انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

کشتن فرامرز ورازاد را

نوحه گران سیاوش، پیکره های سفالی، سده 6 تا 8، ناحیه سغد


کشتن فرامرز ورازاد را[1]

 

 

 

 

 

سپه را فرامرز بُد پیشرو؛

که فرزندِ او بود و سالارِ نو.

 

همی رفت، تا مرزِ توران رسید؛

چو از دیده گه دیده‌بانش بدید،

 

-وِرازاد شاهِ سپیجاب بود؛

میانِ گوان، دُرِّ خوشاب بود-

 

چو آمد به گوش اندرش کرّنای،

دَمِ بوق و آوازِ هندی درای،

2605

بزد کوس و لشکر برون آورید؛

ز هامون، به دریایِ خون آورید.

 

سپه بود شمشیرزن سی‌هزار،

همه رزمجوی و همه نامدار.

 

وِرازاد از قلبِ لشکر برفت؛

بیامد به نزدِ فرامرز، تفت.

 

بپرسید و گفتش: "چه مردی؟ بگوی؛

چرا کرده‌ای سویِ این مرز روی؟

 

همانا به فرمانِ شاه آمدی،

گر از پهلوانِ سپاه آمدی؟

2610

چه داری از افراسیاب آگهی؟

ز اورنگ و از تاج و تختِ مهی؟

 

سَزد گر بگویی مرا نامِ خویش؛

ببینی، بدین کار، فرجامِ خویش؛

 

نباید که بی نام، بر دستِ من،

روانت برآید ز تاریک̊‌تَن!"

 

فرامرز گفت: "ای گَوِ شور̊بخت!

منم بارِ آن پهلوانی درخت،

 

که بر دستِ او شیر پیچان شود؛

چو خشم آوَرَد، پیل بیجان شود.

2615

مرا با تو بَد̊ گوهرِ دیو̊زاد،

چرا کرد باید همی نام یاد؟

 

گَوِ پیلتن با سپاه از پس است،

که اندر جهان کینه‌ِخواه او بس است.

 

به کینِ سیاوش، کمر بر میان

ببست و بیامد، چو شیرِ ژیان.

 

برآرَد از این مرزِ بی‌ارز دود؛

هوا گَردِ او را نیارد پَسود."

 

وِرازاد بشنید گفتارِ اوی؛

همی خام دانست پیکارِ اوی.

2620

به لشکر، بفرمود: "کاندر دهید؛

کمانها، سراسر، به زه برنِهید."

 

رده بر کشید، از دو رویه، سپاه؛

به سر بر نِهادند از آهن کلاه.

 

ز هر سو برآمد، سراسر، خروش؛

همی کر شد، از نالۀ کوس، گوش.

 

چو آوایِ کوس آمد و کرّنای،

فرامرز را دل برآمد ز جای.

 

به یک برگرفتن، ز گُردان هَزار

بیفگن̊د و برگشت از کار̊زار؛

2625

دگر برگرفتن، هزار و دویست؛

وِرازاد گفتا، به لشکر: "مایست!

 

که این روزِ پاد̊اَف̊رهِ ایزدی است؛

مکافاتِ بد را، ز یزدان، بدی است."

 

چنان لشکرِ گُش̊ن و چندان سوار

سراسیمه شد، از یکی نامدار.

 

همی شد فرامرز، نیزه به دست؛

وِرازاد را پای̊ یزدان ببست.

 

درفشِ سپهدارِ ترکان بدید؛

خروش، از میانِ سپه، برکشید.

2630

برانگیخت از جای شبرنگ را؛

بیفشار̊د، بر نیزه بر، چنگ را.

 

یکی نیزه زد بر کمربندِ اوی،

که بگسست، زیرِ زره، بندِ اوی.

 

چنان برگرفتش ز زینِ پلنگ،

که گویی یکی پشّه دارد به چنگ.

 

بیفگن̊د بر خاک و آمد فرود؛

سیاووش را داد چندی درود.

 

سرِ نامور دور کرد از تنش؛

به کینه، بیالود پیراهنش.

2635

چنین گفت: "کاینَت سرِ کین، نخست!

پراگنده شد تخم و پرخاش رُست.

 

همه بوم و بر آتش اندرفگن̊د؛

همی دود برشد به چرخِ بلند.

 

یکی نامه بِن̊بِشت نزدِ پدر،

ز کارِ وِرازادِ پرخاشخر،

 

که: "اندرگشادم درِ کین و جنگ؛

ورا بر گرفتم ز زینِ پلنگ.

 

به کینِ سیاوش، بُریدم سرش؛

برانگیختم آتش از کشورش؛"

2640

وز آن سو، نوندی بیامد ز راه،

به نزدیکِ سالارِ توران̊ سپاه،

 

که: "آمد، به کین، رستمِ پیلتن؛

به ایران، بزرگان شدند انجمن.

 

وِرازاد را سر بریدند، خوار؛

برانگیخت از مرزِ توران دمار.

 

سپه را، سراسر، به هم برزدند؛

به بوم و به بر، آتش اندر زدند."

 

چو بشنید افراسیاب این سخن،

غمی شد از آن گفته‌هایِ کهن،

2645

که بشنیده بود از لبِ بخردان،

از اخترشناسان و از موبدان.

 

ز کشور، سراسر، مِهان را بخواند؛

دِرَم داد و روزی̊‌دِهان را بخواند.

 

نماند ایچ، بر دشت، از اسپان یله؛

بیاوَر̊د چوپان به میدان گله.

 

درِ گنجِ گوپال و برگستوان،

همان تیغ و تیر و کمانِ گوان،

 

همان گنج دینار و زرّ و گهر،

همان افسر و طوق و زرّین کمر،

2650

ز گنجور، دستور بستد کلید؛

همه کاخ و میدان دِرَم گسترید.

 

چو لشکر سراسر شد آراسته،

بر ایشان پراگنده شد خواسته،

 

بزد کوسِ رویین و هندی درای؛

سواران سویِ رزم کردند رای.

 

سپهبَد چو از گَن̊گ بیرون کشید،

سپه را ز تنگی به هامون کشید.

 

ز گُنداوران، سُرخه را پیش خواند؛

ز رستم، فراوان سخنها براند.

2655

بدو گفت: "شمشیرزن ده هزار،

ببَر نامدار، از درِ کار̊زار.

 

نگه‌دار جان از بدِ پورِ زال؛

به جنگت، نباشد جز او کس هَمال.

 

تو فرزندی و نیکخواهِ منی؛

ستونِ سپاه و پناهِ منی.

 

چو بیدار̊ دل باشی و راهجوی،

که یارَد نهادن به رویِ تو روی؟

 

کنون، پیشرو باش و بیدار باش؛

سپه را ز دشمن نگهدار باش."

2660

ز پیشِ پدر، سُرخه بیرون کشید؛

درفش و سپه سویِ هامون کشید.

 

طلایه چو گَردِ سپه دید، تفت،

بپیچید و سویِ فرامرز رفت.

 

از ایران̊‌سپه، برشد آوایِ کوس؛

ز گَردِ سپه، شد هوا آبنوس.

 

ز جوشِ سواران و گََردِ سپاه،

چو شب گشت گیتی؛ نِهان گشت ماه.

 

درخشیدنِ تیغِ الماسگون،

سنانهایِ آهار داده به خون،

2665

تو گفتی که برشد ز گیتی بُخار؛

برافروخت، ز او، آتشِ کار̊زار

 

ز کشته، فگنده به هر سو سران؛

زمین کوه گشت، از کران تا کران.

 

چو سُرخه بر آن‌گونه پیکار دید،

درفشِ فرامرزِ ِ سالار دید،

 

عنان را به بورِ سرافراز داد؛

به نیزه درآمد؛ کمان باز داد.

 

فرامرز بگذاشت قلبِ سپاه؛

سوی سُرخه با نیزه شد، کینه‌خواه.

2670

یکی نیزه زد همچو آذر̊گُشسب؛

ز کوهه، ببُردش سویِ یالِ اسپ.

 

ز توران، سران سویِ او آمدند؛

پر از کین و پرخاشجوی آمدند.

 

ز نیرویِ مردان و از رزمِ سخت،

فرامرز را نیزه شد لَخت̊‌لَخت.

 

بدانست سرخه که پایابِ اوی،

ندارد، غمی گشت و برگاشت روی.

 

پس اندر، فرامرز چون پیلِ مست

همی تاخت، با تیغِ هندی به دست.

2675

سوارانِ ایران، به کَردارِ دیو،

دمان از پسش بر کشیده غریو.

 

فرامرز، چون سُرخه را یافت، چنگ

بیازید، بر سانِ یازان پلنگ.

 

گرفتش کمربند و از پشتِ زین،

برآور̊د و زد ناگهان بر زمین.

 

پیاده به پیش اندر افگند، خوار؛

به لشکرگه آوردش، از کار̊زار.

 

درفشِ تهمتن همانگه ز راه،

پدید آمد و گَردِ پیل و سپاه.

2680

فرامرز پیشِ پدر شد چو گَرد،

به پیروزیِ روزگارِ نبرد.

 

به پیش اندرون، سرخه را بسته دست؛

بریده وِرازاد را یال، پست.

 

همه غار و هامون پر از کشته دید؛

سرِ دشمن، از جنگ، برگشته دید.

 

سپاه آفرین خوان̊د بر پهلوان،

بر آن نامبردار̊ پورِ جوان.

 

تهمتن بر او آفرین خوان̊د نیز؛

به درویش، بخشید بسیار چیز.

2685

یکی داستان زد بر این پیلتن،

که: "هرکس که سر برکشد ز انجمن،

 

هنر باید و گوهرِ نامدار؛

خِرَد یار و فرهنگش آموزگار.

 

چو این چار گوهر به جای آوَرَد،

دلاور شود؛ پَرّ و پای آوَرَد.

 

از آتش نبینی جز افروختن،

جهانی که پیش آیدش، سوختن.

 

فرامرز، نَش̊گِفت اگر سرکش است؛

که پولاد را دل پر از آتش است.

2690

چو آوَر̊د با سنگِ خارا کند،

ز دل، رازِ خویش آشکارا کند."

 

به سُرخه نگه کرد پس پیلتن؛

یکی سروِ آزاده بُد، بر چمن.

 

برش چون برِ شیر و رخ چون بهار؛

ز مشکِ سیه، کرده بر گل نگار.

 

بفرمود پس تا بَرندش به دشت،

اَبا خنجر و روزبانان و تشت.

 

ببندند دستش، به خمِّ کمند؛

بخوابند بر خاک، چون گوسپند.

2695

به سانِ سیاوش سرش را ز تن،

ببرّند و کرگس بپوشد کفن.

 

چو بشنید توس سِپهبَد، برفت؛

به خون ریختن روی بن̊هاد، تفت.

 

بدو سُرخه گفت: "ای سرافراز̊ شاه!

چه ریزی همی خون من، بیگناه؟

 

سیاوش مرا بود همسال و دوست؛

روانم پر از درد و اندوهِ اوست.

 

مرا دیده پر آب بُد، روز و شب؛

همیشه به نَفرین گشاده دو لب،

2700

بر آن کس که آن تشت و خنجر گرفت؛

بر آن کس که آن شاه را سر گرفت."

 

دلِ توس بخشایش آور̊د سخت،

بر آن نامبردارِ گُم بوده بخت.

 

برِ رستم آمد؛ بگفت آن سخُن،

که افگند پورِ سپهدار بُن.

 

چنین گفت رستم که: "گر شهریار

چنان داغ̊‌دل شاید و سوگوار،

 

همیشه دل و جانِ افراسیاب

پر از درد باد و دو دیده پرآب!"

2705

همان تشت و خنجر زُواره ببُر̊د؛

جوان را بدان روزبانان سپُر̊د.

 

سرش را، به خنجر، ببرّید زار؛

زمانی خروشید و برگشت کار.

 

بریده سر و تن̊ش بر دار کرد؛

دو پایش زَبَر، سر نگونسار کرد.

 

بر آن کشته، از کین، برافشان̊د خاک؛

تنش را، به خنجر، بکردند چاک.

 

-جهانا! چه خواهی ز پروردگان؟

چه پروردگان؟! داغ̊‌دل بَردگان- 

 

 

 



[1] . کزازی، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. تهران، 1386


چکیده داستان:

در داستان پیش خواندیم که رستم به یزدان سوگند می خورد تا کین خون سیاوش را نگرفته از پای ننشیند و دو هزار نفر از پهلوانان و لشکریان  به دنبال او به راه می افتند . پیشرو سپاه فرامرز، پسر رستم بود  . وقتی به مرز می رسند دیده بان تورانیان سپاه ایران را می بیند و ورازاد که شاه سپیجاب بود با لشکر سی هزار نفری که همه جنگجو بودند به مقابله سپاه ایران می روند . ورازاد در قلب سپاه به سوی فرامرز و سپاهش می رود وقتی به لشکر ایران می رسد  از فرامرز نامش را پرسیده  و جویای آن می شود که  به دستور چه کسی به آنجا آمده است. 

ورازاد پاسخ فرامرز را بی پایه و سست می انگارد و به سپاه فرمان حمله  می دهد. فرامرز به تنهایی  به سوی  سپاه توران حمله ور شده و در یورش اول هزار   و در حمله دوم هزار و دویست تن از لشکر تورانیان را از پای در می آورد . اینجاست که ورازاد به لشکر می گوید ما مکافات کار بد را می دهیم که اشاره به ریختن خون سیاوش دارد.

لشکر ورازاد از فرامرز به تنهایی  هراسان شد.فرامرز نیزه را به سوی ورازاد نشانه گرفته و به قلب سپاه توران می زند و با فرو بردن نیزه بر کمر گاه او را را به هوا برده و به زمین می زند و سرش را از تن جدا می کند و پیراهنش را با خون کین رنگین می کند. پس از آن همه جا را به آتش می کشد.

در طی نامه ای موضوع را برای رستم می نویسد.

از آن طرف هم خبر به افراسیاب می رسد که چه بر سر ورازاد آمده است افراسیاب بلافاصله یاد پیشگوییهای موبدان می افتد و لشکری بزرگ می آراید و پسرش سرخه را برای سرلشکری انتخاب  می کند. سرخه و سپاه گرانش بی درنگ حرکت می کنند. در این نبرد سرخه به دست فرامرز اسیر می شود. همان زمان رستم از راه می رسد و دستور می دهد تشت بیاورند و خون سرخه را مانند سیاوش بریزند.

زُواره تشت و خنجر می آورد و به روزبانان می سپرد و آنها سر سرخه را از تن جدا کرده و تنش را به دار می آویزند.

بیت آخر خشم فردوسی از کشته شدن چنین جوانی را نشان میدهد و جهان را سنگدل می خواند. 





کشتن رستم سوداوه را[1]


داستان را با صدای دکتر کزازی گوش کنید

کشتن رستم سوداوه را[1]

 

 

 

2570 

تهمتن برفت از برِ تختِ اوی؛

سویِ خانِ سوداوه بن̊هاد روی.

 

ز پرده، به گیسوش، بیرون کشید؛

ز تختِ بزرگیش، در خون کشید.

 

به خنجر، به دو نیم کردش به راه؛

نجنبید بر تخت کاوس̊‌شاه.

 

بیامد به درگاه، با سوگ و درد،

پر از خون دو دیده، دو رخساره زرد.

 

همه شهرِ ایران به ماتم شدند؛

پر از درد، نزدیکِ رستم شدند.

2575

به یک هفته، با سوگ و با آبِ چشم،

به درگاه بنشست، با درد و خشم.

 

به هشتم، بزد نایِ رویین و کوس؛

بیامد به درگاه گودرز و توس؛

 

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو؛

چو بهرام و خُرّاد و شاپورِ نیو؛

 

فریبرزِ کاوس و رُهّامِ شیر؛

گُرازه که بود اَژدهایِ دلیر،

 

بدیشان چنین گفت رستم که: "من

بر این کین، نهادم دل و جان و تن؛

 

که اندر جهان، چون سیاوش، سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار. 2580

 

چنین کینه، یکسر، مدارید خُرد؛

که این کینه را خُرد نتوان شمرد.

 

ز دلها، همه، ترس بیرون کنید؛

زمین را، ز خون، رودِ جیحون کنید.

 

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام،

به دردِ سیاوش، دل آگنده‌ام.

 

بر آن تشتِ زرّین کجا خونِ اوی،

فرو ریخت ناکار̊ دیده گُروی،

2585

بمالید خواهم همی روی و چشم؛

مگر بر دلم کم شود درد و خشم!

 

وگر همچنانم بَرَد بسته چنگ،

نهاده به گردن یکی پالهنگ؛

 

به خاک افگنَد، خوار، چون گوسپند؛

دو دستم ببندد به خمَّ کمند،

 

وگرنه من و گرز و شمشیرِ تیز!

برانگیزم اندر جهان رستخیز،

 

ببندد دو چشمم مگر گَردِ رزم؛

حرام است، بر جانِ من، جامِ بزم."

2590

کَنارنگ با پهلوان هر که بود،

چو ز آن‌گونه آوازِ رستم شنود، 2590

 

همه برگرفتند، یکسر، خروش؛

تو گفتی که میدان برآمد به جوش.

 

از ایران، یکی بانگ برشد به ابر؛

تو گفتی زمین شد کنامِ هِزَبر.

 

بزد مهره، بر پشتِ پیلان، به جام؛

سپه تیغِ کین برکشید از نیام.

 

برآمد خروشیدنِ گاو̊دُم؛

دَمِ نایِ سَر̊غین و رویینه خُم.

2595

جهان شد پر از کینِ افراسیاب؛

به دریا، تو گفتی به جوش آمد آب.

 

نبُد جای̊ پوینده را، بر زمین؛

ز نیزه، هوا مان̊د اندر کمین.

 

ستاره به جنگ اندر آمد نَخُست؛

زمین و زمان دست، بد را، بشُست.

 

ببستند گُردانِ ایران میان؛

به پیش اندرون، اخترِ کاویان.

 

گزین کرد پس رستمِ زابلی

ز گُردانِ شمشیرزن، کابلی.

2600

از ایران و از بیشۀ نارون،

شدند از یلان دو هزار انجمن.

 

 

 

[1] . کزازی، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. تهران، 1386

 

.

2570,2571 دکتر خالقی در این باره می نویسد:

« نه در خور مقام پهلوان است و نه در خور مقام پادشاه و نه در شان یک حماسه. ولی همخوای آن با غررالسیر ثعالبی روشن می کند که این مطلب در ماخذ مشترک شاهنامه و غررالسیر/ف یعنی در شاهنامه ابومنصوری بود و فردوسی آنرا نزده است.»ص 717 جلد نهم

.


رفتن کیخسرو به ایرانْْ زمین

  .

.داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید

.

رفتن کیخسرو به ایرانْ زمین


چو آمد به نزدیکِ سر، تیغِ شست، مده می؛ که از سال شد مردْ مست.

به جایِ عنانم عصا داد سال؛پراگنده شد مال و برگشت حال
2520همان دیده بان بر سرِ کوهسارنبیند همی لشکرِ شهریار.

کشیدن ز دشمن نداند عِنان؛مگر پیشِ مژگانش آید سِنان.

گرایندۀ تیزْپایِ نوند،
سراینده ز آواز برگشت سیر:
همان شستِ بدخواه کردش به بند.
هَمَش لحن بلبل هم آوازِ شیر.

چو برداشتم جامِ پنجاه و هشت،نگیرم مگر یادِ تابوت و دشت!
2525دریغ آن گُل و مشک و خوشّابْ سی!همان تیغِ برّندۀ پارسی!

نگردد همی گِردِ نسرین تذرو؛گلِ نارون خواهد و شاخِ سرو.

همی خواهم از روشنِ کردگار،که چندان زمان یابم از روزگار،

کز این نامور نامۀ باستان،به گیتی، بمانم یکی داستان،

که هر کس که اندر سخن داد داد،ز من جز به نیکی نگیرند یاد.

بدان گیتیَم نیز، خواهشگر است؛که با تیغِ تیز است و با مِنبَر است.
2530به گفتارِ دهقان کنون باز گرد؛نگر تا چه گوید سراینده مرد:

چو آگاهی آمد به کاوس شاه،که شد روزگارِ سیاوش سیاه،

به کَردار مرغان سرش را ز تن،جدا کرد سالارِ آن انجمن،

اَبَر بیگناهیش نخچیر، زار،گرفتند شیون به هر کوهسار؛

بنالد همی بلبل از شاخِ سرو،چو دُرّاج زیر گُُلان با تذرو.
2535همه شهر ِ توران پر از داغ و درد؛به بیشه درون، برگِ گلنار زرد.

یکی تشت بنهاد زرّین، گُروی؛بپیچید چون گوسپندانْش روی.

بریدند سر ، ز آن تنِ شاهوار؛نه فریادرس بود و نه خواستار.

چو این گفته بشنید کاوس شاه،سرِ نامدارش نگون شد ز گاه.

بر و جامه بدْرید و رخ را بکَند؛ به خاک اندر آمد، ز تختِ بلند.
2540برفتند با موبد ایرانیان،بر آن سوگ بسته به زاری میان.

همه دیده پر خون و رخساره زرد؛زبان از سیاوش پر از یادْ کرد؛

چو توس و چو گودرز و گیوِ دلیر،چو شاپور و بهرام و فرهادِ شیر.

همه جامه کرده کبود و سیاه؛همه خاک بر سر، به جایِ کلاه.

پس آگاهی آمد سویِ نیمروز،به نزدیکِ سالارِ گیتی فروز،
2545که:«از شهرِ ایران برآمد خروش؛همی خاکِ تیره برآمد به جوش.

پراگنْد کاوس بر تاج خاک؛همه جامۀ خسروی کرد چاک.»

تهمتن چو بشنید، از او رفت هوش؛ز زاوُل برآمد به زاری، خروش.

به چنگال رخساره بِشْخود زال؛پراگند خاک از بر ِ تاج و یال.

به یک هفته با سوگ بود و دُژَم؛به هشتم، برآمد ز شیپور دَم.
2550سپه سر به سر بر درِ پیلتن،ز کشیمر و کابل شدند انجمن.

به درگاه کاوس بنهاد روی،دو دیده پر از خون و دل کینه جوی.

چو نزدیکیِ شهر ایران رسید،همه جامۀ پهلوی بردرید.

به دادارِ دارنده سوگند خُوَرد،که:«هرگز تنم بی سلیح نبرد،

نباشد، نه رخ را بشویم ز خاک؛سَزد گر نباشم، بر این سوگ، پاک.
2555کُله ترگ و شمشیر جامِ من است؛به بازو، خمِ خام دامِ من است.»

چو آمد برِ تختِ کاوس کی،سرش بود پر خاک و پر خاکْ پی.

بدو گفت:«خویِ بد ای شهریار!پراگندی و تخمت آمد به بار.

تو را مهرِ سوداوه و بدْخُوِی،ز سر برگرفت افسر خسروی.

کنون آشکارا ببینی همی،که بر موجِ دریا نشینی همی.
2560از اندیشۀ ِخُردِ شاهِ بزرگنماند روان بی زیانِ سترگ.

کسی کو بُوَد مهترِ انجمن،کفن بهتر او را که فرمانِ زن.

سیاوش، ز گفتارِ زن شد به باد؛خجسته زنی کو ز مادر نزاد!

ز شاهان کسی چون سیاوش نبود؛چُنو راد و آزاد و خامُش نبود.

دریغ آن بر و بُرز  بالای اوی!رِکیب و خَم و خسروی پای اوی!
2565چو در بزم بودی بهاران بُدی؛به رزم، افسر نامداران بُدی.

کنون من دل و مغز، تا زنده ام،بر این کینه، از آتش آگنده ام.

همه جنگ با چشمِ گریان کنم؛جهان، چون دلِ خویش، بریان کنم.»

نگه کرد کاوس در چهرِ اوی،چنان اشکِ خونین و آن مهرِ اوی،

نداد ایچ پاسخ مر او را، ز شرم؛فرو ریخت ، از دیده خونابِ گرم.










.نامه باستان دکتر کزازی جلد سوم- داستان سیاوش صفحه 114


بیت های 2517 تا 2529 مویه های فردوسی از روزگار پیری

2518- عنان نماد جوانی و عصا نماد پیری

2520- دیده بان استعاره از  چشم،  کوهسار استعاره از  سر و شهریار ،مرگ

2520 تا2529-دیده بان(چشم) بالا کوهسار(سر) بع علت پیری توانایی دیدن لشکر دشمن(مرگ) را به سرزمین تن ندارد و آنچنان ناتوان است که تا تیر به نوک مژگانش نرسد نمی تواند ببیند و توانایی بازگشت و گریختن از برابر دشمن را ندارد چون  پیری (شست سالگی) او را به بند کشیده  است. سراینده(فردوسی) به دلیل پیری از همه چیز دلسرد  و بیزار شده  است هم از آواز بلبل و هم از غرش شیر .

شاعر می فرماید از  پنجاه و هشت سالگی  تنها به یاد تابوت و گور است به چیزی دیگری فکر نمی کند.

2524- گل  استعاره  از رخسار، مشک از مو، سی خوشاب از دندان های سی گانه و تیغ برنده پارسی زبان سخنور

نسرین استعاره چهره زرد پیری و گل نارون از روی سرخ  و شاخ سرو از بالای بلند که نشانه های جوانی اند.

استاد در اینجا به سن شصت سالگی رسیده و از کردگار می خواهد توان به پایان رساندن شاهنامه را داشته باشد.


  بیت های 2531 تا 2543 آگاهی یافت کاوس از مرگ سیاوش است و سوگ کاوس و حیوانات شکارگاه و پرندگان همه نارحتند و حتی برگ درختان زرد شد. ایرانیان به مویه و زاری می نشینند و پهلوانان همه بر سرشان خاک می ریزند و می نالند


بیتها 2545 تا2555- خبر به رستم و زال میرسد. رستم از هوش می رود و زال به سر و صورتش می زند و خاک بر سرش میریزد

یک هفته به سوگ می نشینند و روز هشتم رستم و سپاهش  به سوی درگاه کاوس می روند. رستم در انجا سوگند می خورد که لباس رزم از تن بیرون نیاورد تا کین سیاوش را بگیرد.


بیت های 7255 تا 2569 سخنان تند رستم به  کاوس و کاوس از شرم سرافکنده است هیچ پاسخی نمی دهد.