داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.
.
.
رفتن گرسیوز به سیاوشگرد
سیاوش چو بشنید، بسپَرد راه؛ | پذیره شدش، تازَنان، با سپاه. | |
گرفتند مر یکدیگر را کنار؛ | سیاوش بپرسیدش از شهریار. | |
به ایوان کشیدند، از آن جایگاه؛ | سیاوش بیاراست جایِ سپاه. | |
1745 | دگر روز گرسیوز آمد پگاه | که خلعت بیاورد و پیغامِ شاه. |
سیاوش بدان خلعتِ شهریار، | نگه کرد و شد چون گل اندر بهار. | |
نشست از بر ِ بارۀ گامزن؛ | بزرگان لشکر شدند انجمن. | |
همه شهر، برزن به برزن، بدوی | نمود و سویِ کاخ بنهاد روی. | |
{هم آنگاه نزدِ سیاوش چو باد، | سواری بیامد ؛ ورا مژده داد، | |
1750 | که:« از دختر ِ پهلوانِ سپاه، | یکی کودک آمد به مانندِ شاه؛ |
ورا نام کردند فرّخ فرود؛ | شبِ تیره اندر، چو پیران شنود، | |
همانگه مرا با سواری دگر | - بگفتا که:رو؛ شاه را مژده بر"؛ | |
همان مادر ِ کودکِ ارجمند، | جریره، سرِ بانوانِ بلند، | |
بفرمود خفته به فرمانبران، | زدن دستِ آن خُردْ بر زعفران. | |
1755 | نهادند بر پشتِ آن نامه بَر، | که نزدِ سیاوش ِ خودکامه بر؛ |
بگویش که: هر چند منِ سالخورد، | بُدَم، پاک یزدان مرا شاد کرد."» | |
سیاوش بدو گفت:« گاهِ مِهی، | از این تخمه، هرگز مبادا تهی!» | |
فرستاده را داد چندان دِرَم، | که آرنده گشت از کشیدن دُژم. | |
چو بشنید گرسیوز این مژده، گفت | که:« پیران شد امروز با شاه جفت.» | |
1760 | به کاخِ فریگیس رفتند شاد؛ | ورا نیز از آن داستان مژده داد.} |
فریگیس را دید بر تختِ عاج | نهاده به سر بر ز پیروزه تاج. | |
پرستار چندی به زرّین کلاه ، | فریگیس با تاج در پیشگاه. | |
فرود آمد از تخت و کردش نثار؛ | بپرسیدش از شهر و از شهریار. | |
دل و مغز ِ گرسیوز آمد به جوش ؛ | دگرگونه تر شد به آیین و هوش. | |
1765 | به دل گفت:« سالی دگر بگذرد، | سیاووش کَس را به کَس نشمُرَد. |
همش پادشاهی ست و هم تاج و گاه ؛ | همش گنج و هم بوم و بر، هم سپاه.» | |
نهانِ دلِ خویش پیدا نکرد؛ | همی بود پیچان و رخساره زرد. | |
بدو گفت :«برخوردی از رنج ِ خویش؛ | همه ساله، شادان زی از گنجِ خویش.» | |
نهادند در کاخ، زرّین دو تخت؛ | نشستند شادان دل و نیکبخت. | |
1770 | نوازندۀ رود، با میگسار، | بیامد بر ِ تختِ گوهر نگار. |
ز نالیدن چنگ و رود و سرود، | به شادی، همی داد دل را درود. | |
چو خورشیدِ تابنده بگشاد راز، | به هر جای بنمود تاج از فراز، | |
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت؛ | به بازی ، همی گردِ میدان بگشت. | |
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی؛ | سیاوش سوی گوی بنهاد روی. | |
1775 | چو او گوی در خمّ چوگان گرفت، | هماوردِ او خاکِ میدان گرفت. |
ز چوگانِ او گوی شد ناپدید؛ | تو گفتی سپهرش همی برکشید. | |
بفرمود تا تختِ زرّین نهند، | به میدان و بُرجاس ِ ژوپین نهند. | |
سواران به میدان به کردار ِ گرد، | به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد. | |
دو مهتر نشستند بر تختِ زر، | بدان تا که را برفروزد هنر! | |
1780 | بدو گفت گرسیوز ای شهریار! | خردمند و از خسروان یادگار! |
هنر بر گهر نیز کرده گذر! | سَزد گر به ترکان نمایی هنر؛ | |
به نوکِ سنان، گر به تیر و کمان، | زمین آورد تیرگی، یک زمان.» | |
.
.
.