انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رفتن کاوس به مازندران 1037-1105

داستان را از اینجا بشنوید(پروانه)


رفتن کاوس به مازندران

1037چو زالِ سپهبَد زِ پهلَو برفت،دُمادُم سپه روی بنهاد تفت.

به توس و به گودرز فرمود شاه،کشیدن سپه، سر نهادن به راه.

چو شب روز شد، شاه و جنگاوران نهادند سر سویِ مازندران.
1040به میلاد بسپرد ایران زمین،کلید در ِگنج و گاه و نگین.

 بدو گفت:« اگر دشمن آید پدید،    تو را تیغِ کینه بباید کشید.

 ز هر بد، به زال و به رستم پناه، که پشتِ سپاهند و زیبایِ گاه».

 دگر روز، برخاست آوایِ کوس؛ سپه را همی راند گودرز و توس.

 همی رفت کاوس لشکر فروز؛بزد گاه، بر پیشِ کوه اسپروز.
1045به جایی که پنهان شود آفتاب،بدان جایگه ساخت آرام و خواب؛

کجا جای دیوانِ دُژخیم بود؛بدان جایگه، پیل را بیم بود.

بگسترد زربفت بر مِیشسار؛هوا پر ز بویِ میِ خوشگوار.

همه پهلوانانِ فرخنده پی نشستند ،در پیش کاوس کی،

همه شب، می و مجلس آراستند؛به شبگیر کز خواب برخاستند،
1050 پراگنده، نزدیک شاه آمدند؛ کمر بسته و با کلاه آمدند.

 بفرمود پس گیو را شهریار،دوباره گزیدن ز لشکر هزار؛

کسی کو گراید به گرز ِگران؛گشایندۀ شهرِ مازندران؛

«هر آن کس که بینی ز پیر و جوان،تنی کُن که او را نباشد روان؛

وز او، هرچه آباد بینی، بسوز؛شب آور هرآنجا که باشی، به روز.
1055چنین، تا به دیوان رسد آگهی،جهان کن سراسر ز جادو تهی».

کمر بست و رفت از درِ شاه گیو؛ز لشکر، گزین کرد گُردانِ نیو.

بشد تا درِ شهرِ مازندران؛ببارید شمشیر و گرزِ گران.

 زن و کودک و مردِ با دستوار، نیافت، از سرِ تیغِ او، زینهار.
همی سوخت و غارت همی کرد شهر؛بپالود، بر جایِ تریاک، زهر.
1060یکی چون بهشتِ برین شهر دید؛ که چون  او نبُد دیده، تا دهر دید.

 به هر کوی و برزن ،فزون از هزار، پرستارِ با طوق و با گوشوار.

 پرستنده ز این بیشتر با کلاه؛ به چهره، به کردار تابنده ماه.

 به هر جای گنجی برآگنده زر؛ به یک جای، دینار  و دیگر، گهر.
بی اندازه، گِرد اندرش، چارپای؛بهشتی است گفتی هم ایدون به جای.
1065به کاوس بردند از آن آگهی، از آن خرٌمی جای و آن فرٌهی.

 همی گفت:« خرٌم زیاد آن که گفت  که مازندران را بهشت است جفت!

 همه شهر گویی مگر بت پرست، ز دیبای چین، بر گل آذین ببست.

 بتان بهشتند گویی دُرُست؛ به گلنارشان، روی رضوان بشُست».

 چو یک هفته بگذشت، ایرانیان  ز غارت گشادند یکسر میان.
1070 خبر شد بر شاهِ مازندران، دلش گشت پر درد و سر شد گران.

 ز دیوان، به پیش اندرش، سنجه بود؛که جان و تنش ز آن سخن رنجه بود.

 بدو گفت:« رو نزد دیوِ سپید؛ چنان رو که بر چرخِ گردنده، شید.

 بگویش که:" آمد به مازندران، به غارت از ایران سپاهی گران.

جهانجوی کاوسشان پیشرو؛یکی لشکری جنگسازانِ نو.
1075کنون گر نباشی تو فریادرس،نبینی به مازندران نیز کس:"».

 برفت او به نزدیکِ آن جنگ ساز؛بگفت آنچه بشنید از آن سرفراز.

چنین داد پاسخش دیو سپید،که:« زود آمدن شاه را ده نوید؛

بیایم کنون، با سپاهی گران؛ببرٌم پیِ او، ز مازندران».

برآمد چو ابری سیه، با سپاه؛جهان کرد، چون رویِ زنگی، سیاه.
1080چو دریایِ قار است، گفتی، جهان؛همه روشناییش گشته نِهان.

یکی خیمه ای زد سیه تر ز قیر؛سیه شد جهان؛ چشمها خیر خیر؛

 وز ایشان فراوان تبه کرد نیز؛نبود از بدِ بخت مانیده چیز.

چو بگذشت شب روز نزدیک شد،جهانجوی را چشم تاریک شد.

ز لشکر، دو بهره شده تیره چشم؛سرِ نامداران شده پر ز خشم.
1085چو تاریک شد چشمِ کاوس شاه،بد آمد ز کردارِ او بر سپاه.

همه گنج تاراج و لشکر اسیر؛جوان دولت تیز برگشت پیر.

همان داستان یاد باید گرفت،که خیره بماند شگفت از شگفت

سپهبد چنین گفت چون دید رنج  که ذستور بیدار بهتر ز گنج

به سختی چو یک هفته اندر کشید  نیامد همی روشنایی پدید
1090به هشتم، بغرید دیو سپید،که:« ای شاهِ بی بر، به کردارِ بید!

همی برتری را، بیاراستی؛چراگاهِ مازندران خواستی.

همی نیروی خویش را پیلِ مست،ندارد ، نگردد از او مور پست.

چو با تاج و با تخت نشکیفتی،خرد را بدین گونه بفریفتی.

کنون آنچه اندر خوری، کار تُست؛دلت یافت آن آرزوها که جُست».
1095از آن نرٌه دیوان خنجر گزار،گزین کرد جنگی ده و دو هزار.

برایرانیان بر، نگهدار کرد؛سر ِسرکشان پر ز تیمار کرد.

خورش دادشان لختکی از  سبوز؛بدان تا گذارند روزی به روز؛

وز آن پس، همه گنج شاه و سپاه،چه از تاج یاقوت و پیروزه گاه،

سپرد آنچه دید، از کران تا کران،به ارژنگ، سالارِ مازندران؛
1100« برِ شاه بر- گفت و او را بگوی،که:" کامت برآمد؛ بهانه مجوی؛

که شاه و دلیرانِ ایران سپاه نه خورشید بینند روشن، نه ماه.

 به کشتن نکردم، بر او بر ،نهیب،بدان تا بداند فراز از نشیب.

به زاری و سختی برآیدش هوش؛

 کسی نیز ننهد، بر این کار، گوش"».

1104
1105
چو ارژنگ بشنید گفتارِ اوی،
همی رفت با لشکر و خواسته؛ 
به مازندران شاه، بنهاد روی.
اسیران و اسبانِ آراسته.

     

1036-پهلو: شهر آبادانی

1042- زیبا: زیبنده

1046-دُژخیم: بدنهاد

1047- میشسار:

1052- شهر: کشور

1059-بپالوده: تراواندن و بیرون ریختن

1067- دیبای چین: روی سپید

         گل: گونۀ سرخ و شاداب

1071- سنجه: یکی از دیوان مازندران

1079-:زنگی: سیاهپوست

1083-جهانجوی: کاوس

1081- سر نامداران- کاوس

1088- دستور: وزیر

1097- سبوز: سبوس

1099-ارژنگ: نام دیو




















پند دادن زال کاوس را (985-1036)


داستان را از اینجا بشنوید


همی رفت،پیش اندرون، زالِ زر؛پسِ او، بزرگانِ زرٌین کمر.
985چو کاوس را دید دستانِ سامنشسته بر اورنگ بر، شادکام،

به کَش کرده دست و سرافگنده پست،همی رفت تا جایگاهِ نشست.

چنین گفت:«کای کدخدای جهان!سرافرازتر مهتر، اندر مِهان.

چو تو تخت نشیند و افسر ندید؛نه چون تختِ تو چرخِ گردان شنید.

همه سال، پیروز بادی و شاد!سرت پر زِ دانش، دلت پر زِ داد!
990شهِ نامبردار بنواختش؛ برِ خویش، بر تخت بنشاختش.

بپرسیدش از رنجِ راهِ دراز،زِ گُردان و از رستم سرفراز،

چنین گفت مر شاه را زالِ زر،که:« نوِشه بزی، شاد و پیروز گر!

همه شاد و روشن، به بخت تواند؛برافراخته سر، به تختِ تواند».

از آن پس، یکی داستان برگشاد؛سخن های شایسته را درگشاد؛
995که: «بر سر، مرا، روز چندی گذشت؛سپهر از برِ خاکِ تیره بگشت.

منوچهر شد ز این جهانِ فراخ،وز او ، ماند ایدر بسی گنج و کاخ.

همان زَو اَبا نوذرو کیقَباد؛ چه مایه بزرگان که داریم یاد!

اَبا لشگر گُشن و گُندآوران،نکردند آهنگِ مازندران؛
 که آن خانۀ دیو افسونگر است؛طلسم است و بند است و جادوپرست.
1000مر آن را، به شمشیر،نتوان گشاد؛مده روز و رنج و دِرَم را به باد.

هم آن را به نیرنگ نتوان شکست؛به گنج و به دانش نیاید به دست.

همایون ندارد کَس، به آنجا شدن؛وز ایدر؛ کنون رای ِ رفتن زدن.

سپه را بدان سو نباید کشید؛ زشاهان،کَس این رای هرگز ندید.
 گر این نامداران تو را کهترند،چو تو بندۀ دادگر داورند.
1005تو از خون ِ چندین سرِ نامدار،زِ بهرِ فزونی درختی مکار،

که بار و بلندیش نَفرین بودنه آیین شاهانِ پیشین بُوَد».

چنین پاسخ آورد کاوس باز:«کز اندیشۀ تو نی ام بی نیاز؛

ولیکن مرا از فریدون و جم،فزون است مردی و فرٌ و درم.

همان از منوچهر و از کیقباد،که مازندران را نکردند یاد،
1010سپاه و دل و گنج، افزونتر است؛مرا زیر شمشیرِ تیز، اندر است.
 چو بر دانشی شد گشاده جهانبه آهن، چه داریم گیتی نِهان.

شوَمشان یکایک به راه آورم؛سرانشان زِ پروین به چاه آورم.

اگر کَس نمانم به مازندران،وگر بر نهم باژ و ساوِ گران.

چنان زار و خوارند بر چشم من،چه جادو چه مردان آن انجمن.
1015به گوش تو آید خود این آگهی ،کز ایشان شود رویِ گیتی تهی.

تو با رستم،ایدر، جهاندار باش؛نگهبان ایران و بیدار باش.

جهان آفریننده یار من است؛سرِ نرٌه دیوان شکار من است.

گر ایدون که یارم نباشی به جنگ،میفزای ما را، بدین در، درنگ».

چو از شاه بشنید زال این سَخُنندید ایچ پیدا سرش را زِ بُن
1020بدو گفت:«شاهیٌ و ما بنده ایم؛به دلسوزگی با تو گوینده ایم.

اگر داد گویی همی یا ستم،به رای تو باید زدن گام و دَم.

از اندیشه، من دل بپرداختم؛سخن هر چه دانستم انداختم.

نه مرگ از تنِ خویش بتوان سپوخت؛نه چشم جهان کس، به سوزن بدوخت.

به پرهیز، هم کَس نجست از نیاز؛جهانجوی از این سه نیابد جواز.
1025رَوشن جهان بر تو فرخنده باد!مبادا که پند من آیدت یاد!

پشیمان مبادی زِ کردار خویش!به تو باد روشن، دل و دین و کیش!»

سبک، شاه را زال پَدرود کرد؛دل، از رفتنِ شاه، پر دود کرد.

برون آمد از پیشِ کاوس شاه،شده تیره بر چشم او هور و ماه.

برفتند با او بزرگانِ نیو،چو توس و چو گودرز و بهرام و گیو.
1030به زال آنگهی گیو گفت:«از خدای،همی خواهم آن کو بُوَد رهنمای.

به جایی که کاوس را دسترسنباشد، نداریم او را به کَس.

ز تو دور بار آز و مرگ و نیاز!مباداد به تو دستِ دشمن دراز!

به هر سو که آییم و بیم و رویم،جز از آفرینت سخن نشنویم.

پس از کردگار جهان آفرین،به تو دارد اومید ایران زمین.
1035زِ بهرِ گَوان رنج برداشتی؛چنین راهِ دشخوار بگذاشتی».

سراسر گرفتندَش اندر کنار؛رهِ سیستان را بر آراست کار.

واژه نامه

986- به کش کرده دست و سرافکنده پست: کنایه های فعلی ایما از بزرگداشت و احترام

992- نوشه: جاوید و بی مرگ

993- برافراخته سر: نازان و ارجمند

994- در گشاد:آغاز نهادن

995- گشتن سپهر:سپری شدن روزگار

998- گُشن

        گُندآوران

999- بند-:نیرنگ و افسون

       جادو پرست: جادوگر- پرستیدن در شاهنامه ، ورزیدن و به انجام رساندن است.

1004- داور: کنایه ایما از آفریدگار که کردارهای نیک و بد بندگان را می سنجد و آنان را کیفر و پاداش می دهد.

1011-دانشی:دانشور -دانا

         آهن : ابزار آهنین

         نهان: نهان داشتن - فرو گذاشتن

1012-به راه آورم:از گمراهی رهانیدن

         پروین: خوشۀ پروین-بلندی- پروین نماد بلندی-سرانشان زپروین به چاه آورم: از بلندی و ارجمندی به خواری و پستی بردن

1013-:اگر: در اینجا به معنی یا

         ساو: باج و خراج

1023- سپودخت: دور گردانیدن

         نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت/ نه چشمِ جهان کس، به سوزن ، بدوخت.

        آدمی با هیچ ترفند . نیرنگی ، نمی تواند خویشتن را از چشمِ جهان نهان بدارد.

1027- پردود کردن:نگرانی و اندوه

1028-شده تیره بر چشم او هور و ماه: رنج و درد بسیار

1031- کَس نداشتن: به هیچ گرفتن و آدمی نشمردن

1036- را در اینجا به معنی برای



کیکاوس پادشاهی کیکاوس (886-983)

عکس از فرناز

 داستان را از اینجا گوش کنید(فلورا)

پادشاهی کیکاوس 

 

886درختِ برومند چون شد بلند،گر ایدون که آید بر او بر گزند،
شود برگ پژمرده و بیخ سست،    سرش سویِ پستی گراید درست.
چو از جایگه بگسلد پایِ خویش،به شاخِ نو آیین دهد جایِ خویش؛
مر او را سپارد گل و برگ و باغ؛بهاری به کردار روشن چراغ.
890اگر شاخِ بد خیزد از بیخِ نیک،تو با بیخ، تندی میاغاز، وِیک.
پدر چون به فرزند مانَد جهان،کند آشکارا بر او بر نهان،
گر او بفگند فرٌ و نامِ پدر،تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر.
گر او گم کند راهِ آموزگار،سَزد گر جفا بیند از روزگار.
چنین است رسم سرای کَهُن سرش هیچ پیدا نبینی ز بُن.
895چو رسم بدش باز یابد کسی،نخواهد که مانَد بدو دربسی.
چو کاوس بگرفت گاهِ پدر،مر او را جهان بنده شد سر به سر.
ز هر گونه ای گنجِ آگنده دید،جهان سر به سر پیش خود بنده دید.
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار؛همان تاجِ زرٌین، زبرجد نگار.
همان تازی اسپاِن آگنده یال؛به گیتی، ندانست خود را همال.
900چنان بُد که در گلشنِ زرنگار،             همی خورد روشن میِ خوشگوار.
یکی تختِ زرٌین؛ بلورینش پای؛نشسته، بر او بر، جهان کد خدای.
ابا پهلوانانِ ایران به هم،همی رای زد شاه بر بیش و کم.
چو رامشگری، دیو زی پرده داربیامد که خواهد بر شاه بار.
چنین گفت:« کز شهرِ مازندران،یکی خوشنوازم، ز رامشگران.
905اگر درخورم بندگی شاه را،گشاید برِ تختِ او راه را».
برفت از پسِ پرده سالارِ بار؛خرامان بیامد برِ شهریار.
بگفتش:« سراینده ای بر در است،ابا بربط و نغز رامشگر است».
بفرمود تا پیشِ او خواندند؛درون رفت و در پیش، بنشاندند.
به بربط، چو بایست، بر ساخت رود؛بر آورد مازندرانی سرود،
910که:« مازندران، شاه را، یاد باد!همیشه بر و بومش آباد باد!
که در بوستانش همیشه گل است؛به کوه اندرون، لاله و سنبل است.
هوا خوشگوار و زمین پرنگار؛به گرم و به سردش، همیشه بهار.
نوازنده بلبل به باغ اندرون؛گرازنده آهو به راغ اندرون.
همیشه نیاساید از جست و جوی؛همه ساله هرجای رنگ است و بوی
915گلاب است گویی به جویش روان؛همی شاد گردد ز بویش روان.
دی و بهمن و آذر و فورَدین،همیشه پر از لاله بینی زمین.
همه ساله، خندان لبِ جویبار؛به هر جای، بازِ شکاری به کار.
سراسر، همه کشور آراسته،ز دیبا و دینار، وز خواسته.
بتانِ پرستنده با تاجِ زر؛همه نامداران به زرین کمر».
920چو کاوس بشنید از او این سَخُن،یکی تازه اندیشه افگند بُن.
دل رزم جویش ببست اندر آن که لشکر کشد سوی مازندران.
چنین گفت با سرفرازانِ رزم،که:« ما سرنهادیم یکسر به بزم.
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر،بگردد بر او دشمن پست چیر.
من، از جمٌ و ضحٌاک و از کیقباد،فزونم به بخت و فزونم به داد.
925فزون بایدم زآنِ ایشان هنر؛               جهانجوی باید سرِ تاجور».
سخن چون به گوشِ بزرگان رسید،از ایشان، کس این رای فرخ ندید.
همه زرد گشتند و پُرچین بُروی؛کسی جنگِ دیوان نکرد آرزوی.
کسی راست پاسخ نیارَست کرد؛نهانی، بُدیشان غم و بادِ سرد.
چو توس و چو گودرزِ گشواد گیو ؛ چو خُرٌاد و گرگین و شاپورِ نیو،
930به آواز، گفتند:« ما کهتریم؛زمین جز به فرمان تو نسپرَیم».
وز آن پس، یکی انجمن ساختند؛ز گفتار او، دل بپرداختند.
نشستند و گفتند یک با دگر،که:« از بخت، مارا چه آمد به سر!
اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر، نخواهد نهفت،
ز ما و از ایران بر آمد هلاک؛نماند، بر این بوم و بر ،آب و خاک؛
935که جمشیدِ با تاج و انگشتری،به فرمانِ او مرغ و دیو و پری،
زمازندران یاد هرگز نکرد؛نجُست از دلیرانِ دیوان نبرد.
فریدون پر دانش و پر فسون،
اگر شایدی بردن این بَد سر،

همین را روانش نبُد رهنمون.

 به مردیٌ و گنج و به نام و هنر،

بُدی چاره گر جانِ هرکس بدین که این بَد بگردد ز ایران زمین».
940چنین گفت پس توس با مهتران،که:« ای رزم دیده دلاور سران!

مر این بند را چاره، اکنون،یکی است؛بسازیم و این کار دشوار نیست.
هیونی تکاور برِ زالِ سام،بباید فرستاد و دادن پیام،
که:گر گِل به سر داری،اکنون مشوی؛یکی تیز کن مغز و بنمای روی"؛
مگر کو گشاید یکی پندمند سخن، بر دلِ شهریار بلند!
945بگوید که:" این، اهرمن داد یاد؛درِ دیو هرگز نباید گشاد"؛

مگر زالش آرَد از این گفته باز!وگرنه، سرآید نشیب و فراز».
سخنها ز هرگونه بر ساختند؛هَیونی تگاور برون تاختند.
دونده همی تاخت تا نیمروز؛چو آمد برِ زالِ گیتی فروز،
چنین داشت از نامداران پیام،که:«ای نامور، با گهر پورِ سام!
950یکی کار پیش آمد اکنون شگفت،که از یادش اندازه نتوان گرفت.
بدین کار  گر تو نبندی کمر،نه تن ماند ایدر، نه بوم و نه بر.
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست؛بپیچیدش آهِرمَن از راهِ راست.
به رنجِ نیاکانش، از باستان،نخواهد همی بود همداستان.
همی گنجِ بی رنج بگزایدش؛همی گاهِ مازندران بایدش.
955اگر هیچ سر خاری از آمدن،، سپهبَد همی زود خواهد شدن.
همه رنجِ تو داد خواهد به باد،که برُدی، به آغاز، با کیقَباد.
تو، با رستمِ شیر ناخورده سیر،میان را ببستی چو شیرِ دلیر؛
کنون آن همه باد شد، پیش اوی؛بپیچید جانِ بد اندیشِ اوی».
چو بشنید دستان، بپیچید سخت؛که شد زرد برگِ کَیانی درخت.
960همی گفت:«کاوس خودکامه مَرد،نه گرم آزموده، ز گیتی، نه سرد.
کسی کو بُوِد در جهان پیشگاه بر او بگذرد سال و خورشید و ماه،
که مانده است کز تیغِ او در جهان،نلرزید یکسر کِهان و مهان؟
نباشد شگفت ار به من نگرود؛شوم خسته، گر پند من نشنود؛
ور این رنج آسان کنم بر دلم،از اندیشۀ شاه دل بگسلم،
965نه از من پسندد جهان آفرین،نه شاه و نه گُردان ایران زمین.
شوم؛گویمش هرچه دانم زپند           ؛ز من گر پذیرد بُوَد سودمند؛
وگر تیز گردد، گشاده است راه؛تهمتن هم ایدر بُوَد با سپاه».
پر اندیشه بود، آن شبِ دیریاز؛چو خورشید بنمود تاج از فراز،
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه؛بزرگان برفتند با او به راه.
970خبر شد به توس و به گودرز و گیو؛ به بهرام و گرگین و رُهٌامِ نیو،
که:« دستان به نزدیکِ ایران رسید؛درفشِ همایونش آمد پدید».
پذیره شدندش سرانِ سپاه،سری کو کَشد پهلوانی کلاه.
چو دستانِ سام اندر آمد به تنگ،   پیاده شدندش همه بیدرنگ.
بر او، سرکشان آفرین خواندند؛سویِ شاه با او همی راندند.
975بدو گفت توس:«ای گَوِ سرفراز!کشیدی چنین رنجِ راهِ دراز؛
ز بهرِ بزرگانِ ایران زمین،بر آسایش این رنج کردی گُزین.
همه سر به سر، نیکخواه توایم؛ستوده، به فرٌ کلاهِ تو ایم».
بدان نامداران چنین گفت زال،که:«هرکس که او را نفرسود سال،
همه پندِ پیرانش آید به باد؛از آن پس، دهد چرخِ گردانش داد.
980نشاید که گیریم از او پند باز؛که از پندِمان نیست او بی نیاز
ز پند و  خِرَد گر بگردد سرش،پشیمانی آید ز گیتی برش».
به آواز گفتند:« ما با تویم،ز تو بگذرد، پندِ کس نشنویم.
همه یکسره، نزدِ شاه آمدند؛برِ نامور تاج و گاه آمدند.

واژه نامه

886-درخت برومند: کیقباد

878- شاخ نو:  آیین: کیکاوس

890: ویک: وای بر تو

892-امروز با این مثل پسر کو ندارد نشان از پدر/ تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر

898- زبرجد:گوهری سبزفام -گونه ای از زمرد

899-آگنده یال: نیرومند - فربه

901: جهان کدخدای:کاوس

903-زی:به سوی

   بار: آمدن به نزد شاه

904- مازندران- مازنه در اوستا- به مازندران طبرستان نیز می گفتند- طبرستان- تپورستان-سرزمین تپور(یکی از تیره هایی که در این سرزمین می زیسته اند)

909-چو بایست: بدان سان که بایسته بود

  رود:زه و تاری که بر سازها می کشند

بربط: نوعی ساز

912: به گرم کنابه ای ایما از تابستان و به سرد از زمستان

916: دی: از ستاک دا به معنی دادن و آفریدن

        آذر:در پهلوی آتور به معنی آتش

917-لب:کرانه

918-خواسته: دارایی

919- پرستنده:خدمتگزار

922- سرنهادن: فرمان بردن

925-هنر من باید از ایشان بیشتر باشد و تاجور باید به سر جهانجوی باشد

927- پرچین بروی:اندوه بسیار

بروی: ابرو

928-بُدیشان:آنان را بُد

931- پرداختن دل:اندوه و رنج بسیار- امروزه:خالی شدن دل

942- هیونی تگاور: پیک هیون سوار

        هیون: اسب یا شتر بزرگ

943- نشستن گل به سر: شتاب بسیار در کار خواسته شده است

945-در گشادن:روی آوردن و به سراغ رفتن

950- اندازه گرفتن:سنجیدن و قیاس کردن

951- ایدر: اینجا

954:هوسبازی و کامکاری کاوس- کاوس از آسایش و گنج بی رنج دلخسته و آزرده شده است.

955-سر خاراندن: درنگ ورزیدن

   سپهبد:کاوس

957-رستم شیر ناخورده: کم سن و سال و کودک

958- بپیچید: نا ارام شد

959- درخت: تیره و تبار

961- گذشتن خورشید و ماه:گذر زمان




آشتی خواستن پشنگ از کیقباد (۸۰۳-۸۸۵)

 

   

 در باره عکس بیشتر بدانید 

داستان را از اینجا بشنوید(فلورا)

  

آشتی خواستن پشنگ از کیقباد  

802 سپهدار ِترکان، دو دیده پر آبشگفتی فرو ماند ز افراسیاب .
 یکی مرد ِباهوش و دل برگزید؛ فرستاد بایران، چنانچون سزید .
 دبیر ِنبیسنده را گفت شاه :«به پیش آر قِرطا س و مُشکِ سیاه».
805یکی نامه بنوشت، ارتنگ وار؛بر او کرده صد گونه رنگ و نگار:
«به نام ِخداوندِ خورشید و ماه، که او داد بر آفرین دستگاه؛
وز او،  بر روانِ فریدون درود !کز  او دارد این تخم ِما تار و پود
که از تور بر ایرجِ نیکبخت، بد آمد پدید، از پیِ تاج و تخت .
بر آن هم همی راند باید سَخُن؛ نباید که پرخاش مانَد به بُن ؛
810که این کینه از ایرج آمد پدید؛ منوچهر، سرتاسر، این کین کشید .
بر آن هم که کرد آفریدون نخست، کجا راستی را به بخشش بجُست؛
سَزد گر بداریم دل هم بر آن ؛نگردیم از آیین و راهِ سران .
ز خرگاه تا ماوَرانهر در،  که جیحون میانجی است اندر گذر،
بر و بومِ ما بود، هنگام ِشاه؛ نکردی بدین مرز، ایرج نگاه .
815همان بخش ایرج ز ایران زمین بداد آفریدون و کرد آفرین .
از آن گر بگردیم و جنگ آوریم، جهان بر دل خویش تنگ آوریم،
بُوَد زخم شمشیر و خشم ِخدای؛ نیابیم بهره، به هر دو سرای؛
(مگر) هم چنانچون فریدونِ گُرد به سلم و به تور و به ایرج سپرد ،
ببخشیم وز این پس نجوییم کین!-که چندین بلا خود نیرزد زمین-
820سراینده از سال چون برف گشت؛زِ خون ِ کیان ، خاک شنگرف گشت.
سرانجام هم جز به بالای ِ خویش،نیابد کسی بهره از جایِ خویش.
بمانیم روزِ پسین زیر ِ خاک،سراپای کرباس و جایِ مَغاک؛
دگر آزمندی است اندوه و رنج،شدن تنگدل در سرایِ سپنج.
مگر رام گردد بدین کیقباد!سرِ مردِ بخرد نگردد زِ داد!
825کس از ما نبیند جیحون به خواب؛وز ایران نیایند از این سویِ آب،
مگر با درود و سلام و پیام!دو کشور شود، زین سخن، شادکام!»
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،فرستاد نزدیکِ ایران سپاه.
ببردند نامه برِ کیقباد؛سخن نیز از این گونه کردند یاد.
چنین داد پاسخ که:« دانی درست،که از ما نبُد پیشدشتی نخست.
830ز تور، اندر آمد نخستین ستم؛که شاهی چو ایرج شد از تخت کم.
بدین روزگار اندر، افراسیاببیامد به ایران و بگذاشت آب.
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد؛دلِ دام و دد شد پر از داغ و درد.
ز کینه به اغریرثِ پر خِرد،نه آن کرد کز مردمی درخورَد.
ز کردار بد گر پشیمان شوید،به نوٌی زِ سر بازِ پیمان شوید،
835مرا نیست از کینه و آز رنج؛پسیچیده ام، در سرای سپنج.
شما را سپردم از آن سویِ آب؛مگر یابد آرامش افراسیاب!»
به نوٌی، یکی باز پیمان نبشت؛به باغِ بزرگی درختی بِکشت.
بدو گفت رستم که:«ای شهریار!مجوی آشتی در گهِ کارزار.
نبود آشتی هیچ در خَوردشان؛بدین روز، گرزِ من آوردشان».
840به رستم چنین گفت پس کیقباد،که:«چیزی ندیدم نکوتر ز داد.
نبیرۀ فریدون و پور ِ پشنگ،به سیری،ث همی سر بپیچد زی جنگ.
سزد گر هر آن کس که دارد خرد،به کژیٌ و ناراستی ننگرد.
ز زابلستان تا به دریایِ سند،نبشتیم عهدی تو را بر پرند.
تو شَو؛ تخت با افسرِ نیمروز،بدار و همی باش گیتی فروز.
845وز این روی، کابل به مهراب ده؛سراسر سِنانت به زهرآب ده.
کجا پادشاهی است بی جنگ نیست،وگر چند روی زمین تنگ نیست».
سرش را بیاراست، با تاج و زر؛همان گِردگاهش، به زرٌین کمر.
ز یک روی، گیتی مر او را سپرد؛ببوسید روی زمین مردِ گُرد؛
وز آن پس بدو گفت فرٌخ قَباد،که: بی زال، تختِ بزرگی مباد!
850به یک مویِ دستان نیرزد جهان؛که او ماندمان یادگار، از مِهان».
یکی جامۀ شهریاران بزر،ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر،
نهادند مهد از برِ پنج پیل ؛ز پیروزه ، رخشان به کردارِ نیل.
بگسترد زربفت، بر مهد بر؛یکی گنج کِش کس ندانست مَر؛
فرستاد نزدیک ِ دستانِ سام؛که: خلعت مرا زین فزون بود کام.
855اگر باشدم زندگانی دراز،تو را دارم اندر جهان بی نیاز.
همان قارنِ نیو و گشواد را،چو بٌُرزین و خُرٌاد پولاد را،
بفرمود خِلعت چنانچون سَزید،کسی را که خلعت سزاوار دید.
درم داد و دینار و تیغ و تبر،که را بود درخور کلاه و کمر،
وز انجا سوی پارس اندر کشید؛که در پارس بُد گنج ها را کلید.
860نشستنگه آنگه به اسطخر بود؛کیان را بدان جایگه، فخر بود.
جهانی سویِ وی نهادند روی؛که او بود سالارِ دیهیم جوی.
به تخت ِ کیان اندر آورد پای،به داد و به آیین و فرخنده رای.
چنین گفت با نامور مهتران،که: «گیتی مرا، از کران تا کران.
اگر پیل با پشٌه کین آورَد،همه رخنه در داد و دین آورَد.
865نخواهم ، به گیتی ، جز از راستی؛که خشم خدا آورَد کاستی.
تن آسانی از درد و رنجِ من است؛همه ، پادشاهی مرا لشکر است.
سپاهی و شهری مرا یکسر است؛همه، پادشاهی مرا لشکر است.
همه در پناهِ جهاندار بید؛خردمند بید و بی آزار بید.
هر آن کس که دارد، خورید و دهید؛سپاسی ز خوردن به من بر نهید.
870هر آن کس کجا باز مانَد ز خَورد،نیابد همی نوشه، از کارکرد،
چراگاهشان بارگاه من است،هر آن کس که اندر سپاه من است»؛
وز آن رفته نام آوران یاد کرد؛به داد و دِهش گیتی آباد کرد.
بر این گونه صد سال شادان بزیست؛نگر تا چنین، در جهان، شاه کیست!
پسر بُد، مر او را خردمند چار؛که بودند از او در جهان یادگار:
875نخستین چو کاوس با آفرین؛کَی آرش دگر بُد؛ دگر کَی پِشین.
چهارم کجا بیرَشش بود نام؛سپردند گیتی ، به آرام و کام.
چو صد سال بگذشت با تاج  و تخت، سرانجام، تاب اندر آمد به بخت.
چو دانست کآمد به نزدیک مرگ،بپژمرد خواهد همی  سبز برگ،
سرِ ماه، کاوس کی را بخواند؛ز داد و دِ هِش، چند با او براند.
880بدو گفت:«ما برنهادیم رخت؛تو بگذار تابوت و بنشین به  تخت؛
چه تختی که بی آگهی بگذرد،پرستندۀ او ندارد خِرَد.
چنانم که گویی، ز البرز کوه،کنون آمدم شادمان، بی گروه.
تو گر دادگر باشی و پاک رای،به آیین بیایی به دیگر سرای.
وگر آز گیرد سرت را به دام،بر آری یکی تیره تیغ از نیام».
885بگفت این و شد زین جهانِ فراخ؛گزین کرد صندوق بر جایِ کاخ.

 

 واژ ه نامه  

804- قرطاس: کاغذ 

 قرطاس و مشکِ سیاه: نوشته را با مشک خوشبو می کردند

 805-ارتنگ:ارژنگ- اردنگ-یکی از کتاب های مانی است و نمونه برترین در نگارینی و زیبایی اما از آنجا که از این کتاب تنها نامی مانده است ، پاره ای از ایرانشناسان آن را با کتابی دیگر از این دینارور نگارگر که انگلیون یا انجیل زنده نام دارد یکی شمرده اند و اما ویدن گرن این دیدگاه را نادرست و بی پایه دانسته است. 

813- ماورانهار: فرادریا-آمودریا 

817- زخم: کوبه 

819- بخشیدن: بخش کردن 

820:شنگرف: قرمز رنگ 

822:مغاک: گودال

 833-مردمی: انسانیت 

843- پرند: دیبای ساده - به جای کاغذ استفاده می کردند 

845- سنان به زهر آب دادن: سر نیزه را به زهر آغشته کردن برای رویاروی با دشمن 

847-گردگاه: کمر و تهیگاه 

848- بوسیدن زمین:بزرگ داشتن و ارج نهادن 

853-مَر: شمار  

864- پیل نماد زندگی و نیرومندی و پشه نمادگونه خُردی و  ناتوانی

856- نیو: دلیر  

870- نوشه: توشه و خوراک خوشگوار 

868-:بید: بُوید -باشید