انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آراستن کاوس جهان را(2066-2088)

عکس از اینجا


داستان را از اینجا با آوای ترانه بشنوید



آراستن کاوس جهان را


2066بیامد سویِ پارس کاوسْ کی ؛جهانی، به شادی، نو افگند پی.

بیاراست تخت و بگسترد داد؛به شادیٌ و رامش در اندر گشاد.

فرستاد هر سو یکی پهلوان،سرافراز و بیدار و روشن روان.

به مرو و نشابور و بلخ و هَری،فرستاد بر هر سویی لشکری.
2070جهانی پر از داد شد یکسره؛همی روی برتافت گرگ از بره.

ز بس گنج و شادی و بس فرٌهی،پری مَردم و دیو گشتش رهی.

مِهان پیشِ کاوس کهتر شدند؛همه تاجدارانش لشکر شدند.

جهان پهلوانی به رستم سپرد؛همه روزگارِ بهی زو شمرد.

یکی جای کرد اندر البرز کوه،که دیو، اندر آن رنجها، شد ستوه.
2075بفرمود تا سنگِ خارا کَنَند؛دو خانه پر از دانه اندر کنند.

بیاراست آخور به سنگ اندرون،ز بهر ستورانش سیصد فزون.

ببست، آن زمان، تازیان رادر اوی؛هم استر، عماری کش راهجوی.

دو خانه دگر ز آبگینه بساخت؛زبر جد به هر جایش اندر نشاخت.

در او ساخت جایِ خُرام و خورش،که باشد از آن خوردنی پرورش.
2080دو خانه ز بهرِ سلیح نبرد،بفرمود کز سیمِ پالوده کرد.

یکی جایگه ساخت بر سنگِ راست،که روزش نیفزود هرگز نه کاست؛

یکی کاخِ زرٌین ز بهر نشست،بر آورد، بالاش داده دو شست.

نبودی در او تیر پیدا ز دی؛هوا عنبرین بود بارانش مَی.

بر ایوانش یاقوت برده به کار؛ز پیروزه کرده، بر او بر ، نگار.
2085همه ساله روزش بهاران بُدی گلش چون رخ غمگساران بدی.

ز دردِ دل و رنج و غم دور بود؛بدی با تنِ دیوِ رنجور بود.

به خواب اندر آمد سرِ روزگار،ز خوبیٌ و از داد آن شهریار.

به رنجش گرفتار، دیوان بُدند؛ز پاداَفره او، غریوان بدند.










واژه نامه و توضیح ات:

2069:هری: ریختی از هرات

2070:  روی برتافتن گرگ از بره:کنایه ای است ایما  از دادگستری بسیار

2075: خانه: در معنی اتاق

2079: خرام:در معنی مهمانی و سور به کار رفته است

2081:نیفزودن و ناکاستن روز:کنایه ای ایما از بهاری بودن


2083:بارانش می: باران آنجا می بود


ج:280689-1



ادامه مطلب ...

پیغام فرستادن کاوس به نزدیک قیصر روم و افراسیاب(2029-2065)


عکس  از اینجا


داستان را با آوای استاد بشنوید


پیغام فرستادن کاوس به نزدیک قیصر روم و افراسیاب

2029فرستاده شد نزدِ قیصر ز شاه،سواری که اندر نور دید راه.
2030بفرمود:«کز نامداران روم،کسی کو بیاید به مردی ز بوم،

جهاندیده باید عنانْ پیچ و بس؛مبادا که آید جز این نیز کَس!»

پس آگاهی آمد ز هاماوران،به دشت سوارانِ نیزه وران،

که: رستم به مصر و بربر چه کرد،بدان شهریاران، به روز نبرد!

دلیران بجستند گُرد و سوار؛فرستاده آمد برِ شهریار؛
2035که:«ما شاه را بنده و چاکریم؛زمین جز به فرمان او نسپَریم.

چو از گرگساران بیامد سپاه،که جویند گاهِ سرافرازْ شاه،

دلِ ما شد از کارِ ایشان بِدَرد،که دلشْان چنین بد چرا یاد کرد!

همی تاجِ او خواست افراسیاب،ز راهِ خرد سرْش گشته به تاب.

برفتیم، با نیزه های دراز؛بر او، تلخ کردیم آرام و ناز.
2040از ایشان، به هر جا، بسی کشته شد؛زمانه به هر نیک و بد، گشته شد.

کنون آمد از کارِ شاه آگهی،که:"تازه شد آن فرُ شاهنشهی".

همه نامدارانِ شمشیرزن،بر این کینه گه بر، شدند انجمن.

چو شه برگراید ز بربر عِنان،به گردن بر آریم یکسر سِنان.

زمین کوه تا کوه، پر خون کنیم؛ز خونِ یلان، رودِ جیحون کنیم».
2045فرستاده را با رَه افکَند و رفت؛به بربرسِتان روی بنهاد تفت.

چو نامه برِ شاهِ ایران رسید،بر آن گونه گفتارِ بایسته دید،

از ایشان پسند آمدش کارْکرد؛به افراسیاب ، آن زمان، نامه کرد،

که:«ایران بپرداز و بیشی مجوی؛سرِ ما شد از تو، پر از گفت و گوی؛

که خیره همی دست یازی به بد؛تو را شهرِ ایران نه اندر خورد.
2050فزونی مجوی، ار شدی بی نیاز؛که درد آرِدت پیش و رنجِ دراز.

تورا، کهتری کار بستن نکوست؛نگه داشتن، بر تنِ خویش، پوست.

ندانی که: ایران نشستِ من است؟جهان، سر به سر، زیر دستِ من است؟

پلنگِ ژیان گرچه باشد دلیر،نیارَد شدن پیشِ چنگالِ شیر».

چو این نامه برخواند افراسیاب،سرش پر زکین گشت و دل پر شتاب.
2055چنین داد پاسخ که:«ایران مراست؛سر تخت ِو جای دلیران مراست.

به گُردان جنگی و شمیشر زن،تهی کردم از تازیان انجمن.

به پیغام نسپارم این تاج و تخت،مگر تیره گردد به ما رویِ بخت».

چو بشنید کاوس گفتار اوی، بیاراست لشکر به پیکارِ اوی.

به جنگش بر آراست افراسیاب؛به گردون همی خاک برزد ز آب.
2060جهان پر شد، از نالۀ بوق و کوس ؛زمین آهنین شد؛ سپهر آبنوس.

ز زخمِ تبرزین و از بس جَرَنگ،همی موجِ خون خاست از دشتِ جنگ.

چو رستم ز قلب اندر آمد به پیش،همان اژدها نیزه در دست ِخویش،

سر بختِ گُردانِ افراسیاب ،بر آن رزمگاه، اندر آمد به خواب.

دو بهره ز توران سپه کشته شد؛سر هر کَس، از رزم برگشته شد.
2065به دل ، خسته و کشته لشکر دو بهر؛همی نوش جُست از جهان؛ یافت زهر.












واژه ها:

2035: چاکر-خدمتکار -چَکَر در زبان پهلوی

پلنگ ژیان: استعاره ای آشکار از افراسیاب

دست یاختن: کنایه فعلی ایما از به کار آغازیدن

جرنک: نام آوایی از گونۀ«چکاچک»

خیره: گستاخ و ناپروا

ناز: آسایش

نگه داشتن پوست: کنایه از زنده ماندن و آسیب  نادیدن

ابیات

در ادامه داستان را از شاهنامه خالقی مطلق بخوانید

ادامه مطلب ...

رزم رستم با سه شاه و رهایی کاوس از بند(1995-2028)


داستان را با آوای فیروز و تمبک سالار از اینجا    یا از اینجا شنوید

رزم رستم با سه شاه و رهایی کاوس از بن

1995دگر روز، لشکر بیاراستند؛درفش از دو رویه بپیراستند.

پس پشتِ پیلان، دِرفشان درفشبه گَرد اندرون، سرخ و زرد وبنفش.

به هاماوران، بود صد ژَنده پیل؛یکی لشکری ساخته بر دو میل.

از آوازِ گُردان بتوفید کوه؛
تو گفتی جهان،سر به سر، ز آهن است؛
زمین آمد، از نعلِ اسپان ستوه.
وگر کوهِ البرز در جوشن است.
2000بدرٌید چنگ ودلِ شیر نر؛عقابِ دلاور بیفگند پر.

همی ابر بُگداخت اندر هوا؛برابر که دید ایستادن روا؟

سپهبد چو لشکر به هامون کشید؛سپاه سه شاه و سه کشور بدید،

چنین گفت با لشکرِ سرفراز،که:« از تیر  مژگان مَدارید باز.

سرِ باره بینید و یال و عنان،دو دیده نهاده به نوکِ سنان.
2005اگر صد هزارند و ما صد سوار،فزونیِ لشکر نیاید به کار».

بر آمد درخشیدن ِ تیغ و خشت؛تو گفتی هوا بر زمین لاله کِشت.

ز خون،دشت گفتی میستان شده استز نیزه، هوا چون نیستان شده است.

تهمتن مر آن رخش را تیز کرد؛ز خونِ فرومایه پرهیز کرد.

همی تاخت اندر پیِ شاهِ شام؛بینداخت، از باد، خمیده خام.
2010میانش به حلقه در آورد گُرد؛تو گفتی خَم اندر میانش فسرد.

ز زین برگرفتش به کردار گوی،چو چوگان به زخم اندر آید بر اوی.

بیفگند و بهرام دستش ببست؛گرفتار شد نامبردار شست.

ز خون، خاکْ گِل گشت و هامون چو کوه،ز بس کشته افگنده از هر دو گروه.

شهِ بربرستانِ گردنفرازگرفتار شد با چهل رزم ساز.
2015ز کشته، زمین گشت با کوه راست؛چو هاماوران شاهْ زنهار خواست،

به پیمان که کاوس را با سران،سوی رستم آرَد ز هاماوران،

سرا پرده و گنج و تاج و گُهر،پرستنده و تخت و زرین کمر؛

بدین بر نهادند و بر ساختند؛سه کشور، سراسر ، بپرداختند.

چو از دژ رها کرد کاوس را،همان گیو و گودرز و هم  طوس را.
2020سلیح سه کشور، سه گنجِ سه شاه.سرا پرده و لشکر و تاج و گاه،

سپهبد جز این خواسته هر چه دید،به گنج سپهدارِ ایرا ن کشید.

بیاراست کاوس ِ خورشیدْفر،به دیبای رومی یکی تختِ زر،

ز پیروزه پیکر، ز یاقوت گاه؛گهر بافته بر جُلَیل سیاه

یکی اسپ رهوار، زیر اندرش؛لگامی ز یاقوت و زر بر سرش.
2025به سوداوه گفتا که:«اندر نشیننهان رو ز خورشید، گردِ زمین».

به لشکرگه آورد لشکر ز شهر،ز گیتی، بر این گونه جوینده بهر.

سپاهش فزون شد ز سیصد هزار،زره دار و برگستوانوَر سوار

برآمد گران لشکری بربری؛سوارانِ جنگاورِ لشکری.












/

1995-پیراستن درفش:آماده شدن برای پیکار

بیت2004:این بیت سوار را در حال تاختن توصیف می کندسوار خم می شود و در راستای سو یال 

اسب قرار می گیرد ، جلو را نگاه می کند و سنان را در کنار گوش اسب جای می دهد

2008- خون فرومایه: خون مردم عادی

2009- خمیٌده خام:کنایه ایما از کمند که پرچین است و از چرم خام ساخته شده است.

2010-فسردن خم در میان سوار:سخت پیچیدن در او  و با آن  یکی شدن 

2011- زخم: ضربه - کوبه

2012-رفتار شد نامبردار شست:شصت جنگاور نامبردار گرفتار می شوند.

2020- سه کشور و سه شاه: هاماوران و مصر و بربرستان

2023-پیکر: در معنی نقش و نگار به کار رفته

2025- نهان از خورشید:کنایه ایما از سخت پوشیده

          گرد زمین:کنایه ای از راه دراز

در این بیت کاوس از سودابه می خواهد که بر تخت روان نشیند و سخت پوشیده راه درازی را طی کند تا به ایران زمین برسد



در ادامه متن شاهنامه خالقی مطلق را ببینید


ادامه مطلب ...

پیام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران(1951-1994)


 

 

داستان را از اینجا با صدای محسن م. ب. از تارنگار صداهایی که می شنویم


1951یکی مردِ بیدارِ جوینده راه،فرستاد نزدیک ِ کاوس شاه.

همان نزدِ سالار هاماوران،بشد نامداری ز گُند آوران.

یکی نامه بنوشت با گیر و دار،پُر از گرز و شمشیر و پُر کارزار،

که:«بر شاهِ ایران، کمین ساختی؛به پیوستگی در، بَد انداختی.
1955نه مردی بُود جاه جستن، به رنگ؛نرفتن به رسمِ دلاورْ پلنگ،

که در بزم هرگز نسازد کمین،اگر چند باشد دلش پُر ز کین.

اگر شاه کاوس گردد رها،تو رَستی ز چنگ و دَمِ اژدها؛

وگر نه، بیارای جنگِ مرا؛به گردن بپیمای هَنگِ مرا».

چنین داد پاسخ که:«کاوس شاه،به هامون مگر نسپَرد نیز راه!
1960تو هر گه که آیی به بربرسِتان،نبینی مگر تیغ و گرز گران.

بیایم به جنگ تو من با سپاه؛بر این گونه جوییم آیین و راه».

چو بشنید پاسخ گوِ پیلتن،دلیرانِ لشکر شدند انجمن.

به تاراج و کشتن ، بیاراستند؛از آزرم دلها بپیراستند.

سویِ ژرف دریا درآمد ، به جنگ؛چو بر خشکی آمد، نبودش درنگ.
1965بر آشفت لشکر ، بر آمد خروش؛جهان آمد از خون و غارت به جوش.

به تاراج و کشتن، سپاهی گران؛بشد تا سر ِمرزِ مازندران.

چو سالارِ هاماوران زین سپاه،شد آگاه و از رستمِ کینه خواه،

ببایست ناکامش آید به جنگ،نبُد روزگار فسون و درنگ.

چو بیرون شد از شهرِ خود با سپاه،به آوردگَهشان، شب آمد سیاه.
1970چپ و راست لشکر بیاراستند؛به جنگ اندرون، نامور خواستند.

گَوِ پیلتن گفت:«جنگی منم؛به آوردگه بر ، درنگی منم».

به آواز گِردِ دلیرانِ زُوش،برانگیخت رخش و بر آمد خروش.

چو دیدند لشکر بر و یال اوی،به رزم اندرون، زخمِ گوپالِ اوی،

تو گفتی که دلها جدا شد ز تن؛به هر سو پراگنده گشت انجمن.
1975گریزان بیامد به هاماوران،ز پیشِ تهمتن سپاهی گران.

سواران فرستاد ، هم در زمان،به مصر و به بربر، چو بادِ دمان.

یکی نامه هر یک به چنگ اندرون،نبشته به دردِ دل از آب و خون؛

«کزاین پادشاهی بِدان، نیست دور؛به هم بود نیک و بد و جنگ و سور.

گر ایدون که باشید با ما یکی،ز رستم نداریم باک اندکی؛
1980وگرنه، بدان پادشاهی رسد؛دراز است بر هر سویی دستِ بد».

چو نامه به نزدیک ایشان رسید،که رستم بدان دشت لشکر کشید.

همه، دل پر از بیم برخاستند؛سپاهِ دو کشور بیاراستند.

نهادند سر سوی هاماوران؛زمین کوه گشت، از کران تا کران.

سپه، کوه تا کوه صف برکشید؛تو گفتی که خورشید، لشکر کشید.
1985چو رستم چنان دید نزدیکِ شاهنِهانی، برافگند گُردی به راه،

که:«شاهِ سه کشور بیاراستند؛به رزمِ من، از جای برخاستند.

اگر کینه را من بجنبم ز جای،ندانند سر را بدین کین، زِ پای.

نباید کز این کین به تو بد رسد؛که کارِ بد از مردمِ بد سَزد.

مرا تختِ بربر نیاید به کار،اگر بد رسد بر تنِِ شهریار».
1990چنین داد پاسخ که:«مندیش از این؛نه گسترده از بهر ِ من شد زمین.

چنین بود تا بود گردان سپهر؛که با نوش، زهر است و با جوش،مهر

دو دیگر که دارنده یارِ من است؛پناه من و هم حصار من است.

تو رخشِ درخشنده را دِه عنان؛بیارای گوشش به نوکِ سنان.

از ایشان یکی زنده اندر جهان،ممان، آشکارا نه اندر نِهان».













داستا ن از نسخه خالقی مطلق:82   83    84   85   86


واژه نامه

1954- بد انداختن: طرح بد ریختن

1955- رسم ِدلاور پلنگ: بارها در شاهنامه از پلنگ تعریف شده چون از مقابل حمله می کند نه از پشت

1963-آزرم:آزرم . [ زَ ] (اِ) شرم . حیا.ادب . نرمی . رفق -د

1994 سنان: نیزه- سر نیزه -د

د: دهخدا

ک: 102

تاختن افراسیاب به ایران زمین(1929-1950)

داستان را با صدای محسن م. ب از اینجا گوش کنید 


 



تاختن افراسیاب به ایران زمین

1929پراگنده شد در جهان آگهی،که:«کم شد ز پالیز سروِ سَهی!».
1930چو بر تختِ زرُین ندیدند شاه،به جُستن گرفتند هر کس کلاه.

ز ترکان و از دشتِ نیزه وران،ز هر سو، بیامد سپاهی گران.

گَشَن لشکری ساخت افراسیاب؛بر آمد سر از خورد و آرام و خواب.

از ایران برآمد، ز هر سو، خروش؛شد اَرْمنده گیتی پر از جنگ و جوش.

بر آشفت افراسیاب، از میان؛برآویخت با لشکرِ تازیان.
1935به جنگ اندرون بود لشکر، سه ماه؛بدادند سرها ، ز بهرِ کلاه.

شکست آمد از ترک بر تازیان؛ز جستن فزونی، بر آمد زیان.

سپاه، اندر ایران، پراگنده شد؛زن و مرد و کودک،همه، بنده شد.

همه در گرفتند، ز ایران، پناه؛بر ایرانیان، گشت گیتی سیاه.

دو بهره سویِ زاولستان شدند؛به خواهش، سویِ پورِ دستان شدند.
1940که:«ما را ز بدها تو هستی پناه،چو گم شد سر و تاجِ کاوسْ شاه.

دریغ است ایران که ویران شود!کنامِ پلنگان و شیران شود!

همه جایِ جنگِ سواران بُدی؛نشستنگهِ شهریاران بُدی؛

کنون، جایِ سختیٌ و جایِ بلاست؛که ایران، کنون ، در دَمِ اژدهاست.

کسی کز پلنگان بخورده است شیر،بدین سختیِ ما، بُوَد دستگیر.
1945کنون، چاره ای باید انداختن؛دل خویش از این رنج پرداختن.»

ببارید رستم، ز چشم، آبِ زرد؛دلش گشت پر خون و جان پر ز درد.

چنین داد پاسخ که:«من، با سپاه،میان بسته ام جنگ را ، کینه خواه.

بجویم ز کاوسْ شاه آگهی ؛کنم شهرِ ایران ز ترکان تهی».

پس آگاهی آمد ز کاوسْ شاه،ز بند و کمینگاه و کارِ سپاه.
1950سپه را زکشور، سراسر بخواند؛میان بست بر جنگ و لشکر براند.





1929-پالیز: باغ و بوستان

1933-اَرمنده:ریختی از «آرمنده» به معنی آسوده و آرام

 

ک:101