.
دل من همی با تو مهر آورد/ همی آبِ شرمم به چهر آورد
سهراب
نگارگر: آیدین سلسبیلی
http://www.facebook.com/Shahnameh3d
افگندن سهراب رستم را
چو خورشیدِ تابان بگسترد فر، | سیه زاغ پرٌان بینداخت پر، | |
3100 | تهمتن بپوشید ببرِ بیان، | نشست از برِ اژدهای ژیان. |
بیامد بدان دشتِ آوردگاه ؛ | نهاده ، به سر بر، ز آهن کلاه. | |
همه تلخی از بهرِ بیشی بُود | مبادا که با آز خویشی بُود! | |
وز آن روی، سهراب با انجمن | هَمی می گُسارید، با رودْزن. | |
به هومان چنین گفت:«کاین شیرْمرد | که با من همی گردد اندر نبرد | |
3105 | زِ بالایِ من نیست بالاش کم؛ | به رزم اندرون، دل ندارد دُژم. |
بَر و کتف و یالش همانند من؛ | تو گویی نگارنده برزد رَسَن. | |
ز پای و رِکیبش همی مهرِ من | بجنبد به شرم آورد چهرِ من، | |
نشانهای مادر بیابم همی؛ | به دل نیز لختی بتابم همی. | |
گمانی برم من، که او رستم است؛ | که چون او نَبرده، به گیتی کم است. | |
3110 | نباید که من با پدر جنگجوی، | شوم؛ خیره، روی اندر آرم به روی!». |
بدو گفت هومان که:«در کارزار، | رسیده است رستم به من اَند بار. | |
بدین رخش مانَد همی رخشِ اوی؛ | ولیکن ندارد پَی و پخشِ اوی». | |
بپوشید سهراب خَفتانِ رزم؛ | سرش پُر ز رزم و دلش پر ز بزم | |
بیامد خروشان بدان دشتِ جنگ، | به دست اندرون ، چرخ و تیرِ خدنگ. | |
3115 | ز رستم بپرسید خندان دو لب؛ | تو گفتی که با او به هم بود، شب، |
که:«شب چون بُدی؟ روز چون خاستی؟ | ز پیکار، بر دل ، چه آراستی؟ | |
زِ تن دور کن بَبر و شمشیرِ کین، | بزن جنگ و بیداد را بر زمین. | |
بیا تا نشینیم هر دو به هم؛ | به می تازه داریم رویِ دُژم. | |
به پیشِ جهاندار، پیمان کنیم؛ | دل از جنگ جستن پشیمان کنیم. | |
3120 | بمان تا کسی دیگر آید به رزم؛ | تو با من بساز و بیارای بزم. |
دلِ من همی با تو مهر آورد؛ | همی آبِ شرمم به چهر آورد. | |
همانا که داری ز نیرم نژاد؛ | بکن، پیشِ من، گوهرِ خویش یاد. | |
مگر پورِ دستانِ سامِ یلی؛ | گُزین نامور رستم زاولی!». | |
بدو گفت رستم که:«ای نامجوی! | نبودیم هرگز بدین گفت و گوی. | |
3125 | ز کُشتی گرفتن سخن بود، دوش؛ | نگیرم فریبِ تو؛ زین در مکوش. |
نه من کودکم، گر تو هستی جوان؛ | به کُشتی کمر بسته ام بر میان. | |
بکوشیم و فرجام کار آن بُود، | که فرمان و رایِ جهانبان بُوَد. | |
بسی گشته ام در فراز و نشیب؛ | نی ام مرد دستان و بند و فریب». | |
بدو گفت سهراب:«کز مردِ پیر، | نباشد سخن زین نشان دلپذیر. | |
3130 | مرا آرزو بُد که در بسترت، | برآید بهنگام هوش از بَرَت؛ |
کسی کز تو مانَد سُتودان کند؛ | بپرٌد روان ، تن به زندان کند. | |
اگر هوشِ تو زیرِ دستِ من است، | به فرمان یزدان بیازیم دست». | |
از اسپانِ جنگی فرود آمدند؛ | هشیوار با گَبر و خُود آمدند. | |
ببستند بر سنگ اسپِ نبرد؛ | برفتند هر دو، سرانْ پر ز گرد. | |
3135 | چو شیران به کُشتی برآویختند؛ | ز تنها، خُوَی و خون همی ریختند. |
بزد دستْ سهراب، چون پیلِ مست؛ | برآوردش از جای و بنهاد، پست، | |
به کردارِ شیری که بر گورِ نر، | زند دست و گور اندر آید به سر. | |
نشست از برِ سینۀ پیلتن، | پر از خاک چنگال و روی و دهن. | |
یکی خنجری آبگون برکشید؛ | همی خواست از تن سرش را برید. | |
3140 | نگه کرد رستم؛ به آواز گفت، | که:«این راز باید گشاد از نهفت». |
به سهراب گفت ای یلِ شیرگیر! | کمند افگن و گُرد و شمشیرگیر! | |
دگرگونه تر باشد آیین ما؛ | جز این باشد آرایشِ دینِ ما. | |
کسی کو به کُشتی نبرد آورد، | سرِ مهتری زیرِ گَرد آورد، | |
نخستین که پشتش نهد بر زمین، | نبرٌد سرش، گرچه باشد بکین. | |
3145 | اگر بارِ دیگرْش زیر آورد، | به افکندنش، نامِ شیر آورد؛ |
روا باشد ار سر کُنَد ز او جدا؛ | چنین بود، تا بود، آیین ما». | |
بدین چاره از چنگِ آن اژدها، | همی خواست کآید ز کشتن رها. | |
دلیر و جوان سر به گفتارِ پیر، | بداد و ببود این سخن دلپذیر. | |
رها کرد از او دست و آمد به دشت؛ | به دشتی که بر پیشش آهو گذشت، | |
3150 | همی کرد نخچیر و یادش نبود، | از آن کس که با او نبرد آزمود. |
همی دیر شد باز؛ هومان چو گَرد، | بیامد بپرسید از او، وز نبرد. | |
به هومان بگفت آن کجا رفته بود؛ | سخن هر چه رستم بدو گفته بود. | |
بدو گفت هومانِ گُرد:«ای جوان! | به سیری رسیدی همانا، ز جان. | |
دریغ این بر و برزْ بالایِ تو! | رِکیبِ دراز و یلیْ پایِ تو | |
3155 | هزبری که آورده بودی به دام، | رها کردی از دام و شد کار خام. |
نگه کن کز این بیهده کارْکرد، | چه آرَد به پیشت، به دیگر نبرد!» | |
بگفت و دل از جانِ او برگرفت؛ | براند و همی ماندْ اندر شگفت. | |
به لشکرگه خویش بنهاد روی، | بخشم و پر از غمْ دل از کارِ اوی. | |
نکو گفت، از این روی آموزگار | که:«دشمن مدار، ار چه خُرد است، خوار». | |
3160 | چو رستم زِ چنگِ وی آزاد گشت، | بسانِ یکی تیغِ پولاد گشت. |
خرامان بشد سوی آبِ روان، | چنانچون شده باز یابد روان. | |
بخورد آب و روی و سر و تن بشست؛ | به پیشِ جهان آفرین شد، نخست. | |
همی خواست پیروزی و دستگاه؛ | نبود آگه از بخشِ خورشید و ماه، | |
که:چون رفت خواهد سپهر، از برش؛ | بخواهد ربودن کلاه از سرش؛ | |
3165 | وز آن آب چون شد به جایِ نبرد، | پر اندیشه بودش دل و رویْ زرد. |
همی تاخت سهراب، چون پیلِ مست، | کمندی به بازو کمانی به دست. | |
گرازان و بر گور نعره زنان؛ | سمندش جهان و جهان را کَنان. | |
غمی گشت و ،ز او ماند اندر شگفت؛ | ز پیکارش، اندازه ها بر گرفت. | |
چو سهراب باز آمد، او را بدید؛ | ز بادِ جوانی دلش بردمید. | |
3170 | چنین گفت:«کای رَسته از چنگِ شیر! | جدا ماندی از زخمِ شیرِ دلیر». |
.
.
3099-فر: فروغ و روشنایی
سیه زاغ :استعاره ای آشکار از شب
3100-ببر بیان:
اژدهای ژیان: استعاره ای آشکار از رخش
3102: همۀ تلخکامیها از فزون جویی است و هر گز مباد که کسی با فزون جویی و آزمندی پیوندی داشته باشد
3103-رودزن: نوازنده رود(نوعی ساز زهی)
3106-رسن: ریسمان- طناب
رسن زدن: اندازه زدن
3110-اند: چند
3112- پی و پخش: تاب و توان
3112-3106:سهراب آنچه در فکرش می گذرد با هومان در میان می گذارد . از دید سهراب قد و بالی او با رستم یکی است و در ضمن در دلش مهری نسبت به رستم احساس می کند . از آنجایی که هومان مامور افراسیاب بود تا سهراب رستم را نشناسد ، این فکر را از سر سهراب بیرون می کند
3114-چرخ:کمانِ سخت
..
ک: 127
.
باز گشتن رستم و سهراب به لشکرگاه
برفتند و روی هوا تیره گشت؛ | ز سهراب، گردون همی خیره گشت. | |
3035 | تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان؛ | نیاساید از تاختن، یک زمان؛ |
وگر باره،زیر اندرش، ز آهن است؛ | شگفتی روان است و رویینْ تن است . | |
شبِ تیره آمد سوی لشکرش، | میان سوده از بند و ز آهن برش. | |
به هومان، چنین گفت:«کامروز، هور | برآمد؛ جهان کرد پر جنگ و شور. | |
شما را چه کرد آن سوارِ دلیر، | که یالِ یلان داشت و آهنگِ شیر؟ | |
3040 | بدو گفت هومان که:«فرمانِ شاه | چنان بُد کز ایدر نجنبد سپاه. |
همه کارِ ما سخت ناساز بود؛ | به آوَرْد گشتن به آغاز بود. | |
بیامد یکی مردِ پرخاشجوی؛ | بدین لشکری گٌشن بنهاد روی. | |
تو گفتی ز مستی کنون خاسته است؛ | وگر رزم با یک تن آراسته است». | |
چنین گفت سهراب:«کو زین سپاه، | نکرد از دلیران کسی را تباه؛ | |
3045 | از ایرانیان من بسی را کشته ام؛ | زمین را به خون، چون گِل،آغشته ام. |
کنون روزِ فرداست روزِ بزرگ؛ | پدید آید از میش یکباره، گرگ. | |
به شب جامِ می باید آراستن؛ | بباید به می،غم ز دل کاستن». | |
وز آن روی، رستم به لشکر رسید؛ | سخن راند با گیو و گفت و شنید، | |
که:«امروز سهرابِ جنگ آزمای | چگونه، به جنگ، اندر آورد پای؟» | |
3050 | چنین گفت با پهلوان گُردْ گیو: | «کز آن گونه هرگز ندیدیم نیو. |
بیامد، دمان، تا به قلبِ سپاه؛ | ز لشکر برِ توس شد، کینه خواه؛ | |
که او بود بَر زین و نیزه به دست؛ | چو گرگین فرود آمد، او برنشست. | |
همان گه که با نیزه او را بدید، | به کردارِ شیرِ ژیان، بردمید. | |
عمودی خمیده بزد بَرَ برش؛ | ز نیرو بیفتاد تَرگ از سرش. | |
3055 | نتابید با او ؛ بتابید روی؛ | شدند از دلیران بسی، جنگجوی. |
ز گُردان، کسی مایۀ وی نداشت؛ | جز از پیلتن پایۀ وی نداشت. | |
هم آیین پیشین نگه داشتیم؛ | سپه را بر او هیچ نگماشتیم. | |
سواری نشد، پیشِ او، یک تنه؛ | همی تاخت از قلب تا میمنه». | |
غمی گشت رستم ز گفتارِ اوی؛ | برِ شاه کاوس بنهاد روی. | |
3060 | چو کاوسْ کی پهلوان را بدید، | برِ خویش نزدیک جایش گزید. |
ز سهراب، رستم زبان برگشاد؛ | ز بالا و زورش، همی کرد یاد، | |
که:«کَس، در جهان، کودکِ نارسید | بدین شیرْمردی و گُردی ندید. | |
به بالا، ستاره بساید همی؛ | تنش را زمین برگراید همی. | |
دو بازو و رانش ز رانِ هیون، | همانا که دارد ستبری فزون. | |
3065 | به گرز و به تیغ و به تیر و کمند، | ز هر گونه ای آزمودیم بند. |
به فرجام ، گفتم که:"من، پیش از این، | بسی گُرد را برگرفتم زِ زین". | |
گرفتم دوالِ کمربندی اوی؛ | بیفشاردم سخت پیوندِ اوی. | |
همی خواستم کِش ز زین بر کَنَم؛ | چو دیگر کَسانش به خاک افکنم. | |
گر از بادْ جنبان شود کوهِ خار، | بجنبید بر زین بر آن نامدار. | |
3070 | چو فردا بیاید به دشتِ نبرد، | به کُشتی همی بایدم چاره کرد. |
بکوشم؛ ندانم که پیروز کیست؛ | ببینیم تا رای یزدان به چیست! | |
کز اوی است پیروزی و دستگاه؛ | هم او آفرینندۀ هور و ماه». | |
بدو گفت کاوس:«یزدان پاک | تنِ بدسگال اندر آرَد به خاک. | |
من امشب، به پیشِ جهانْ آفرین، | بمالم رخ حویشتن بر زمین. | |
3075 | کند تازه، این بار، کامِ تو را؛ | بر آرد به خورشید نامِ تو را». |
بدو گفت رستم که :«با فرٌِ شاه، | برآید همه کامۀ نیکخواه». | |
به لشکرگهِ خویش بنهاد روی، | پر اندیشه مغز و سرش کینه جوی. | |
زُواره بیامد، خَلیده روان، | که:«امروز چون رفت بر پهلوان؟» | |
از او خوردنی خواست رستم نخست؛ | پس آنگه از اندیشگان دل بشست. | |
3080 | چنین راند پیش برادر سَخُن، | که:«بیدار دل باش و سستی مکن. |
به شبگیر چون من به آوردگاه | رَوَم پیش آن تُرکِ ناوردْ خواه، | |
همی باش بر پیش ِ پرده سرای، | چو خورشیدِ تابان برآید زِ جای. | |
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ، | بدان دشتِ کین برنسازم درنگ، | |
بیاور سپاه و درفشِ مرا؛ | همان ساز و زرٌینه کفش مرا؛ | |
3085 | وگر خود دگرگونه گردد سَخُن، | تو زاری مساز و نژندی مکن. |
مباشید یک تن بدین رزمگاه؛ | میارید، از آن پس، سوی رزم راه. | |
سراسر سوی زاولِستان شوید؛ | از ایدر، به نزدیک دستان شوید. | |
تو خرسند گردان دلِ مادرم؛ | چنین رانْد گردنده چرخ از برم. | |
بگویش که:"دل را در این غم مبند؛ | مشو جاودانه ز مرگم نژند؛ | |
3090 | که کَس در جهان جاودانه نماند؛ | ز گردون مرا خود بهانه نماند. |
بسی دیو و شیر و نهنگ و پلنگ | تبه شد به چنگم، به هنگامِ جنگ. | |
بسی بارۀ دژ که کردیم پست؛ | نیاورْد کس دستِ من زیرِ دست. | |
درِ مرگ، آن کَس بکوبد که پای | به اسپ اندر آرَد؛ بجنبد ز جای. | |
اگر سال گشتی فزون از هزار، | همین بود راه و همین بود کار". | |
3095 | چو خرسند گردد، به دستان بگوی، | که:"از شاهِ گیتی، مَبَرتاب روی. |
اگر جنگ سازد تو سُستی مکن؛ | چنان رَو که رانند از این در، سَخُن. | |
همه مرگ راایم، پیر و جوان؛ | به گیتی نَماند کسی جاودان"». | |
ز شب نیمه گفتارِ سهراب بود؛ | دگر نیمه آرامش و خواب بود. | |
.
.
.
.ک:126
با درود به دوستان گرامی
نوروز آمد و ما با خوشی و ناخوشی هایمان همراهش شدیم. امیدوارم سالی پر از نیکی داشته باشید. از همراهی شما در سال و سالهای پیشین بسیار سپاسگزارم.
کم کم باید شاهنامه ها را باز کنیم و با یاری شما داستان ها را دنبال کنیم.
پیروز باشید.