انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

کشته شدن اغریرث به دست برادر(517-536)

داستان را از اینجا گوش کنید(ترانه، سالار،پروانه)
با سپاس ویژه از فرناز

517

چو اغریرث آمد ز آمل به ری،

ز کردارِ او آگهی یافت کَی.

بدوگفت:«کاین چیست کانگیختی،

که با شهد حنظل برآمیختی ؟

بفرمودمت کاین بَدان را بُکش؛

که جایِ خِرَد نیست و هنگام هُش.

520

بدانش نباشد سرِ جنگجوی؛

نباید، به جنگ اندرون، آبروی.

سرِ مَردِ جنگی خِرَد نسپرد؛

که هرگز نیامیخت کین با خرد».

چنین داد پاسخ به افراسیاب،

که:« لختی بباید همی شرم و آب.

هر آنگه کِت آید به بَد دسترس،

ز یزدان بترس و مکن بَد به کَس؛

که تاج و کمر چون تو بیند بسی؛

نخواهد شدن رام با هر کسی.

525

یکی پر زدانش، یکی بی خِرَد؛

خِرَد را سرِ دیو کی درخورَد؟»

سپهبَد برآشفت،چون پیلِ مست؛

به پاسخ، به شمشیر یازید دست.

میانِ برادر به دو نیم کرد،

چنان بی وفا، ناهشیوار مرد.

چو از کارِ اغریرثِ نامدار

خبر شد سویِ زالِ سامِ سوار،

چنین گفت:کاکنون سرِ بخت اوی

شود تار و بیران شود تختِ اوی».

530

بزد نایِ رویین و بربست کوس؛

بیاراست لشکر چو چشمِ خروس.

سپهبد سویِ پارس بنهاد روی؛

همی رفت،پرخشم و دل کینه جوی.

ز دریا به دریا، همی مرد بود؛

رخِ ماه و خورشید پر گَرد بود.

چو بشنید افراسیاب این سَخُن،

که دستانِ جنگی چه افگند بُن،

بیاورد لشکر سویِ خوارِ ری؛

بیاراست جنگ و بیفشارد پی.

535

طلایه، شب و روز، در جنگ بود؛

تو گفتی که گیتی بر او تنگ بود.

مبارز همی کشته شد،بر دو روی؛

همه نامدارانِ پرخاشجوی.

 

 

 

 

518- حنظل: میوه ای بسیار تلخ که در پارسی کَبَست خوانده می شود و «نماد گونه» تلخی و ناخوشایندی است در برابر شهد که انگبین است

520- بدانش:دانشور
 
بیت 521: سر مرد جنگجوی در بند دانش نیست و  و درجنگ نمی باید در اندیشه آبروی بود و با مهر و نرمدلی  به کردارهای نیک دست یازید. سر جنگاور هرگز نمی تواند ناوردگاه خرد و جای جولان آن باشد . زیرا کین و خرد هرگز با هم نمی توانند آمیخت.
«آمیختن حنظل با شهد» دستانی است که با استعاره ای تمثیلی از آن ،مهر و دوستی را به کین و دشمنی آلودن خواسته شده است.
 
522 - آب: آبروی
 
 523- کِت: که تو را 
522-527:اغریرث در پاسخی تلخ و تند که به برادر نابکار و تیره دل می دهد او را به شیوه ای نغز و نهان دیو می خواند و وی را می گوید که : باید از یزدان ترسید  و آنگاه که توان بدی کردن هست،  ازآن دست باز کشید؛ زیرا پادشاهانی چون تو بسیار تاج بر سر نهاده اند و کمر بر میان بسته اند و هر کس شایستگی آن را ندارد که فرمان براند . یکی فرمانروایی است فرزانه و دانشور و دیگری کانایی بی خرد؛ لیک دیو را نمی رسد که از دانش و خرد برخوردار باشد.افراسیاب از سخن درشت  و گستاخانۀ افراسیاب آنچنان بر می آشوبد  و به خشم می آید که شمشیر بر می آهیزد و بر کمرگاه وی می نوازد و او را به دو پاره می کند.
529:بیران- ویران
 532-رخ ماه و خورشید پر گرد بود:ماه و خورشید دارای روی انگاشته شده اند رویی که از بسیاری سپاه  و خاکی که به هوا بلند کرده اند، گرد ناک شده است.

۵۳۴- خوار ری: در پهلوی خوَار، نام شهرکی  بوده است وابسته به ری- امروز در جنوب تهران  
 بخشی به نام «ایوان کی» است.
 
افشاردن پی:شورمندی و ایستادگی در نبرد  
 
535 -طلایه :پیشاهنگ سپاه
 
نامه ی باستان -

«کشته شدن نوذر ...» و «آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر»(417-516)

 

 

 داستان کشته شدن نوذر به دست افراسیابرا از اینجا بشنوید(فریما)

داستان  آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر را از اینجا بشنوید (ساحل)

 

کشته شدن نوذر به دست افراسیاب

417

سویِ شاهِ ترکان رسید آگهی،

کز آن نامداران جهان شد تهی.

دلش گشت پر آتش، از درد و غم؛

 دو رخ را، به خونِ جگر، داد نم.

برآشفت و گفتا که:«نوذر کجاست؟

کز او ویسه خواهد همی کینه خواست».

420

سپهدار نوذر چو آگاه شد،

بدانست کِش روز کوتاه شد.

سپاهی، پر از غلغل و گفت و گوی،

سویِ شاه نوذر نهادند روی،

گرفتند بازوش؛ با بند و تنگ،

کشیدندش، از جای، پیشِ نهنگ.

به دشت آوریدندش، آسیمه،خوار،

برهنه سر و پای و برگشته کار.

چو از دور دیدش، زبان برگشاد،

ز کینِ نیاکان همی کرد یاد.

425

«به تو-گفت: هر بد که آید، سَزاست»؛

بگفت و برآشفت و شمشیر خواست.

بزد گردنِ نوذرِ تاجدار؛

تنش را به خاک اندر افگَند، خوار.

پس، از یادگارِ منوچهر شاه،

تهی ماند ایران و تخت و کلاه.

اَیا دانشی مردِ بسیار هوش!

همه چادرِ آزمندی مپوش.

که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید،

چنین داستان چند خواهی شنید.

430

رسیدی به جایی که بشتافتی؛

سر آمد کز او آرزو یافتی.

چه جویی از این تیره خاکِ نِژند،

که هم بازگردانَدَت مستمند.

اگر چرخِ گردان کشد زینِ تو،

سرانجام، خشت است بالین تو.

پس، آن بستگان را کشیدند خوار؛

به جان، خواستند آنگهی زینهار.

پس اغریرث آمد، به خواهشگری؛

بیاراست با نامور داوری،

435

که:«چندین سرافراز گُرد و سوار،

نه با تَرگ و جوشن نه در کارزار،

گرفتار کُشتن نه والا بود ؛

نشیب است جائی که بالا بود.

سَزد گر نیاری به جانشان گزند؛

سپاری هم ایدون به منشان، به بند.

بر ایشان، یکی غار زندان کنم؛

نگهدارشان هوشمندان کنم.

به ساری، به زاری، برآرند هوش؛

تو از خون بکش دست و چندین مکوش».

440

بفرمودشان تا به ساری برند؛

به غلٌ و به مسمار و خواری برند.

ز پیشِ دَهستان سوی ری کشید؛

ز اسپان، به رنج و به تگ، خُوَی کشید.

کلاه کیانی به سر بر نهاد؛  

به دینار دادن، در اندر گشاد.

  

  

 

 آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر 

443

به گُستهم و توس آمد این آگهی،

که:«شد تیره دیهیم شاهنشهی:

به شمشیر ِتیز آن سرِ تاجدار،

به زاری، بریدند و برگشت کار».

445

بکندند موی و شَخودند روی؛

ز ایران برآمد  یکی های و هوی.

سر ِسرکشان گشت پردرد و خاک؛

همه دیده خون و همه جامه چاک،

سوی زاولستان نهادند روی،

زبان شاه گوی و روان شاه جوی.

برِ زال رفتند، با سوگ و درد؛

رُخان پر زخون و سران پر ز گَرد؛

که:« زارا، دلیرا، شها، نوذرا!

گَوا، تاجدارا، مِها، داورا!

450

نگهدارِ ایران و پشتِ مهان ؛

سرِ تاجداران و شاهِ جهان؛

سرت افسر از خاک جوید همی؛

زمینِ خونِ شاهان ببوید همی.

گیاهی که روید از آن بوم و بر ،

نگون دارد، از شرمِ خورشید، سر.

همه داد خواهیم و زاری کنیم ؛

به خونِ پدر، سوگواری کنیم.

نشانِ فریدون بدو زنده بود؛

زمین، نعلِ اسپِ وُرا، بنده بود.

455

به زاری و خاری، سرش را ز تن

بریدند، با نامدار انجمن.

همه تیغِ زهرآبگون برکشید؛

به کین جُستن آیید و دشمن کُشید.

همانا، بدین سوگِ ما بر، سپهر

ز دیده فروباردی، خون به مهر.

شما نیز دیده پر از خون کنید؛

ز تن، جامه ی ناز بیرون کنید؛

که با کینِ شاهان نشاید که چشم

نباشد پر از آب و دل پر زخشم».

460

همه انجمن زار و گریان شدند؛

چو بر آتشِ تیز، بریان شدند.

زبان داد دستان که:« تا رستخیز،

نبیند نیامِ مرا تیغِ تیز.

چَمان چرمه، در زیر، تختِ من است؛

سِناندار نیزه درخت من است.

رکیب است و پایِ مرا جایگاه؛

یکی ترگِ تیره سرم را کلاه.

بر این کینه، آرامش و خواب نیست؛

همانند چشمم، به جوی، آب نیست.

465

روانِ چنان شهریارِ جهان

درخشنده بادا، میانِ مهان!

شما را، به دادِ جهان آفرین؛

دل اَرمیده باد، اندر آرام و دین!

ز مادر، همه مرگ را زاده ایم !

بر اینیم و گردن ورا داده ایم.»

وز آن پس، همه کینه را ساختند؛

هَیونی زهر سو برون تاختند.

فراز آوریدند بی مر سپاه ؛

ز شادی بریدند و از بزمگاه.

470

چو گُردان سوی کینه بشتافتند،

به ساری، سران آگهی یافتند.

از ایشان بشد خورد  و آرام و خواب؛

پر از ترس گشتند، از افراسیاب.

از ایشان، به اغریرث آمد پیام،

که:«ای پُر منش مهترِ نیکنام!

به گیتی، زگفتار تو، زنده ایم؛

همه، یک به یک،  مر تو را بنده ایم .

تو دانی که دستان، به زاولسِتان،

به جای است، با شاه کابلسِتان . 

475

چو بُرزین و چون قارن رزم زن،

چو خُرٌاد و گَشوادِ لشکرشکن،

یلانند، با چنگهایِ دراز؛

ندارند از ایران چنین دست باز.

چو تابند گُردان از این سو عِنان،

به چشم اندر آرند نوکِ سِنان،

از آن تیز گردد رَد افراسیاب؛

دلش گردد از بستگان پرشتاب؛

سرِ یک رمه مردمِ بیگناه،

به خاک اندر آرد، ز بهرِ کلاه.

480

اگر بیند اغریرثِ هوشمند،

مر این بستگان را گشاید ز بند .

پراگنده، گردیم گِردِ جهان؛

زبان برگشاییم پیش مِهان؛

به پیش بزرگان، ستایش کنیم؛

همان پیشِ یزدان نیایش کنیم».

چنین گفت اغریرثِ پُر خِرَد:

«کزین گونه چاره نه اندر خورد.

زمن، آشکارا شود دشمنی؛

بجوشد سرِ مردِ آهرمنی.

485

یکی چاره سازم دگرگونه ز این،

که با من نگردد برادر به کین،

گر ایدون که دستان شود تیز چنگ،

یکی لشکر آرَد برِ ما به جنگ،

چو آرَد به نزدیک ساری رمه،

بدیشان سپارم شمارا همه.

بپردازم آمل؛ نیایم به جنگ؛

سرِ نامدار اندر آرم به ننگ».

بزرگانِ ایران به گفتارِ اوی،

به رویِ زمین بر، نهادند روی.

490

چو از آفرینَش بپرداختند،

نوندی ز ساری برون تاختند.

بِنَویید نزدیکِ دستانِ سام؛

بیاورد از آن نامداران پیام،

که:« بخشود بر ما جهاندارِ ما؛

شد اغریرثِ پُر خرد یارِ ما.

یکی سخت پیمان فگندیم بُن؛

بر آن برنهادیم یکسر سَخُن،

کز ایران اگر زالِ آزادمرد

بیاید، نجویند با او نبرد.

495

گرانمایه اغریرثِ نیک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری.

مگر زنده، از چنگِ این اژدها،

تنِ یک جهان مردم آید رها!».

چو پوینده در زابلستان رسید،

سراینده در پیش، دستان بدید .

بزرگان و جنگاوران را بخواند؛

پیام ِیَلان پیش ایشان براند.

از آن  پس، چنین گفت:« کای سروران !

پلنگانِ جنگی و نام آوران!

500

کدام است گُردی کَنارَنگ دل

به مردی سیه کرده در جنگ دل،

خریدارِ این جنگ و این تاختن ؟

به خورشید، گردن برافراختن ؟».

به بر زد، بر آن کار، گَشواد دست؛

«منم - گفت: یازان بدین داد دست».

بر او آفرین کرد فرخنده زال،

که:«خرٌم بُوی، تا بُوَد ماه و سال!»

سپاهی زگُردانِ پرخاشجوی 

 ز زاول به آمل نهادند روی .

505

چو از زابلستان برون شد سپاه،

خبر شد به اغریرث نیکخواه.

همه بستگان را به ساری بماند؛

بزد نایِ رویین و لشکر براند.

چو گشوادِ فرٌخ به ساری رسید،

پدید آمد آن بندها را کلید.

یکی اسپ مر هر یکی را بساخت؛

زآمل، سویِ زاولستان بتاخت .

چو آمد به دستانِ سام آگهی،

که:«برگشت گشواد با فرٌهی».

510

یکی گنجِ ویژه به درویش داد؛

سراینده را جامه ی خویش داد .

چو گشواد نزدیک زاول رسید،

پذیره شدش زال زر چون سَزید.

بر آن بستگان زار بگریست دیر،

کجا مانده بودند در چنگِ شیر .

پس، از نامور نوذرِ شهریار،

به سر خاک برکرد و بگریست زار.

به شهر اندر آوردشان، ارجمند؛

بیاراست ایوانهایِ بلند.

515

چنان هم که هنگامِ نوذر بُدند،

که با گنج و با تخت و افسر بُدند،

بیاراست دستان همان دستگاه؛

شد از خواسته بی نیاز آن سپاه.

 

 

 

استعاره ای آشکار از درد و سوز درون

422- تنگ: تسمه و دوال  

       نهنگ:منظور افراسیاب است 

 424- نهاد بیت افراسیاب است 

427- یادگار منوچهر شاه کنایه ایما از نوذر که پور منوچهر است 

428- آیا:ریختی کهن تر از «یا» و واژۀ ندا 

       چادر آزمندی:آزمندی به چادر  مانند مانند شده است که همه ی هستی آدمی را فرا میگیرد

بیت های 428تا 432:در این بیت ها، فرزانۀ دریا دل و ژرف اندیش توس ، آنچنان که شیوۀ اوست ، از رایها و اندیشه های خویش در میانۀ داستان ، سخن گفته است و از ناپایداری  روزگار و کامه ها و بهره های گیتی یاد آورده است. 

434- داوری: ستیزه و چند و چون 

                این بیت هم نشان می دهد اغریرث پهلوان تورانی دوستار ایرانیان بود 

435:"نشیب است جائی که بالا بود. " این مصرع زبانزد است.

 

 ۴۴۱- تَگ:پویه و تازش

        خُوَی:عرقِ تن

        ری: از کهن ترین وآبادترین شهرهای ایران بوده است و داریوش بزرگ در سنگ نبشه بیستون از آن یاد کرده است. «ری» در پارسی باستان رغا و در یونانی راغه  و در پهلوی راگ و راغ بوده است . 

نهاد این بیت ها افراسیاب است :فرمود که بندیان را،بسته در کُند و زنجیر و خوار به ساری ببرند. خود از دهستان به ری رفتو اسبان را آنچنان تیز و تفت تاخت که خوی از پیکرشان فرو می ریخت . در ری تاج کیانی بر سر نهاد و به آهنگ دینار دادن به مردمان ، در ِ گنج ها را گشاد. 

442:سخت کوتاه از کردارهای افراسیاب در ری باز نموده شده است، در شاهنامه ثعالبی از تباهکاریها و ویرانگری های وی یک به یک بر شمرده است.

 

 445-شَخودن:خراشیدن به ناخن- این رسم هنوز در میان  برخی روستاها رواج دارد.

445-447:خاک و چاک،موی و روی و هوی ، سوی و گوی و روی و جوی ....واژه ها ی همسنگ و همسان در بیت ها آنها را بافتاری نیک آهنگین بخشیده است و گونه ای خنیای شیون گونه را در جان سخن ریخته است.  

 449-:پشاوند«ا» که هشت بار در بیت 449 به کار رفته گونه ای از ندا می توان شمرد  

 458- ناز: آسایش و تن آسانی

 ۴۶۲- درخت: درفش

 478- بستگان: بندیان و گرفتاران 

491- نویدن: جنبیدن 

500- کنارنگ: مرزبان

 

تاخت کردم شماساس.. و رسیدن زال به مدد مهراب(350-416)

  

داستان تاخت کردن شماساس و خروزان را از اینجا بشنوید(فلورا

داستان رسیدن زال به مدد مهراب را از اینجا بشنوید( فلورا )

 

تاخت کردن شماساس و خروزان به زاولستان  

350

کسانی که از شهرِ اَرمان شدند،

به کینه ، سوی زاولستان شدند.

شماساس کز پیشِ جیحون برفت،             

سویِ سیستان روی بنهاد تفت.

خروزان اَبا تیغ زن صد هزار،

زترکان، بزرگانِ خنجر گزار،

برفتند شادان برِ هیرمند،

ابا گُرز و با تیغ و تختِ بلند.

ز بهرِ پدر زال، با سوگ و درد،                

به گورابه اندر، همی دخمه کرد.

355

به شهر اندرون، گُرد مهراب بود؛

که روشن روان بود و بیخواب بود.

فرستاده ای آمد از پیشِ اوی؛

به سویِ شماساس بنهاد روی.

به پیشِ سراپرده آمد فرود؛

زِ مهراب، دادش فراوان درود،

که:« بیدار دل شاهِ توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه!

ز ضحاکِ تازی است ما را نژاد؛

بدین پادشاهی، نی ام سخت شاد.

360

به پیوستگی، جان خریدم همی؛

جز آن چاره دیگر ندیدم همی.

کنون، این سرایِ نشستِ من است؛

همه زاولستان به دست من است.

ازیدر چو دستان بشد سوگوار،

ز بهرِ سُتودانِ سامِ سوار،

دلم شادمان شد به تیمار اوی؛

بر آنم که هرگز نبینمش روی.

زمان خواهم از نامور پهلوان،

بِدان تا فرستم هَیونی دوان؛

۳۶۵

یکی مردِ بینا دلِ پرشتاب،

فرستم به نزدیکِ افراسیاب؛

مگر زاین نهانِ من آگه شود،

سخنهایِ گوینده چون بشنود.

نثاری فرستم چنان چون سَزاست؛

جز آن نیز هرچ از درِ پادشاست.

گر ایدون که گوید:" به نزدِ من آی"،

جز از پیش تختش نباشم به پای.

همه پادشاهی سپارم بدوی؛

دلم آرمیده ندارم بدوی.

۳۷۰

تن پهلوانان ندارم به رنج؛

فرستمش هرگونه آگنده گنج».

از این سر ،دلِ پهلوانان ببست؛

وز آن، سر سویِ چاره یازید دست.

نوندی برافگند نزدیکِ زال،

که:« پرٌنده شو؛ باز کن پرٌ و بال؛

که دو پهلوان آمد ایدر، به جنگ؛

زترکان، سپاهی چو دشتی پلنگ.

چو لشکر گَشَن بود بر هیرمند،            

به دینارشان پای کردم به بند.

۳۷۵

اگر ز آمدن دم زنی یک زمان،              

برآید همه کامۀ بدگمان».

فرستاده نزدیکِ دستان رسید؛

به کردار آتش، دلش بر دمید.

  

 

رسیدن زال به مدد مهراب 

 

377

سوی گُرد مهراب، بنهاد روی؛

همی تاخت، با لشکری جنگجوی.

چو مهراب را پای برجای دید،

به سرش اندرون دانش و رای دید،

به دل گفت:«اکنون، زلشکر چه باک؟

چه پیشم خُروزان، چه یک مشت خاک».

380

به مهراب گفت:«ای هشیوار مرد!

پسندیده باید همه کار کرد!

کنون من شوم، در شب تیره گون؛

یکی دست یازم به ایشان به خون.

شوند آگه از من که باز آمدم؛

دل آگنده و کینه ساز آمدم».

کمانی به بازو در افگند، سخت؛

یکی تیر، بر سانِ نَردِ درخت.

نگه کرد تا جای گُردان کجاست؛

خدنگی به چرخ اندرون راند، راست.

385

بینداخت سه جای سه چوبه تیر؛

بر آمد خروشیدنِ دار و گیر.

چو شب روز گشت، انجمن شد سپاه؛

بدان تیر کردند هر کس نگاه.

بگفتند:«کاین تیرِ زال است و بس؛

نرانَد چنین درکمان تیر کَس».

چو خورشید تابان زگنبد بگشت،

خروشِ تبیره بر آمد ز دشت.

به شهر اندرون کوس، با کرٌنای؛

خروشیدنِ زنگ و هندی درای،

390

برآمد، سپه را به هامون کشید؛

سراپرده و پیل بیرون کشید.

سپاه اندر آورد پیشِ سپاه؛

شد، ازگَرد، هامون چو کوهِ سیاه.

خروزان دمان، با عمود و سپر،

یکی تاختن کرد بر زالِ زر.

عمودی بزد بر برِ روشنش؛

گسسته شد آن نامور جوشنش.

چو شد تافته شاهِ زاولسِتان،

برفتند گُردان کاولسِتان. 

395

یکی گَبر پوشید زالِ دلِیر؛

به جنگ اندر آمد، به کردارِ شیر.

به دست اندرون، داشت گرزِ پدر؛  

سرش گشته پر خشم و پرخون جگر.

بزد بر سرش گُرزۀ گاورنگ؛

زمین شد، زخون، همچو پشت پلنگ.

بیفگند و بسپَرد و زاو درگذشت؛

زپیشِ سپاه، اندر آمد به دشت.

شماساس را خواست کآید برون

نیامد برون؛ کِش بخوشید خون.

400

به گَرد اندرون، یافت کَلباد را،

به گردن برآورده پولاد را.

چو شمشیر زن گرزِ دستان بدید،

همی کرد از او خویشتن ناپدید.

کمان را بِزِه کرد زالِ سوار؛

خدنگی بدوی اندرون راند، خوار.

بزد بر کمربندِ کلباد بر؛

بدان بندِ زنجیرِ پولاد بر.

میانش اَبا کوهۀ زین بدوخت؛

سپه را، به کلباد بر، دل بسوخت.

405

چو این دو سر، افکنده شد در نبرد،

شماساس شد بیدل و روی زرد.

شماساس و آن لشکرِ رزمساز،

پراگنده، از رزم گشتند باز؛

پس اندر، دلیرانِ زاولسِتان

برفتند با شاهِ کاولسِتان.

چنان شد زبس کشته آوردگاه،

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه 

سوی شاهِ  ترکان نهادند سر،

گشاده سِلیح و گسسته کمر.

410

شماساس چون در بیابان رسید،

ز ره، قارَن کاوه آمد پدید،

که از لشکرِ ویسه برگشته بود؛

به خواری، گرامیش را کشته بود.

بدانست قارَن که ایشان که اند؛ 

ز زاولسِتان تاخته بر چه اند.

بزد نای رویین و بگرفت راه؛

به پیشِ سپاه اندر، آمد سپاه.

بدان لشکر خسته و بسته خُوَرد؛

به خورشید تابان برآوَرد گَرد.

415

بسی را ببست و بسی را بِخَست؛

بسی را، به گرزِ گران، کرد پست.

گریزان شماساس، با چند مرد،

برفتند از آن تیره گردِ نبرد.

 

 

۳۵۰- ارمان: سرزمینی بوده است در توران 

351-شماساس:شماساس در شاهنامه پهلوان تورانی و یکی از سران سپاه افراسیاب بود. به فرمان افراسیاب او و پهلوان تورانی دیگری به نام خزروان در عهد نوذر به سیستان تاختند اما مهراب کابلی به فریب با آنان از در آشتی درآمد و نهانی زال را که به سوک سام و دخمه ساختن برای او از شهر بیرون رفته‌بود، به یاری خواند. زال به مقابله شتافت؛ خزروان را کشت و شماساس به نزد افراسیاب گریخت. سرانجام در جنگ کی قباد با افراسیاب شماساس به دست قارن کشته شد(از ویکی پدیا) 

352:خروزان

ماهیار نوابی

در شاهنامه سه تن به نام«خزروان»خوانده شده‏اند1:یکی پهلوانی است تورانی، دیگری پهلوانی است ایرانی و سومی یکی از رایزنان بهرام چوبین است.«اولاد»هم نام‏ یکی از پهلوانان توران است.در یکی از دستنویس‏های کهن شاهنامه نیز،که مرجع‏ ویراستاران شاهنامهء چاپ مسکو بوده است،به نامی،همانند نام نخستین برمی‏خوریم،که‏ یکی از آن‏ها می‏توانند تحریف دیگری باشد،و آن«خروزان»است،که نام دیوی است.  

353- هیرمند: نام رودی پر آوازه در ایران که دارای سد بوده است.  

 

354-گورابه:جایی در سیستان که گورگاه دودمان زال بود 

355- بیخواب:هوشیار و بیدار 

360- پیوستگی: خویشاوندی 

مهراب رنگ آمیز و فریفتار شماساس را پیام می دهد که از سر ناچاری پیوند و خویاوندی با زال را پذیرفته است و دخترش رودابه را به زنی بدو داده است.  

 

362- ستودان:دخمه و گورگاه

363- تیمار: درد و اندوه  

367- از در:شایان و سزاوار  

آگنده گنج: گنج انبوه- گنج انباشته شده

371- بستن دل پهلوانان:یار و دوستار گردانیدن آنان 

372- نوند: اسب تند رو  

373- دشتی پلنگ: پلنگی که علیرغم خوی و خیم خود ستیغ کوهساران را رها کرده و به دشت آمده است.

374- پای به بند کردن: کنایه ای ایما ا بازداشتن از تاختن

375-دم زدن:آسودن 

375- کامه:خواست ، آرزو 

  

۳۷۹- در این بیت خروزان به تشبیه نهان در خواری و ناچیزی به یک مشت خاک مانند آمده است.  

383- نرد: تنه ی درخت 

385- 388- زال با کمان سخت خود سه چوبه ی تیر در ماندگاه تورانیان در می اندازد و آن را در می آشوبد. یکی از ویژگی های پهلوانان بزرگ آن بوده که جنگ ایزارهایی گران و دشوار داند که تنها خود آنان می توانتند به کار گیرند. 

388- گنبد: آسمان 

گشتن خورشید: دمیدن روز 

390و 391- نهاد جمله ها زال است  

 

397- زمین ، از خون پیسه و دو رنگ شده است و از این روی به پشت پلنگ می ماند

399- بخوشید: خشکیدن 

خوشیدن خون: بسیاری هول و هراس 

400-405-زال در میانه جنگ به کلباد بر می خورد این پهلوان خود را از زال پنهان می کند و زال تیری در کمان می کند و به آسانی بر کمربند پولادین کلباد می زند و کمرگاه او را چنان با کوهۀ زین می دوزد که سپاه دلشان بر این تیره روز می سوزد. وقتی شماساس به خون غلتیدن دو سردار نامدارش را می بیند  هراسان شده و می گریزد. 

 

۴۰۷- شاه کاولستان: مهراب

409- گشاده سلیح و گسسته کمر:شکست آوردگی  و گریز از آوردگاه 

410-416: سپاه در هم شکسته ی شماساس در را باز گشت با قارن که از جنگ با ویسه برگشته بود همان ویسه ای که پسرش به دست قارن کشته شده بود. قارن بسیاری از انان را می کشد و زخمی می کند و شماساس و چند مرد از آن نبرد تیره می گریزند.


متن داستان از نامه ی باستان دکتر کزازی

شرح بیت ها و واژه ها: 

 خلاصه نویسی با یاری نامه ی باستان،شبکه جهانی اینترنت، فرهنگ واژه های دکتر رواقی  و واژه نامک نوشین

گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب(308-349)

  

شیوا مفاخری، کماندار ایرانی سوار بر اسب در طول مسابقات تیراندازی با کمان در تهران در 28 مه 2011 (عکس از آسوشیتدپرس)1

 شیوا مفاخری، کماندار ایرانی سوار بر اسب در طول مسابقات تیراندازی با کمان در تهران در 28 مه 2011 (عکس از آسوشیتدپرس)1

 (از نوادگان همین سپاهیانی که مقابل هم در این داستان می جنگند)

 

 

 داستان را از اینجا بشنوید(فلورا) 

 

 

 گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب

 ۳۰۸ 

چو بشنید نوذر که قارَن برفت،

دمان از پَسش روی بنهاد تفت.

 

همی تاخت کز روز بد بگذرد؛

سپهرش مگر زیر پی نسپَرد!

310

چو افراسیاب آگهی یافت زوی،

که سویِ بیابان نهاده است روی،

سپاه انجمن کرد و پویان برفت؛

دمان از پسِ همی تاخت،تفت.

بدان سان که آمد همی جُست راه،

که یا سر بَرَد یا بر آرَد کلاه.

شب تیره تا شد بلند آفتاب، 

همی گشت با نوذر افراسیاب.

زگَردِ دلیران، جهان تار شد؛

سرانجام نوذر گرفتار شد؛

315

خود ونامداران هزار و دویست؛

تو گفتی کِشان بر زمین راه نیست.

بسی راه جُستند و بگریختند؛

به دام بلا، هم بر آویختند. 

چنان لشکری را گرفته به بند،

بیاورد با شهریاری بلند.

اگر با تو گردون نشیند به راز،

هم از گردشش تو نیابی جواز.

هم او تخت و تاج و بلندی دهد؛

هم او تیرگی و نژندی دهد.

320

به دشمن همی ماند او، گه به دوست؛

گهی مغز یابی از او ،گاه پوست.

سرت گر بساید به ابرِ سیاه،

سرانجام خاک است از او جایگاه.

وز آن پس ،بفرمود افراسیاب

که:«از غار و کوه و بیابان و آب،

بجویید، تا قارنِ رزم زن

رهایی نیابد از این انجمن».

چو بشنید کو پیش از آن رفته بود؛

ز کارِ شبستان برآشفته بود،

325

چنین گفت با ویسه پس نامور،

که:«دل سخت گردان به مرگ پسر؛

که چون قارن کاوه جنگ آورد،

پلنگ ازشتابش درنگ آورد.

تو را رفت باید به پُشت پسر،

یکی لشکری ساخته پُرهنر».

بشد ویسه سالار توران سپاه

اَبا لشکری نامور کینه خواه.

از آن پیشتر تا به قارن رسید،

گرامیش را کشته افگنده دید.

330

دلیران و گردان توران سپاه

بسی نیز با او فگنده به راه.

دریده درفش و نگونسار کوس؛

چو لاله کفن؛ روی چون سندروس.

ز ویسه به قارن رسید آگهی،

که:«آمد به پیروزی و فرٌهی».

ستوران تازی سوی نیمروز،

گُسی کرد و خود رفت گیتی فروز.

چو از پارس لشکر به هامون کشید،

ز دستِ چپش لشکر آمد پدید.

335

ز گرد اندر آمد درفش سیاه؛

سپهدار ترکان و پشتِ سپاه.

رده برکشیدند از هر دو روی؛

برفتند گُردان پرخاشجوی.

زقلب سپه ویسه آواز داد،

که:«شد نام و تخت بزرگی به باد.

زقنٌوج تا مرز کابلستان،

همان تا در بُست و زابلستان،

همه، سر به سر، پاک در چنگ ماست؛

بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست.

340

کجا یافت خواهی تو آرامگاه،

از آن پس کجا شد گرفتار شاه؟»

چنین داد پاسخ که:« من قارنَم؛

گلیم اندر آب روان نفکنم.

نه از بیم رفتم ،نه از گفتگوی؛

به پیش پسرت آمدم، جنگجوی.

چو از کینِ او دل بپرداختم،

کنون کین و جنگِ تو را ساختم».

بر آمد چپ و راست گردِ سپاه؛

نه روی هوا ماند روشن ،نه ماه.

345

سپه یک به دیگر برآمیختند؛

چو رودِ روان خون همی ریختند؛

برِ ویسه شد قارن رزم جوی؛

از او ویسه، در جنگ، برگاشت روی.

فراوان زجنگاوران کشته شد،

به آوَرد، چون ویسه سرگشته شد.

چو بر ویسه آمد از اختر شکن،

نرفت از پَسش قارَن رزم زن.

بشد ویسه تا پیشِ افراسیاب،

ز دردِ پسر، مژه و رخ پر آب.

 

 

 

 

312- سر بردن:به ارمغان بردن- افراسیاب تصمیم دارد یا سرش را به نوذر ارمغان بدهد یا به والایی دست یابد

 312- برآوردن کلاه:ارجمندی و والایی یافتن 

314- این بیت نمونه ای است شگرف از کوتاهی در سخن 

316- برآویختن:گرفتار شدن و در بند افتادن 

318- به راز نشستن:فعلی است از گونه ی ایما از دوستی و یکدلی بسیار 

321- سودن سر به ابر سیاه: گزافه ای است شاعرانه از بلندی و ارجمندی 

بیت های 318 تا 321:  

هم او تخت و تاج و بلندی دهد؛

هم او تیرگی و نژندی دهد.

320

به دشمن همی ماند او، گه به دوست؛

گهی مغز یابی از او ،گاه پوست.

سرت گر بساید به ابرِ سیاه،

سرانجام خاک است از او جایگاه.

 

فرزانه ی اندیشمند توس آنچنان که شیوه  اوست و در جای جای نامور نامه ی خویش از اندیشه ها و دیدگاههای خود سخن در میان می آورد، از کژروی های گردون و رفتارهای ناساز و هوسناکانه اش یاد کرده است از سپنجگی گیتی که سرای ناپایدار گذر است و هر کس، حتی اگر پادشاهی بشکوه و نیرومند باشد، تنها دمی چند در آن می پاید. 

333- نیمروز:سیستان 

گیتی فروز:بهروز و پیروز بخت 

339: نگاشتن نقش و نیرنگ بر ایوانها:وقتی شاهی بر هماورد پیروز می شد دستور می داد تا نقش او را بر ایوانها بنگارند 

341- گلیم در آب روان انداختن: کسی که گلیمش را در آب روان می اندازد همواره با خطر آب بردن گلیم روبروست- قارن می گوید کارهای من سنجیده و برنامه ریزی شده است. 

346-برگاشتن: برگشتن