انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب

.


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.


بازگشت گرسیوز و بدگویی از  سیاوش نزد افراسیاب



چو نزدیک سالارِِ تورانْ سپاه رسیدند و پرسید هر گونه شاه،

فراوان سخن رفت و نامه بدادبخواند و بخندید و زاو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه دار بدان تازه رخسارۀ شهریار
1850همی بود یک دل پر از کین و دردبدان گه که خورشید لاژورد

همه شب بپیچید تا روز پاکچو شب جامۀ تیره را کرد چاک

سرِ مردِ کین اندر آمد ز خواببیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخت کردند جاینشستند و جستند هر گونه رای

بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار!سیاوش دگر دارد آیین و کار.
1855فرستاده آمد ز کاوس شاه،نِهانی، به نزدیک او چند راه.

ز روم و ز چین، نیزش آمد پیامهمی یادِ کاوس گیرد، به جام

بر او انجمن شد فراوان سپاهبپیچد به ناگاه ، از او جانِ شاه

اگر تور را دل نگشتی دُژم ز گیتی بر ایرج  نکردی ستم

دو کشور که چون آتش تیز وآب به دل یک ز دیگر گرفته شتاب،
1860تو خواهی کِشان خیره، جفت آوریهمی باد را در نهفت آوری!

اگر کردمی بر تو این بد نِهانمرا زشتْ نامی بُدی در جهان.»

دلِ شاه از آن کار شد دردمندپر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت:« بر من  تو را مهر ِ خون بجنبید و او بُد تو را رهنمون

سه روز اندر این نامه رای آوریمسخنهاش بهتر به جای آوریم.
1865چو این رای گردد خِرَد را درست،بگویم که درمان چه بایدْت جست.»

چهارم چو گرسیوز آمد به درکُلَه بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ِ توران ورا پیش خواندز کارِِ سیاوش، فراوان براند

بدو گفت:« کای یادگار پشنگچه دارم جز از تو به گیتی به چنگ؟

همه رازها بر تو باید گشادبه ژرفی ببین تا چه آیدْت یاد
1870از آن خوابِِ بَد چون دلم شد غمی،به مغز اندر آورد لختی کَمی؛

نبستم به جنگ ِ سیاوش میاننیامد از او نیز ما را زیان.

چو آن تخت ِ پر مایه پدرود کرد،خرد تار کرد و مرا پود کرد.

ز فرمان من یک زمان سر نتافتچو از من چنان نیکوِیها بیافت.

سپردم بدو کشور و گنج ِ خویش؛نکردیم یاد از غم و رنج ِ خویش.
1875به خون نیز، پیوستگی ساختیم؛دل از کین ِ ایران بپرداختیم.

بپیچیدم از گنج و فرزند رویگرامیْ دو دیده سپردم بدوی.

پس از نیکویها و هر گونه رنجفِدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدون که من بد سگالم بر اوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بر او بر، بهانه ندارم به بدگر از من بدو اندکی بد رسد،
1880زبان برگشایند بر من مِهان؛درفشی شوم در میانِ جهان.

نباشد پسندِ جهان آفرین نه نیز از بزرگانِ روی زمین

ز دَد تیز دندان تر از شیر نیستکه اندر دلش بیم شمشیر نیست.

اگر بچّه ای ز آنِ خود دردمند ببیند، کند دادم  و دد را گزند.

اگر ما بشوریم بر بیگناه،پسندد چنین  داور هور و ماه؟
1885ندانم جز آن کِش بخوانم به در؛وز ایدر، فرستمْش سویِ پدر.

اگر گاه جوید گر انگشتری،از این بوم و بر بگسلد داوری.»

بدو گفت گرسیوز:« ای شهریارمگیر این چنین کار پر مایه خوار.

از ایدر گر او سوی ایران شودبر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش ِ توبدانست رازِ کم و بیش تو
1890چو جویی دگر ز او تو بیگانگی،کنی رهنمونی به دیوانگی.

یکی دشمنی باشد اندوختهنمک را مَپَرْگَن تو بر سوخته.

براین داستان زد یکی رهنمونکه:" آبی که از خانه آید برون،

ندانند درمان ِ آن را به بند".اگر بد نخواهی تو، بنیوش پند.

نبینی که پروردگارِ ِ پلنگنبیند ز پرورده جز درد و جنگ؟
1895چو افراسیاب آن سخن باز جست،همه گفتِ گرسیوز آمد درست.

پشیمان شد از رای و کردار خویش؛همی تیره دانست بازارِ خویش

چنین داد پاسخ که:« من زاین سخن نه سر نیک بینم بلا را ،نه بُن

بباشیم تا رازِ گردان سپهرچگونه گشاید بدین کار، چهر

به هر کار،  بهتر، درنگ از شتاب؛بمان تا بتابد، براین، آفتاب
1900ببینم که رایِ جهاندار چیست!رخِ شمعِ چرخِ روان سویِ کیست!

وگر سوی درگاه خوانمْش باز بجویم سخن تا چه دارد براز!

نگهبان او من بَسَم، بی گمان؛همی بنگرم تا چه گردد زمان.

چو از او کژّیی آشکارا شودکه ناچار دل بی مدارا شود

از آن پس نکوهش نیاید ز کَسمکافات بد جز بدی نیست پس.» 
1905چنین گفت گرسیوزِ کینه جوی،که:«ای شاهِ بینا دلِ راستگوی!

سیاوش بدان آلت و فرّ و بُرزبدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز،

گر آید به درگاه تو با سپاهشود بر تو بر  تیره خورشید و ماه.

سیاوش نه آن است کِش دید شاههمی ز آسمان برگذارَد کلاه

فریگیس را هم ندانی تو باز،که گویی شده ست از جهان بی نیاز.
1910سپاهت بدو بازگردد  همه؛بترسم که مانَد شُبان بی رمه!

سپاهی که شاهی ببیند چُنُویبدان بخش و آن رای و آن ماهِ روی

نخواهد از آن پس به شاهی تو رابره گاهِ او را و ماهی تو را؛

دو دیگر که از شهر آباد اویچنان بوم فرخنده بنیاد اوی

تو خواهی که:" ایدر مرا بنده باشبه خواری، به مهر من آگنده باش!"
1915ندیده ست کَس جفت با پیلْ شیر،نه آتش دمان از بر و آبْ زیر.

اگر بچّۀ شیر ِ ناخورده شیربپوشد کسی در میان حریر

به گوهر شود باز، چون شد بزرگ؛نترسد از آهنگ ِ پیل سترگ.»

پس افراسیاب اندر آن بسته شدغمی گشت و اندیشه پیوسته شد

اکر باد خیره بجستی ز جایمگر یافتی چهره و دست و پای !
1920همی از شتابش بِهْ آمد درنگ؛که پیروز باشد خداوندِ سنگ.

ستوده نباشد سرِ بادْساربر این داستان زد یکی هوشیار:

«سبکسار مردم نه والا بودوگر چه گََوَی سروْبالا بود.»

برفتند پیچان و لب پر سخن،پر از کین دل از روزگارِ کهن.

بر شاه رفتی زمان تا زمانبداندیش گرسیوز بدگمان.
1925ز هر گونه رنگ  اندر آمیختی؛دلِ شاهِ توران برانگیختی؛

چنین تا برآمد بر این روزگار پر از درد و کین شد دلِ شهریار

سپهبد چنان دید یک روز رایکه پردخت مانَد ز بیگانه جای

به گرسیوز این داستان برگشادز کار سیاوش بسی کرد یاد

«تو را گفت از ایدر ، بباید شدنبر ِ او فراوان بباید بُدَن
1930بپرسیّ و گویی که:" ز آن جشنگاه، نخواهی کرد همی کَس را نگاه؟

بهشتی همانا بجنبد ز جای یکی با فریگیس خیز،ایدر آی.

نیاز است ما را به دیدار توبدان پر هنر جانِ بیدار تو

بدین کوه ِ ما نیز، نخچیر هستبه جام زبر جد، می و شیر هست

گذاریم یک چند و باشیم شاد؛چو آیدْت از آن شهر ِ آباد یاد،
1935به رامش بباش و به شادی ، خَرام؛مَی و جام با من چرا شد حرام؟"»





.

.

.

هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز

.


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز



به بَر زد سیاوش بدان کار دست؛به زین اندر آمد زِ تخت نشست.

زره را به هم بر، ببستند پنج،که از یک زره تن رسیدی به رنج.
1785نهادند بر خطَّ آوردگاهنظاره بر او بر،  ز هر سو سپاه

سیاوش یکی نیزه شاهوارکجا از پدر داشتی یادگار

که در جنگ ِ مازندران داشتیبه زنجیر بر، نیزه بگذاشتی

به آوردگه رفت نیزه به دستعنان را بپیچید چون پیل ِ مست
 بزد نیزه و برگرفت آن زرهزره را نماند ایچ بند و گره
1790از آورد نیزه برآورد راست؛زره را بینداخت آن سو که خواست

سواران ِ گرسیوز جنگ سازبرفتند با نیزه های دراز

فراوان بگشتند گِرد زرهز میدان نَبَر شد زره یک گره

سیاوش سپر خواست گیلی ، چهاردو چوبین، دو از آهنِ آبدار

کمان خواست با تیرهای خدنگشش اندر میان زد سه چوبه به چنگ
1795یکی در کمان راند و بفشارد ران
بر آن چار چوبین و ز آهن سپر
نظاره به گِردَش، سپاهی گران
گذر کرد پیکانِ آن نامور

بزد هم برآن گونه، ده چوبه تیربر او آفرین خواند بُرنا و پیر

از آن ده یکی در گذاره نماندهمی هر کسی نام ِیزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز ای شهریاربه ایران و توران تو را نیست یار
1800بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیشِ سپاه
 بگیریم هر دو دوالِ کمربه کردار جنگی دو پرخاشخَر

ز ترکان مرا نیست همتا ،کسیچو اسپم نبینی ز اسپان بسی

به میدان ما نیست همتایِ توهماورد تو ، گر به بالای تو

گر ایدون که بردارم از پشت زین ،تو را ،ناگهان بر زنم بر زمین
1805چنان دان که از تو دلاورترمبه اسپ به مردی ز تو برترم

وگر تو مرا برنهی بر زمیننگردم به جایی که جویند کین

سیاوش بدو گفت :«کاین خود مگویکه تو مِهتری، شیر و پرخاشجوی

همان اسبِ تو شاه ِ اسب من استکلاه ِ تو آذرگشسب من است

جز از تو،  ز ترکانِ کَسی برگزینکه با من بگردد نه بر رایِ کین
1810بدو گفت گرسیوز :«کای نامجویز بازی نشانی نیاید به روی».

سیاوش بدو گفت :«کاین رای نیست
نبرد دو تن جنگِ مردان بود
به میدان به نزدِ منَتَ جای نیست
پر از خشم  اگر چهره خندان بود

ز گیتی برادر تویی شاه راهمی زیر نعل آوری ماه را

کنم هر چه گویی به فرمانِ توبر این نشکنم رای و پیمان تو
1815ز یاران یکی شیر جنگی بخوانبر این تیزْ تگ بارگی، برنشان.
 گر ایدون که رایت نبردِ من استسرِ سرکشان زیر گردِ من است».
 بخندبد گرسیوز نامجوی؛همانا خوش آمدْش گفتار اوی

به ترکان چنین گفت :«کز سرکشانکه خواهد که گردد به گیتی نشان؟

یکی با سیاوش نبرد آوَرَد؛سر ِ سرکشان زیر گَرد آورد.
1820سراینده بودند لب با گرهبه پاسخ بیامد گرویِ زره

«منم- گفت: شایستۀ کارکرداگر نیست او را کسی همنبرد.»

سیاوش ز گفت ِ گروی زرهبرو کرد پرچین ، رخان پر گره 

بدو گفت گرسیوز ای شهریارز گُُردان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشتنبردِ  بزرگان مرا خوار گشت
1825از ایشان دو یَل باید آراستهبه میدانْ نبرد ِمرا خواسته

دگر سرکشی بود نامش دَمورکه همتا نبودش به توران به زور

برفتند پیچان دمور و گُرویسیاوش بدان هر دو، بنهاد روی

به بندِ میانِ گرویِ زرهفرو برد چنگال و بر زد گره

ز زین برگرفتش به میدان فگندنیازش نیامد به بند کمند
1830وز آن  پس بپیچید سوی دمورگرفتش سر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زین بر گرفتکه گردان بماندند زو در شگفت

چنان پیش گرسیوز آورد کَشتو گفتی یکی مور دارد به کَش

فرود آمد از اسب و بگشاد دستپر از خنده بر تخت زرّین نشست

برآشفت گرسیوز از کار ِ اویپر از غم شدش دل پر از رنگ، روی
1835وز آن تخت زرّین به ایوان شدندبه کردار گُردان ایران شدند

نشستند یک هفته با نای و رودمی آورد و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند بازبزرگان و گرسیوزِ کینه ساز

یکی نامه بنوشت نزدیکِ شاهپر از لابه و پرسش ِ نیکخواه

وز آن پس مر او را بسی هدیه دادبرفتند از آن شهر چون باد ، شاد
1840به رهشان سخن رفت یک با دگراز آن پر هنر شاه و زان بوم و بر

چنین گفت گرسیوز ِکینه جوی
یکی مردْ را شاهِ توران بخواند
که :«ما را از ایران بد آمد به روی
که از ننگ ما را به خُوَی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گُرویکه بودند گُُردان پرخاشجوی

چنان زار و بیکار گشتند خوارز چنگال ِ ناپاک دلْ، یک سوار

سرانجام از این ، بگذراند سخننه سر بینم این کار او را نه بُن.»

چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت در آن جوی، جز تیره آب.






.


.

.

گردآورنده میترا حاجی 


.