انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خواب دیدن سیاوش

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


خواب دیدن سیاوش



چهارم شب اندر برِ ماهرویبه خواب اندرون بود با رنگ و بوی.
2090بلرزید و از خواب خیره بجست؛خروشی برآورد چون پیلِ مست.

همی داشت اندر برش خوب چهر؛بدو گفت:«شاها! جه بودت؟» به مهر

خروشید و شمعی برافروختند؛برش، عود و عنبر همی سوختند.

بپرسید زِ او دختِ افراسیاب،که:«فرزانه شاها! چه دیدی به خواب؟»

سیاوش بدو گفت:«کز خوابِ من،لبت هیچ مگشای بر انجمن.
2095چنان دیدم، ای سروِ سیمین! به خواب،که بودی یکی بیکران رودِ آب؛

یکی کوهِ آتش به دیگر کران؛گرفته لبِ آب نیزه وران.

ز یک سو شدی آتشِ تیز گرد؛برافروختی ز او سیاووشْ کَرد.

ز یک دست، آتش؛ز یک دست آب؛به پیش اندرون پیل و افراسیاب.

بدیدی مرا، رویْ کرده دُژم؛دمیدی بر آن آتشِ تیزْ دم.»
2100فریگیس گفت:«این جز از نیکُوی،نباشد؛ یک امشب نگر نغنَوی!

به گرسیوز آید همه بختِ شوم؛شود کشته، بر دستِ خاقانِ روم.»

سیاوش سپه را سراسر بخواند؛به درگاهِ ایوان ، زمانی بماند.

پسیچید و بنشست،خنجر به چنگ؛طلایه فرستاد بر سویِ گنگ.

دو بهره چو از تیره شب درگذشت،سوارِ طلایه بیامد ز دشت،
2105که:«افراسیاب و فراوان سپاهپدید آمد از دور، تازان به راه.»

ز نزدیکِ گرسیوز آمد نوند،که:«بر چارۀ جان، میان را ببند؛

نیامد، ز گفتارِ من هیچ سود؛از آتش،ندیدم بجز تیره دود.

نگر تا چه باید کنون ساختن!سپه را کجا باید انداختن!»

سیاوش ندانست بازارِ اوی؛همی راست دانست گفتارِ اوی.
2110فریگیس گفت:«ای خردمند شاه!مکن هیچ گونه به ما در نگاه.

یکی بارۀ گامزن برنشین؛مباش ایچ ایمن به توران زمین.

تو را زنده باید که مانی به جای؛سرِ خویش گیر و کسی را مپای.»



.

.

.

.


نامه نوشتن سیاوش به افراسیاب

.

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


نامه نوشتن سیاوش به افراسیاب



2045دبیر پژوهنده را پیش خواند؛سخنهایِ آگنده را بَرفشاند.

نخست آفریننده را یاد کرد؛ز وامِ خِرد، جانش آزاد کرد.

از آن پس خرد را ستایش گرفت؛اَبَر شاه توران نیایش  گرفت،

که:«ای شاهِ پُرداد و بهْ روزگار!زمانه مبادا ز تو یادگار!

مرا خواستی؛ شاد گشتم بدان،- که بادا نشستِ تو با موبدان!
2050دو دیگر فریگیس را خواستی؛به مهر و وفا دل بیاراستی.

فریگیس نالنده بود این زمان،به لب، ناچَران و به تن ، ناچمان.

بخفت و مرا پیش بالین ببست؛میانِ دو گیتیش بینم نشست.

مرا دل پر از رای و دیدارِ توست؛که کشور پر از گنج و کَردار توست.

ز نالندگی چون سبکتر شود،فدایِ تنِ شاهِ کشور شود.
2055بهانه مرا نیز آزارِ اوست؛نهانم پر از درد و تیمارِ اوست.»

چو نامه به مُهر اندر آمد، بدادبه زودی، به گرسیوزِ بد نژاد.

دلاور سه اسپِ تکاور بخواست؛همی تاخت یکسر شب و روز، راست.

چهارم بیامد به درگاهِ شاه،پر از بد زبان و روان پر گناه.

فراوان بپرسیدش افراسیاب ،چو دیدش پر از رنج و سر پر شتاب.
2060«چرا با شتاب آمدی- گفت شاه:چگونه سپردی چنین دورْ راه؟»

ورا گفت:«چون تیره شد رویِ کار،نشاید شمَردن به بد روزگار.

سیاوش نکرد ایچ در من نگاه؛پذیره نیامد مرا خود به راه.

سخن نیز نشنید و نامه نخواند؛مرا، پیشِ تختش، به پایان نشاند.

از ایران، بدو نامه پیوسته بود؛به ما بر درِ شهرِ او بسته بود.
2065سپاهی ز روم و سپاهی زِ چین؛همی هر زمان ،  بر خروشد زمین.

تو در کارِ او گر درنگ آوری،مگر باد از آن پس به چنگ آوری!

اگر دیر گیری تو جنگ آورد؛دو کشور ، به مردی ، به چنگ آورد؛

وگر سوی ایران براند سپاه،که یارد شدن پیشِ او کینه خواه؟

تو را کردم آگه ز دیدارِ خویش؛از این پس بپیچی  زِ کردارِ خویش.»
2070چو بشنید افراسیاب این سخن،بر او تازه شد روزگارِ کهن.

به گرسیوز ، از خشم پاسخ نداد؛دلش گشت پر آتش و سر چو باد.

بفرمود تا برکشیدند نای،همان صَنج و شیپور و هندیْ درای.

بِرون آمد از گنگ، خندان بهشت؛درختی ز کینه به نوّی بکشت.

بدانگه که گرسیوزِ پرفریبگران کرد بر زینِ دوالِ رِکیب،
2075سیاوش به پرده درآمد به درد،تنش لرز لرزان و رخساره زرد.

فریگیس گفت:«ای گوِْ شیرْچنگ!چه بودت که دیگر شده ستی، به رنگ؟«

چنین پاسخ داد که:« ای خوبْروی!به توران، سیه شد مرا آبِ روی

بدین سان که گفتارِ گرسیوز است،ز پرگار، بهرِه مرا مرکز است.»

فریگیس بگرفت گیسو به دست؛گل و ارغوان را ، به فندق، بخَست.
2080پر از خون شد آن بُسَُّدِ مشکبوی؛بکََفْت و پر از آب و خون کرد روی.

همی مُشک بارید بر کوهِ سیم؛دو لاله، ز خوشّاب، شد به دو نیم.

همی کند موی و همی ریخت آب،ز گفتار و کردارِ افراسیاب.

بدو گفت:«کای شاهِ گردنفراز!چه سازی، کنون؟ زود، یگشای راز.

پدر خود دلی دارد از تو بدرد؛از ایران ، نیاری سخن یاد کرد.
2085سویِ روم، ره با درنگ آیدت؛نپویی سویِ چین که ننگ آیدت.

ز گیتی، که را گیری اکنون پناه؟پناهت خداوندِ خورشید و ماه!

ستم باد بر جانِ او ماه و سال،کجا بر تنِ تو شود بدسگال!»

همی گفت:«گرسیوز اکنو ن ز راههمانا بیامد به نزدیکِ شاه.»

.

.

2045: «استاد ستایش از آفریننده را وامی پنداشته است که همواره بر گرد« دمی است و او می باید، به یاری خرد آن را بتوزد و بگزارد. سیاوش با توختن و گزاردن این وام، جانش را از بند می رهاند و  کاری را که بر او بایسته است به انجام میرساند.»کزازی-455

2051: ناچران و ناچمان :کنایه از بیماری  فریگیس که از خوردن می پرهیزد و توانا به راه رفتن نیست

2052: فریگیس در بستر بیماری است و من مجبورم کنارش باشم چون بیم آن دارم از دنیا برود

2057: دلاور: گرسیوز

2073: بهشت گنگ: شری که پایتخت افراسیاب بود.

2078:مرکز پرگار یک نقطه است که کنایه از هیچ بهره نداشتن است

باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش

.

.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش

1936برآراست گرسیوزِ دامساز،دلی پر زکینه، سری پر ز راز.

چو نزدیکِ شهرِ سیاوش رسید،ز لشکر، زباناوری برگزید.

بدو گفت:«رَوْ؛ با سیاوش بگوی،که:" ای با گهر ْ مهتر نامجوی!

به جان و سرِ شاهِ توران سپاه،به جانِ و سر و تاجِ کاوس شاه،
1940که از بهرِ من برنخیزی ز گاه؛نه پیشِ من آیی، پذیره به راه؛

که تو ز آن فزونی به فرهنگ و بخت،به فرّ و نژاد و به تاج و به تخت،

که هر باد را بَست باید میان،تهی کردن، آن جایگاهِ کَیان."»

فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛زمین را ببوسید کو را بدید.

چو پیغام گرسیوز، او را بگفت،سیاوش غمی گشت اندر نِهفت.
1945پر اندیشه بنشست، بیدار دیر؛به دل، گفت:«رازی است این را به زیر.»

چو گرسیوز آمد به درگاه ِ اوی،پیاده بیامد ز ایوان به کوی.

بپرسیدش از راه و از کارِ شاه،ز رسم سپاه و تخت و کلاه.

پیامِ سپهدارِ توران بداد؛سیاوش ز پیغام او گشت شاد.

چنین داد پاسخ که:«با یادِ اوی،نتابم ز تیغ و ز الماس روی.
1950من اینک کمر بر میان بسته ام؛عنان با عنانِ تو پیوسته ام.

سه روز اندر این گلشنِ نو بهار،بباشیم و از باده گیریم کار؛

که گیتی سپنج است، پر درد و رنج؛بَد آن را که با غم بُوَد، در سپنج!»

چو بشنید گفتِ خردمندْشاه،بپیچید گرسیوزِ کینه خواه.

به دل گفت:«ار ایدون که با من به راهسیاوش بیاید به نزدیکِ شاه،
1955بدین شیرْمردی و چندین خِِرَد گُمانِ مرا زیر ِ پی بسْپَرَد.

سخن گفتنِ من شود بی فروغ؛شود، پیشِ وی، چارۀ من دروغ.

یکی چاره باید کنون ساختن؛دلش را به راهِ بد انداختن.»

زمانی همی بود و خامُش بماند؛دو چشمش به رویِ سیاوش بماند.

فرو ریخت از دیدگان آبِ زرد؛به آبِ دو دیده همی چاره کرد.
1960سیاوش ورا دید پر آبْ چهر،به سانِ کسی کو بپیچد ز مهر

بدو گفت،نرم:«ای برادر! چه بود؟غمی هست کآن را نشاید شنود.؟

گر از شاهِ توران شده ستی دژم،به دیده در آوردی از درد نم،

من اینک همی با تو آیم به راه؛کنم جنگ با شاهِ توران سپاه؛

بدان تا ز بهرِ چه آزاردَت؛چرا کِهتر از خویشتن داردت!
1965وگر دشمنی آمده ستت پدیدکه تیمار و رنجَش بباید کشید،

من اینک، به هر کار یارِ توام؛چو جنگ آوری مایه دارِ توام؛

ور ایدون که نزدیکِ افراسیاب،تو را تیره گشته ست بر خیره آب،

به گفتارِ مردِ دروغ آزمای،کسی برتر از تو گرفته ست جای،

همه رازِ این کار با من بگوی؛که تا باشمت، زاین غمان چاره جوی.»
1970بدو گفت گرسیوز:«ای نامدار!مرا این سخن نیست با شهریار.

نه از دشمنی آمده ستم به رنج،نه از چاره دورم به مردیّ و گنج.

ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست؛که یاد آمدم آن سخنهای راست:

نخستین ز تور اندر آمد بَدی،که برخاست ز او فرّهِ ایزدی.

شنیدی که با ایرجِ کم سخن،به آغاز، کینه برافگند بُن؛
1975وز آن جایگه، تا به افراسیاب،ز کین، گشته توران و ایران خراب.

به یک جای هرگز نیامیختند؛ز بند و خرد، دور بگریختند.

سپهدارِ توران از آن بتّر است؛کنون، گاوِِ پیسه به چرم اندر است.

ندانی تو خویِ بدش، بی گمان؛بمان تا بیاید بدی را زمان.

نخستین ز اغریرٍث اندازه گیر،که بر دستِ او کشته شد خیرْخیرْ؛
1980برادر، هم از کالبد هم ز پشت؛چنان پر خرد بیگنه را بکشت!

وز آن پس بسی نامور بیگناهشده ستند، بر دست او بر تباه.

مرا زین سخن ، ویژه، اندوه تست- که بیدار دل بادی و تندرست!

تو تا آمده ستی بدین بوم و بر،کسی را نیامد ز تو بد به سر.

همه مردمی جستی و راستی،جهان را به دانش بیاراستی.
1985کنون، خیره، اهریمنِ دلِْ گُسِل ورا از تو کرده ست پر داغ دل.

دلی دارد از تو پر از درد و کین؛ندانم چه خواهد جهان آفرین!

تو دانی که من دوستدارِ توامبه هر نیک و بد وِیژهْ یار توام.

مبادا که فردا گمانی بَری،که من بودم آگه از این داوری!»

سیاوش بدو گفت:«مندیش از این؛که یار است با من جهان آفرین.
1990سپَهبد جز این کرد ما را امید،که بر من شب آرَد به روزِ سپید!

گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن.

ندادی به من کشور و تاج و گاه،بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه.

کنون با  تو آیم به درگاه ِ اوی؛درخشان کنم تیره گون ماهِ اوی.

هر آنجا که روشن شود راستی ، فروغَ دروغ آوَرَد کاستی.
1995نمایم دلم را به افراسیاب،درخشانتر از برْسپهر آفتاب.

تو دل را بجز شادمانه مدار؛روان را به بد در گمانه مدار.

کسی کو دَمِ اژدها بسپَرَد،ز رایِ جهان آفرین نگذرد.»

بدو گفت گرسیوز:«ای مهربان!تو او را بدان سان که دیدی، مدان؛

دو دیگر به جایی که گردان سپهرشود تند و چین اندر آرَد به چهر،
2000خردمند را کرد باید فسون،که از چنبرِ او سر آرد بِرون.

بدین دانشِ و این دلِ هوشمند،بدین بُرز بالا و رایِ بلند،

ندانی همی چاره از مهر، باز؛نباید که بختِ بد آید فراز!

همه مر تو را بند و تُنبُل فروخت؛به اَروند، چشمِ خرد را بدوخت:

نخست آنکه داماد کردت، به دام؛به خیره، شدی ز آن سخن شادکام؛
2005دو دیگر کِت از خویشتن دور کرد؛به رویِ بزرگان یکی سور کرد؛

بدان تا تو گستاخ گشتی بدوی؛فرو ماند ، اندر جهان، گفت و گوی.

تو را هم ز اغریرثِ هوشمند،فزون نیست خویشیّ و پیوند و بند.

میانش، به خنجر به دو نیم کرد؛سپه را به کردارِ بد بیم کرد.

نِهانش بَتر ز آشکارا کنون؛چنین دان و ایمن مشو ز او ، به خون
2010مرا هر چه اندر دل اندیشه بود،خَرَد بود و از هر دری پیشه بود،

همان آزمایش بُد از روزگاراز این کینه ور تیره دل شهریار،

همه یک به یک پیشِ تو راندم؛چو خورشیدِ تابنده ، برخواندم.

به ایران پدر را بینداختی؛به توران زمین، جایگه ساختی.

چنین دل بدادی به گفتار اوی؛بگشتی همی گردِ تیمار اوی.
2015درختی بُد این خود نشانده به دست،که بُد بار او زهر و برگش کبَست.»

همی گفت و مژگان پر از آب کرد،پر افسون دل و لب پر از بادِ سرد.

سیاوش نگه کرد خیره بدوی،ز دیده نهاده، به رخ بر ، دو جوی.

چو یاد آمدش روزگارِ گزند،کز او بگسلد مهرْ چرخِ بلند،

نماند بر او بر بسی روزگار،به روز جوانی سر آیدش کار،
2020دلش گشت پر درد و رخساره زرد؛پر از غم روان، لب پر از بادِ سرد.

بدو گفت:«هر چون همی بنگرم،به پادْافرهِ بد نه اندر خورم.

به گفتار و کردار از پیش و پس،ز من هیچ ناخوب نشنید کس.

چو گستاخ شد دست با گنجِ اوی،بپیچد همانا دل از رنجِ اوی.

اگر چه بد آید همی بر سرم،ز رای و ز فرمان او نگذرم.
2025بیایم کنون با تو من بی سپاه؛ببینم که از چیست آزارِ شاه.»

بدو گفت گرسیوز:« ای نامجوی!تو را آمدن پیش او نیست روی.

به پای، اندر آتش نباید شدن؛نه پیشِ بلا داستانها زدن.

همی خیره، بر بد شتاب آوری؛سرِ بختِ خندان به خواب آوری.

تو را من همانا ، بَسَم پایمرد؛بر آتش یکی بر زنم بادِ سرد.
2030یکی پاسخ نامه باید نبشت؛پدیدار کردن ، همه خوب و زشت.

ز کین گر ببینم سر ِ او تهی،درخشان شود روزگارِ بهی.

سواری فرستم به نزدیکِ تو؛درخشان کنم رایِ تاریکِ تو.

امید استم از کردگارِ جهان،شناسندۀ آشکار و نهان،

کز این بازگردد سوی راستی؛شود دور از او کژّی و کاستی؛
2035وگر بینم اندر سرش هیچ تاب،هیونی فرستم، هم اندر شتاب.

تو، زآن سان که باید، به زودی بساز؛مکن کار بر خویشتن بر، دراز.

نه دور است از ایدر، به هر کشوری؛به هر نامداری و هر مهتری:

صدو بیست فرسنگ از ایدر به چین،همان سیصد و چل به ایران زمین.

از این سو، همه دوستدار تواند؛وگر بندۀ شهریارِ تواند؛
2040وز آن سو، پدرآرزومند توست؛جهان بنده و شهر پیوندِ توست.

به هر سو یکی نامه ای کن دراز؛پسیچیده باش و درنگی مساز.»

سیاوش به گفتار او بنگرید؛چنان، جانِ بیدار او بِغنوید.

بدو گفت:«از این در که رانی سخن،ز گفتار و رایت نگردم، ز بُن.

تو خواهشگری کن؛ مرا ز او بخواه؛همه راستی جوی و فرمان و راه».

















































.

.

.

.