انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

نامه نبشتن سیاوش به نزدیک پدر

.

.



داستان را از اینجا با صدای محسن مهدی بهشت بشنوید.

نامه نبشتن سیاوش به نزدیک پدر

645سیاووش در بلخ شد، با سپاه؛یکی نامه فرمود نزدیکِ شاه،

نبشتن به مشک و گلاب و عبیر،چنانچون سزاوار بُد بر حریر.

نخست آفرین کرد بر کردگار،کز او گشت پیروز و بِهْ روزگار:

«خداوند خورشید و گردنده ماه،فرازندۀ تاج و تخت و کلاه.

کسی را که خواهد بر آرد بلند؛کسی را کند سوگوار و نَژند.
650چرا نه،به فرمانْش اندر، نه چون؛خِرد کرد باید بدین رهنمون.

از آن دادگر کو جهان آفرید،اَبا آشکارا نِهان آفرید،

همی آفرین باد بر شهریار!همه نیکوی باد فرجامِ کار!

به بلخ آمدم ، شاد و پیروز بخت،به فرٌ جهاندارِ با تاج و تخت.

سه روز، اندر این کار، شد روزگار؛چهارم، ببخشود پروردگار.
655سپَهرم به تِرْمَذ شد و بارمان،به کَردارِ ناوک، بجست از کمان.

کنون تا به جیحون سپاه من است؛جهان زیرِ فرٌ کلاه من است.

به سُغد است با لشکر افراسیاب؛سپاه و سپهبد بدان رویِ آب.

گر ایدون که فرمان دهد شهریار،سپه بگذرانم؛ کنم کارزار.»

چو نامه برِ شاه ایران رسید،سرِ تاج و تختش به کیوان رسید.
660به یزدان پناهید و ز او جُست بخت،بدان، تا بیاراید آن نو درخت.

به شادی یکی نامه پاسخ نبشت،چو روشنْ بهار و چو خرٌم بهشت،

که:«از آفرینندۀ هور و ماه، فرازندۀ تاج و تخت و کلاه،

تو را جاودان شادمان باد دل!ز درد و بلا، گشته آزاد دل!

همیشه به پیروزی و فرٌهی ،کلاه بزرگی و تاجِ مهی!
665سپه بردی و جنگ را خواستی ؛که بخت و هنر داری و راستی .

همی از لبت شیر بوید هنوز،که زد بر کمانِ تو، از جنگ، توز؟

همیشه هنرمند بادا تنت!رسیده به کامِ دلِ روشنت!

از آن پس که پیروز گشتی به جنگ،به کار اندرون ، کرد باید درنگ.

نباید پراگنده کردن سپاه ؛بپیمای روز و بیارای گاه؛
670که آن تُرک بدپیشه و ریمَنْ است ،که هم با نژاد است و  هم با تَن است؛

همان با کلاه است و با دستگاه؛همی سر فرازد ز تابنده ماه.

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب؛به جنگِ تو آید خودِ افراسیاب.

گر ایدون که ز این سویِ جیحون کشد،همی دامنِ خویش در خون کشد.»

نهاد، از برِ نامه بر ،مُهر شاه؛همان گه فرستاده را داد راه.
675بدو داد و فرمود تا گشت باز ؛همی تاخت اندر نشیب و فراز.

فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛چو آن نامۀ شاه ِ ایران بدید،

زمین را ببوسید و دل شاد کرد؛ز هر غم دلِ پاک آزاد کرد.

از آن نامۀ شاه چون گشت شاد،بخندید و نامه به سر بر نهاد.

نگه داشت ، بیدار، فرمانِ اوی؛نپیچید دل را ز پیمانِ اوی؛
680وز آن سو چو گرسیوزِ شیرْ مردبیامد برِ شاهِ توران چو گَرد،

بگفت آن سخنهایِ ناباک و تلخ،که:« آمد سپهبَدْ سیاوش به بلخ؛ 

سپهْ کش چو رستم ، سپه بیکران؛بسی نامدارانِ جنگاوران.

به هر یک ز ما بود پنجاه بیش،سرافراز با گرزۀ گاومیش.

پیاده به کردارِ آتش بُدند؛سپردار با تیر و ترکش بُدند.
685نپرٌد به کردارِ ایشان عقاب؛یکی را سر اندر نیامد به خواب.

سه روز و سه شب بود هم زاین نشان؛غمی شد تن و اسپ گردنکشان.

از ایشان کسی را که خواب آمدی؛ز جنگ دلیران شتاب آمدی،

برفتٌی  و آسوده برخاستی؛به نوٌی یکی رزم آراستی.»

برافروخت چون آتش افراسیاب،که:«چندین چه گویی ز آرام و خواب؟»
690به گرسیوز اندر، چنان بنگرید،که گفتی میانش بخواهد بُرید.

یکی بانگ برزد؛براندش ز پیش؛کجا خواست راندن بر او خشمِ خویش.

بفرمود کز نامداران هزار،بخوانید وز بزم سازید کار.

سراسر همه دستِ زرٌین نهید؛به سُغد اندر آرایش چین نهید.









.

.

ناوک : تیر کوچک

روشن بهار و خرم بهشت: صفت نامه

توز بر کمان کسی زدن:کمان کسی رابرای جنگ و تیراندازی آماده کردن

درنگ: نامٌل،نیک اندیشی و دوراندیشی در کار

کشیدن: راندن، حرکت کردن

دامن در خون کشیدن: کنایه از«خود را به کشتن دادن

باتن: با جربزه و توانا

غمی: سست و ناتوان

دست: در معنی بالش و مسند تخت ومسند پادشاهان به کار رفته است. دکتر کزازی در نامه باستان جلد سوم صفحه 304 توضیحاتی کافی در این باره نوشته اند

آرایش چین:کنایۀ ایما از آرایش بسیاز نغز و هنرمندانه

آگاهی یافتن کاوس شاه از آمدن افراسیاب به ایران


سیاوش و رستم در راه بلخ


شاهنامه خوان: محسن مهدی بهشت

داستان را از اینجا بشنوید 

.

آگاهی یافتن کاوس شاه از آمدن افراسیاب به ایران


553به مِهر اندرون بود شاهِ جهان،که بشنید گفتار ِ کارآگهان،

که:«افراسیاب آمد و صد هزار،گُزیده زِ ترکان شمرده سوار.»
555دلِ شاه کاوس از آن تنگ شدکه از بزم رایش سویِ جنگ شد.

یکی انجمن کرد از ایرانیان:کسی را که بُد نیکخواهِ کَیان.

بدیشان چنین گفت:«کافراسیاب،ز باد و ز آتش، ز خاک و ز آب،

همانا که یزدان نکردش سرشت؛مگر خودْ سپهرش دگرگونه کِشت!

که چندین، به سوگند پیمان کند؛به خوبی، روان را گروگان کند؛
560چو گِرد آورَد مردمِ جنگجوی،بتابد زپیمان و سوگند روی؛

جز از من نباید شدن، کینه خواه؛کنم روزِ روشن بر او بر سیاه؛

مگر کم کنم نامِ او از جهان!وگرنه چنین هر زمان ناگهان،

سپه سازد و ساز ِ ایران کند؛بسی زین بر و بوم ویران کند.»

بدو گفت موبد که:«چندین سپاه!چه خود رفت باید به آوردگاه؟
565چرا خواسته داد باید به باد؟درِ گنج چندین چه باید گشاد؟

دو بار این سرِ نامورْگاهِ خویش،سپردی ز تیزی به بدخواهِ خویش.

کنون، پهلوانی نگه کن گزین،سزاوارِ جنگ و سزاوارِ کین.»

چنین داد پاسخ بدیشان که:«مننبینم همی کَس بدین انجمن،

که دارد پی و تابِ افراسیاب؛مرا رفت باید چو کشتی بر آب.
570شما بازگردید تا من کنون،دِلیری به جای آورم، رهنمون.»

سیاوش، از آن دل پر اندیشه کرد؛روان را، ز اندیشه، چون بیشه کرد.

به دل گفت:«من سازم این رزمگاه؛به چربی، بگویم؛ بخواهم ز شاه.

مگر کِم رهایی دهد دادگر،ز سوداوه و گفت و گوی پدر!

دو دیگر کز این کار نام آورم؛چنین لشکری را به دام آورم.»
575بشد با کمر پیشِ کاوس شاه؛بدو گفت:«من دارم این پایگاه،

که با شاهِ توران بجویم نبرد؛سرِ سروران اندر آرم به گَرد.»

چنین بود رایِ جهان آفرین،که او جان سپارَد، به تورانْ زمین.

به رای و به اندیشۀ نابکار،کجا بازگردد بدِ روزگار؟

بدان کار همداستان شد پدر،که بندد سیاوش بر این کین کمر.
580از او شادمان گشت و بنواختش؛به نُوٌی، یکی پایگه ساختش.

بدو گفت:«گنجِ گهر پیشِ توست؛تو گویی سپه سر به سر خویشِ توست،

ز گفتار و کردار و از آفرینکه خوانند از تو، به ایران زمین.»

گوِ پیلتن را برِ خویش خواند؛بسی داستانهای نیکو برانْد.

بدو گفت:«همزورِ تو پیل نیست؛همانندۀ رای تو نیل نیست.
585به گیتی، خردمند و خامُش تُوِی؛که پروردگارِ سیاوش تُوِی.

چو آهن ببندد به کانِ گهر،گشاده شود، چون تو بستی کمر.

سیاوش بیامد، کمر بر میان؛سخن گفت با من، چو شیرِ ژیان.

بخواهد همی جنگِ افراسیاب؛تو با او برو؛ روی از او برمتاب.

چو بیدار باشی تو، خواب آیدم؛چو اَرمنده باشی، شتاب آیدم.
590جهان ایمن از تیزْشمشیر توست؛سرِ ماه، بر چرخ در، زیرِ توست.»

تهمتن بدو گفت:« من بنده ام؛سخن هر چه گویی نیوشنده ام.

سیاوش پناهِ روانِ من است؛سرِ تاجِ او آسمان من است.»

چو بشنید از او آفرین کرد و گفت،که:«با جانِ پاکت خرد باد جفت!»

برآمد خروشیدن نای و کوس؛بیامد سپهبد سرافرازْ توس.
595به درگاه بر، انجمن شد سپاه؛درِ گنجِ دینار بگشاد شاه.

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر،همان خُود و دِرع و سِنان و سپر،

به گنجی که بُد جامه نابُرید،فرستاد نزدِ سیاوش کلید،

که:«بر خان و بر خواسته کدخدای،توی؛ ساز کن تا چه آیدْت رای.»

گزین کرد از آن نامداران سوار،دلیرانِ جنگی ده و دو هزار.
600هم از پهلوِ پارس و کوچ و بلوچ،ز گیلانِ جنگیٌ و دشتِ سَروج،

سِپرْور پیاده ده و دو هزارگزین کرد شاه از درِ کارزار؛

از ایران هر آن کس که گَوزاده بود؛دلیر و خردمند و آزاده بود؛

به بالا و سالِ سیاوُش بُدند؛خردمند و بیدار و خامُش بُدند.

ز گُردان جنگیٌ و ناماوران،چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران؛
605همان پنج موبد از ایرانیانبرافراختند اختر کاویان.

بفرمود تا جمله بیرون شدند؛زِ پَهلو، سوی دشت و هامون شدند.

تو گفتی که اندر زمین جای نیست،که بر خاکِ او نعل را پای نیست.

سر اندر سپهرْ اخترِ کاویان،چو ماهِ درخشنده، اندر میان.

ز پَهلو، بِرون رفت کاوس شاه؛یکی تیز برگشت گردِ سپاه.
610یکی آفرین کرد پُرمایه کَی،که:«ای نامدارانِ فرخنده پَی!

مبادا جز از بخت همراهتان!شده تیره دیدار بدخواهتان!

به نیکْ اختر و تندرستی شدن؛به پیروزی و شاد باز آمدن؛»

وز آن جایگه، کوس بر پیلِ بست؛به گُردان بفرمود و خود برنشست.

دو دیده پر از آب، کاوسْ شاههمی بود یک روز با او به راه.
615سرانجام، مر یکدیگر را کنارگرفتند؛ هر دو، چو ابرِ بهار،

ز دیده همی خون فرو ریختند؛به زاری، خروشی برانگیختند.

گوایی همی داد دل، در شدنکه دیدار، از آن پس، نخواهد بُدن.

-چنین است کَردارِ گردنده دهر:گهی نوش یابی از او گاه زهر-

سویِ گاه بنهاد کاوس روی؛سیاووش ابا لشکر جنگجوی،
620از ایران سویِ زاولستان کشید؛اَبا پیلتن، سویِ دستان کشید.

همی بود یک ماه، با رود و میبه نزدیکِ دستانِ فرخنده پی؛

گهی با تهمتن بُدی، میْ به دست؛گهی با زُواره گُزیدی نشست.

گهی شاد بر تختِ دستان شدی؛گهی در شکارِ نَیسْتان بُدی.

چو یک ماه بگذشت، لشکر براند؛گوِ پیلتن رفت و دستان بمانْد.
625ز زاول، هم از کابل و هندوان،سپاهی برفتند با پهلوان.

ز هر سو که بُد نامورْ لشکری،بخواند و بیامد و به شهرِ هَری؛

وز ایشان فراوان پیاده ببُرد؛به ره، زنگۀ شاوُران را سپرد.

سویِ طالقان  آمد و مرو رود؛سپهرش همی داد مانا درود؛

وز ان پس، بیامد به نزدیک بلخ؛نیازَرد کس را، به گفتارِ تلخ؛
630وز آن سوی گرسیوز و بارْمانکشیدند لشکر چو بادِ دمان.

سِپهرَم بُد و بارمان پیشرو؛خبر شد بدیشان ز سالارِ نو،

که:«آمد سپاهی و شاهی جواناز ایران؛ گوِ پیلتن پهلوان.»

هیونی به نزدیکِ افراسیاب،برافگند، بر سانِ کشتی بر آب،

که:«آمد از ایران سپاهی گران؛سپهبد سیاووش و با او سران.
635سپهْ کَش چو رستم، گوِ پیلتن،به یک دست خنجر، به دیگر کفن.

تو لشکر بیارای و چندان مپای،که از باد کَشتی بجنبد ز جای.»

برانگیخت، بر سانِ آتش، هیون؛کز این سان سخن داشت از رهنمون.

سیاوش، از این سو، به پاسخ نماند؛سویِ بلخ، چون باد ، لشکر براند.

چو تنگ اندر آمد از ایران سپاه،نشایست کردن به پاسخ نگاه.
640نگه کرد گرسیوزِ جنگجوی؛جز از جنگ جستن ندید ایچ روی.

چو ایران سپاه اندر آمد به تنگ،به دروازۀ بلخ برساخت جنگ.

دو جنگ ِ گران کرده شد، در سه روز؛بیامد سیاووش گیتی فروز.

پیاده فرستاد بر هر دری؛به بلخ، اندر آمد گرانْ لشکری.

گریزان سپَهرَم ، بدان رویِ آب،بشد با سپه نزدِ افراسیاب.






.