.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ نامۀ سیاوش از کاوس
هیونی بیاراست کاوْس شاه؛ | بفرمود تا بازگردد به راه. | |
نویسندۀ نامه را پیش خواند؛ | بر ِ تختِ خویشش، به کرسی نشانْد. | |
970 | یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ، | زبان تیز و رخساره چون بادْرنگ. |
نخست آفرین کرد بر کَردگار، | خداوندِ آرامش و کارزار. | |
«خداوندِ کیوان و بهرام و ماه، | خداوندِ نیک و بد و فرّ و جاه؛ | |
به فرمانِ اوی است گردان سپهر؛ | از او بازگسترْد ،هر جای، مهر. | |
تو را ای جوان! تندرستی و بخت | همیشه بماناد، با تاج و تخت! | |
975 | اگر بر دلت رایِ من تیره گشت، | زِ خوابِ جوانی سرت خیره گشت، |
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد، | چو پیروز شد روزگارِ نبرد. | |
کنون،خیره ، آزرمِ دشمن مجوی؛ | بر این بارگه بر مبر آبِ روی. | |
منه با جوانی سر اندر فریب، | گر از چرخِ گردان نخواهی نِهیب. | |
گروگان که داری به درگه فرست؛ | ندیده ست کَس جفت با پایْ دست. | |
980 | تو را گر فریبد، نباشد شگفت؛ | مرا از خود اندازه باید گرفت؛ |
که من، ز آن فریبنده گفتارِ اوی، | بسی بازگشتم ز پیکارِ اوی. | |
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی؛ | ز فرمانِ من، روی برگاشتی. | |
تو باخوبرویان برآمیختی، | به بازیّ و از جنگ بگریختی؛ | |
همان رستم از گنجِ آراسته، | نخواهد شدن سیر و از خواسته؛ | |
985 | وز آن مُردْریْ تاجِ شاهنشهی، | تو را شد سر از جنگ جُستن تُهی. |
درِ بی نیازی، به شمشیر، جوی؛ | به کشور، بُوَد شاه را آبِ روی. | |
چو توسِ سپهبد رسد پیشِ تو، | بسازد ، چو باید ، کم و بیشِ تو. | |
هم اندر زمان بار کن بر خران، | گروگان که داری، به بندِ گران. | |
از این آشتی رایِ چرخِ بلند | بِدان است کآید به جانت گزند. | |
990 | به ایران رسد زین بدی آگهی، | بر آشوبد این روزگارِ بهی. |
تو شَوْ؛ کین کَش؛ آویختن را، بساز؛ | از این در سخنها مگردان دراز. | |
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی، | ز خاکِ سیه رودِ جیحون کنی، | |
سپهبد سر اندر نیارد به خواب؛ | بیاید به جنگِ تو افراسیاب؛ | |
وگر مهر داری بر آن اهرمن، | نخواهی که خوانَدْت پیمان شکن، | |
995 | سپه توس را دِهْ؛ تو خود بازگرد؛ | نه ای مردِ پرخاش و ننگ و نبرد.» |
نهادند ، بر نامه بر، مُهرِ شاه؛ | هیون پَر برآورد و بُبْرید راه. | |
چو نامه به نزدِ سیاوش رسید، | بر آن گونه ناخوبْ گفتار دید، | |
فرستاده را خواند و پرسید،چُست؛ | از او کرد یکسر سخنها درست. | |
بگفت آنچه با پیلتن رفته بود؛ | ز توس و ز کاوس کآشفته بود. | |
1000 | سیاوش چو بشنید گفتارِ اوی، | ز رستم غمی گشت و از کار اوی. |
ز کارِ پدر، دل پر اندیشه کرد؛ | زِ ترکان و از روزگار ِ نبرد. | |
همی گفت:«صد مردِ گُرد ِ سوار | زِ خویشانِ شاهی چنین نامدار، | |
همه نیکخواه و همه بیگناه، | اگرشان فرستم به نزدیکِ شاه، | |
نپرسد؛نیندیشد از کارشان؛ | هم آنگه، زنده بر دارشان. | |
1005 | به نزدیکِ یزدان چه پوزش کنم؟ | بد آمد، زِ کارِ جهان، بر تنم؛ |
ور ایدون که جنگ آورم بیگناه | اَبَر خیره با شاهِ تورانْ سپاه، | |
جهاندار نپْسندد این بد ز من؛ | گشایند بر من زبان انجمن؛ | |
وگر بازگردم به درگاه شاه؛ | به توسِ سپهبد سپارم سپاه، | |
از او نیز هم بر تنم بد رسد؛ | چپ و راست، بد بینم و پیش، بد. | |
1010 | نیاید، ز سوداوه، خود جز بدی؛ | ندانم چه خواهد رسید، ایزدی!» |
دو تن را ز لشکر، ز گُندآوران | چو بهرام و چون زنگۀ شاوران، | |
بدان رازشان خوانْد نزدیک خویش؛ | بپرداخت ایوان و بنْشانْد پیش؛ | |
که رازش به هم بود با هر دو تن، | از آن پس که رستم شد از انجمن. | |
بدیشان چنین گفت:«کز بختِ بد، | فراوان همی بر تنم بد رسد. | |
1015 | بدان مهربانیِ دلِ شهریار، | به سانِ درختی پر از برگ و بار، |
چو سوداوه او را فریبنده گشت، | تو گفتی که زهرِ گَزاینده گشت. | |
شبستانِ او گشت زندانِ من؛ | غمی گشت از او بختِ خندانِ من. | |
چنین رفت بر سر مرا روزگار، | که با مهرِ او آتش آورد بار. | |
گُزیدم، بر آن سوزِ بی آب، جنگ؛ | مگر دور مانم ز چنگِ نهنگ! | |
1020 | به بلخ اندرون، بود چندان سپاه ؛ | سپهبد چو گرسیوزِ نیکخواه. |
نشسته به سُغد اندرون شهریار، | پر از کینه، با تیغزن صد هزار. | |
برفتیم بر سانِ بادِ دمان؛ | نجُستیم، در جنگِ ایشان زمان. | |
چو کشور سراسر بپرداختند، | گروگان و آن هدیه ها ساختند، | |
همه موبدان آن نمودند راه ؛ | که ما باز گردیم از این رزمگاه. | |
1025 | ورا گر ز بهر فزونی است جنگ؛ | چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ، |
چه باید همی خیره خون ریختن؟ | چنین ، دل به کین اندر آویختن؟ | |
سری کِش نباشد ز مغز آگهی، | کجا باز داند بدی از بهی؟ | |
قَباد آمد و رفت و گیتی سپرد؛ | ورا، نیز هم، رفته باید شمرد. | |
پسندش نیاید همی کارِ من؛ | بکوشد به رنج و به آزارِ من. | |
1030 | به خیره، همی جنگ فرمایدم؛ | بترسم که سوگند بگْزایدم. |
همی سر ز یزدان بباید کشید؛ | فراوان نکوهش بباید شنید. | |
دو گیتی همی بُرد خواهد ز من؛ | بمانم به کامِ دلِ اهرمن؛ | |
وز آن پس که داند کز این کارزار، | که را برکشد گردشِ روزگار؟ | |
نزادی کاشکی مرا مادرم! | وگر زاد مرگ آمدی بر سرم! | |
1035 | که چندین بلاها بباید کشید، | ز گیتی همه زهر باید چشید. |
درختی است این برکشیده بلند | که بارش همه زهر و برگش گزند. | |
بر این گونه پیمان که من کرده ام، | به یزدان و سوگندها خورده ام، | |
اگر سر بگردانم از راستی، | فراز آید از هرسُوِی کاستی. | |
پراگنده شد در جهان این سخُن، | که با شاه ِ توران فگندیم بُن. | |
1040 | زبان برگشایند هر کَس به بد، | به هر جای بر من، چنانچون سَزد. |
به کین بازگشتن ، بریدن ز دین، | کشیدن سر از آسمان و زمین، | |
چنین کِی پسندد ز من کردگار؟ | کجا بر دهد گردشِ روزگار؟ | |
شوم؛ کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان. | |
رَوِْشن ِ زمانه بر آن سان بُوَد، | که فرمانِ دادارِ گیهان بُوَد. | |
1045 | تو، ای نامور زنگۀ شاوران! | بیارای دل را، به رنجِ گران؛ |
برو تا به درگاهِ افراسیاب ؛ | درنگی مباش و منه سر به خواب. | |
گروگان و این خواسته هر چه هست، | ز دینار و از تاج و تختِ نشست، | |
چنین هم، همه ، باز بَر پیشِ اوی؛ | بگویش که ما را چه آمد به روی.» | |
بفرمود بهرامِ گودرز را، | که:« این نامور لشکر و مرز را، | |
1050 | سپردم تو را جمله؛ با پیل و کوس، | بمان، تا بیاید سرافرازْ توس. |
بدو دِهْ تو این لشکر و خواسته؛ | همه کارها یکسر آراسته. | |
یکایک بدو بر شُمَر هر چه هست، | ز گنج و ز تاج و ز تختِ نشست.» | |
چو بهرام بشنید گفتارِ اوی، | دلش گشت پیچان ز تیمارِ اوی. | |
ببارید خون زنگۀ شاوران؛ | بنَفرید بر بومِ هاماوران. | |
1055 | پر از غم ، نشستند هر دو به هم؛ | روانْشان ز گفتار او شد دُژم. |
بدو گفت بهرام:«کاین رای نیست؛ | تو را بی پدر، در جهان جای نیست. | |
یکی نامه بنویس نزدیکِ شاه؛ | دگرباره، ز او پیلتن را بخواه. | |
اگر جنگ فرمان دهد، جنگ ساز؛ | سخن کوته است، ار نگردد دراز. | |
نَوا گر فرستی به نزدیک اوی، | بخندد دل و جانِ تاریک اوی. | |
1060 | دلت گر چنین رنجه گشت از نوا، | رها کن؛ نه جنگ است بر تو گُوا؟ |
به نامه، جز از جنگ فرمانش نیست. | نرفته است کاری که درمانش نیست. | |
به فرمانِ کاوس جنگ آوریم؛ | جهان بر بد اندیش تنگ آوریم. | |
مکن، خیره، اندیشه بر دل دراز؛ | سرِ او به چربی، به دام آر باز. | |
مگردان، به ما بر، دُژم روزگار؛ | چو آمد درختِ بزرگی به بار، | |
1065 | پر از خون مکن دیدۀ تاج و تخت؛ | مَخُوشان تنِ خسروانی درخت. |
نه نیکو بُوَد، بی تو، تخت و کلاه؛ | سپاه و سراپرده و بارگاه. | |
سر و مغز ِ کاوس آتشکده است؛ | همه مایه و جنگِ او بیهُده است. | |
مگر آسمانی جز این است راز؛ | چه باید سخنها کشیدن دراز؟» | |
نپذرفت از آن دو خردمند پند؛ | دگرگونه بُد رازِ چرخِ بلند. | |
1070 | چنین داد پاسخ که:«فرمانِ شاه، | بر آنم که برتر ز خورشید و ماه؛ |
ولیکن به فرمانِ یزدانِ دلیر، | نباشد کِهْ و مِهْ، نه پیل و نه شیر. | |
کسی کو زفرمانِ یزدان بتافت، | سرآسیمه شد خویشتن را نیافت. | |
همی دست یازید باید به خون؛ | به کین دو کشور، بُدن رهنمون؛ | |
زِ بهرِ نوا، هم بیازارد اوی، | سخنهای دیرینه یاد آرَد اوی؛ | |
1075 | وگر باز گردم از این رزمگاه، | شوم کارْناکرده نزدیک شاه، |
همان خشم و پیکار بار آورَد؛ | سرشکِ غم اندر کنار آورْد. | |
اگر تیره تان شد دل از کارِ من، | بپیچد سرْتان ز گفتارِ من، | |
فرستاده خود باشم و رهنمای؛ | بمان؛ بر این دشت، پرده سرای. | |
کسی کو نبیند همی گنجِ من، | چرا برگمارم بر او رنجِ من؟» | |
1080 | سیاوش چو پاسخ چنین داد باز، | بپژمرد جانِ دو گردنفراز. |
ز بیم جداییش گریان شدند؛ | چو بر آتش تیز، بریان شدند. | |
همی دید چشم و دلِ روزگار، | که اندر نِهان چیست با شهریار. | |
نخواهد بُدن نیز دیدارِ اوی؛ | از آن، چشم گریان شد از کارِ اوی. | |
چنین گفت زنگه که :« ما بنده ایم ؛ | به مهرِ سپهبد دل آگنده ایم. | |
1085 | فدایِ تو باد این تن و جانِ ما ! | چنین باد، تا مرگ، پیمانِ ما!» |
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه، | چنین گفت با زنگه بیدارْشاه، | |
که:«شَو؛ شاهِ توران سپه را بگوی، | "کز این کار ما را چه آمد به روی: | |
از این آشتی جنگ بهرِ من است ؛ | همه نوشِ تو درد و زهرِ من است؛ | |
ز پیمانِ تو ، سر نگردد تهی، | وگر دور مانم ز تختِ مهی. | |
1090 | جهاندارْ یزدان پناه ِ من است؛ | زمین تخت و گردون کلاهِ من است؛ |
دو دیگر که برخیره ناکرده کار، | نشایست رفتن برِ شهریار. | |
یکی راه بگشای تا بگذرم، | به جایی که کرد ایزد آبشخورم. | |
یکی کشوری جویم اندر جهان، | که نامم ز کاوس گردد نِهان؛ | |
ز خویِ بد او، سخن نشنوم؛ | ز پیکارِ او، یک زمان بغنوم."» | |
.
.
970- بادرنگ:نام دیگر ترنج در پنداشناسی شاهنامه نماد زردی
975- خیره: بیهوده
980- اندازه گرفتن: سنجیدن
982- برگاشتن:برگشتن
1006- زبان برگشادن:کنایه ایما از بد گفتن و نکوهیدن و سرزنش کردن
نفریدن: نفرین کردن
روشن- روش
خوشاندن: خشکاندن
.
رستم
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا گوش کنید
نامه نبشتن سیاوش به نزدیک کاوس
بفرمود تا پیش او شد دبیر | پر اندیشه، با می در آمیخت شیر. | |
نخست آفرین کرد بر دادگر؛ | کز او دید نیرو و فرٌ و هنر؛ | |
خداوندِ هوش و زبان و توان؛ | خِرَد همی پروراند با روان. | |
گذر نیست کَس را ، ز فرمانِ اوی؛ | کَسی کو نگردد ز پیمانِ اوی، | |
890 | به گیتی، نبیند جز از راستی؛ | بدو، باشد افزونی و کاستی؛ |
همان آفرینندۀ هور و ماه؛ | فرازندۀ تاج و تخت و کلاه. | |
از او باد بر شهریار آفرین، | جهاندار و از نامداران گزین! | |
رسیده به هر نیک و بد رایِ اوی؛ | ستونِ خِرَد باد بالای اوی! | |
رسیدم به بلخ و به خرٌم بهار؛ | همه، شادمان بودم از روزگار. | |
895 | ز من چون خبر یافت افراسیاب، | تبه شد، به جام اندرش روشن آب. |
بدانست کآن کار دشوار گشت؛ | جهان تیره شد بخت او خوار گشت. | |
بیامد برادرْش با خواسته، | بسی خوبرویانِ آراسته، | |
که زنهار خواهد ز شاهِ جهان؛ | سپارد بدو تاج و تختِ مِهان. | |
بسنده کُند زین جهان، مرزِ خویش؛ | بداند همه مایه و ارزِ خویش. | |
900 | از ایرانْ زمین، نَسپَرَد تیره خاک؛ | بشوید دل از کینه و جنگ، پاک. |
ز خویشان، فرستاد صد نزدِ من؛ | بدین خواهش، آمد گوِ پیلتن. | |
گر او را ببخشد، ز مهرش ، رواست؛ | که بر مهرِ او چهرِ او (مر) گُواست.» | |
چو بنوشت نامه، یلِ جنگجوی | سویِ شاه کاوس بنهاد روی؛ | |
وز آن روی، گرسیوز نیکخواه | بیامد برِ شاهِ تورانْ سپاه. | |
905 | همه داستانِ سیاوش بگفت، | که:«او را ز شاهان کَسی نیست جفت؛» |
ز خوبیٌ دیدار و کردارِ اوی، | ز هوش و دل و شرم و گفتارِ اوی؛ | |
دلیر و سخنگوی و گُرد و سوار؛ | تو گویی خرد دارد اندر کنار. | |
بخندید؛ با او چنین گفت شاه، | که:«چاره بِه از جنگ، ای نیکخواه! | |
دلم گشت از آن خواب ِ بد با نهیب؛ | ز بالا، بدیدم نشانِ نشیب. | |
910 | پر از درد گشتم سویِ چاره باز؛ | بدان تا نشینم بی اندُه فراز؛ |
به گنجِ دِرَم چاره آراستم؛ | کنون، شد بر آن سان که من خواستم.» | |
وز این روی چون رستمِ شیرْمرد | بیامد بر شاهِ ایران چو گَرد، | |
به پیش اندر آمد، به کَش کرده دست؛ | برآمد سپهبد زِ جایِ نشست. | |
بپرسید و بگرفتش اندر کنار- | ز فرزند و از گردشِ روزگار؛ | |
915 | ز گُردان و از رزم و کارِ سپاه؛ | وز آن تا چِرا بازگشت او ز راه. |
تهمتن ببوسید رویِ زمین؛ | به کاوس بر، خوانْد چند آفرین. | |
نخست از سیاوش زبان برگشاد؛ | ستودش فراوان و نامه بداد. | |
چو نامه برِ او خواند فرٌخ دبیر، | رخِ شهریار ِ جهان شد چو قیر. | |
به رستم، چنین گفت:«گیرم که اوی | جوان است و بَد نارسیده به روی. | |
920 | چو تو نیست، اندر جهان، سربه سر؛ | به جنگ، از تو جویند شیران هنر. |
ندیدی تو بدهایِ افراسیاب، | که گم شد ز ما خورد وآرام و خواب؟ | |
مرا رفت بایست؛ کردم درنگ؛ | مرا بود با او سری پر ز جنگ. | |
نرفتم؛ که گفتند:"از ایدر مرو؛ | بمان تا پسیچد جهاندارِ نو." | |
چو پادْاَفرَهِ ایزدی خواست بود، | مکافات بدهایِ بدی خواست بود، | |
925 | شما را، بدان مُرْدریْ خواسته، | بدین گونه بر، شد دل آراسته، |
- کجا بستد از هر کسی بیگناه. | بدین سان بپیچد سرْتان ز راه، | |
به صد تُرک بیچارۀ بد نژاد | که نامِ پدْرشان ندارند یاد. | |
کنون، از گروگان کیْ اندیشد اوی؟ | همان پیشِ چشمش همان آبِ جوی. | |
شما گر خرد را نبستید کار، | نه من سیرم از بخششِ روزگار. | |
930 | به نزدِ سیاوش فرستم کنون، | یکی مردِ با دانش و پر فسون. |
بفرمایمش:«کآشتی کن بلند؛ | به بندِ گران، پایِ ترکان بیند. | |
بر آتش بنه خواسته، هر چه هست؛ | نگر، تا نَیازی به یک چیز دست! | |
پس، آن بستگان را برِ من فِرِست، | که من سر بخواهم ز تنْشان گُسست. | |
تو با لشکرِ خویش، سرْ پُر ز جنگ، | برو تا به درگاه او بی درنگ. | |
935 | همه دست بگشای، تا یکسره | چو گرگ اندر آیند پیشِ بره. |
چو تو ساز گیری بد آموختن، | سپاهت کند غارت و سوختن؛ | |
بیاید به جنگ تو افراسیاب، | چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب.» | |
تهمتن بدو گفت:«کای شهریار! | دلت را بدین کار غمگین مدار. | |
سخن بشنو از من تو ای شه! نخست؛ | پس آنگه جهان زیر فرمانِ تست. | |
940 | تو گفتی که:«بر جنگِ افراسیاب، | مران تیز لشکر بر آن رویِ آب. |
بمانید تا او بیاید به جنگ؛ | که او خود شتاب آورَد، بی درنگ." | |
ببودیم یک چند، در جنگ، سست؛ | درِ آشتی او گشاد، از نخست. | |
کسی کآشتی جوید و ساز ِبزم، | نه نیکو بُوَد پیش رفتن به رزم؛ | |
دو دیگر که پیمانْ شکن پیشگاه، | نباشد پسندیدۀ نیکخواه. | |
945 | سیاوش چو پیروز بودی به جنگ، | برفتی به سانِ دلاورْنهنگ، |
چه جُستی جز از تاج و تخت و نگین، | تن آسانی و گنجِ ایرانْ زمین؟ | |
همه یافتی؛ جنگ، خیره، مجوی؛ | دلِ روشنَت به آبِ تیره مشوی. | |
گر افراسیاب این سخنها که گفت | به پیمان شکستن بخواهد نهفت، | |
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر؛ | به جای است شمشیر و چنگالِ شیر. | |
950 | ز فرزند پیمان شکستن مخواه؛ | مکن آنچه نه اندر خورَد با کلاه! |
نِهانی، چرا باید گفت سُخُن؟ | سیاوش ز پیمان نگردد، زِ بُن؛ | |
وز این کار کاندیشه کرده ست شاه، | بر آشوبد این نامور پیشگاه.» | |
چو کاوس بشنید سر پُر ز خشم، | برآشفت از آن کار و بگشاد چشم. | |
به رستم چنین گفت شاهِ جهان، | که:«ایدون نمانَد سخن در نهان، | |
955 | که این در سرِ او تو افکنده ای؛ | چنین، از دلش بیخ ِ کین کنده ای. |
تنْ آسانی خویش جُستی در این، | نه افروزشِ تاج و تخت و نگین. | |
تو ایدر بمان، تا سپهدار توس | ببندد، در این کار، بر پیل کوس. | |
من اکنون هیونی فرستم به بلخ، | یکی نامه ای با سخنهایِ تلخ. | |
سیاوش اگر سر زِ پیمانِ من، | بپیچد؛ نیاید به فرمانِ من، | |
960 | به توسِ سپهبد سپارد سپاه؛ | خود و ویژگان بازگردد ز راه. |
ببیند ز من هر چه اندر خُور است، | گر او را چنین داوری در سر است.» | |
غمی گشت رستم به آواز گفت، | که:«گردون سرِ من نیارد نِهفت. | |
اگر توس جنگی تر از رستم است، | چنان دان که رستم زِ گیتی کم است.» | |
بگفت این و بیرون شد از پیشِ اوی، | پُر از خشم، چشم و پر از رنگ، روی. | |
965 | هم، اندر زمان، توس را خواند شاه؛ | بفرمود لشکر کشیدن به راه. |
چو بیرون شد از پیشِ کاوس توس، | بفرمود تا لشکر و بوق و کوس. | |
بسازند و آرایشِ ره کنند؛ | وز آرامگه، رای کوته کنند. | |
.
.
.
.
..
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا گوش کنید
http://s3.picofile.com/file/7395651719/ferestadan_af_garsi_ICAB.mp3.html
.
.
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه، | که:«بپسیچ کار و بپیمای راه. | |
785 | به زودی بساز و سخن را ، مایست؛ | ز لشکر،گزین کن سواری دویست. |
به نزد ِ سیاووش، برخواسته؛ | ز هر چیز گنجی بیاراسته: | |
ز اسپانِ تازی، به زرٌین ستام؛ | ز شمشیر هندی به زرٌین نیام؛ | |
یکی تاج پر گوهرِ شاهوار؛ | ز گستردنی، صد شتروارْ بار؛ | |
غلام و کنیزک ببر هم، دویست؛ | بگویش که:" باتو مرا جنگ نیست." | |
790 | بپرسَش فراوان و با او بگوی، | که:" ما سوی ایران نکردیم روی؛ |
زمین، تا لبِ رودِ جیحون مراست؛ | به سُغدیم و این پادشاهی جداست. | |
همان است کز تور و سلمِ دلیر، | زَبَر شد جهان آن کجا بود زیر؛ | |
از ایرج که بر بیگنه کشته شد، | ز مغزِ بزرگان، خِرَد گشته شد. | |
ز توران به ایران جدایی نبود؛ | که با جنگ و کین آشنایی نبود. | |
795 | ز یزدان بر آن گونه دارم امید، | که آوَرْد روزِ خُرام و نُوید. |
برانگیخت از شهرِ ایران تو را؛ | که پر مهر دید از دلیران تو را. | |
به بختِ تو، آرام گیرد جهان؛ | شود جنگ و ناخوبی اندر نِهان. | |
چو گرسیوز آید به نزدیکِ تو، | بیاراید آن رایِ باریک تو. | |
چنانچون به گاهِ فریدونِ گُرد، | که گیتی به بخشش به گُردان سپرد، | |
800 | ببخشیم وآن رای بازآوریم؛ | ز جنگ و ز کین، پای باز آوریم. |
تو شاهیٌ و با شاهِ ایران بگوی؛ | مگر نرم گردد سرِ جنگجوی! | |
سخنها همین گوی با پیلتن؛ | به چربی، بسی داستانها بزن.» | |
بر این هم نشان، نزدِ رستم غلام | پرستنده و اسپِ زرٌین لگام، | |
به نزدیکِ او همچنین خواسته، | ببَر؛ تا شود کار پیراسته، | |
805 | جز از تختِ زرٌین؛ که او شاه نیست؛ | تنِ پهلوان از درِ گاه نیست.» |
بیاوَرد گرسیوز آن خواسته، | که رویِ زمیت ز او شد آراسته. | |
دمان، تا لبِ رودِ جیحون رسید؛ | ز گُردان، فرستاده ای برگزید؛ | |
بدان تا رساند به شاه آگهی، | که: گرسیوز آمد، بدان فرٌهی. | |
به کَشتی، به یک روز، بگذاشت آب؛ | بیامد برِ بلخ دل پرشتاب. | |
810 | فرستاده آمد به درگاهِ شاه؛ | بفرمود تا برگشادند راه. |
سیاوش گوِ پیلتن را بخواند؛ | وز این داستان، چندگونه برانْد. | |
چو گرسیوز آمد به درگاهِ شاه، | بزرگان ایران گشادند راه. | |
سیاوش ورا دید؛ برپای خاست؛ | بخندید بسیار و پوزش بخواست. | |
ببوسید گرسیوز از دور خاک، | رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک؛ | |
815 | سیاووش بنشانْدش زیرِ تخت؛ | وز افراسیابش بپرسید، سخت. |
چو بنشست گرسیوز و شاهِ نو، | بدید آن سر و افسر و گاهِ نو، | |
به رستم، چنین گفت:«کافراسیاب | چو از تو خبر یافت، اندر شتاب، | |
یکی یادگاری به نزدیکِ شاه، | فرستاده کرده ست با من به راه.» | |
بفرمود تا هدیه برداشتند؛ | به چشمِ سیاووش بگذاشتند. | |
820 | ز دروازۀ شهر تا بارگاه، | دِرَم بود و اسپ و غلامی چو ماه. |
کس اندازه نشناخت آن را که چند، | ز دینار و از تاج و تختِ بلند. | |
غلامان همه با کلاه و کمر؛ | پرستنده با یاره و طوقِ زر. | |
پسند آمدش سخت و بگشاد روی؛ | نگه کرد و بشنید پیغام اوی. | |
چو بنشست گرسیوزِ پیش بین | زمین را ببوسید و کرد آفرین. | |
825 | تهمتن بدو گفت:«یک هفته شاد | بباشیم، تا پاسخ آریم یاد. |
بدین خواهش، اندیشه یابی بسی؛ | همان نیز پرسیدن از هر کسی.» | |
یکی خانه او را بیاراستند، | به دیبا و خوالیگران خواستند. | |
نشستند، بیدار، هر دو به هم؛ | سِگالش گرفتند بر بیش و کم. | |
از آن کار شد پیلتن بدْگمان، | کز آن گونه گرسیوز آمد دمان. | |
830 | طلایه ز هر سو برون تاختند؛ | چنانچون ببایست، برساختند. |
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت، | که:«این راز بیرون کشیم از نهفت؛ | |
که این آشتی جُستن از بهرِ چیست؛ | نگه کن که تریاکِ این زهر چیست. | |
ز پیوستۀ خون به نزدیک اوی، | نگر تا کدامند صد جنگجوی؛ | |
گروگان فرستد به نزدیکِ ما؛ | کند روشن این رایِ تاریک ما. | |
835 | نباید که از ما غمی شد؛ ز بیم، | همی طبل سازد به زیر گلیم! |
چو این کرده باشیم، نزدیک شاه | فرستاد باید یکی نیکخواه؛ | |
برد زین سخن نزد او آگهی؛ | مگر مغز گرداند از کین تهی!" | |
چنین گفت رستم که:"این است رای؛ | جز این روی، پیمان نیاید به جای." | |
به شبگیر، گرسیوز آمد به در، | چنانچون بود، با کلاه و کمر. | |
840 | بیامد؛به پیش سیاوش، زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین. |
سیاوش بدو گفت:"کز کار تو، | پر اندیشه بودم، ز گفتار تو؛ | |
کنون رای هر دو بر آن شد درست، | که از کینه دل را بخواهیم شست. | |
تو پاسخ فرستی به افراسیاب، | که:" از کین اگر شد سرت سیرخواب، | |
کسی کو ببیند سرانجام بد، | ز کردار بد بازگشتن سزد. | |
845 | دلی کز خرد گردد آراسته، | یکی گنج باشد، پر از خواسته. |
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست | دلت را ز رنج و زیان بهر نیست | |
ز گردان که رستم بداند همی، | کجا نام ایشان بخواند همی، | |
چو پیمان همی کرد خواهی درست، | تنی صد که پیوسته خون تست، | |
بر من فرستی به رسم نوا | که باشد به گفتار تو بر، گوا | |
850 | دو دیگر کز ایران زمین هر چه هست، | که آن شهرها را تو داری به دست، |
بپردازی و خود به توران شوی؛ | زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی | |
نباشد جز از راستی در میان، | به کینه نبندم کمر بر میان. | |
فرستم یکی نامه نزدیک شاه؛ | مگر باشتی باز خواند سپاه!" | |
برافگند گرسیوز،اندر زمان، | سواری به کردار باد دمان. | |
855 | بدو گفت:" خیز و منه سر به خواب؛ | برو، تازنان، نزد افراسیاب. |
بگویش که من تیز بشتافتم؛ | کنون هر چه جستی همه یافتم. | |
گروگان همی خواهد از شهریار، | چو خواهی که برگردد از کارزار." | |
فرستاده آمد؛بدادش پیام، | سراسر، ز گرسیوز نیکنام. | |
چو گفت فرستاده بشنید شاه، | فراوان بپیچید و گم کرد راه. | |
860 | به دل، گفت:"چندین ز خویشان من | گر ایدون که گم گردد از انجمن، |
شکست اندر آید بدین تاج و گاه ؛ | نماند،بر من، کسی نیکخواه؛ | |
وگر گویم:" از من گروگان مجوی،" | دروغ آیدش سربه سر گفت و گوی. | |
فرستاد باید براو نوا، | اگر بی گروگان ندارد روا؛ | |
مگر کاین بلاها ز من بگذرد! | خردمند باشم، به از بیخرد." | |
865 | بدان سان که رستم همی نام برد، | ز خویشان نزدیک صد برشمرد، |
بر شاه ایران فرستادشان؛ | بسی خلعت و نیکوی دادشان. | |
بفرمود تا کوس با کرنای، | زدند و فروهشت پرده سرای | |
بخارا و سغد و سمرقند و چاج، | سپیجاب و آن کشور و تخت عاج، | |
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ؛ | بهانه نجست و فریب و درنگ. | |
870 | چو از رفتنش رستم آگاه شد، | روانش از اندیشه کوتاه شد. |
به نزد سیاوش بیامد چو گرد | گذشته سخنها همه یاد کرد. | |
بدو گفت، چون کارها گشت راست، | که:"گرسیوز ار بازگردد رواست." | |
بفرمود تا خلعت آراستند؛ | سلیح و کلاه کمر خواستند؛ | |
یکی اسپ تازی به زرین ستام؛ | یکی تیغ هندی به زرین نیام | |
875 | چو گرسیوز آن خلعت شاه دید، | تو گفتی مگر بر زمین ماه دید. |
بشد، با زبانی پر از آفرین؛ | تو گفتی همه بر نوردد زمین. | |
سیاوش نشست از بر تخت عاج، | بیاویخته بر سر عاج تاج. | |
همی رای زد با یکی چرب گوی، | کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. | |
ز لشکر همی جست گردی سوار | که با او بسازد دم شهریار. | |
880 | چنین گفت با او گو پیلتن: | "کز این در که یارد گشادن سخن؟ |
همان است کاوس کز پیش بود؛ | ز گیتی نکاهد، نه هرگز فزود. | |
مگر من شوم نزد شاه جهان | کنم آشکارا، بر او بر، نهان. | |
ببرم زمین، گر تو فرمان دهی؛ | ز رفتن، نبینم همی جز بهی." | |
سیاوش ز گفتار او شاد گشت؛ | حدیث فرستادگان باد گشت. | |
885 | سپهدار بنشست و رستم به هم | سخن رفت هر گونه، بر بیش و کم. |
.
.
.
.افراسیاب - آیدین سلسبیلی
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بر ایشان به شادی گذر کرد روز؛ | چو از چشم شد هورِ گیتی فروز، | |
695 | به خواب و آرامَش آمد شتاب؛ | بغلتید بر جامه افراسیاب. |
چو یک پاس بگذشت از آن تیره شب، | چنانچون کسی باز گوید ز تب، | |
خروشی بر آمد ز افراسیاب؛ | بلرزید ، بر جایِ آرام و خواب. | |
پرستندگان تیز برخاستند؛ | خروشیدن و غلغل آراستند. | |
چو آمد به گرسیوز آن آگهی، | که تیره شد آیینِ تخت و شَهی، | |
700 | به تیزی، بیامد به نزدیک ِ شاه؛ | ورا دید بر خاک خفته به راه. |
به بر درگرفتش بپرسید از اوی، | که:«این داستان با برادر بگوی.» | |
چنین داد پاسخ که:« پرسش مکن؛ | مگو، این زمان، هیچ با من سخُن؛ | |
بِدان تا خرد باز یابم یکی، | به بر گیر و سختم بدار اندکی.» | |
زمانی برآمد؛ چو آمد به هوش، | جهان دید با ناله و با خروش. | |
705 | نهادند شمع و برآمد به تخت؛ | همی بود لرزان، به سانِ درخت. |
بپرسید گرسیوز از نامجوی، | که:«بگشای لب؛ واین شگفتی بگوی.» | |
چنین گفت پرمایه افراسیاب، | که:«هرگز کسی این نبیند به خواب، | |
چنانچون، شبِ تیره، من دیده ام؛ | ز پیر و جوان نیز، نشنیده ام. | |
بیابان پر از مار دیدم به خواب | جهان پر زگَرد؛ آسمان پر عقاب. | |
710 | زمین خشکْ شَخٌی که گفتی سپهر | بدو، تا جهان بود، ننمود چهر. |
سراپردۀ من زده بر کران؛ | به گِردَش، سپاهی ز گُندآوران. | |
یکی باد برخاستی پر ز گرد؛ | درفشِ مرا سرنگونسار کرد. | |
برفتی، ز هر سو ، یکی جویِ خون؛ | سراپرده و خیمه گشتی نگون؛ | |
وز این لشکر من، فزون از هزار | بریده سران و تن افگنده خوار. | |
715 | سپاهی از ایران چو بادِ دمان، | چه نیزه به دست و چه تیر و کمان؛ |
همه نیزه هاشان سر آورده بار؛ | وز آن ، هر سواری سری بر کنار. | |
برِ تختِ من تاختندی سوار | سیه پوش و نیزه وران صد هزار. | |
برانگیختندی زِ جایِ نشست؛ | مرا تاختندی همی بسته دست. | |
نگه کردمی نیک هر سو بسی؛ | زپیوسته ، پیشم نبودی کسی. | |
720 | مرا پیش کاوس بردی دوان، | یکی بادْسرْ نامورْ پهلوان. |
یکی تخت بودی چو تابنده ماه؛ | نشسته بر او، گِرد، کاوس شاه. | |
دو هفته نبودی ورا سال بیش؛ | چو دیدی مرا بسته در پیشِ خویش، | |
دمیدی، به کَردارِ غرٌنده میغ؛ | میانم به دو نیم کردی، به تیغ. | |
خروشیدمی من فراوان ز درد؛ | مرا ناله و درد بیدار کرد.» | |
725 | بدو گفت گرسیوز:«این خوابِ شاه | نباشد جز از کامۀ نیکخواه. |
همه کامِ دل باشد و تاج و تخت؛ | نگون گشته، بر بدسگالِ تو بخت | |
گزارندۀ خواب باید کسی، | که از دانش اندازه دارد بسی. | |
بخوانیم بیدارْدلْ موبدان، | ز اخترشناسان و از بخردان.» | |
هر آن کس کز این دانش آگاه بود، | پراگنده، گر بر درِ شاه بود، | |
730 | شدند انجمن بر درِ شهریار، | بدان تا چِرا کردشان خواستار. |
چنین گفت با نامورْ موبدان، | که:«ای پاکدلْ نیکْ پی بخردان! | |
گر این خواب و گفتارِ من در جهان | ز کس بشنوم آشکار و نِهان، | |
یکی را نمانم سر و تن به هم، | اگر زین سخن بر لب آرند دَم.» | |
(ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم، | بدان تا نباشد کسی ز او به بیم) | |
735 | وز آن پس، بگفت آنچه در خواب دید؛ | چو موبد ز شاه آن سخنها شنید، |
بترسید و از شاه زنهار خواست، | که:«این خواب را کی توان گفت راست، | |
مگر شاه با بنده پیمان کند؛ | زبان را، به پاسخ ، گروگان کند، | |
که زین در سخن هرچه داریم یاد، | گشاییم برِ شاه و یابیم داد.» | |
به زنهار دادن زبان داد شاه، | کز آن بد از ایشان نبیند گناه. | |
740 | زباناوری بود بسیار مغز، | کجا برگشادی سخنهایِ نغز. |
چنین گفت:«کز خواب شاهِ جهان، | کنم آشکارا بر او بر، نِهان. | |
به بیداری اکنون سپاهی گران | از ایران بیاید دلاورْسران. | |
یکی شاهزاده به پیش اندرون؛ | جهاندیده با او بسی رهنمون. | |
بر آن طالعش بر، گُسی کرد شاه، | که این بوم گردد، به ما بر ، تباه. | |
745 | اگر با سیاوش کند شاه جنگ، | چو دیده شود رویِ گیتی، به رنگ. |
ز ترکان،نماند کسی پارسا؛ | غمی گردد از جنگ او، پادشا؛ | |
وگر او شود کشته بر دستِ شاه، | به توران نماند سرِ تاج و گاه. | |
سراسر پر آشوب گردد زمین، | ز بهرِ سیاوش، به جنگ و به کین. | |
از این سان گذر کرد خواهد سپهر، | گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.» | |
750 | غمی شد چو بشنید افراسیاب؛ | نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب |
به گرسیوز، آن رازها برگشاد؛ | نهفته سخنها بسی کرد یاد؛ | |
که:«گر من به جنگ سیاوش سپاه، | نرانم، نیاید کسی کینه خواه. | |
نه او کشته آید، به جنگ و نه من؛ | برآساید از گفت و گو انجمن؛ | |
نه کاوس خواهد ز من نیز کین، | نه آشوب گیرد سراسر زمین. | |
755 | به جای جهان جستن و کارزار، | مبادم جز از آشتی هیچ کار! |
فرستم به نزدیکِ او سیم و زر، | همان تاج و تخت و فراوان گُهر. | |
منوچهر گیتی ببخشید، راست؛ | هم او بهرۀ خویشتن کم نخواست؛ | |
از آن نیز کوته کنم دستِ خویش، | زمینی که بخشیده بودند پیش؛ | |
مگر کاین بلاها زمن بگذرد | ز آب این دو آتش فرو پژمرد! | |
760 | چو چشم زمانه بدوزم به گنج، | سزد گر سپهرم نخواهد برنج. |
نخواهم زمانه جز آن کو نبشت؛ | چنان رُست باید که گردون بِکشت.» | |
چو بگذشت نیمی، ز گردان سپهر | درخشنده خورشید بنمود چهر؛ | |
بزرگان به درگاه شاه آمدند؛ | پرستنده و با کلاه آمدند. | |
یکی انجمن ساخت با بخردان، | هشیوار کارآزموده ردان. | |
765 | بدیشان چنین گفت :«کز روزگار، | نبینم همی بر جز از کارزار. |
بسا نامداران که بر دستِ من | تبه شد به جنگ، اندر آن انجمن! | |
بسی شارستان گشت بیمارستان! | بسی گلستان نیز شد خارستان! | |
بسا باغ کآن رزمگاه من است! | به هر سو نشان سپاه من است. | |
ز بیدادی شهریارِ جهان، | همه نیکویها شود در نهان. | |
770 | نزاید بهنگام، بر دشت،گور؛ | شود بچه ی باز را چشم کور. |
ببرد ز پستان نخچیر شیر؛ | شود آب، در چشمه ی خویش، قیر. | |
شود در جهان چشمه ی آب خشک؛ | ندارد، به نافه درون، بوی مشک. | |
ز کژی، گریزان شود راستی؛ | پدید آید، از هر سُوی، کاستی. | |
مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی؛ | همی جست خواهم رهِ ایزدی. | |
775 | کنون دانش و داد باز آوریم؛ | به جای غم و رنج، ناز آوریم. |
برآساید از ما زمانی جهان؛ | نباید که مرگ آید، از ناگهان. | |
دو بهر از جهان زیر پای من است؛ | از ایران و توران سرایِ من است. | |
نگه کن که چندین ز گُنداوران؛ | بیارند هرسال باژِ گران. | |
گر ایدون که باشید همداستان، | فرستم به رستم یکی داستان. | |
در آشتی با سیاووش نیز، | بجویم؛فرستم بی اندازه چیز. |
780 | سران یک به یک پاسخ آراستند؛ | همه خوبی و آشتی خواستند؛ |
که:«تو شهریاریٌ و ما، چون رهی، | بر آن دل نهاده که فرمان دهی.» | |
همه باز گشتند، سر پُر ز داد؛ | نیامد کسی را غم و رنج یاد. |
.
ک:139
695- به کاری شتاب آمدن: به کاری روی آوردن
698- غلغل آراستن: هیاهو و گریه زاری کردن
701-داستان: واقعه
703- چندی او را در آغوش گیرد و همچنان در آغوش خود نگاه دارد تا هوش و خرد خویش را بازیابد
705- درخت- منظور درخت بید است
709- مار: نشان اهریمنی- در اینجا دشمن
عقاب: راز آلود بلند پایگی و پادشاهی در اینجا شاید منظور پهلوانان ایرانی است
710- شخ: زمین سخت و ناهموار
چهر نمودن: کنایه ایما از نواختن و مهربان بودن و توجه داشتم
718- برانگیختندی- بلد کرد
719- نیک: قید تاکید به معنی سخت و به خوبی
720-بادسر: مغرور - خودپسند
722- دو هفته : چهارده سال
733- هر کسی که در باره آنچه به شما می گویم حرفی بر لب آورد سر و تن او را از هم جدا خواهم کرد
736- زنهار خواست- امان خواستن
737- زبان را به پاسخ گروگان کردن: زبان دادن، قول دادان
740- زباناور- حراف خوش سخن
741- نهان: آنچه پنهان و پوشیده است
750- رهنمون: موبد
751- اشاره به کشته شدن سیاوش دارد
757- منوچهر جهان را به درستی تقسیم کرد یعنی همان تقسیم فریدون
759- آب : صلح و آشتی
دو آتش: دشمنی بین دو کشور ایران و توران
760- با گشاددستی و صرف مال روش روزگار را تغییر دادن و سرنوشت مقدر را برگرداندن
779- همداستان: هم رای بودن - موافق بودن
داستان:پیشنهاد
شرح ها از نامه باستان دکتر کزازی و شرح بیتهای شاهنامه از دکتر خالقی استفاده شده است.