انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را


هیونی زِ نزدیکِ افراسیاب،چو آتش بیامد هنگامِ خواب.

یکی نامه سویِ سیاوش به مهرنبشته به کردار ِ روشن سپهر،

که:« تا تو برفتی، نیَم شادمان؛از اندیشه ، بی غم نیَم یک زمان؛
1655ولیکن من اندر خورِ رایِ تو،به توران بجُستم ، جایِ تو،

گر آنجا که بودی خوش و خرّم است،چنانچون بباید دلت بی غم است،

بدان پادشاهی کنون بازگرد؛سر ِ بدسگال اندر آور به گَرد.»

سیاوش سپه برگرفت و برفت،بدان سو که فرمود سالار، تفت.

صد استر ز گنج ِ درم بار کرد؛چهل را همه بارْ دینار کرد.
1660هزار اشترِ مادۀ سرخْ موی،بُنه بر نهادند با رنگ و بوی.

از ایران و توران گُزیده سواربرفتند شمشیرزن ده هزار.

به پیشِ سپاه اندرون، خواسته:عماریّ و خوبانِ آراسته؛

ز یاقوت و پیروزۀ شاهوار،چه از طوق و تاج و چه از گوشوار؛

چه عنبر چه مشک و چه عود و عبیر،چه دیبا و چه تختهایِ حریر؛
1665ز مصریّ و از چینی و پارسی،همی رفت با او شتروار سی.

نهادند سر سویِ خرّم بهار،سپهدار و آن لشکر نامدار.

چو آمد بدان شارستان دست یاخت؛دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت.

ز ایوان و میدان و کاخ ِ بلند،ز پالیز و از گلشن ِ ارجمند،

بیاراست شهری به سانِ بهشت؛به هامون، گل و سنبل و لاله کشت.
1670بر ایوان نگارید، چندی نگار،ز شاهان و از بزم و از کارْزار.

نگار ِ سر و تاج کاوسْ شاه نبشتند با یاره و گرز و گاه.

بر  ِ تختِ او رستم پیلتن؛همان زال و گودرز و آن انجمن.

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه،چو پیران و گرسیوز ِ  کینه خواه.

به ایران و توران، شد آن شارستانمیان بزرگان یکی داستان.
1675به هر گوشه ای ، گنبدی ساخته؛سرش را به ابر اندر افراخته.

نشسته سراینده رامشگران؛سر اندر ستاره سرایِ سران.

سیاووشْ گردش نهادند نام؛جهانی از آن شارسْتان ، شادکام.

چو پیران بیامد ز هند و زِ چین،سخن رفت از آن شهر با آفرین.

خُنیده به توران سیاووشْ کرد،کز اختر پی افگنده شد، روز ِ اَرد.
1680از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ،ز کوه و ز دشت و ز رود و ز راغ،

شتاب آمدش تا ببیند که شاهچه کرد اندر آن نامور جایگاه.

هر آن کس که او از درِ کار بود،بدان بزم با او سزاوار بود،

هزار از خردمند مردانِ گُرد،چو هنگامۀ رفتن آمد، ببُرد.

چو آمد به نزدیکِ آن جایگاه،سیاوش پذیره شدش با سپاه.
1685چو پیران به نزدِ سیاوش رسید،پیاده شد، از دور کو را بدید.

سیاوش فرود آمد از نیْل رنگ؛مر او را به آغوش گرفت، تنگ.

نشستند هر دو در آن شارسْتان،که بُد پیش از آن سر به سر خارسْتان.

سراسر  همه کاخ و میدان و باغهمی تافت هر سو ، چو روشن چراخ.

سپهدارْ پیران زِ هر سو براند؛بسی آفرین بر سیاوش بخوانْد.
1690بدو گفت:«اگر فرّ و بُرزِ کیاننبودیْت با دانش اندر میان،

کی آغاز کردی بدین گونه جای؟کجا آمدی جای، از این سان به پای؟

بماناد تا رستخیز این نشان،میان دلیران و گردنکشان!

پسر بر پسر همچنین شاد باد،جهاندارِ پیروز و فرّخ نهاد!».

چو یک بهر از آن شهرِ خرّم بدید،به ایوان و باغِ سیاوش رسید،
1695به کاخِ فریگیس بنهاد روی،چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی.

پذیره شدش دخترِ شهریار؛بپرسید و دینار کردش نثار.

چون بر تخت بنشست  و آن جای دید،پرستنده بسیار بر پای دید،

بر آن نیز، چندی ستایش گرفت؛جهان آفرین را نیایش گرفت؛

وز آن پس، به خوردن گرفتند کار،می و خوان و رامشگر و میگسار.
1700ببودند یک هفته با می به دستگهی خرّم و شادْدل و گاه مست.

به هشتم ، رهاورد پیش آورید ،همه هدیه شارسْتان چون سزید؛

ز یاقوت و از گوهر ِ شاهوار، زدینار و از تاجِ گوهر نگار،

ز دیبا  و اسپان و به زین ِ پلنگ،به زرّین ستام و جُنایِ خدنگ

فریگیس را افسر و گوشوار، همان یاره و طوقِ  گوهر نگار،
1705بداد و بیامد به سویِ ختن؛همی رای زد شاد، با انجمن.

چو آمد به شادی به ایوانِ خویش،به دیدار شد در شبستانِ خویش،

به گلشهر گفت:«آنکه خرّم بهشتندیده، نداند که رضوان چه کِشت.

چو خورشید بر گاهِ فرّخ سروش،نشیند بآیین و با فرّ و هوش.

به رامش، بپیمای لَختی زمین؛برو؛ شارسْتانِ سیاوش ببین.
1710خداوند از آن شهر نیکوتر است؛تو گفتی فروزندۀ خاور است؛»

وز آن جایگه نزدِ افراسیابهم رفت، بر سانِ کشتی بر آب.

بیامد؛ بگفت آن کجا کرده بود،همان نیز کز کشور آورده بود؛

وز آنجا به کارِ سیاوش رسید؛سراسر همه یاد کرد آنچه دید.

ز کار سیاوش، بپرسید شاه؛وز آن شهر و آن کشور و جایگاه.
1715بدو گفت پیران که:«خرّم بهشتکسی کو ببیند به اَردیبهشت،

همانا نداند از آن شهر باز،نه خورشید از آن مِهترِ سرفراز.

یکی شهر دیدم اندر زمین،نبیند دگر کَس به ایران و چین.

ز بَس باغ و میدان و آبِ روان،برآمیخت گفتی خرد با روان!

چو کاخِ فریگیس دیدم ز دور،چو گنجِ گُهر بود به میدانِ سور.
1720گِله کرد باید ز گیتی یله،تو را چون نباشد ز چیزی گِله.

گر ایدون که آید ز مینو سروش،نباشد بدان فرّ و اَوْرند و هوش.

بدان زیب و آیین که دامادِ توست،ز خئبی، به کامِ دل ِشادِ توست؛

دو دیگر که دو کشور از جنگ و جوشبرآسود چون بیهُش آمد به هوش.

بماناد بر ما چنین جاودان،دلِ هوشمندان و رایِ ردان!»
1725ز گفتارِ او ، شاد شد شهریارکه شاخِ بَرومندش آمد به بار.

به گرسیوز این داستانها بگفت؛نِهفته همه برگشاد از نهفت.

بدو گفت :«رَو تا سیاوش گرد؛ببین تا چه جای است و گِردش بگرد.

سیاوش به توران زمین دل نهاد؛از ایران، نگیرد همی نیز یاد.

چو او کرد پدرود تخت و کلاه،چو گودرز و بهرام و کاوش شاه،
1730بدان خرّمی بر یکی خارسْتانهمی بوم و بر سازد و شارسْتان.

فریگیس را کاخهایِ بلند،برآورد و می داردش ارجمند.

چو بینیش، خوبی فراوان بگوی؛به چشمِ بزرگی نگه کن بدوی.

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه،نشینند پیشت از ایرانْ گروه،

بدان گه که باری مَی آید به دست،چو خوردی به شادی بباید نشست.
1735یکی هدیه آرای بسیارْ مَر،ز دینار و اسپ و ز تاج و کمر،

همان گوهر و تخت و دیبایِ چین،همان یاره و گرز و تیغ و نگین؛

ز گستردنیها و از بوی و رنگ،ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ!

فریگیس را هدیه بر همچنین؛برَو، با زبانی پر از آفرین.

اگر آبْ دندان بُوَد میزبان،بدان شهرِ خرّم دو هفته بمان.»
1740نگه کرد گرسیوز ِ نامدار،سوارانِ ترکانِ گزیده هزار.

خُنیده سپاه اندر آور گِرد؛بشد شادمان تا سیاووشْگرد.


و


پیوند کردن سیاوش با افراسیاب


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پیوند کردن سیاوش با افراسیاب

.


چو خورشید را چرخِ گردان به بر،برآورد بر سانِ زرّین سپر،

سپهدارْ پیران میان را ببست،یکی بارۀ تیزرَو برنشست.

به کاخِ سیاوش بنهاد روی،بسی آفرین خواند بر فرِّ اوی.
1520چنین گفت:«کامروز برساز کار،به مهمانیِ دخترِ شهریار

چو فرمان دهی، من سزاوارِ اویمیان را ببندم به تیمارِ اوی.»

سیاووش را دل پر آزرم بود؛ز پیران، رخانش پر از شرم بود.

بدو گفت:«شَو؛ هر چه خواهی، بساز؛تو دانی که بر تو مرا نیست راز.»

چو بشنید پیران، سویِ خانه رفت؛دل و جان ببست اندر آن  کار، تفت.
1525درِ خانۀ جامۀ نابرید،به گلشهر بسپرد پیران کلید؛

که او بود کدبانویِ پهلوان؛ستوده زنی بود روشنْ روان.

به گنج اندرون، آنچه بُد نامدارگزیده ز زربفتِ چینی هزار؛

زبر جد طبقها و پیروزه جام،پر از نافۀ مشک و پر عودِ خام

دو افسر پر از گوهرِ شاهوار،دو یاره، یکی طوق و دو گوشوار.
1530ز گستردنیها، شتروار شَست،ز زربفت پوشیدنیها سه دست؛

همه پیکرش سرخ کرده به زر؛بر او، بافته چند گونه گهر.

ز سیمین و زرّین شتروار سی،طبقها و از جامۀ پارسی؛

یکی تختِ زرّین و کرسی چهار؛سه نعلین زرّین زبرجد نگار؛

پرستنده سیصد، به زرّین کلاه؛ز خویشانِ نزدیک، صد نیکخواه.
1535پرستار با جامِ زرّین دویست،که اکنون چنان نیز یک جام نیست.

همان صد طبق مشک و صد زعفران؛همی رفت گلشهر با خواهران.

به زرّین عماری و دیبا جُلَیل،برفتند با خواسته خیلْ خیل.

بیاورد بانو، ز بهرِ نثار،ز دینار با خویشتن سی هزار.

به نزدِ فریگیس، بردند چیز؛زبانشان پر از آفرین بود نیز.
1540زمین را ببوسید گلشهر و گفت،که:«خورشید را گشت ناهید جفت!

هم امشب بباید شدن نزدِ شاه؛بیاراستن گاهِ او را به ماه.»

بیامد فریگیس چون ماه نو،به نزدیکِ آن تاجور شاهِ نو.

به یک هفته مرغان و ماهی نخفت؛نیامد سرِ یک تن اندر نهفت

زمین باغ گشت از کران تا کران،ز شادیّ و آوازِ رامشگران.
1545بدین کار بگذشت یک هفته نیز؛سپهبد بیاراست بسیار چیز؛

ز اسپان تازیّ و از گوسپند، همان جوشن و خُود و تیغ و کمند؛

ز دینار و از بدره های درم،ز پوشیدنیها و از بیش و کم؛

وز این مرز تا پیشِ دریای چین،همه نام بردند شهر و زمین؛

به فرسنگ صد بود بالایِ اوی؛نشایست پیمود پهنایِ اوی.
1550نبشتند منشور بر پرنیان،همه پادشاهی به رسم کیان.

به خانِ سیاوش فرستاد شاه،یکی تختِ زرّین و زرّین کلاه؛

وز آن پس، بیاراست میدانِ سور؛هر آن کس که رفتی ز نزدیک و دور،

می و خوان و خوالیگران یافتی؛بخوردیّ و هر چند برتافتی،

ببردیّ و رفتی سویِ خانِ خویش؛بُدی شاد، یک هفته، مهمانِ خویش.
1555درِ بسته زندانها برگشاد؛از او شاد شد و بخت او نیز شاد.

به هشتم، سیاوش بیامد پگاه،اَبا گُردْ پیران به نزدیکِ شاه.

گرفتند هر دو بر او آفرین،که:«ای مهربان شهریارِ زمین!

همیشه تو را جاودان باد روز،به شادیّ و بدخواه را پشت کوز!»؛

وز آن جایگه بازگشتند، شاد؛بسی از جهاندار کردند یاد.
1560چنین نیز یک چند گردان سپهرهمی گشت بیدار، بر داد و مهر.

فرستاده آمد ز نزدیکِ شاه،به نزدِ سیاوش یکی نیکخواه،

که:«پرسد همی شاه را شهریار؛همی گوید:" ای مهترِ نامدار!

بُوَد  کِت ز من دل بگیرد همی؛وز ایدر نشستن، گریزد همی!

از ایدر، تو را داده ام تا به چین؛یکی گِرد بر گَرد؛ بنگر زمین.
1565به شهری که آرام و رای آیدت،همه آرزوها به جای آیدت،

به شادی بباش به نیکی بمان؛ز خوبی مپرداز دل ، یک زمان."»

سیاوش ز گفتارِ او گشت شاد؛بزد نای و کوس و بنه برنهاد.

سِلیح و سپاه و نگین و کلاه،ببردند با گنج با او به راه.

فراوان عماری بیاراستند؛پس پرده، خوبان بپیراستند.
1570فریگیس را در عماری نشاند؛بُنه برنهاد و سپه را براند.

از او بازنگسست پیرانِ گُرد؛به شادی همه راه با او سپرد.

به شادی، برفتند سویِ ختن؛همه نامداران شدند انجمن؛

که سالارْ پیران از آن شهر بود؛که از بَد، گمانیش بی بهر بود.

همی بود یک ماه مهمانِ اوی؛بدان سو، چنین بود پیمانِ اوی.
1575ز خوردن نیاسود یک ماه شاه:گهی رود و می، گاه نخچیرگاه.

سر ِ ماه برخاست آوایِ کوس،بدان گه که خیزد خروش خروس؛

بیامد سوی ِ پادشاهیّ خویش،سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش.

بر آن مرز و بوم اندر، آگه شدند؛بزرگان به راهِ شهنشه شدند.

به شادیْ دل، از جای برخاستند؛جهان را به آیین بیاراستند.
1580از آن پادشاهی، خروشی بخاست؛تو گفتی زمین گشت با چرخْ راست

ز بس نالۀ چنگ با رود و نای،تو گفتی بجنبد همی دل ز جای.

به جایی رسیدند که آباد بود؛یکی خوبِ فرخنده بنیاد بود.

به یک روی، دریا؛ به یک روی، راه؛به یک روی بر، کوه و نخچیرگاه.

درختانِ بسیار و آبِ روان؛همی شد دلِ سالخورده جوان.
1585سیاوش به پیران سخن برگشاد،که:«اینَت بر و بومِ فرّخ نِهاد!

بسازم من ایدر یکی خوب جای،که باشد به شادی مرا رهنمای.

بر آرم یکی شارستانِ فراخ؛فراوان، بدو اندر، ایوان و کاخ.

نشستنگهی برفرازم به ماه،چنانچون بود در خورِ تاج و گاه.»

بدو گفت پیران که:«ای خوب رای! بر آن رو که اندیشه آید به جای.
1590چو فرمان دهد، بر آن سان که خواست،بر آرم یکی جایْ با ماهْ راست.

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج؛زمان و زمین از تو دارم سپنج.

بسازم، به کامِ تو، این شهر من؛نخواهم جز از کامِ تو بهرِ من.»

سیاوش بدو گفت:« کای بختیار!درختِ بزرگی تو آری به بار.

مرا گنج و خوبی همه ز آنِ تست؛به هر جای رنجِ تو بینم نخست.
1595یکی شهر سازم بدین جای من،که خیره بماند در او انجمن.»

از آن بومِ خرٌم چو گشتند باز،سیاوش همی بود با دل براز.

عنانِ تگاور همی داشت نرم؛همی ریخت از دیدگان آبِ گرم.

بدو گفت پیران که:«ای شهریار!چه بودت که گشتی چنین سوگوار؟»

چنین داد پاسخ که:«چرخِ بلنددلم کرد پر درد و جانم نِژند؛
1600که هر چند گِرد آورم خواسته،همان گنج و هم کاخِ آراسته،

به فرجام، یکسر به دشمن رسد؛بَدی بَد بُود، مرگ بتّر ز بد.

چو خرّم شود جایِ آراسته،پدید آید از هر سُویِ خواسته،

نباید مرا شاد بودن بسی؛نشیند، بر این جای، دیگر کسی.

نه من شادمانم نه فرزندِ من،نه پُر مایه گُردی ز پیوندِ من.
1605نباشد مرا زندگانی دراز؛ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.

شود تختِ من گاه ِ افراسیاب؛کند، بیگنه، مرگ بر من شتاب.

چنین است رایِ سپهرِ بلند:گهی شاد دارد، گهی مستمند.»

بدو گفت پیران که:«ای سرفراز!مکن، خیره، اندیشۀ دل دراز؛

که افراسیاب از بدی دل بشست؛زشادی ، به کین خواستن، گشت سست.
1610مرا نیز تا جان بُوَد در تنم،بکوشم که پیمان تو نشکنم.

نمانم که بادی به تو بگذرد؛وگر موی بر تو هوا بشمَرَد.»

سیاوش بدو گفت:«کای نیکنام!نبینم جز از نیکنامیْت کام.

همه رازِ من آشکارای ِ تست؛- که بیدار دل بادی و تندرست!

من آگاهی از فرّ یزدان دهم؛هم از رازِ چرخِ بلند آگهم.
1615بگویم تو را بودنیها درست؛از ایوان و کاخ اندر آیم، نخست،

بدان تا نگویی، چو بینی در جهان،که:" این بر سیاوش چرا شد نهان؟»

تو ای گردِ پیرانِ بسیار هوش!بدین گفته ها پهن بگشای گوش.

فراوان بدین نگذرد روزگارکه بیْ کامِ بیدار دل شهریار،

شوم زار کشته ، اَبَر بیگناه؛کسی دیگر آراید این تاج و گاه.
1620تو پیمان همی داری و راهِ راست؛ولیکن فلک را جز این است خواست:

ز گفتار بد گوی از بختِ بد،چنین بیگنه بر تنم بد رسد.

برآشوبد ایران و توران به هم؛ز کینه شود زندگانی دُژَم.

پر از رنج گردد، سراسر، زمین؛زمانه شود پر ز شمشیر ِ کین.

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش،از ایران به توران ببینی درفش.
1625بسی غارت و بردنِ خواسته؛پراگندنِ گنجِ آراسته.

بسا کشورا کآن ، به پایِ ستور،بکوبند و گردد به جوی آبِ شور!

سپهدارِ توران ز کردارِ خویشپشیمان شود، هم زِ گفتارِ خویش

پشیمانی آنگه نداردش سود،که برخیزد از بوم آباد دود.

از ایران و توران، برآید خروش؛جهانی، ز خونِ من آید به جوش.
1630جهاندار بر چرخ چونین نبشت؛به فرمان او، بر دهد هر چه کِشت.

بیا تا به شادی ، دهیم و خوریم؛چو گاهِ گذشتن بُوَد، بگذریم.»

چو بشنید پیران و اندیشه کرد،ز گفتارِ او شد دلش پر زِ درد.

چنین گفت:«کز من بد آمد به من،گر او راست گوید همی این سخن.

ورا من کشیدم به توران زمین؛پراگندم اندر جهان تخمِ کین.
1635شمردم همه باد گفتارِ شاه؛چنین هم همی گفت با من، به گاه؛

وز آن پس چنین گفت با دل به مهر؟که:« از جنبش و رازِ گردان سپهر،

چه داند؟ بدو رازها کی گشاد؟همانا که ایرانش آمد به یاد.

ز کاوس و از تختِ شاهنشهی،به یاد آمدش روزگارِ مِهی.»

دلِ خویش از این گفته خرسند کرد؛نه آهنگِ رایِ خردمند کرد.
1640همه راه از این گونه بُد گفت و گوی؛دل از بودنیها پر از جست و جوی.

چو از پشتِ اسپان فرود آمدند،ز گفتارِ بیکار دم برزدند.

یکی خوانِ زرُین بیاراستند؛می و رود و رامشگران خواستند.

ببودند یک هفته ، زاین گونه شاد؛ز شاهانِ گیتی گرفتند یاد.

به هشتم یکی نامه آکمد زِ ِ شاه،به نزدیکِ سالارِ توران سپاه:
1645«کز آنجا برو تا به دریای چین؛سپاهی ز جنگاوران برگزین.

همی رو چنین تا سرِ مرزِ هند؛وز آنجا گذر کن تا به دریایِ سند.

همه باژ ِ کشور سراسر، بخواه؛بگستر به مرز ِ خزر در، سپاه.»

برآمد خروش از در ِ پهلوان؛ز کوس و تبیره ، زمین شد نوان.

ز هر سو سپاه انجمن شد بر اوی،یکی لشگری گُشْن و پرخاشجوی.
1650به نزد سیاوش بسی خواسته،ز دینار و اسپانِ آراسته،

به هنگامِ پدرود کردن بماند؛به فرمان برفت و سپه را براند.









.


سخن گفتن پیران با افراسیاب

.

نگاره از حمیدرحمانیان

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

..

سخن گفتن پیران با افراسیاب


بگفت این و برخاست از پیش ِ اویچو آگاه گشت از کم و بیشِ اوی

بدین هم بشد تا به درگاهِ شاه؛فرود آمد و برگشادند راه.
1475همی بود، بر پیشِ او یک زمان؛بدو گفت سالار ِ نیکیْ گمان،

که:«چندین چه باشی، به پیشم، به پای؟چه خواهی، ز گیتی؟ چه آمدْت رای؟

سپاهِ من و گنج ِ من پیش ِ توست؛ مرا سودمندی، به کم بیشِ توست.

کسی کو به زندان و بندِ من است،گشادنْش درد و گزندِ من است،

ز خشم و ز بندِ من آزاد گشت؛زِ بهر ِ تو، پیکارِ من باد گشت.
1480ز بسیار و اندک چه خواهی؟ بخواه،ز تیغ و ز مُهر و ز تخت و کلاه.»

خردمند پاسخ چنین داد باز،که:« از تو مبادا جهان بی نیاز!

مرا خواسته هست و گنج و سپاه؛به بختِ تو، هم تیغ و هم تاج و گاه.

ز نزدِ سیاوش پیامی به راز،رسانم به گوش ِ سپهبَد فراز؛

مرا گفت:"با شاهِ توران بگوی،که: من شادْدل گشتم و نامجوی.
1485بپروردیَم، چون پدر، در کنار؛همه شادی آورْد بخت تو بار.

کنون، همچنین، کدخدایی تو ساز؛به نیک و بد، از تو نیَم بی نیاز.

پس ِ پردۀ تو، یکی دختر استکه ایوان و تختِ مرا درخور است.

فریگیس خوانَد همی مادرش؛شوم شاد، اگر باشم اندر خُورش."»

پر اندیشه شد جانِ افراسیاب،چنین گفت، با دیده پر کرده آب،
1490که:«من رانده ام، پیش از این داستان؛نبودی بر این گفته همداستان؛

چنین گفت با من یکی هوشمند،که جانش خِرَد بود و رایش بلند،

که:" ای دایۀ بچّۀ شیر نر!چه رنجی؟ که هم جان نیاری به سر.

بکوشیّ و او را کُنی پر هنر؛تو بی بر شوی، چو وی آید به بر.

نخستین که آیدْش نیرویِ جنگ،سر ِ پروراننده گیرد به چنگ"؛
1495دو دیگر کجا پیش از این موبدان،ردان و ستاره شمر بخردان،

سُطرلاب برداشتندی به بر؛همی راندندی همه، در به در،

که:" از این دو نژاده، یکی شهریاربیاید که گیرد جهان در کنار.

ز توران نماند بر و بوم و رُست؛کلاهِ من اندازه گیرد نخست"؛

چرا کِشت باید درختی به دست،که بارش بُود زهر و بیخش کَبَست؟
1500ز کاوس و از تخم افراسیاب،چو آتش بُود تیز با موجِ آب.

ندانم به توران گراید به مهر، و گر سویِ ایران کشد پاکْ چهر!

چرا، بر گمان، زهر باید چشید؟دُم مار، خیره نباید گزید.»

بدو گفت پیران که :« ای شهریار!دلت را، بدین کار غمگین مدار.

کسی کز نژاد سیاوش بود،خردمند و بیدار و خامُش بُوَد.
1505به گفت ِ ستاره شمر مگرو ایچ؛خِرَد گیر و کارِ سیاوش پسیچ؛

کز این دو نژاده، یکی ناموربرآید؛ برآرد به خورشید سر،

به ایران و توران بود شهریار؛دو کشور برآساید از کارزار.

ز تخم فریدون و از کیقباد،فروزنده تر زین نباشد نژاد؛

وگر زاین دگر راز دارد سپهر،نیفزایدت هم به اندیشه مهر.
1510بخواهد بُدن ، بی گمان بودنی؛نکاهد، به پرهیز، افزودنی.

نگه کن که این کارِ فرّخ بُود؛ز بخت آنچه پرسیت، پاسخ بود.»

به پیران چنین گفت پس شهریار،که:«رای تو بر بد نیاید، به کار.

به فرمان و رای تو کردم سخن؛تو هر چِت بباید، به خوبی بکن.»

دو تا گشت پیران و بردش نماز؛بسی آفرین کرد و برگشت باز.
1515به نزد سیاوش خرامید زود؛بر او برشمرد آن کجا رفته بود.

نشستند شادان دل، آن شب به هم؛به باده بشستند جان را ز غم.


















.

.

.