انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

اندر زادن کیخسرو

.
.

فریگیس و کیخسرو  نگاره از حمید رحمانیان


اندر زادن کیخسرو[1]

 


 

بر این نیز بگذشت یک چند روز؛

گران شد فریگیسِ گیتی‌فروز.

 

شبی قیرگون، ماه پنهان شده،

به خواب اندرون مرغ و دام و دده، 

 2365

چنان دید سالار̊ پیران به خواب،

که شمعی برافروختی ز آفتاب؛

 

سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛

به آواز، گفتی: "نشاید نشست.

 

از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛

ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛

 

که روزی نو آیین و جشنی نو است؛

شبِ سورِ آزاده کیخسرو است."

 

سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛

بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. 

 2370

بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛

خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊

 

سیاووش را دیدم اکنون به خواب،

درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب،

 

که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛

به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒"

 

همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛

جدا گشته بود از برِ ماه شاه.

 

بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛

هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. 

 2375

بیامد؛ به شادی به پیران بگفت،

که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت!

 

یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین،

بزرگیّ و رایِ جهان̊‌آفرین!

 

تو گویی نشاید جز از تاج را،

وگر جوشن و تَرگ و تاراج را."

 

سپهبَد بیامد برِ شهریار؛

بدید و بخندید و کردش نثار.

 

بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال،

تو گفتی بر او بر گذشته‌ست سال. 

 2380

ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب،

همی کرد نَفرین بر افراسیاب.

 

چنین گفت با نامور انجمن،

که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من،

 

نمانم که یازد بدین، شاه چنگ،

مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ."

 

بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ،

به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ،

 

چو بیدار شد پهلوانِ سپاه،

دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. 

 2385

همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛

به نزدیکِ آن نامور تخت شد.

 

بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا!

جهاندار و بیدار و افسونگرا!

 

به در بر، یکی بنده افزود دوش،

که گویی ورا مایه داده‌ست هوش!

 

نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛

تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛

 

وگر تور را روز باز آمدی،

به دیدار و چهرش نیاز آمدی.

 2390

فریدونِ گُرد است گویی به جای،

به فرّ و به چهر و به دست و به پای.

 

بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛

بدو، تازه شد فرّهِ شهریار.

 

از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛

برافروز تاج و برافراز دل."

 

چنان کرد روشن جهان̊‌آفرین

کز او دور شد جنگ و بیداد و کین.

 

روانش ز خونِ سیاوش به درد،

برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. 

 2395

پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛

دَم از شهرِ توران برآورده بود.

 

بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی،

سخنها شنیده‌ستم از هر کسی.

 

پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛

همه یاد دارم از آموزگار،

 

که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد،

یکی شاه سر بر زند با نژاد.

 

جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛

همه شهرِ توران برندش نماز.̒ 

 2400

کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛

ندارد غم و رنج و اندیشه سود.

 

مدار ایدرش، در میانِ گروه؛

به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛

 

بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم!

بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒

 

نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛

نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد."

 

بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛

همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. 

 2405

-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛

دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست.

 

گر ایدون که بد بینی از روزگار،

به نیکی هم او باشد آموزگار-

 

بیامد بدر پهلوان، شادمان؛

همه نیک بودش زبان و گمان.

 

جهان̊‌آفرین را نیایش گرفت؛

به شاه جهان بر، ستایش گرفت.

 

پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید،

که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" 

 2410

شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛

وز آن خُرد، چندی سخنها براند،

 

که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛

نباید که بیند ورا باد و خاک.

 

نباید که تنگ آیدش روزگار،

وگر دیده و دل کند خواستار.

 

شُبان را ببخشید بسیار چیز؛

یکی دایه با او فرستاد نیز.

 

بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛

به آواز، از این راز نگشاد چهر. 

 2415

چو شد هفت‌ساله گَوِ سرفراز،

هنر با نژادش همی گفت راز.

 

ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛

ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊.

 

اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛

به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد.

 

چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛

به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛

 

و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛

همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. 

 2420

چنین، تا برآمد بر این روزگار؛

نیامد به فرمانِ پروردگار.

 

شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛

بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛

 

که: "من ز این سرافراز شیرِ یله،

سویِ پهلوان آمدم با گِله.

 

همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛

برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست.

 

کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان

همان است و نخچیرِ آهو همان. 

 2425

نباید که آید، بر او بر، گزند؛

بیاویزدم پهلوانِ بلند!"

 

چو بشنید پیران، بخندید و گفت:

"نماند نژاد و هنر در نِهفت."

 

نشست از برِ بارۀ دست̊‌ کَش؛

بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش.

 

بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛

نگه کرد بالایِ او پهلوان.

 

برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛

بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. 

 2430

نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛

رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر.

 

به بر درگرفتش، زمانی دراز؛

همی گفت از او با دلِ پاک راز.

 

بدو گفت کیخسروِ پاکدین:

"به تو باد رخشنده رویِ زمین!

 

ازیرا کسی کِت نداند همی،

جز از مهربانت نخواند همی.

 

شُبان̊‌زاده‌ای را چنین در کنار،

بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" 

 2435

خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛

به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت.

 

بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان!

پسندیده و ناسپَرده جهان!

 

شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛

واز این، داستان هست با من بسی."

 

ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛

همان جامۀ خسروآرای خواست.

 

به ایوان، خرامید با او به هم؛

روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. 

 2440

همی پرورانیدش، اندر کنار؛

بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار.

 

بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛

به مغز اندرون، داشت از شاه مهر.

 

شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب،

کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛

 

بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛

گذشته سخنها فراوان براند:

 

"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم

بپیچید و از غم همی بگسلم. 

 2445

از این کودکی کز سیاوش رسید،

تو گفتی مرا روز شد ناپدید.

 

نبیرۀ فریدون شُبان پرورد!

ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟

 

از او گر نبشته به من بر بدی‌ست،

نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدی‌ست.

 

چو کارِ گذشته نیارد به یاد،

زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛

 

وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید،

به سانِ پدر، سر بباید بُرید." 

 2450

بدو گفت پیران که: "ای شهریار!

تو را خود نمی‌باید آموزگار.

 

یکی کودکی خُرد چون بیهُشان

ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟

 

تو خود این میندیش و بد را مکوش؛

چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟

 

که: ̓پروردگار از پدر برتر است،

اگر زاده را مهر بر مادر است.̒

 

نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛

ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. 

 2455

فریدون، به ماه و به تخت و کلاه،

همی داشتی راستی را نگاه.

 

همان تور کِش تخت و اروند بود،

به دادار و گیهان̊ش سوگند بود.

 

نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور،

به دادار و هرمزد و کیوان و هور.

 

پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد،

بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد."

 

ز پیران چو بشنید افراسیاب،

سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. 

 2460

یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د،

به روزِ سپید و شب لاژورد،

 

به آب و به آتش، به خاک و به باد،

به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد،

 

بدان دادگر کاین جهان آفرید؛

سپهر و دد و دام و جان آفرید،

 

که: "ناید بدین کودک از من ستم؛

نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم."

 

زمین را ببوسید پیران و گفت،

که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! 

 2465

بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم،

کز آن یافت آرام جان و تنم."

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111

.
.
.
یادداشت هایی بر این داستان:

نام ها: فریگیس،گلشهر، سیاوش، کیخسرو، شُبان،پیران ، افراسیاب ، فریدون، تور ، کیقباد ،زادشم. 

دد و دام:گرگ،گراز ، آهو، شیر و پلنگ، اسپ

جای ها: کوه قِلا

رزم و رزم افزار: کیخسرو هفت ساله کمان را زه می کرد

 کیخسرو ده ساله پهلوانی بزرگ شده به جنگ خرس و گراز می رفت وبا کمانش به جای هایی می رفت که شیر و پلنگ بودند

صفتهای کََسان:
فریگیس: گیتی فروز ، ماه
گلشهر: خورشید فش
پیران: سالار، خردمند
سیاوش : درخشانر از آفتاب
فریدون: گُُرد

گفتگوهای درونی و بیرونی  در این داستان:
 
1-ب-گفتگوی بین پیران و گلشهر در باره کودک تازه زاده شده کیخسرو
2-ب-پیران با ناموران انجمن که  تا پای جان نگذارد افراسیاب  به جان کیخسرو دست برد.
3-ب-پیران و افراسیاب 
4-د-  در بین گفتگوی بالا ا فراسیاب با خودش و ابراز پشیمانی از کشتن سیاوش
5-د-گفتگوی درونی پیران با خودش. پر اندیشه بود تا به ایوان رسید
6-ب- شبان و پیران- این که کیخسرو بزرگ شده و نمی تواند نگهش دارد.
7-ب-کیخسرو و پیران و پرسیدن کیخسرو از پیران که چرا شبان زاده ای رااینچنین گرامی میدارد
8-د- افراسیاب شب های زیادی را با «اندیشۀ بد» می گذراند
 

داستان با خواب پیران  آغاز می گردد و با گفتگوهای درونی و بیرونی بین کَسان داستان ادامه می یابد در هشت بند بالا می بینیم سه گفتگوی درونی داریم که پس از هر کدام کار به گفتگوی بیرونی می کشد.

شباهت بزرگ شدن و بالیدن فریدون و کیخسرو:
 
-سایه پدر را نداشتند
-از مادر جدا شده و در کوه بزرگ شدند
- شبانان کیخسرو و گاو برمایه فریدون را نگهداری می کند
-پیری مراقب آنها بود است

بررسی برخی واژه ها دراین داستان:
2387- افسونگرا- پیران هنگام ستایش افراسیاب ، او را ضمن جهاندار ، خورشید فش و بیدار بودن بودن افسونگریش را نیز ستایش می کند که نزد تورانیان کاری پسندیده بود. افسون و افسونگری در شاهنامه موضوعی قابل جستجو و پژوهش است.

 2391: پیران ، کیخسرو را از نظر فر و چهر و دست و پای ، همانند فریدون می داند.

خلاصه داستان
پیران و گلشهر فریگیسِ باردار  را نزد خود نگاه  داشتند  تا  اینکه در نیمه شبی تاریک سیاوش به خواب پیران می آید و خبر به دنیا آمدن کیخسرو را می دهد . پیران در خواب می لرزد و گلشهر وحشت می کند که چه شده است ؟ پیران خوابش را باز گو می کند. گلشهر به دیدار فرنگیس رفته و  کودکی بسیار زیبا و با فره را  می بیند که از فریگیس به دنیا آمده  است . نزد پیران باز می گردد.
با شنیدن تعاریف گلشهر  ،پیران بر افراسیاب نفرین می کند و با بزرگان انجمن می گوید اگر جانم را بدهم نمی گذارم افراسیاب کیخسرو را از میان بردارد.
 فردای آن روز صبح پیران نزد افراسیاب رفته و در وصف سیاوش بسیار می گوید  و از او می خواهد که فکرهای بد نسبت به این کودک را از سر بیرون کند.
مهری به دل افراسیاب نسبت به این کودک می نشیند و از کشتن سیاوش پشیمان شده و آه سردی از نهادش بر می آید.
به پیران می گوید به هر حال من از آینده این کودک نسبت به من و توران بد شنیده ام و هر چه مقدر است پیش خواهد آمد بهتر است او را نزد شبانان در کوه ببری تا دور از بستگانش در بی خبری از آنچه به سر پدرش آمده بزرگ شود.
پیران شادمان و دعا گویان و در عین حال با ذهنی مشغول از در بیرون می آید. پیران در این فکر بود که عاقبت این کارش چه خواهد شد.
پیران شبانان کوه قلا را فرا می خواند و کیخسرو را به آنان میسپارد و سفارش های لازم را برای خوب نگاه داشتن کیخسرو به آنها می کند . شبانان کودک را  کوه میبرند .
کیخسرو که هفت ساله می شود می تواند کمان را زه کند . زه کردن کمان کار هر کسی نبود اگر یادمان باشد گرسیوز نتوانست کمان سیاوش را به زه کند و این یکی از عواملی بود که نسبت به سیاوش حسادت می کرد.
کیخسرو در هفت سالگی با کمانش به شکار میرفت و در ده سالگی از رویارویی با حیوانات درنده مانند گرز و گرگ و خرس و شیر و پلنگ ترسی نداشت و با همان تیر و کمان به نبرد با آنها می رفت.کیخسرو ی جسور ،دیگر از شبانی که او را نگاه می داشت فرمان نمی برد.
 شبان  از کوه پایین آمده و گله مند نزد پیران میرود و از دلیری و شجاعت کیخسرو می گوید و ادامه می هد که می ترسد گرندی به کیخسرو برسد و پیران از او دلگیر شود. 
پیران میخنددو در پاسخش می گوید نژاد و هنرش پنهان نمی تواند بماند. پیران سوار اسب شده و به کوه میرود تا جوان را از نزدیک ببیند. با دیدن چهره ی با فره کیخسروی جوان ، پیران بسیار خوشحال شده و دست او را میبوسد و زمانی دراز او رادر آغوش می گیرد.
کیخسرو تعجب کرده و او را آفرین گفته  و مهربان میخواندش از او می پرسد چرا از در آغوش گرفتن یک شبان زاده عار ندارد؟
پیران پاسخ میدهد که تو یادگار بزرگان هستی و رازی دردلش  در این باره هست.
برای جوان اسب و لباس مناسب می آورندو با هم به ایوان پیران میروند و با هم چندی به خوبی و خوشی و شادی زندگی کردند تا اینکه شبی فرستاده ای از افراسیاب نزد پیران رفته و او را فرا می خواند.
افراسیاب  به او می گوید که دلش پر آشوب است  و شبها افکار بد به او حمله ور می شوند و آزارش می دهند و از چند و چون حال پسر سیاوش می پرسد که آیا از کار گذشتگان خبر دارد؟ آیا اخلاق بدی دارد؟ اگر اینطور است باید مانند سیاوش سرش را برید.
پیران در پاسخ توضیح میدهد که چون با مادرش بزرگ شده و پدر را ندیده ،مهرش به مادر است  و در ضمن این جوان بی عقل و شعور است و گزندی به کسی نمی رساند. سپس پیران او را سوگند می دهد که به کیخسرو آسیبی نرساند تا او را نزد افراسیاب بیاورد.
کیکاوس سوگند می خورد و پیران می پذیرد تا کیخسرو را نزد شاه بیاورد.

نظرات 6 + ارسال نظر
لیلی شنبه 15 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام خیلی عالی بود .چطور میتوانم با شما در ارتباط باشم .میخواهم یک کاری را شروع کنم بع کمک شما نیاز دارم

سلام
09100079566 در تلگرام و واتس اپ

عاطفه یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:03 ب.ظ

سلام عزیزم من موضوع تحقیقم در مورد اینه که شعرهای شاهنامه جلد دوم رو باید بخونم و هرچی در مورد مفاهیم مهمانپذیری داره بنویسم ولی متاسفانه من اصلا معنی شعرای شاهنامه رو نمیفهمم و الان نمدونم واقعا چیکار کنم عزیزم تو میتونی کمکم کنی

فاطمه سه‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام:بیت زیبا .پروردگار از پدر برتر است اگر زاده را مهر بر مادر است.

فرانک یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:09 ق.ظ

درود پروانه جان
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛/گران شد فریگیسِ گیتی‌فروز.
در این بیت آنچه جالب است تصویری است از بارداری فرنگیس که با واج آرایی حرف «گ» نشان داده است. هنر فردوسی در زبان سر به شگفتی می زند. فقط با تکرار یک حرف در کلماتی که به دقت برمی گزیند تصویری می سازد که به توصیفی طولانی نیازمند است تا سنگینی وضعیت فرنگیس را نشان دهد.

راستی که از چه گوشه هایی میشود به این ابیات نگاه کرد!

درود بر فرانک

سیما شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ق.ظ

پروانه جان، کاری که برای اَعلام کردی و صفت ها و از این قبیل کار ارزشمندی است. موفق باشی.

تقریبا اینها فیش هاییست که از داستان ها بر می دارم گفتم این بار اینجا بنویسم ببینم خواننده دارد یا نه. خوشحالم که پسندیدی و تشویقم می کنی سیما جان

پروانه پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:38 ب.ظ

.

این داستان پر از گفتگوست که نیمی از آنها درونی است و خواب پیران نوعی الهام است و اندیشه های بد افراسیاب خواب نیستند و نوعی گفتگوی درونی و پیش بینی آینده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد