انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن گیو به ترکستان

..


گیو، نمایشگاه شاهنامه سه بعدی آیدین سلسبیلی



داستان را با صدای «فریما قباد» از اینجا  یا  اینجا گوش کنید.



رفتن گیو به ترکستان

3005کنون، ای خردمندِ پاکیزه دل!مشو بد گمان؛ پای برکَش ز گِل.

تو را کَردگار است پرودگار؛تُوی بنده و کَردۀ کَردگار.

چو گردون به اندیشه زیر آوری،ز هستی مکن پرسش و داوری.

نشاید خور و خواب و با آن نِشَست،که خستو نیاید به یزدان که هست.

دلش کور باشد ؛ سرش بیخرد؛خردمندش از مردمان نشمَرَد.
3010ز هستی نشان است بر آب و خاک؛ز دانش ، مَنِش را مکن در مَغاک.

توانا و دانا و دارنده اوست؛خِرَد را و جان را نگارنده اوست.

چو سالارِ توران به دل گفت:«من!»به بیشی، برآورْد سر از انجمن،

چنان شاهزاده جوان را بکشت،ندانست جز گنج و شمشیر پشت،

هم از پشتِ او، روشنِ کَردگاردرختی برآورْد یازان به بار،
3015که با او بگفت آنکه:«جز تو کس است؛که اندر جهان کَردگار او بس است؛»

خداوند ِ کیوان و خورشید و ماه،کز اوی است پیروزی و دستگاه.

خداوند هستیّ و هم راستی؛وگر نیستی خواهد و کاستی،

جز از رای و فرمان او راه نیست؛خور و ماه از این دانش آگاه نیست.




نامه باستان دکتر کزازی- جلد سوم صفحه 60

.

.

خواب دیدن گودرز سروش را

.

.

.

خواب دیدن گودرز سروش را

2947چنان دید گودرز یک شب به خواب ،که ابری بر آمد از ایران پر آب

بر آن ابرِ باران ، خجسته سروشبه گودرز گفتی که بگشای گوش!

ز تنگی چو خواهی که یابی رها،وز این نامور ترکِ  نَرْ اژدها،
2950به توران، یکی نامداری نو است،کجا نامِ آن شاه، کیخسرو است.

ز پشتِ سیاوش، یکی شهریارهنرمند و از گوهرِ نامدار.

از این تخمه، از گوهرِ کیقباد،ز مادر، سوی تور دارد نژاد.

چو آید به ایران پیِ فرّخش،ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش.

میان را ببندد به کینِ پدر؛کند کشور تور زیر و زِبَر.
2955به دریای قُلزُم، به جوش آرَد آب؛نخارد سر، از کینِ افراسیاب.

شب و روز ، در جنگ، بر زین بُوَد؛همه ساله، در جوشنِ کین بُوَد.

ز گُردان ایران و گردنکشان؛نیابد  جز از گیو از او ، کَس نشان.

چنین است فرمان ِ گردان سپهر؛بدو دارد ، از داد، گسترده مهر.»

چو از خواب گودرز بیدار شدنیایش کنان پیش ِ دادار شد.
2960بمالید بر خاک ریش ِ سپید؛ز شاهِ جهان شد دلش پر امید.

چو خورشید پیدا شد از پشت راغبیامد به کردارِ زّرین جُناغ،

سپهبد نشست از برِ تختِ عاج؛بیاراست ایوان، به کرسیّ ساج.

پر اندیشه دل گیو را پیش خواند؛وز آن خواب چندی سخنها براند.

بدو گفت:«فرّخ پی و روزِ تو!همان اخترِ گیتی افروزِ تو!
2965تو تا زادی از مادر ِ بافرین،پر از آفرین شد سراسر زمین.

به فرمان یزدان خجسته سروشمرا روی بنْمود در خواب، دوش.

نشسته بر ابری پُر از باد و نم،بشُستی جهان را سراسر ز غم.

مرا دید ؛ گفت:"این همه غم چراست؟جهانی پر از کین و بی نم چراست؟

ازیرا که بی فرّ و پیر است شاه،ندارد همی راه شاهان نگاه.
2970چو کیخسرو آید ز توران زمین،سویِ دشمنان افگَنَد رنج و کین.

نبیند کَس او را ز گُردانِ نیو،مگر نامورِ پورِ گودرز، گیو."

چنین کرد بخشش سپهر بلند،که از تو گشاید غم و رنج و بند.

همی نام جُستی، میانِ دو صف؛کنون نامِ جاویدت آمد به کف؛

که تا در جهان مردم است و سخن،چنین نام هرگز نگردد کهن.
2975زمین را همانا سپهر بلند،به دستِ تو، خواهد گشادن ز بند؛

بِرَنج است و با رنج، نام است و گنج؛همانا که نامت برآید، ز رنج.

اگر جاودانه نمانی به جای،همان نام بِهْ ز این سپنجی سرای.

جهان را یکی شهریار آوری؛درختِ وفا را به بار آوری.»

بدو گفت گیو:«ای پدر! بنده ام؛بکوشم به رایِ تو ، تا زنده ام.
2980خریدارم این را، گر آید به جای،به فرخندگیْ نام، بی رهنمای.»

به  ایوان شد و سازِ رفتن گرفت،ز خوابِ پدر مانده اندر شگفت.

چو خورشید رخشنده آمد پدید،زمین شد به سانِ گلِ شنبلید،

بیامد کمر بسته گیوِ دلیر،یکی بارکشْ بادپایی به زیر.

به گودرز گفت:«ای جهان پهلوان!دلیر و سرافراز و روشنْ روان!
2985کمندیّ و اسپی مرا یار بس؛نشاید کشیدن بدان مرز کَس.

چو مرْدُم بَرَم، خواستار آیدم؛وز آن پس مگر کارزار آیدم!

کمندی به فتراک و اسپی دوان،پرنداور و جامۀ پهلوان.

مرا دشت و کوه است یک چند جای؛به چنگ آورم شاه، بی رهنمای.

به پیروز بختِ جِهان پهلوان،نیایم جز از شاد و روشنْ روان.
2990تو پَدرود باش و مرا یاد دار؛روان را، ز دردِ من ، آزاد دار.

ندانم که دیدار باشد جز این!که داند چنین جز جهان آفرین؟

چو شویی ز بهرِ پرستش رُخان ،به من برْ، جهان آفرین را بخوان؛

مگر باشدم یاور و رهنمای،به نزدیکِ آن نامور کدخدای!»

به فرمان، بیاراست و آمد بِرون، پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون.
2995پدر پیرْسر بود و برنا دلیر؛دهان، جنگ را باز کرده چو شیر.

ندانست کِش باز بیند پسر؛ز رفتن، دلش گشت زیر و زبر.

- بسا رنجها کز جهان دیده اند!ز بهرِ بزرگی، پسندیده اند.

سرانجام بستر جز از خاک نیست؛از او بهره زهر است و تریاک نیست.

چو دانی که ایدر نمانی دراز،به تارَک، چرا بر نهی تاجِ آز!
3000همان آز را زیرِ خاک آوری؛سرش با سر ، اندر مَغاک آوری.

تو را ، ز این جهان، شادمانی بس است ؛کجا رنجِ تو بهرِ دیگر کَس است.

تو رنجیّ و آسان دگر کَس خورد؛سویِ خاک و تابوت تو ننگرد.

بر او نیز شادی سر آید همی؛سرش زیر گَرد اندر آید همی.

ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن؛پرستیدنِ دادگر پیشه کن.-






ک:169




.

پیوند های خواندنی:

ایزد سروش در شاهنامه و اوستا شهره انصاری


در اینجا دو بیت خواندنی طلوع خورشید را داریم که بسیار شادی بخش هستند:


455 چو خورشید پیدا شد از پشت راغ ---- بر آمد به کردار زِّرین جناغ 


خالقی: راغ در اینجا معنی کوه را دارد

جناغ برآمدگی جلوی زین


شب پیش از این بیت گودرز پهلوان بزرگ ایرانی ، سروش را در خواب دیده که به او می گوید: کیخسرو  فرزند سیاوش شاه ایران خواهد شد و کین سیاوش را خواهد گرفت


گودرز گیو را می خواند و از او می خواهدکه برود و کیخسرو را بیاورد و گیو آماده رفتن به توران می شود.آن شب می گذرد و فردای آن روز صبح:


بیت 2982:

چو خورشید رخشنده آمد پدید ---- زمین شد به سانِ گلِ شنبلید


شنبلید: گیاهی است از تیرۀ سوسن ها با گل سپید


 گیو به سوی توران یکه و تنها همراه با اسبش به راه می افتد.