انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

گذشتن سیاوش بر آتش(453-552)


داستان را از اینجا با صدای محسن م.ب گوش کنید.


گذشتن سیاوش بر آتش


453جهاندیده سوداوه را پیش خواند؛ز بَد ، با سیاوش به گفتن نشانْد.

سرانجام،گفت:«ایمِن از هردُوان،نگردد مرا دل، نه روشن روان؛
455مگر آتشِ تیز، پیدا کند!گنهکار را زود رسوا کند!»

چنین پاسخ آورْد سوداوه پیش،که: «من راست گویم، به گفتارِ خویش؛

فگنده ، نمودم دو کودک به شاه؛از این بیشتر کَس نبیند گناه.

سیاووش را کرد باید درست،که این بد نکرد و تباهی نجُست.»

سیاووش را گفت شاهِ زمین،که:«رایت چه باشد،کنون، اندر این؟»
460سیاوش چنین گفت با شهریار،که:«دوزخ مرا زین سخن گشت خوار.

اگر کوهِ آتش بُوَد، بسپْرم؛از این، تنگِ خوار است اگر، بگذرم.»

پر اندیشه شد جانِ کاوسْ کی،ز فرزند و سوداوۀ زشت پَی،

کز این دو یکی گر شود نابکار،از آن پس، که خواند مرا شهریار؟

چو فرزند و زن باشد و جوشِ مغز،که را بیش بیرون شود کارِ نغز؟
465چنان بِهْ کز این زشتْ گفتار، دلبشویم؛کنم چارۀ دلْگسل.

چه گفت آن سپهدارِ نیکو سُخُن؟که:«با بدْدلی شهریاری مکن.»

به دستور فرمود تا ساروانهیون آرَد از دشت، صد کاروان.

هیونان به هیزم کشیدن شدند؛همه شهرِ ایران به دیدن شدند.

به صد کاروان اشترِ سرخْ موی،همی هیزم آورد پرخاشجوی.
470نهادند هیزم، دو کوهِ بلند؛شمارش گذر کرد بر چون و چند.

ز دور از دو فرسنگ، هر کس بدید؛چنین جُست باید بلا را کلید.

همی خواست دیدن در او راستی؛- زکارِ زن آید همه کاستی؛

چو این داستان سر به سر بشنوی،بِهْ آید تو را، گر به زن نگروی.-

نهادند بر دشت هیزم، دو کوه؛جهانی نظاره شده، همگروه.
475گذر بود چندان که جنگیْ چهار،میانه برفتی به تنگی، سوار.

وز آن پس، به موبد بفرمود شاهکه بر چوب ریزند نفتِ سیاه .

بیامد دوصد مرد آتش فروز؛دمیدند؛ گفتی شب آمد، به روز.

نخستین دمیدن، سیه شد ز دود؛زبانه بر آمد، پس از دود زود.

زمین گشت روشنتر از آسمان؛جهانی خروشان و آتش دمان.
480سیاوش بیامد به پیشِ پدر،یکی خُودِ زرُین نهاده به سر.

سراسر همه دشت بریان شدند؛بر آن چهرِ خندانش گریان شدند.

هشیوار، با جامه هایی سپید،لبی پر زخنده، دلی پر امید.

یکی تازیی برنشسته، سیاه؛همی گَردِ نعلش بر آمد به ماه.

پراگند کافور بر خویشتن،چنانچون بُوَد رسم و سازِ کفن.
485بدان گَه که شد پیشِ کاوس باز،فرود آمد از اسپ و بردش نماز.

رخِ شاهْ کاوس پر شرم دید؛سخن گفتنش با پسر نرم دید.

سیاوش بدو گفت:«اندُه مدار؛کز این سان بُوَد گردشِ روزگار.

سری پر ز شرم و بَهایی مراست؛وگر بیگناهم ، رهایی مراست؛

ور ایدون که ز این کار هستم گناه،جهان آفرینم ندارد نگاه.
490به نیرویِ یزدانِ نیکیْ دِهِش،از این کوهِ آتش نیابم دَمِش.»

خروشی برآمد، زدشت و زشهر؛غم آمد جهان را، از آن کار بهر.

چو از دشت سوداوه آوا شنید،برآمد به ایوان و آتش بدید.

همی خواست کو را بَد آید به روی؛همی بود جوشان پر از گفت و گوی.

جهانی نهاده به کاوس چشم،دهان پر زدشنام و دل پر ز خشم.
495سیاوش بر آن کوهِ آتش بتاخت؛نشد تنگدل؛ جنگِ آتش بساخت.

ز هر سو زبانه همی برکشید؛کَسی خُود و اسپی سیاوش ندید.

یکی دشت ،با دیدگان پر زخون،که تا او ز آتش کی آید برون!

چو او را بدیدند برخاست غَو،که:«آمد ز آتش برون شاه نو!»

اگر آب بودی، مگر تر شدی؛ز ترٌی، همه جامه بی بر شدی.
500چنان آمد اسپ و قبای سوار،که گفتی سمن داشت اندر کنار.

چو بخشایشِ پاکْ یزدان بُوَد،دَمِ آتش و آب یکسان بُوَد.

چو از کوهِ آتش به هامون گذشت،خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.

سوارانِ لشکر بر انگیختند؛همه دشت پیشش دِرَم ریختند.

یکی شادمانی بُد اندر جهان،میان کِهان و میان مِهان.
505همی داد مژده یکی را دگر،که:«بخشود بر بیگنه دادگر.»

همی کَنْد سوداوه، از خشم، موی؛همی ریخت آب و همی خَست روی.

چو پیشِ پدر شد سیاووش پاک،نه دود و نه آتش، نه گرد و نه خاک،

فرود آمد از اسپ کاوس شاه؛پیاده سپهبَد پیاده سپاه.

سیاوخش را تنگ در بر گرفت؛زِ کردار بد پوزش اندر گرفت.
510سیاوش، به پیش جهاندار ِپاکبیامد- بمالید رخ را به خاک؛

که از تَفِ آن کوهِ آتش بِرَست؛همه کامۀ دشمنان گشت پست.

بدو گفت شاه:« ای دلیرِ و جوان،که پاکیزه تخمیٌ و روشن روان!

خُنُک آنکه از مادرِ پارسا،بزاید؛ شود بر جهان پادشا!»

به ایوان خرامید و بنشست، شاد؛ کلاه کیانی به سر بر نهاد.
515مَی آورد و رامشگران را بخواند؛همه کامه ها با سیاوش براند.

سه روز اندر آن سور،می مِیکشید؛نبُد بر در گنج، بند و کلید.

چهارم به تختِ مِهی بر نشست،یکی گُرزۀ گاو پیکر به دست.

برآشفت و سوداوه را پیش خواند؛گذشته سخنها فراوان براند،

که:«بی شرمی و بَدتنی کرده ای؛فراوان دلِ من بیازرده ای.
520چه بازی نمودی به فرجامِ کارکه بر جانِ فرزند من زینهار،

بخوردیٌ و در آتش انداختی؟بر این گونه بر جادوی ساختی.

نیاید تو را پوزش اکنون به کار؛بپرداز جای و بیارای کار.

نشاید که باشی تو اندر زمین؛جز  آویختن نیست پاداشِ این.»

بدو گفت:«اگر سر بباید بُرید،مکافاتِ این بد که بر من رسید.
525بفرمای و من دل نهادم بر این ؛نخواهم که باشی دل از من به کین.

سیاوش سخن راست گوید همی؛دلِ شاه از آتش بشوید همی.

همه جادوی زال کرد اندر این؛ببود آتشِ تیز با من بکین.»

بدو گفت:«نیرنگ داری هنوز؛نگردد همی پشتِ شوخیت کُوز».

به ایرانیان گفت شاهِ جهان،که:«این بد که این ساخت اندر نِهان،
530چه سازم که باشد مکافاتِ این؟»همه شاه را خواندند آفرین،

که:«پاداشِ این آنکه بیجان شود؛ز بد کردن خویش پیچان شود.

به دُژخیم فرمود:«کاین را بکوی،ز دار اندر آویز و برتاب روی.»

چو سوداوه را روی برگاشتند،شبستان همه بانگ برداشتند.

دلِ شاه کاوس پر درد شد؛نِهان داشت رنگِ رُخش زرد شد.
535سیاوش چنین گفت با شهریار،که:«دل را بدین کار غمگین مدار.

به من بخش سوداوه را زین گناه؛پذیرد مگر پند و آید به راه!»

همی گفت با دل که:«بر دستِ شاهگر ایدون که سوداوه گردد تباه،

به فرجامِ کار او پشیمان شود،ز من بیند آن غم، چو پیچان شود.»

بهانه همی جست از آن کار شاه،بدان تا ببخشد گذشته گناه.
540سیاووش را گفت:« بخشیدمش،از آن پس که خون ریختن دیدمش».

سیاوش ببوسید تختِ پدر؛وز آن تخت برخاست و آمد بِدَر».

شبستان همه پیش سوداوه باز،دویدند و بردند یک یک نماز.

بر این نیز بگذشت یک روزگار؛بر او گرمتر شد دلِ شهریار.

چنان شد دلش باز پر مهرِ اوی،که دیده نَبَرداشت از چهرِ اوی.
545دگر باره با شهریارِ جهان،همی جادوی ساخت اندر نهان؛

بِدان تا شود با سیاوش بد،بدان سان که از گوهر او سزد.

به گفتار او باز شد بد گمان؛نکرد ایچ بر کَس پدید، ان زمان.

به جامی که زهر آگَند روزگار،از او نوش،خیره، مکن خواستار.

تو با آفرینش بسنده نه ای؛مشو تیز، گر پرورنده نه ای.
550چنین است کردارِ گردان سپهر؛نخواهد گشادن همی با تو چهر.

بر این داستان زد یکی رهنمون،
چو فرزندِ شایسته آمد پدید،
که:«مهری فزون نیست از مهرِ خون؛
زِ مهرِ زنان دل بباید برید.»






واژه نامه و شرح بیت ها




Timurid: Herat, c.1444 
Patron: Mohammad Juki b. Shah Rokh

Opaque watercolour, ink and gold on paper

London, Royal Asiatic Society, Persian MS 239, fol. 76r

http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/gallery/shahnameh/vgallery/section3.html?p=49



Ferdowsi, Shahnameh
Safavid: probably Astarabad, 1620–1621

Opaque watercolour, ink and gold on paper

Cambridge, Fitzwilliam Museum, MS 311, fol. 82r

http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/gallery/shahnameh/vgallery/section4.html?p=78

 


داستان گذر سیاوش از آتش مورد توجه تمامی نگارگران شاهنامه بوده است شما می توانید نقدی بسیار دقیق و خواندنی بر یکی از این نگاره ها را می توانید با پژوهش کارشناس ارشد تصویرگری بانو ﺳﻤﻴﻪ رﻣﻀﺎن  ﺳﺎزی  را از اینجا بخوانید




شیفتن سودابه بر سیاوش (3)


گذر سیاوش از آتش- نصرت اله مسلمیان


داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید


346چنین گفت سوداوه:«کاین نیست راست؛که او از بتان جز تنِ من نخواست.

بگفتم همه هر چه شاهِ جهانبدو داد خواست، آشکار و نِهان،

ز فرزند و از تاج و از خواسته ،ز دینار و از گنج آراسته.

بگفتم که:«چندین بر این سر نهم؛همه نیکویها به دختر دهم؛»
350"مرا- گفت : با خواسته کار نیست؛به دختر مرا راهِ دیدار نیست."

"تو را بایدم ز این میان- گفت: بس؛نه گنجم بکار است،بی تو،نه کس."

مرا خواست کآرد به کاری به چنگ؛چو دست اندر آورد چون سنگ تنگ.

نکردمْش فرمان ؛ همه مویِ من،بکَند و خراشیده شد رویِ من.

یکی کودکی دارم اندر نهان،ز پشت  تو ای شهریار ِ جهان!
355ز بس  رنج ، کشتنْش نزدیک بود؛جهان، پیشِ من،تنگ و تاریک بود.»

چنین گفت با خویشتن شهریار،که:« گفتارِ هر دو نیاید به کار.

بر این کار بر، نیست جای شتاب،که تنگیْ دل آرَد خِرَد را به خواب.

نگه کرد باید بدین بد، نخست؛گوایی دهد دل، چو گردد درست.

ببینم کز این دو گنهکار کیست؛به پادْافرهِ بد سزاوار کیست.»
360بدان باز جستن، همی چاره جُست؛ببویید دستِ سیاوش، نخست.

بر و بازوی و سروِ بالایِ اوی،سراسر ببویید هر جایِ اوی.

ز سوداوه بویِ می و مشکِ ناب،همی یافت کاوس بوی گلاب.

نبود از سیاوش بدان گونه بوی؛نشانِ پَسودن نبود اندر اوی.

غمی گشت و سوداوه را خوار کرد؛دلِ خویش را ز او پر آزار کرد.
365به دل گفت:«کاین را ، به شمشیر تیز،ببایْدش کردن همه ریزریز.»

ز هاماوران، زان پس، اندیشه کرد،که: آشوب خیزد، از آزار و درد؛

دو دیگر بدان گه که در بند بود،برِ او نه خویش و نه پیوند بود،

پرستارِ سودابه بُد، روز و شب؛بپیچید ازآن رنج و نگشاد لب؛

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت؛ببایست از او هر بد اندر گذاشت؛
370چهارم  کز او کودکان داشت خُرد؛به چاره، غمِ خُرد نتوان سترد.

سیاوش از آن کار بُد بیگناه؛خردمندیِ او بدانست شاه.

بدو گفت:«از این خود میندیش هیچ؛هُشیواری و رای و دانش بسیچ.

مکن یاد از این نیز و با کس مگوی؛نباید که گیر سخن رنگ و بوی.»

چو دانست سوداوه کو گشت خوار،بیاویخت اندر دلِ شهریار،
375یکی چاره جُست اندر آن کارِ زشت؛ز کینه درختی ، به نوٌی بِکشت.

زنی بود با او، به پرده درون؛پر از جادُوِی بود و بند و فسون.

گران بود و اندر شکم بچٌه داشت؛همی ، از گرانی، به سختی گذاشت.

بدو راز بگشاد و زاو چاره جُست:«کز آغاز، پیمانْت خواهم نخست.»

چو پیمان ستد، زرٌِ بسیار داد؛«سخن- گفت: از این در مکن هیچ یاد.
380یکی داروی ساز کاین بفکنی؛تهی مانی و راز من نشکنی؛

مگر کاینچنین بند و چندین دروغ،بدین بچٌگانِ تو، گیرد فروغ!

به کاوس گویم که:« این از من است؛چنین کشتۀ ریمَنْ آهِرمن است.

مگر کاین شود بر سیاوش درست!کنون، چارۀ این ببایدْت جست.

گر این نشنود، آبِ من نزدِ شاه،شود تیره و دور مانم زِ گاه.»
385بدو گفت زن:«من تو را بنده ام؛به فرمان و رایت سرافگنده ام.»

چو شب تیره شد، داروی خورد زن؛بیفتاد از او بچٌۀ اهرمن.

دو بچٌه چنانچون بُوَد دیوزاد،چه باشد، چو دارد زجادو نژاد؟

یکی تشتِ زریٌن بیاورد پیش؛نگفت این سخن با پرستار خویش.

نهاد اندر او بچٌۀ اهرمن؛خروشید و بفگند جامه زِ تن.
390نهان کرد زن را و او خود بخفت؛فغانش بر آمد به کاخ، از نهفت.

به ایوان، پرستار چندانکه بودبه نزدیک سوداوه رفتند، زود.

دو کودک  بدیدند مرده ، به تشت؛ز ایوان به کیوان فغان برگذشت.

چو بشنید کاوس از ایوان خروش،بلرزید و در خواب و بگشاد گوش.

بپرسید و گفتند با شهریار،که چون گشت بر خوب رخ روزگار.
395غمی گشت وآن شب نزد هیچ دم؛به شبگیر برخاست و آمد دژم.

بر آن گونه ، سوداوه را خفته دید؛شبستان سراسر برآشفته دید.

دو کودک بر آن گونه بر تشتِ زر،فگنده به خواریٌ و خسته جگر،

ببارید سوداوه از دیده آب؛بدو گفت :« روشن ببین آفتاب.

همی گفتمت کو چه کرد، از بدی؛به گفتارِ او ، خیره ،ایمِن شدی.»
400دل شاه کاوس شد بد گمان؛برفت و پر اندیشه شد یک زمان.

همی گفت:«کاین را چه درمان کنم؟نشاید که این بر دل آسان کنم.»

از آن پس نگه کرد کاوس شاه،کسی را که کردی به اختر نگاه؛

بجُست و از ایران سوی خویش خواند؛بپرسید و بر تختِ زرٌین نشاند.

ز سوداوه و رزم ِ هاماوران،سخن گفت هر گونه ای، بیکران؛
405بدان تا شوند آگه از کار اوی؛به دانش بدانند کردارِ اوی؛

وز آن کودکان نیز بسیار گفت؛نِهفته برون آورید از نِهفت.

همه زیج و صُلٌاب برداشتند؛بر آن کار یک هفته بگذاشتند.

سرانجام گفتند:«کاین کَی بُوَد،که جامی که زهر آگنی مَی بُوَد؟

دو کودک زِ پشت کسِ دیگرند؛نه از پشت شاه و نه ز این مادرند.
410گر از گوهرِ شهریاران بُدی ،از این زیجها جُستن آسان بُدی.

نه پیداست درویش در آسمان ،نه اندر زمین؛ این شگفتی بدان.»

نشانِ بداندیشِ ناپاک زن،بگفتند با شاه بی انجمن.

نِهان داشت کاوس و با کس نگفت؛همی داشت پوشیده اندر نهفت.

بر این کار بگذشت یک هفته نیز؛جهان را زجادو پر آمد قفیز.
415بنالید سوداوه و داد خواست؛ز شاه جهاندار، فریاد خواست.

همی گفت همداستانم زِ شاه،به زخم و به افگندن از تخت و گاه.

ز فرزند کشتن، بپیچد دلم؛زمان تا زمان ،سر ز تن بگسلم.»

بدو گفت شاه:«ای زن! آرام گیر؛همه منگر امروز؛ فرجام گیر.»

همه روزبانانِ در گاهِ شاه، بفرمود تا برگرفتند راه.
420همه شهر و برزن به پای آورند؛زنِ بد کنش را به جای آورند.

به نزدیکی اندر، نشان یافتند؛جهاندیدگان تیز بشتافتند.

کشیدند بدبخت زن را به راه؛به خواری ببردند نزدیکِ شاه.

به خُوَشی، بپرسید و کردش امید؛بسی روز را دادش نُوید؛

وز آن پس به خواریٌ و زخم و بند،بپرداخت از او شهریارِ بلند.
425نشد هیچ خستو بدان داستان؛نبُد شاهِ پر مایه همداستان.

بفرمود:«کز پیش، بیرون برید؛بسی چاره جویید و افسون بَرید.

چو خستو نیاید میانش به اَرببرٌید و این دانم آیین و فر.»

ببردند زن را ز درگاه شاه؛ز شمشیر گفتند و از دار و چاه.

چنین گفت جادو که:«من بیگناه،چه گویم بدین نامور پیشگاه؟»
430بگفتند با شاه کاین زن چه گفت؛جهان آفرین داند اندر نِهفت.

به سوداوه فرمود تا رفت پیش؛ستاره شُمر خواند گفتار خویش،

که:«این هر دو کودک ز جادو زنند،به دیدار و از پشت آهرمنند.»

چنین پاسخ آورد سوداوه باز، که نزدیک ایشان جز این است راز؛

فزون است از ایشان سخن در نِهفت؛ز بهرِ سیاوش نیارند گفت.
435ز بیم سپهبد گوِ پیلتن، بلرزد همی شیر بر انجمن،

کجا زور دارد به هشتاد پیل؛ببندند، چو خواهد، رهِ آبِ نیل.

همان لشکر نامور صد هزارگریزند از او، در صفِ کارزار.

مرا نیز پایابِ او چون بُوَد؟مگر دیده همواره پر خون بُوَد!

جز آن کو بفرماید اختر شناسچه گوید سخن؟ وز که دارد سپاس؟
440تو را گر غمِ خُرد فرزند نیست،مرا هم فزون از تو پیوند نیست.

سخن گر گرفتی چنین سرسری،بدان گیتی افگندم این داوری.»

زدیده ، فزون زان ببارید آب ،که بردارد از رود نیل آفتاب.

سپهبد زگفتار او شد دُژم؛همی زار بگریست با او به هم.

گُسی کرد سوداوه را خسته دل؛بر آن درد بنهاد پیوسته دل.
445چنین گفت اندر نِهان این سخُنپژوهیم، تا برچه آید به بُن!»

ز پَهلو، همه موبدان را بخواند؛ز سوداوه چندی سخن ها براند.

چنین گفت موبد به شاهی جهان،که:«درد سپهبد نماند نهان.

چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی،بباید زدن را سنگ بر سبوی؛

که هر چند فرزند هست ارجمند،دلِ شاه از اندیشه یابد گزند؛
450وز این دخترِ شاه هاماوران،پر اندیشه گشتی به دیگر کران.

ز هر دو سخن چون بر این گونه گشت،بر آتش یکی را بباید گذشت.

چنین است سوگندِ چرخ بلند،که بر بیگناهان نیارد گزند.»

واژه نامه و معنی ترکیبات و بیتها

350- سر: در اصطلاح بر این سر نهنم به معنی اضافه تر دادن 

351- تورا بایدم از این میان: تو از بین همه ی اینها شایسته و بایسته ی من هستی

بیت 357-شتاب و خشم و تنگدلی مایه سستی و بیکارگی خرد خواهد شد.

359- پادْافره:کیفر

360-بازجستن:پژوهش

366-هاماوران: یمن

369-اندر گذاشت:چشم پوشیدن

372-میندیش: نگران و دلواپس نباش

373- رنگ و بوی گرفتن سخن: بالا گرفتن سخن و گسترده شدن آن

374: بیاویخت اندر دل شهریار: در نزد کاوس گناهکار شد

377-گران بودن: آبستنی

380-تهی ماندن: انداختن بچه

381- فروغ گرفتن: ارزش و اعتبار یافتن

382- ریمن: فریفتار، نیرنگ باز- اهرمن منظور سیاوش است

384- تیره شدن آب: بی ارج و آبرو شدن

بیت 387:دو بچه چنانچه دیوزاد باشند، ارزشی نمی توانند داشت؛ زیرا از نژاد جادوگرانند و آدمیزاد نمی توانند بود.

393-بگشاد گوش:خوب گوش دادن

398-روشن ببین آفتاب:در روشنایی و راستی مانند آفتاب است

407-زیج:معرب زیگ است . کتابی است که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند(برهان قاطع)

     صلٌاب- اصطرلاب

بیت 408:نبودن می در جامی که آن را به زهر آگنده اند استعاره ای تمثیلی است از ناسازس و دوگانگی بسیار در میان دو چیز که به هیچ روی همانندی و پیوندی با هم نمی توانند داشت.

414- قفیز: یک نوع پیمانه

      پر آمدن قفیز:سر آمدن جهان ز جاد(جهانیان)

417- سر زتن بگسلم: کنایه از رنج و آزار بسیار

418- همه منگر امروز؛ فرجام گیر: کاوس سودابه را گوید در اندیشه آینده و فرجام کار باشد و اکنون را ننگرد.

425- خستو: معترف

432- دیدار: چهره

438- پایاب: تاب و توان

446- پهلو: شهر

448- زدن سنگ بر سبوی:تمثیلی از خطر کردن و بیم و پروا را به کناری نهادن



 

شیفتن سودابه بر سیاوش-2

  

شیفتن سودابه بر سیاوش-2

240

همه  دختران را برِ خویش خواند

بیاراست و بر تختِ زرین نشاند.

 

چنین گفت با هَرزبدَ ماهروی ؛

«کز ایدر برو با سیاوش بگوی،

 

که : " باید که رنجه کنی پایِ خویش؛

نمایی مرا سروِ بالای خویش."»

 

خرامان، بیامد  سیاوش برش؛

بدید  آن نشست و سر و افسرش.

 

به پیشش، بتان نو آیین بپای؛

تو گفتی بهشت است گاه و سرای.

245

فرود آمد از تخت و شد پیشِ اوی،

به گوهر بیاراسته روی و موی.

 

سیاوش ابر تختِ زرین نشست

به پیشش به کَش کرده سوداوه دست

 

بدو گفت:«بنگر بدین تخت و گاه،

پرستنده  چندین به زرٌین کلاه.

 

چنین نارسیده بتان طراز،

که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.

 

کَسی کِت خوش آید از ایشان، بگوی؛

نگه کن به بالای و دیدار اوی.»

250

سیاوش چشم اندکی بر گماشت؛               

از  ایشان یکی چشم از او بر نداشت.

 

همی آن بدین ، این بدان گفت:«ماه

نیارَد بدین شاه کردن نگاه.»

 

برفتند هر یک سوی تخت خویش،

ژَکان و شمارندۀ بخت خویش.

 

چو ایشان برفتند، سوداوه گفت،               

که:«چندین چه داری سخن در نهفت؟

 

نگویی مرا تا نژادِ تو چیست؟

که بر چهر تو فرٌِ چهرِ پری ست.

255

هر آن کس که از دور بیند تو را،

شود بیهُش و برگزیند تو را.

 

از  این خوبرویان به چشمِ خرد،

نگه کن که با تو که اندر خورَد

 

سیاوش فرو ماند وپاسخ نداد،

چنین آمدش بر دلِ پاک یاد،

 

که: گر برِ دل پاک شیون کنم.

بِهْ آید که از دشمنان زن کنم.

 

شنیدستم از نامورْ مهتران،  

همه داستان ها ی هاماوران،

260

که از پیشْ با شاه ایران چه کرد؛

ز گُردان ایران بر آورد گَرد.

 

پر از بندْ سوداوه گر دختِ اوست،

نخواهد هم این دوده را مغز و پوست.

 

سیاوش به پاسخ چو نگشاد لب،

پری چهر برداشت از رخ قَصَب.

 

بدو گفت :«خورشید با ماه نو

گر ایدون که بینند بر گاهِ نو،

 

نباشد شگفت، ار شود ماه خوار،

تو خورشید داری خود اندر کنار.

265

کسی کو چو من دید بر تختِ عاج،

ز یاقوت و پیروزه بر سرْش تاج

 

نباشد شگفت،ار به مَه ننگرد؛

کَسی را به خوبی به کَس نَشَمرد.

 

اگر با من اکنون تو پیمان کنی،

نپیچی و اندیشه آسان کنی،



یکی دختری نارسیده به جایکنم چون پرستار پیشت به پای.

به سوگند، پیمان کن اکنون یکی؛ز گفتارِ من، سر مپیچ اندکی.
270چو بیرون شود ز این جهان شهریار،تو خواهی بُدن ز او مرا یادگار.

نمانی که آید، به من بر، گزند؛بداری مرا هم چنو ارجمند.

من  اینک به پیش تو استاده ام؛تن و جاِن روشن به تو داده ام

زِ من هر چه خواهی، همه کامِ توبر آرم؛ نپیچم سر از دامِ تو.»

سرش تنگ بگرفت و یک بوسه چاک،بداد نبود آگه از شرم و باک.
275رُخانِ سیاوش چو گل شد ز شرم؛بیاراست مژگان به خونابِ گرم.

چنین گفت با دل که:« از راهِ دیو،مرا دور داراد گیهان خدیو!

نه من با پدر بیوفایی کنم؛نه با اَهْرَمن آشتایی کنم؛

وگر سرد گویم بدین شوخ چشم،بجوشد دلش؛ گرم گردد، ز خشم.

یکی جادوی سازد، اندر نهان؛بدو بگْرود شهریارِ جهان .
280همان بِهْ که به آوایِ نرم،سخن گویم و دارمش خوب و گرم.»

سیاوش، از آن پس، به سوداوه گفت،که:«اندر جهان خود تو را نیست جفت.

نمانی مگر نیمۀ ماه را؛ نشایی کسی را جز از شاه را.

کنون ، دخترت بس که باشد مرا؛نباید جز او کَس که باشد مرا.

بر این باش و با شاهِ ایران بگوی؛نگه کن که پاسخ چه یابی از اوی.
285بخواهم من او را و پیمان کنم؛روان، پیش، با تو گروگان کنم.

که تا او نگردد به بالایِ من،نیاید به دیگر کَسی رایِ من؛

دو دیگر که پرسیدی از چهرِ من،بیامیخت جانِ تو با مهرِ من!

مرا آفریننده، از فرٌِ خویش،بپرورد و بنشاند در پرٌِ خویش.

تو این راز مگشای و با کَس مگوی؛مرا جز نهفتن همان نیست روی.
290سَرِ بانوانی و هم مهتری؛من ایدون گمانم که تو مادری.»

چو کاوس کی در شبستان رسید،نگه کرد سوداوه؛ او را بدید.

برِ شاه شد؛ زآن سخن مژده داد؛ز کارِ سیاوش بسی کرد یاد،

که:«آمد نگه کرد ایوان همه؛بتانِ سیه چشم کردم رمه.

چنان بود ایوان ز بس خوبْچهر،که گفتی همه بارد از ماه مهر.
295جز از دخترِ من پسندش نبود؛ز خوبان، کَسی ارجمندش نبود.»

چنان شاد زان سخن شهریار،که ماه آمدش گفتی اندر کنار.

درِ گنج بگشاد و چندی گهر،چه دیبای زربفت و زرٌین کمر،

همان یاره و تاج و انگشتری،همان تخت وهم طوق و گُندآوری،

ز هر چیز گنجی بُد آراسته؛جهانی سراسر پر از خواسته.
300نگه کرد سوداوه خیره بماند؛به اندیشه، افسون فراوان بخوانْد،

که :«گر او نیاید به فرمانِ من،روا دارم، ار بگسلد جانِ من.

بد و نیک، هر چاره کاندر جهانکنند آشکارا و اندر نِهان،

بسازم،گر او سر بپیچد ز من؛کنم ز او فغان بر سرِ انجمن.»

نشست از برِ تخت، با گوشوار؛به سر بر نهاد افسر پُر نگار.
305سیاووش را در برِ خویش خوانْد؛ز هر گونه، با او سخن ها برانْد؛

بدو گفت:« گنجی بیاراست شاه، کز آن سان ندیده ست کَس تاج و گاه.

ز هر چیز چندان کِش اندازه نیست؛اگر برنهی پیل، باید دویست.

به تو داد خواهم همی دخترم؛نگه کن به روی و سر و افسرم

بهانه چه داری که از مهرِ من بپیچی، ز بالای و از چهرِ من؟
310که من، تا تو را دیده ام، بَرده ام؛خروشان و جوشان و آزَرْده ام.

همی روزِ روشن نبینم، ز درد؛بر آنم که خورشید شد لاژورد.

کنون هفت سال است تا مهرِ من،همی خون چکانَد بر این چهرِ من.
یکی شاد کن در نِهانی مرا؛ببخشای روزِ جوانی مرا.

فزون زآنکه دادت جهاندارْ شاه،بیارایمت یاره و تاج و گاه؛
315وگر سر بپیچی ز فرمانِ من،نیاید دلت سوی ِ پیمان من


کنم بر تو این پادشاهی تباه؛شود تیره رویِ تو بر چشمِ شاه.»

سیاوش بدو گفت :«هرگز مباد،که از بهرِ دل من دهم دین به باد!

چنین با پدر بیوفایی کنم؛ز مردیٌ و دانش، جدایی کنم.

تو بانوی شاهیٌ و خورشیدِ گاه ؛ سزد کز تو ناید بدین سان گناه.»
320وز آن تخت برخاست با خشم و جنگ؛بدوی اندر آویخت سوداوه چنگ.

بدو گفت :«من رازِ دل پیش توبگفتم نهانِ بد اندیش تو.

مرا خیره خواهی که رسوا کنیبه پیش خردمند رعنا کنی.»

بزد دست و جامه بدرٌید، پاک؛به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

بر آمد خروش از شبستانِ اوی؛فغانشان ز ایوان بر آمد به کوی.
325یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست،که گفتی شبِ رستخیز است، راست.

به گوشِ سپهبد رسید آگهی؛فرود آمد از تختِ شاهنشهی.

پر اندیشه از تخت زرٌین برفتبه سویِ شبستان خرامید، تفت.

بیامد چو سوداوه را دید رویْ؛خراشیده و کاخْ پر گفت و گوی،

ز هر کس بپرسید و شد تنگدل؛ندانست کَردارِ آن سنگدل.
330خروشید سوداوه، در پیش اوی؛همی ریخت آب و همی کند موی.

چنین گفت :«کآمد سیاوش به تخت؛بیاراست چنگ و بر آویخت سخت؛

که:«از توست جان و دلم پر ز مهر؛چه پرهیزی از من ؟تو، ای خوبْ چهر!

که جز تو نخواهم کسی را ز بُن؛چنینت همی راند باید سخن.

بینداخت افسر زمشکین سَرَم؛چنین چاک زد جامه اندر برم.»
335پر اندیشه شد  زین سخن شهریار؛سخن کرد هر گونه ای خواستار.

به دل گفت:«ار این راست گوید همی،وز این روی زشتی نجوید همی،

سیاووش را سر بباید برید؛بدین سان بُود بندِ بد را کلید.

خردمند مردم چه گوید کنون؟خُوِی شرم، از این داستان گشت خون.»

کَسی را که اندر شبستان بُدند،هُشیوار ومهتر پرستان بُدند،
345گُسی کرد و بر گاه تنها بماند؛سیاووش و سوداوه را پیش خواند.

به هوش و خرِد، با سیاوش بگفت،که:«این راز بر من نشاید نهِفت.

نکردی تو این بد، که من کرده ام؛زِ گفتار بیهوده ، آزَرده ام.

چرا خواندم اندر شبستان تو را؟کنون غم مرا بند و دستان تو را.

همه راستی جوی و با من بگوی؛سخن بر چه سان رفت؟ بنمای روی.»
345سیاوش بگفت آن کجا رفته بود؛وز آن در که سوداوه آشفته بود.







  








یوسف و زلیخا اثر گایدو رنی