.
.
داستان را از اینجا با صدای محسن مهدی بهشت بشنوید.
نامه نبشتن سیاوش به نزدیک پدر
645 | سیاووش در بلخ شد، با سپاه؛ | یکی نامه فرمود نزدیکِ شاه، |
نبشتن به مشک و گلاب و عبیر، | چنانچون سزاوار بُد بر حریر. | |
نخست آفرین کرد بر کردگار، | کز او گشت پیروز و بِهْ روزگار: | |
«خداوند خورشید و گردنده ماه، | فرازندۀ تاج و تخت و کلاه. | |
کسی را که خواهد بر آرد بلند؛ | کسی را کند سوگوار و نَژند. | |
650 | چرا نه،به فرمانْش اندر، نه چون؛ | خِرد کرد باید بدین رهنمون. |
از آن دادگر کو جهان آفرید، | اَبا آشکارا نِهان آفرید، | |
همی آفرین باد بر شهریار! | همه نیکوی باد فرجامِ کار! | |
به بلخ آمدم ، شاد و پیروز بخت، | به فرٌ جهاندارِ با تاج و تخت. | |
سه روز، اندر این کار، شد روزگار؛ | چهارم، ببخشود پروردگار. | |
655 | سپَهرم به تِرْمَذ شد و بارمان، | به کَردارِ ناوک، بجست از کمان. |
کنون تا به جیحون سپاه من است؛ | جهان زیرِ فرٌ کلاه من است. | |
به سُغد است با لشکر افراسیاب؛ | سپاه و سپهبد بدان رویِ آب. | |
گر ایدون که فرمان دهد شهریار، | سپه بگذرانم؛ کنم کارزار.» | |
چو نامه برِ شاه ایران رسید، | سرِ تاج و تختش به کیوان رسید. | |
660 | به یزدان پناهید و ز او جُست بخت، | بدان، تا بیاراید آن نو درخت. |
به شادی یکی نامه پاسخ نبشت، | چو روشنْ بهار و چو خرٌم بهشت، | |
که:«از آفرینندۀ هور و ماه، | فرازندۀ تاج و تخت و کلاه، | |
تو را جاودان شادمان باد دل! | ز درد و بلا، گشته آزاد دل! | |
همیشه به پیروزی و فرٌهی ، | کلاه بزرگی و تاجِ مهی! | |
665 | سپه بردی و جنگ را خواستی ؛ | که بخت و هنر داری و راستی . |
همی از لبت شیر بوید هنوز، | که زد بر کمانِ تو، از جنگ، توز؟ | |
همیشه هنرمند بادا تنت! | رسیده به کامِ دلِ روشنت! | |
از آن پس که پیروز گشتی به جنگ، | به کار اندرون ، کرد باید درنگ. | |
نباید پراگنده کردن سپاه ؛ | بپیمای روز و بیارای گاه؛ | |
670 | که آن تُرک بدپیشه و ریمَنْ است ، | که هم با نژاد است و هم با تَن است؛ |
همان با کلاه است و با دستگاه؛ | همی سر فرازد ز تابنده ماه. | |
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب؛ | به جنگِ تو آید خودِ افراسیاب. | |
گر ایدون که ز این سویِ جیحون کشد، | همی دامنِ خویش در خون کشد.» | |
نهاد، از برِ نامه بر ،مُهر شاه؛ | همان گه فرستاده را داد راه. | |
675 | بدو داد و فرمود تا گشت باز ؛ | همی تاخت اندر نشیب و فراز. |
فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛ | چو آن نامۀ شاه ِ ایران بدید، | |
زمین را ببوسید و دل شاد کرد؛ | ز هر غم دلِ پاک آزاد کرد. | |
از آن نامۀ شاه چون گشت شاد، | بخندید و نامه به سر بر نهاد. | |
نگه داشت ، بیدار، فرمانِ اوی؛ | نپیچید دل را ز پیمانِ اوی؛ | |
680 | وز آن سو چو گرسیوزِ شیرْ مرد | بیامد برِ شاهِ توران چو گَرد، |
بگفت آن سخنهایِ ناباک و تلخ، | که:« آمد سپهبَدْ سیاوش به بلخ؛ | |
سپهْ کش چو رستم ، سپه بیکران؛ | بسی نامدارانِ جنگاوران. | |
به هر یک ز ما بود پنجاه بیش، | سرافراز با گرزۀ گاومیش. | |
پیاده به کردارِ آتش بُدند؛ | سپردار با تیر و ترکش بُدند. | |
685 | نپرٌد به کردارِ ایشان عقاب؛ | یکی را سر اندر نیامد به خواب. |
سه روز و سه شب بود هم زاین نشان؛ | غمی شد تن و اسپ گردنکشان. | |
از ایشان کسی را که خواب آمدی؛ | ز جنگ دلیران شتاب آمدی، | |
برفتٌی و آسوده برخاستی؛ | به نوٌی یکی رزم آراستی.» | |
برافروخت چون آتش افراسیاب، | که:«چندین چه گویی ز آرام و خواب؟» | |
690 | به گرسیوز اندر، چنان بنگرید، | که گفتی میانش بخواهد بُرید. |
یکی بانگ برزد؛براندش ز پیش؛ | کجا خواست راندن بر او خشمِ خویش. | |
بفرمود کز نامداران هزار، | بخوانید وز بزم سازید کار. | |
سراسر همه دستِ زرٌین نهید؛ | به سُغد اندر آرایش چین نهید. | |
.
.
ناوک : تیر کوچک
روشن بهار و خرم بهشت: صفت نامه
توز بر کمان کسی زدن:کمان کسی رابرای جنگ و تیراندازی آماده کردن
درنگ: نامٌل،نیک اندیشی و دوراندیشی در کار
کشیدن: راندن، حرکت کردن
دامن در خون کشیدن: کنایه از«خود را به کشتن دادن
باتن: با جربزه و توانا
غمی: سست و ناتوان
دست: در معنی بالش و مسند تخت ومسند پادشاهان به کار رفته است. دکتر کزازی در نامه باستان جلد سوم صفحه 304 توضیحاتی کافی در این باره نوشته اند
آرایش چین:کنایۀ ایما از آرایش بسیاز نغز و هنرمندانه
سیاوش و رستم در راه بلخ
.
آگاهی یافتن کاوس شاه از آمدن افراسیاب به ایران
553 | به مِهر اندرون بود شاهِ جهان، | که بشنید گفتار ِ کارآگهان، |
که:«افراسیاب آمد و صد هزار، | گُزیده زِ ترکان شمرده سوار.» | |
555 | دلِ شاه کاوس از آن تنگ شد | که از بزم رایش سویِ جنگ شد. |
یکی انجمن کرد از ایرانیان: | کسی را که بُد نیکخواهِ کَیان. | |
بدیشان چنین گفت:«کافراسیاب، | ز باد و ز آتش، ز خاک و ز آب، | |
همانا که یزدان نکردش سرشت؛ | مگر خودْ سپهرش دگرگونه کِشت! | |
که چندین، به سوگند پیمان کند؛ | به خوبی، روان را گروگان کند؛ | |
560 | چو گِرد آورَد مردمِ جنگجوی، | بتابد زپیمان و سوگند روی؛ |
جز از من نباید شدن، کینه خواه؛ | کنم روزِ روشن بر او بر سیاه؛ | |
مگر کم کنم نامِ او از جهان! | وگرنه چنین هر زمان ناگهان، | |
سپه سازد و ساز ِ ایران کند؛ | بسی زین بر و بوم ویران کند.» | |
بدو گفت موبد که:«چندین سپاه! | چه خود رفت باید به آوردگاه؟ | |
565 | چرا خواسته داد باید به باد؟ | درِ گنج چندین چه باید گشاد؟ |
دو بار این سرِ نامورْگاهِ خویش، | سپردی ز تیزی به بدخواهِ خویش. | |
کنون، پهلوانی نگه کن گزین، | سزاوارِ جنگ و سزاوارِ کین.» | |
چنین داد پاسخ بدیشان که:«من | نبینم همی کَس بدین انجمن، | |
که دارد پی و تابِ افراسیاب؛ | مرا رفت باید چو کشتی بر آب. | |
570 | شما بازگردید تا من کنون، | دِلیری به جای آورم، رهنمون.» |
سیاوش، از آن دل پر اندیشه کرد؛ | روان را، ز اندیشه، چون بیشه کرد. | |
به دل گفت:«من سازم این رزمگاه؛ | به چربی، بگویم؛ بخواهم ز شاه. | |
مگر کِم رهایی دهد دادگر، | ز سوداوه و گفت و گوی پدر! | |
دو دیگر کز این کار نام آورم؛ | چنین لشکری را به دام آورم.» | |
575 | بشد با کمر پیشِ کاوس شاه؛ | بدو گفت:«من دارم این پایگاه، |
که با شاهِ توران بجویم نبرد؛ | سرِ سروران اندر آرم به گَرد.» | |
چنین بود رایِ جهان آفرین، | که او جان سپارَد، به تورانْ زمین. | |
به رای و به اندیشۀ نابکار، | کجا بازگردد بدِ روزگار؟ | |
بدان کار همداستان شد پدر، | که بندد سیاوش بر این کین کمر. | |
580 | از او شادمان گشت و بنواختش؛ | به نُوٌی، یکی پایگه ساختش. |
بدو گفت:«گنجِ گهر پیشِ توست؛ | تو گویی سپه سر به سر خویشِ توست، | |
ز گفتار و کردار و از آفرین | که خوانند از تو، به ایران زمین.» | |
گوِ پیلتن را برِ خویش خواند؛ | بسی داستانهای نیکو برانْد. | |
بدو گفت:«همزورِ تو پیل نیست؛ | همانندۀ رای تو نیل نیست. | |
585 | به گیتی، خردمند و خامُش تُوِی؛ | که پروردگارِ سیاوش تُوِی. |
چو آهن ببندد به کانِ گهر، | گشاده شود، چون تو بستی کمر. | |
سیاوش بیامد، کمر بر میان؛ | سخن گفت با من، چو شیرِ ژیان. | |
بخواهد همی جنگِ افراسیاب؛ | تو با او برو؛ روی از او برمتاب. | |
چو بیدار باشی تو، خواب آیدم؛ | چو اَرمنده باشی، شتاب آیدم. | |
590 | جهان ایمن از تیزْشمشیر توست؛ | سرِ ماه، بر چرخ در، زیرِ توست.» |
تهمتن بدو گفت:« من بنده ام؛ | سخن هر چه گویی نیوشنده ام. | |
سیاوش پناهِ روانِ من است؛ | سرِ تاجِ او آسمان من است.» | |
چو بشنید از او آفرین کرد و گفت، | که:«با جانِ پاکت خرد باد جفت!» | |
برآمد خروشیدن نای و کوس؛ | بیامد سپهبد سرافرازْ توس. | |
595 | به درگاه بر، انجمن شد سپاه؛ | درِ گنجِ دینار بگشاد شاه. |
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر، | همان خُود و دِرع و سِنان و سپر، | |
به گنجی که بُد جامه نابُرید، | فرستاد نزدِ سیاوش کلید، | |
که:«بر خان و بر خواسته کدخدای، | توی؛ ساز کن تا چه آیدْت رای.» | |
گزین کرد از آن نامداران سوار، | دلیرانِ جنگی ده و دو هزار. | |
600 | هم از پهلوِ پارس و کوچ و بلوچ، | ز گیلانِ جنگیٌ و دشتِ سَروج، |
سِپرْور پیاده ده و دو هزار | گزین کرد شاه از درِ کارزار؛ | |
از ایران هر آن کس که گَوزاده بود؛ | دلیر و خردمند و آزاده بود؛ | |
به بالا و سالِ سیاوُش بُدند؛ | خردمند و بیدار و خامُش بُدند. | |
ز گُردان جنگیٌ و ناماوران، | چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران؛ | |
605 | همان پنج موبد از ایرانیان | برافراختند اختر کاویان. |
بفرمود تا جمله بیرون شدند؛ | زِ پَهلو، سوی دشت و هامون شدند. | |
تو گفتی که اندر زمین جای نیست، | که بر خاکِ او نعل را پای نیست. | |
سر اندر سپهرْ اخترِ کاویان، | چو ماهِ درخشنده، اندر میان. | |
ز پَهلو، بِرون رفت کاوس شاه؛ | یکی تیز برگشت گردِ سپاه. | |
610 | یکی آفرین کرد پُرمایه کَی، | که:«ای نامدارانِ فرخنده پَی! |
مبادا جز از بخت همراهتان! | شده تیره دیدار بدخواهتان! | |
به نیکْ اختر و تندرستی شدن؛ | به پیروزی و شاد باز آمدن؛» | |
وز آن جایگه، کوس بر پیلِ بست؛ | به گُردان بفرمود و خود برنشست. | |
دو دیده پر از آب، کاوسْ شاه | همی بود یک روز با او به راه. | |
615 | سرانجام، مر یکدیگر را کنار | گرفتند؛ هر دو، چو ابرِ بهار، |
ز دیده همی خون فرو ریختند؛ | به زاری، خروشی برانگیختند. | |
گوایی همی داد دل، در شدن | که دیدار، از آن پس، نخواهد بُدن. | |
-چنین است کَردارِ گردنده دهر: | گهی نوش یابی از او گاه زهر- | |
سویِ گاه بنهاد کاوس روی؛ | سیاووش ابا لشکر جنگجوی، | |
620 | از ایران سویِ زاولستان کشید؛ | اَبا پیلتن، سویِ دستان کشید. |
همی بود یک ماه، با رود و می | به نزدیکِ دستانِ فرخنده پی؛ | |
گهی با تهمتن بُدی، میْ به دست؛ | گهی با زُواره گُزیدی نشست. | |
گهی شاد بر تختِ دستان شدی؛ | گهی در شکارِ نَیسْتان بُدی. | |
چو یک ماه بگذشت، لشکر براند؛ | گوِ پیلتن رفت و دستان بمانْد. | |
625 | ز زاول، هم از کابل و هندوان، | سپاهی برفتند با پهلوان. |
ز هر سو که بُد نامورْ لشکری، | بخواند و بیامد و به شهرِ هَری؛ | |
وز ایشان فراوان پیاده ببُرد؛ | به ره، زنگۀ شاوُران را سپرد. | |
سویِ طالقان آمد و مرو رود؛ | سپهرش همی داد مانا درود؛ | |
وز ان پس، بیامد به نزدیک بلخ؛ | نیازَرد کس را، به گفتارِ تلخ؛ | |
630 | وز آن سوی گرسیوز و بارْمان | کشیدند لشکر چو بادِ دمان. |
سِپهرَم بُد و بارمان پیشرو؛ | خبر شد بدیشان ز سالارِ نو، | |
که:«آمد سپاهی و شاهی جوان | از ایران؛ گوِ پیلتن پهلوان.» | |
هیونی به نزدیکِ افراسیاب، | برافگند، بر سانِ کشتی بر آب، | |
که:«آمد از ایران سپاهی گران؛ | سپهبد سیاووش و با او سران. | |
635 | سپهْ کَش چو رستم، گوِ پیلتن، | به یک دست خنجر، به دیگر کفن. |
تو لشکر بیارای و چندان مپای، | که از باد کَشتی بجنبد ز جای.» | |
برانگیخت، بر سانِ آتش، هیون؛ | کز این سان سخن داشت از رهنمون. | |
سیاوش، از این سو، به پاسخ نماند؛ | سویِ بلخ، چون باد ، لشکر براند. | |
چو تنگ اندر آمد از ایران سپاه، | نشایست کردن به پاسخ نگاه. | |
640 | نگه کرد گرسیوزِ جنگجوی؛ | جز از جنگ جستن ندید ایچ روی. |
چو ایران سپاه اندر آمد به تنگ، | به دروازۀ بلخ برساخت جنگ. | |
دو جنگ ِ گران کرده شد، در سه روز؛ | بیامد سیاووش گیتی فروز. | |
پیاده فرستاد بر هر دری؛ | به بلخ، اندر آمد گرانْ لشکری. | |
گریزان سپَهرَم ، بدان رویِ آب، | بشد با سپه نزدِ افراسیاب. | |
.