|
| |
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛ | گران شد فریگیسِ گیتیفروز. |
|
شبی قیرگون، ماه پنهان شده، | به خواب اندرون مرغ و دام و دده، | 2365 |
چنان دید سالار̊ پیران به خواب، | که شمعی برافروختی ز آفتاب؛ |
|
سیاوش برِ شمع، تیغی به دست؛ | به آواز، گفتی: "نشاید نشست. |
|
از این خوابِ نوشین سر آزاد کن؛ | ز فرجام گِیتی، یکی یاد کن؛ |
|
که روزی نو آیین و جشنی نو است؛ | شبِ سورِ آزاده کیخسرو است." |
|
سپهبَد بلرزید، در خوابِ خٌوَش؛ | بپیچید گلشهرِ خورشید̊فش. | 2370 |
بدو گفت پیران که: "برخیز و رَو̊؛ | خردمند، پیشِ فریگیس شَو̊ |
|
سیاووش را دیدم اکنون به خواب، | درخشانتر از بر سپهر̊ آفتاب، |
|
که گفتی مرا: ̓چند خُسپی؟ مپای؛ | به جشنِ جهاندار کیخسرو آی.̒" |
|
همی رفت گلشهر تا پیشِ ماه؛ | جدا گشته بود از برِ ماه شاه. |
|
بدید و به شادی، سبک، بازگشت؛ | هم آنگاه گیتی پرآواز گشت. | 2375 |
بیامد؛ به شادی به پیران بگفت، | که: "اینَت بآیین خور و ماه جفت! |
|
یکی اندر آی؛ این شگفتی ببین، | بزرگیّ و رایِ جهان̊آفرین! |
|
تو گویی نشاید جز از تاج را، | وگر جوشن و تَرگ و تاراج را." |
|
سپهبَد بیامد برِ شهریار؛ | بدید و بخندید و کردش نثار. |
|
بدان بُرز̊ بالا و آن شاخ و یال، | تو گفتی بر او بر گذشتهست سال. | 2380 |
ز بهرِ سیاوش، دو دیده پرآب، | همی کرد نَفرین بر افراسیاب. |
|
چنین گفت با نامور انجمن، | که: "گر ز این سخن بگسلد جانِ من، |
|
نمانم که یازد بدین، شاه چنگ، | مرا گر سپارد به چنگِ نهنگ." |
|
بدانگه که بن̊مود خورشید̊ تیغ، | به خواب اندر آمد سرِ تیره میغ، |
|
چو بیدار شد پهلوانِ سپاه، | دمان، اندر آمد به نزدیکِ شاه. | 2385 |
همی بود، تا جای پَر̊دَخت شد؛ | به نزدیکِ آن نامور تخت شد. |
|
بدو گفت: "خورشید̊فش مِهترا! | جهاندار و بیدار و افسونگرا! |
|
به در بر، یکی بنده افزود دوش، | که گویی ورا مایه دادهست هوش! |
|
نماند ز خوبی، به گیتی، به کس؛ | تو گویی که برگاه̊ ماه است و بس؛ |
|
وگر تور را روز باز آمدی، | به دیدار و چهرش نیاز آمدی. | 2390 |
فریدونِ گُرد است گویی به جای، | به فرّ و به چهر و به دست و به پای. |
|
بر ایوان، چُنو کس نبیند نگار؛ | بدو، تازه شد فرّهِ شهریار. |
|
از اندیشۀ بد، بپرداز دل؛ | برافروز تاج و برافراز دل." |
|
چنان کرد روشن جهان̊آفرین | کز او دور شد جنگ و بیداد و کین. |
|
روانش ز خونِ سیاوش به درد، | برآور̊د بر لب یکی بادِ سرد. | 2395 |
پشیمان شد از بد که خود کرده بود؛ | دَم از شهرِ توران برآورده بود. |
|
بدو گفت: "من ز این نوآمد بسی، | سخنها شنیدهستم از هر کسی. |
|
پرآشوب و جنگ است از او روزگار؛ | همه یاد دارم از آموزگار، |
|
که: ̓از تخمۀ تور و از کیقَباد، | یکی شاه سر بر زند با نژاد. |
|
جهان را به مهرِ وی آید نیاز؛ | همه شهرِ توران برندش نماز.̒ | 2400 |
کنون بودنی، هرچه بایست، بود؛ | ندارد غم و رنج و اندیشه سود. |
|
مدار ایدرش، در میانِ گروه؛ | به نزدِ شُبانان فرستش، به کوه؛ |
|
بدان تا نداند که: ̓من خود کِیَم! | بدیشان سپرده ز بهرِ چیَم.̒ |
|
نیاموزدش کس خِرَد گر نژاد؛ | نیاید̊ش از این کار و کَردار یاد." |
|
بگفت آنچه یاد آمدش ز این سخن؛ | همی نو شُمَرد این سرایِ کهن. | 2405 |
-چه سازی؛ که چاره به نزدِ تو نیست؛ | دراز است و ماه اورمزدِ تو نیست. |
|
گر ایدون که بد بینی از روزگار، | به نیکی هم او باشد آموزگار- |
|
بیامد بدر پهلوان، شادمان؛ | همه نیک بودش زبان و گمان. |
|
جهان̊آفرین را نیایش گرفت؛ | به شاه جهان بر، ستایش گرفت. |
|
پراندیشه بُد، تا به ایوان رسید، | که: "تا بر ز رنجش چه آید پدید!" | 2410 |
شُبانانِ کوهِ قلا را بخواند؛ | وز آن خُرد، چندی سخنها براند، |
|
که: "این را بدارید، چون جانِ پاک؛ | نباید که بیند ورا باد و خاک. |
|
نباید که تنگ آیدش روزگار، | وگر دیده و دل کند خواستار. |
|
شُبان را ببخشید بسیار چیز؛ | یکی دایه با او فرستاد نیز. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به آواز، از این راز نگشاد چهر. | 2415 |
چو شد هفتساله گَوِ سرفراز، | هنر با نژادش همی گفت راز. |
|
ز چوبی، کمان کرد و از رود، زِه̊؛ | ز هر سو، برافگن̊د زه را گِرِه̊. |
|
اَبی پَرّ و پیکان، یکی تیر کرد؛ | به دشت اندر، آهنگِ نخچیر کرد. |
|
چو دهساله شد، گشت گُردی سترگ؛ | به خرس و گراز آمد و زخمِ گرگ؛ |
|
و از آن جایگه شد به شیر و پلنگ؛ | همان چوبِ خمّیده بُد سازِ جنگ. | 2420 |
چنین، تا برآمد بر این روزگار؛ | نیامد به فرمانِ پروردگار. |
|
شُبان اندر آمد ز کوه و ز دشت؛ | بنالید و نزدیکِ پیران گذشت؛ |
|
که: "من ز این سرافراز شیرِ یله، | سویِ پهلوان آمدم با گِله. |
|
همی کرد نخچیرِ آهو، نَخُست؛ | برِ شیر و جنگِ پلنگان نجُست. |
|
کنون نزدِ او جنگِ شیرِ دمان | همان است و نخچیرِ آهو همان. | 2425 |
نباید که آید، بر او بر، گزند؛ | بیاویزدم پهلوانِ بلند!" |
|
چو بشنید پیران، بخندید و گفت: | "نماند نژاد و هنر در نِهفت." |
|
نشست از برِ بارۀ دست̊ کَش؛ | بیامد؛ اَبَر شیرِ خورشید̊فش. |
|
بفرمود تا پیشِ او شد جوان؛ | نگه کرد بالایِ او پهلوان. |
|
برافگن̊د پیران برِ شیر زاد (؟)؛ | بیامد؛ ابَر دستِ او بوسه داد. | 2430 |
نگه کرد پیران بدان فرّ و چهر؛ | رُخَش گشت پرآب و دل پر ز مهر. |
|
به بر درگرفتش، زمانی دراز؛ | همی گفت از او با دلِ پاک راز. |
|
بدو گفت کیخسروِ پاکدین: | "به تو باد رخشنده رویِ زمین! |
|
ازیرا کسی کِت نداند همی، | جز از مهربانت نخواند همی. |
|
شُبان̊زادهای را چنین در کنار، | بگیریّ و ز این مِی نیایدت عار!" | 2435 |
خردمند را دل، بر او بر، بسوخت؛ | به کَردارِ آتش، رُخَش بر فروخت. |
|
بدو گفت: "کای یادگارِ مِهان! | پسندیده و ناسپَرده جهان! |
|
شُبان نیست از گوهرِ تو کسی؛ | واز این، داستان هست با من بسی." |
|
ز بهرِ جوان، اسپ و بالای خواست؛ | همان جامۀ خسروآرای خواست. |
|
به ایوان، خرامید با او به هم؛ | روانش، ز بهرِ سیاوش، دُژم. | 2440 |
همی پرورانیدش، اندر کنار؛ | بدو شادمان بود و بِه̊ روزگار. |
|
بر این نیز بگذشت چندی سپهر؛ | به مغز اندرون، داشت از شاه مهر. |
|
شبی تیره، هنگامِ آرام و خواب، | کس آمد، ز نزدیکِ افراسیاب؛ |
|
بدان تیرگی، پهلوان را بخوان̊د؛ | گذشته سخنها فراوان براند: |
|
"کز اندیشۀ بد، همه شب دلم | بپیچید و از غم همی بگسلم. | 2445 |
از این کودکی کز سیاوش رسید، | تو گفتی مرا روز شد ناپدید. |
|
نبیرۀ فریدون شُبان پرورد! | ز رایِ بلند، این کی اندر خورَد؟ |
|
از او گر نبشته به من بر بدیست، | نگردد به پرهیز؛ کآن ایزدیست. |
|
چو کارِ گذشته نیارد به یاد، | زیَد شاد و ما نیز باشیم شاد؛ |
|
وگر هیچ خویِ بد آرَد پدید، | به سانِ پدر، سر بباید بُرید." | 2450 |
بدو گفت پیران که: "ای شهریار! | تو را خود نمیباید آموزگار. |
|
یکی کودکی خُرد چون بیهُشان | ز کارِ گذشته چه دارد نشان؟ |
|
تو خود این میندیش و بد را مکوش؛ | چه گفت آن خردمند̊ گوهرفروش؟ |
|
که: ̓پروردگار از پدر برتر است، | اگر زاده را مهر بر مادر است.̒ |
|
نخستین، به پیمان، مرا شاد کن؛ | ز سوگندِ شاهان، یکی یاد کن. | 2455 |
فریدون، به ماه و به تخت و کلاه، | همی داشتی راستی را نگاه. |
|
همان تور کِش تخت و اروند بود، | به دادار و گیهان̊ش سوگند بود. |
|
نیا، زاد̊شَم، را به دیهیم و زور، | به دادار و هرمزد و کیوان و هور. |
|
پدر را به فرهنگ و هوش و خِرَد، | بدان کس که روز آرَد و شب بَرَد." |
|
ز پیران چو بشنید افراسیاب، | سرِ مردِ سنگی برآمد ز خواب. | 2460 |
یکی سخت سوگندِ شاهان بخٌوَر̊د، | به روزِ سپید و شب لاژورد، |
|
به آب و به آتش، به خاک و به باد، | به تاج و به تخت و به فرّ و نژاد، |
|
بدان دادگر کاین جهان آفرید؛ | سپهر و دد و دام و جان آفرید، |
|
که: "ناید بدین کودک از من ستم؛ | نه هرگز، بر او بر، زنم تیز دَم." |
|
زمین را ببوسید پیران و گفت، | که: "ای دادگر شاهِ بیدار̊ جفت! | 2465 |
بر این بند و سوگندِ تو اِیمِنم، | کز آن یافت آرام جان و تنم." |
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص107 تا 111
سلام خیلی عالی بود .چطور میتوانم با شما در ارتباط باشم .میخواهم یک کاری را شروع کنم بع کمک شما نیاز دارم
سلام
09100079566 در تلگرام و واتس اپ
سلام عزیزم من موضوع تحقیقم در مورد اینه که شعرهای شاهنامه جلد دوم رو باید بخونم و هرچی در مورد مفاهیم مهمانپذیری داره بنویسم ولی متاسفانه من اصلا معنی شعرای شاهنامه رو نمیفهمم و الان نمدونم واقعا چیکار کنم عزیزم تو میتونی کمکم کنی
سلام:بیت زیبا .پروردگار از پدر برتر است اگر زاده را مهر بر مادر است.
درود پروانه جان
بر این نیز بگذشت یک چند روز؛/گران شد فریگیسِ گیتیفروز.
در این بیت آنچه جالب است تصویری است از بارداری فرنگیس که با واج آرایی حرف «گ» نشان داده است. هنر فردوسی در زبان سر به شگفتی می زند. فقط با تکرار یک حرف در کلماتی که به دقت برمی گزیند تصویری می سازد که به توصیفی طولانی نیازمند است تا سنگینی وضعیت فرنگیس را نشان دهد.
راستی که از چه گوشه هایی میشود به این ابیات نگاه کرد!
درود بر فرانک
پروانه جان، کاری که برای اَعلام کردی و صفت ها و از این قبیل کار ارزشمندی است. موفق باشی.
تقریبا اینها فیش هاییست که از داستان ها بر می دارم گفتم این بار اینجا بنویسم ببینم خواننده دارد یا نه. خوشحالم که پسندیدی و تشویقم می کنی سیما جان
.
این داستان پر از گفتگوست که نیمی از آنها درونی است و خواب پیران نوعی الهام است و اندیشه های بد افراسیاب خواب نیستند و نوعی گفتگوی درونی و پیش بینی آینده است.