

 

درِ گنجِ گوپال و برگستوان،

همان تیغ و تیر و کمانِ گوان،

 

همان گنج دینار و زرّ و گهر،

همان افسر و طوق و زرّین کمر،

2650

ز گنجور، دستور بستد کلید؛

همه کاخ و میدان دِرَم گسترید.

 

چو لشکر سراسر شد آراسته،

بر ایشان پراگنده شد خواسته،

 

بزد کوسِ رویین و هندی درای؛

سواران سویِ رزم کردند رای.

 

سپهبَد چو از گَن̊گ بیرون کشید،

سپه را ز تنگی به هامون کشید.

 

ز گُنداوران، سُرخه را پیش خواند؛

ز رستم، فراوان سخنها براند.

2655

بدو گفت: "شمشیرزن ده هزار،

ببَر نامدار، از درِ کار̊زار.

 

نگه‌دار جان از بدِ پورِ زال؛

به جنگت، نباشد جز او کس هَمال.

 

تو فرزندی و نیکخواهِ منی؛

ستونِ سپاه و پناهِ منی.

 

چو بیدار̊ دل باشی و راهجوی،

که یارَد نهادن به رویِ تو روی؟

 

کنون، پیشرو باش و بیدار باش؛

سپه را ز دشمن نگهدار باش."

2660

ز پیشِ پدر، سُرخه بیرون کشید؛

درفش و سپه سویِ هامون کشید.

 

طلایه چو گَردِ سپه دید، تفت،

بپیچید و سویِ فرامرز رفت.

 

از ایران̊‌سپه، برشد آوایِ کوس؛

ز گَردِ سپه، شد هوا آبنوس.

 

ز جوشِ سواران و گََردِ سپاه،

چو شب گشت گیتی؛ نِهان گشت ماه.

 

درخشیدنِ تیغِ الماسگون،

سنانهایِ آهار داده به خون،

2665

تو گفتی که برشد ز گیتی بُخار؛

برافروخت، ز او، آتشِ کار̊زار

 

ز کشته، فگنده به هر سو سران؛

زمین کوه گشت، از کران تا کران.

 

چو سُرخه بر آن‌گونه پیکار دید،

درفشِ فرامرزِ ِ سالار دید،

 

عنان را به بورِ سرافراز داد؛

به نیزه درآمد؛ کمان باز داد.

 

فرامرز بگذاشت قلبِ سپاه؛

سوی سُرخه با نیزه شد، کینه‌خواه.

2670

یکی نیزه زد همچو آذر̊گُشسب؛

ز کوهه، ببُردش سویِ یالِ اسپ.

 

ز توران، سران سویِ او آمدند؛

پر از کین و پرخاشجوی آمدند.

 

ز نیرویِ مردان و از رزمِ سخت،

فرامرز را نیزه شد لَخت̊‌لَخت.

 

بدانست سرخه که پایابِ اوی،

ندارد، غمی گشت و برگاشت روی.

 

پس اندر، فرامرز چون پیلِ مست

همی تاخت، با تیغِ هندی به دست.

2675

سوارانِ ایران، به کَردارِ دیو،

دمان از پسش بر کشیده غریو.

 

فرامرز، چون سُرخه را یافت، چنگ

بیازید، بر سانِ یازان پلنگ.

 

گرفتش کمربند و از پشتِ زین،

برآور̊د و زد ناگهان بر زمین.

 

پیاده به پیش اندر افگند، خوار؛

به لشکرگه آوردش، از کار̊زار.

 

درفشِ تهمتن همانگه ز راه،

پدید آمد و گَردِ پیل و سپاه.

2680

فرامرز پیشِ پدر شد چو گَرد،

به پیروزیِ روزگارِ نبرد.

 

به پیش اندرون، سرخه را بسته دست؛

بریده وِرازاد را یال، پست.

 

همه غار و هامون پر از کشته دید؛

سرِ دشمن، از جنگ، برگشته دید.

 

سپاه آفرین خوان̊د بر پهلوان،

بر آن نامبردار̊ پورِ جوان.

 

تهمتن بر او آفرین خوان̊د نیز؛

به درویش، بخشید بسیار چیز.

2685

یکی داستان زد بر این پیلتن،

که: "هرکس که سر برکشد ز انجمن،

 

هنر باید و گوهرِ نامدار؛

خِرَد یار و فرهنگش آموزگار.

 

چو این چار گوهر به جای آوَرَد،

دلاور شود؛ پَرّ و پای آوَرَد.

 

از آتش نبینی جز افروختن،

جهانی که پیش آیدش، سوختن.

 

فرامرز، نَش̊گِفت اگر سرکش است؛

که پولاد را دل پر از آتش است.

2690

چو آوَر̊د با سنگِ خارا کند،

ز دل، رازِ خویش آشکارا کند."

 

به سُرخه نگه کرد پس پیلتن؛

یکی سروِ آزاده بُد، بر چمن.

 

برش چون برِ شیر و رخ چون بهار؛

ز مشکِ سیه، کرده بر گل نگار.

 

بفرمود پس تا بَرندش به دشت،

اَبا خنجر و روزبانان و تشت.

 

ببندند دستش، به خمِّ کمند؛

بخوابند بر خاک، چون گوسپند.

2695

به سانِ سیاوش سرش را ز تن،

ببرّند و کرگس بپوشد کفن.

 

چو بشنید توس سِپهبَد، برفت؛

به خون ریختن روی بن̊هاد، تفت.

 

بدو سُرخه گفت: "ای سرافراز̊ شاه!

چه ریزی همی خون من، بیگناه؟

 

سیاوش مرا بود همسال و دوست؛

روانم پر از درد و اندوهِ اوست.

 

مرا دیده پر آب بُد، روز و شب؛

همیشه به نَفرین گشاده دو لب،

2700

بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت؛

بر آن کس که آن شاه را سر گرفت."

 

دلِ توس بخشایش آور̊د سخت،

بر آن نامبردارِ گُم بوده بخت.

 

برِ رستم آمد؛ بگفت آن سخُن،

که افگند پورِ سپهدار بُن.

 

چنین گفت رستم که: "گر شهریار

چنان داغ̊‌دل شاید و سوگوار،

 

همیشه دل و جانِ افراسیاب

پر از درد باد و دو دیده پرآب!"

2705

همان تشت و خنجر زُواره ببُر̊د؛

جوان را بدان روزبانان سپُر̊د.

 

سرش را، به خنجر، ببرّید زار؛

زمانی خروشید و برگشت کار.

 

بریده سر و تن̊ش بر دار کرد؛

دو پایش زَبَر، سر نگونسار کرد.

 

بر آن کشته، از کین، برافشان̊د خاک؛

تنش را، به خنجر، بکردند چاک.

 

-جهانا! چه خواهی ز پروردگان؟

چه پروردگان؟! داغ̊‌دل بَردگان- 

 

 

 



[1] . کزازی، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. تهران، 1386


چکیده داستان:

در داستان پیش خواندیم که رستم به یزدان سوگند می خورد تا کین خون سیاوش را نگرفته از پای ننشیند و دو هزار نفر از پهلوانان و لشکریان  به دنبال او به راه می افتند . پیشرو سپاه فرامرز، پسر رستم بود  . وقتی به مرز می رسند دیده بان تورانیان سپاه ایران را می بیند و ورازاد که شاه سپیجاب بود با لشکر سی هزار نفری که همه جنگجو بودند به مقابله سپاه ایران می روند . ورازاد در قلب سپاه به سوی فرامرز و سپاهش می رود وقتی به لشکر ایران می رسد  از فرامرز نامش را پرسیده  و جویای آن می شود که  به دستور چه کسی به آنجا آمده است. 

ورازاد پاسخ فرامرز را بی پایه و سست می انگارد و به سپاه فرمان حمله  می دهد. فرامرز به تنهایی  به سوی  سپاه توران حمله ور شده و در یورش اول هزار   و در حمله دوم هزار و دویست تن از لشکر تورانیان را از پای در می آورد . اینجاست که ورازاد به لشکر می گوید ما مکافات کار بد را می دهیم که اشاره به ریختن خون سیاوش دارد.

لشکر ورازاد از فرامرز به تنهایی  هراسان شد.فرامرز نیزه را به سوی ورازاد نشانه گرفته و به قلب سپاه توران می زند و با فرو بردن نیزه بر کمر گاه او را را به هوا برده و به زمین می زند و سرش را از تن جدا می کند و پیراهنش را با خون کین رنگین می کند. پس از آن همه جا را به آتش می کشد.

در طی نامه ای موضوع را برای رستم می نویسد.

از آن طرف هم خبر به افراسیاب می رسد که چه بر سر ورازاد آمده است افراسیاب بلافاصله یاد پیشگوییهای موبدان می افتد و لشکری بزرگ می آراید و پسرش سرخه را برای سرلشکری انتخاب  می کند. سرخه و سپاه گرانش بی درنگ حرکت می کنند. در این نبرد سرخه به دست فرامرز اسیر می شود. همان زمان رستم از راه می رسد و دستور می دهد تشت بیاورند و خون سرخه را مانند سیاوش بریزند.

زُواره تشت و خنجر می آورد و به روزبانان می سپرد و آنها سر سرخه را از تن جدا کرده و تنش را به دار می آویزند.

بیت آخر خشم فردوسی از کشته شدن چنین جوانی را نشان میدهد و جهان را سنگدل می خواند. 





نظرات 3 + ارسال نظر
سیما یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:30 ق.ظ

انباری خوبی است. مشتری شدم.

خوب پس باید بیشتر بهش برسم

سیما شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:36 ب.ظ

پروانه جان
آن سفالینه های سغدی بسیار بسیار جالب بودند. کاش می گفتی که تصاویرشان را از کجا آورده ای.

http://shahnameh-n.blogsky.com/1393/05/02/post-104/

اینجا کاملا توضیح داده ام .سیما جان اینجا هم یکی از وبلاگ هایی است که یافته هایم را انبار می کنم.

پروانه جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:44 ب.ظ

مرگ سرخه :

بیت های توصیف سرخه از زبان رستم با هم بخوانیم :
به سُرخه نگه کرد پس پیلتن؛
یکی سروِ آزاده بُد، بر چمن.

برش چون برِ شیر و رخ چون بهار؛
ز مشکِ سیه، کرده بر گل نگار.

بر: سینه
مشک سیه:موی سیاه
گل کنایه از " رخسار سرخ"
نگار کردن یعنی " زینت دادن"
پیرامون گل رخسار را با مشک سیاه موی خود زینت داده است.
خالقی مطلق دفتر نهم ص 721

گویا هیچ احساس بدی به رستم دست نمی دهد و حتی خوشش هم می آید ولی دستور کشتن سرخه را با همان وضع کشتن فجیع سیاوش به توس می دهد. سرخه امان می خواهد و خود را دوستار سیاوش و همدرد ایرانیان می خواند.
بدو سُرخه گفت: "ای سرافراز̊ شاه!
چه ریزی همی خون من، بیگناه؟

سیاوش مرا بود همسال و دوست؛
روانم پر از درد و اندوهِ اوست.

مرا دیده پر آب بُد، روز و شب؛
همیشه به نَفرین گشاده دو لب،

بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت؛
بر آن کس که آن شاه را سر گرفت."


دل توس به رحم آمده و او را نمی کشد و زواره کشتن سرخه را به عهده می گیرد.
حتی فردوسی هم از کشتن این جوان بیگناهِ اسیر، دلش به درد آمده و می گوید:

-جهانا! چه خواهی ز پروردگان؟

چه پروردگان؟! داغ̊‌دل بَردگان-

در این بیت فردوسی خشمگین و افروخته دل از مرگ بُرنایی برومند چون سرخه، دید و دریافتِ خویش را در آن باز نموده است و جهان را که دلْسخت و شوخ چشم جوانان را در خاک و خون فرو می غلتاند نکوهیده است؛ راستی را، شگفتا از این دایۀ فرومایه که خونحواری است مردْاَوبار و زادگان و پروردگانش را فرو می کشد! جهان با استعاره ای کنایی، دایه پنداشته شده است.
دکتر کزازی- نامه باستان جلد سوم ص524

به هر حال گویا کسی که خون داده آرام و قرار ندارد!

دکتر خالقی: ای جهان، از پرورده شدگان چه می خواهی. نه پرورده شدگان که در حقیقت بردگان داغدار! خوانش
دفتر نهم ص 722


سرخه در اینجا یادآور سهراب نیز هست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد