انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آگاهی یافتن پیران از گریختن کیخسرو[1] .

.

.

آگاهی یافتن پیران از گریختن کیخسرو[1]

.


 

 

چو شد شهر یکسر پر از گفت‌وگوی

که خسرو به ایران نهاده‌ست روی،

3170

نمانْد آن سخن یک زمان در نِهفت؛

کس آمد به نزدیکِ پیران؛ بگفت،

 

که: "آمد از ایران سرافراز گیو،

به نزدیکِ بیدارْدل شاهِ نیو.

 

سویِ شهرِ ایران نهادند روی

فریگیس و شاه و گَوِ جنگجوی."

 

چو بشنید پیران، غمی گشت سخت؛

بلرزید، بر سانِ برگِ درخت.

 

ز گُردان، گزین کرد گلباد را،

چو نَسْتیْهَنِ گُردِ پولاد را.

3175

بفرمود تا تُرکْ سیصدسوار

برفتند، گُرد از درِ کارْزار.

 

"سرِ گیو بر نیزه سازید گفت:

فریگیس را خاک باید نِهفت.

 

ببندید کیخسروِ شوم را؛

بَدْاختر پیِ او، بر و بوم را."

 

سپاهی بر این‌گونه گُردِ جوان؛

برفتند، بیدار، دو پهلوان.

 

فریگیس، با رنجدیده پسر،

به خواب اندر آورده بودند سر،

3180

ز پیمودنِ راه و رنجِ شبان؛

جهانجوی را گیو بُد پاسبان.

 

دو تن خفته وگیو، با درد و خشم،

به راهِ سواران نهاده دو چشم.

 

به برگستوان اندرون اسپِ گیو؛

چنانچون بُوَد سازِ مردانِ نیو،

 

زره در بر و بر سرش بود تَرگ؛

دلْ‌اَرْغَنده و تن نهاده به مرگ.

 

چو از دور گَردِ سواران بدید،

بزد دست و تیغ از میان برکشید.

3185

خروشی برآورد بر سانِ ابر،

که تاریک شد مغز و جانِ هِزَبر.

 

میانِ سواران درآمد، چو گَرد؛

ز پرخاشِ او، خاک شد لاژورد.

 

زمانی به خنجر، زمانی به گرز،

همی ریخت آتش ز پولادِ بُرز.

 

از آن زخمِ گوپالِ گیوِ دلیر،

سران را همه سر شد از جنگ سیر؛

 

وز آن پس، گرفتندش اندر میان؛

چنان لشکری گُشْن و شیری ژیان!

3190

ز نیزه، نیستان شد آوردگاه؛

بپوشید دیدارِ خورشید و ماه.

 

غمی شد دلِ شیر در نَیْسِتان؛

ز خون، نَیْسِتان کرد چون مَیْسِتان.

 

از ایشان، فراوان بیفگنْد گیو؛

ستوه آمدند آن سوارانِ نیو.

 

به نَسْتیْهَنِ گُرد گلباد گفت،

که: "این کوِهِ خاراست، گر یال و سُفت!"

 

همه خسته و بسته گشتند باز،

به نزدیکِ پیرانِ گردنفراز.

3195

همه غار و هامون پر از کشته بود؛

ز خون، خاک چون ارغوان گشته بود.

 

خروش آمد و نالۀ کرّنای؛

همی کوه را دل برآمد ز جای.

 

به نزدیکِ کیخسرو آمد دلیر،

پر از خون بر و چنگ بر سانِ شیر.

 

بدو گفت: "کای شاه! دل شاد دار؛

خِرَد یار دار و تن آزاد دار.

 

یکی لشکر آمد پسِ ما به جنگ،

چو گلباد و تستیهنِ تیزْچنگ.

3200

چنان بازگشتند هر کس که زیست،

که بر یال و برْشان بباید گریست.

 

گذشته ز رستم، به ایران سوار

ندانم که با من کند کارْزار."

 

از او، شاد شد خسروِ پاکدین؛

ستودش فراوان و کرد آفرین.

 

بخوردند چیزی کجا یافتند؛

سویِ راه بیراه بشتافتند.

 

چو ترکان به نزدیکِ پیران شدند،

چنان خسته و زار و گریان شدند،

3205

برآشفت پیران؛ به گلباد گفت،

که: "چونین شگفتی نشاید نِهفت:

 

چه کردید با گیو و خسرو کجاست؟

سخن بر چه سان رفت؟ برگوی، راست."

 

بدو گفت گلباد: "کای پهلوان!

به پیشِ تو گر برگشایم زبان،

 

که: گیوِ دلاور به گُردان چه کرد،

دلت سیر گردد ز دشتِ نبرد.

 

فراوان، به لشکر، مرا دیده‌ای؛

نبردِ مرا هم پسندیده‌ای.

3210

همانا که گوپال بیش از هَزار،

گرفتی ز دستِ من آن نامدار.

 

سرش، ویژه، گفتی که سِندان شده‌ست؛

بر و ساعدش پیلْ‌دندان شده‌ست.

 

من آوَرْدِ رستم بسی دیده‌ام؛

ز جنگاوران، نیز بشنیده‌ام.

 

به زخمش، ندیدم چنان پایدار

نه در پیچش و گردشِ کارْزار.

 

همی، هر زمان، تیز و جوشان شدی؛

به نُوَّی، چو پیلِ خروشان شدی."

3215

برآشفت پیران؛ بدو گفت: "بس!

که ننگ است، از این یادکردن به کس.

 

نه از یک سوار است چندین سخُن؟

تو آهنگِ آوَرْدِ مردان مکن.

 

تو رفتیّ و نستیهنِ نامور؛

سپاهی به کَردارِ شیرانِ نر.

 

کنون، گیو را ساختی پیلِ مست؛

میانِ یلان، گشت نامِ تو پست.

 

چو ز این یابد افراسیاب آگهی،

بیندازد از سر کلاهِ مِهی؛

3220

که دو پهلوانِ دلیر و سوار،

چنین لشکری از درِ کارْزار،

 

ز پیشِ سواری نمودند پشت،

بسی از دلیرانِ توران بکُشت

 

گُواژه بسی باشدت، با فُسوس؛

نه مردِ درفشیّ و پیلان و کوس."

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی، ج 3: داستان سیاوش. تهران، سمت، 1386، ص140

.

یافتن گیو کیخسرو را

.

.

داستان را با صدای فریما قباد  از اینجا بشنوید

.

یافتن گیو کیخسرو را[1]

 

 

چنان بُد که روزی پر اندیشه بود؛

به پیشش، یکی نامور بیشه بود.

 

بدان مرغزار اندر آمد، دُژم؛

جهان خرّم و مرد را دل بِغَم.

3040

زمین سبز و جویی پر از آب دید؛

همه جایِ آرامش و خواب دید.

 

فرود آمد و اسپ را درگذاشت؛

بخفت و همی دل پراندیشه داشت.

 

همی گفت: "مانا که دیوِ پلید

بَرِ پهلوان بُد که آن خواب دید!

 

ز کیخسرو ایدر نبینم نشان؛

چه دارم همی خویشتن را کَشان؟

 

کنون گر به رزم‌اند یارانِ من،

به بزم اندرون غمگساران من؛ 

 3045

یکی نامجوی و دگر شادْروز؛

مرا بخت بر گنبد آوَرْد گُوز.

 

همی برفشانم، به خیره، زمان؛

خمیده، روانم، چو خَمِّ کمان.

 

همانا که خسرو ز مادر نزاد؛

وگر زاد، دادش زمانه به باد.

 

ز جُستن، مرا رنج و سختی‌ست بهر؛

انوشه کسی کو بمیرد، به زهر!"

 

سری پُر ز غم، گِردِ آن مرغزار،

همی گشت، شه را کُنان خواستار. 

 3050

یکی چشمه‌ای دید، تابان ز دور؛

یکی سروْبالا، دلارامْ پور.

 

یکی جام پر می گرفته به چنگ؛

به سر بر، زده دسته‌ای بوی و رنگ.

 

ز بالایِ او، فرّهِ ایزدی

پدید آمد و رایتِ بخردی.

 

تو گفتی که با طوق بر تختِ عاج

نشسته‌ست، بر سر ز بیجاده تاج.

 

همی بویِ مهر آمد، از رویِ اوی؛

همی زیبِ تاج آمد، از مویِ اوی. 

 3055

به دل، گفت گیو: "این جز از شاه نیست؛

چنین چهره جز در خورِ گاه نیست."

 

پیاده، بدو گیو بنْهاد روی؛

چو تنگ اندر آمد یلِ شاهجوی،

 

گِرِه سست شد بر درِ رنجِ اوی؛

پدید آمد آن نامور گنجِ اوی.

 

چو کیخسرو از چشمه او را بدید،

بخندید و شادان دلش بردمید.

 

به دل، گفت: "کاین گُّرد جز گیو نیست؛

بر این مرز، خود ز این نشان نیو نیست. 

 3060

مرا کرد خواهد همی خواستار؛

به ایران بَرَد، تا بُوَم شهریار."

 

بدو گفت گیو: "ای گَوِ سرفراز!

خِرَد را به نامِ تو آمد نیاز.

 

بر آنم که پورِ سیاوش تُوِی؛

ز تخم کیانیّ و کیخسروی."

 

چنین داد پاسخ ورا شهریار،

که: "تو گیوِ گودرزی، ای نامدار!"

 

بدو گفت گیو: "ای سرِ راستان!

ز گودرز با تو که زد داستان؟ 

 3065

ز گشواد و گیوت که داد آگهی؟

-که با خرّمی بادی و فرّهی!"

 

بدو گفت کیخسرو: "ای شیرْمرد!

مرا مادر این از پدر یاد کرد؛

 

که از فرِّ یزدان گشادی سُخُن،

بدانگه که اندرزش آمد به بُن.

 

همی گفت با نامور مادرم،

که ایدر چه آید ز بد بر سرم.

 

سرانجام، کیخسرو آید پدید؛

به جای آوَرَد بندها را کلید. 

 3070

بدانگه که گردد جهاندارِ نیو،

از ایران بیاید سرافراز گیو

 

مر او را سویِ تختِ ایران برد؛

برِ نامداران و شیران برد.

 

جهان را، به مردی، به پای آورد؛

همان کینِ ما را به جای آورد."

 

بدو گفت گیو: "ای سرِ سرکشان!

ز فرِّ بزرگی، چه داری نشان؟

 

نشانِ سیاوش پدیدار بود؛

چو بر گلسِتان نقطۀ قار بود.

3075

تو بگشای و بنمای بازو به من؛

نشانِ تو پیداست، بر انجمن."

 

برهنه تنِ خویش بنْمود شاه؛

نگه کرد گیو آن نشانِ سیاه،

 

که میراث بود از گهِ کیقَباد؛

درستی بدان بُد کَیان را نژاد.

 

چو گیو آن نشان دید، بردش نماز؛

همی ریخت آب و همی گفت راز.

 

گرفتش به بر شهریارِ زمین؛

ز شادی، بر او بر، گرفت آفرین. 

 3080

از ایران بپرسید و از تختِ شاه؛

ز گودرز و از رستمِ کینه‌خواه.

 

بدو گفت گیو: "ای جهاندارْ کَی!

جهاندارِ دارندۀ خوب و زشت

سرافراز و بیدار و فرخنده‌پَی!

مرا گر سپردی سراسر بهشت،

 

همان هفت کشور، به شاهْی جهان،

نهادِ بزرگیّ و تاجِ مِهان،

 

نبودی دلِ من بدین خرّمی،

که رویِ تو دیدم، به تورانْ‌زمی. 

 3085

که داند به ایران که من زنده‌ام،

به خاکم، وگر بآتش افگنده‌ام!

 

سیاووش را زنده گر دیدمی،

 ز تیمار و رنجش بپرسیدمی.

 

 سپاس از جهاندار کاین رنج ِسخت،

به شادیّ و خوبی، سرآوَرْد بخت!"

 

برفتند از آن بیشه هر دو به راه؛

بپرسید خسرو ز کاوسْ‌شاه؛

 

وز آن هفت‌ساله غم و دردِ اوی،

ز گستردن و خواب و از خُوَرْدِ اوی. 

 3090

همی گفت با شاه ،گیو آن سخُن

که دادارِ گیتی چه افگند بُن.

 

همان خوابِ گودرز و رنجِ دراز؛

خور و پوشش و درد و آرام و ناز؛

 

ز کاوس، کِش سال بفگنْد فر؛

ز دردِ پسر، گشت بی پای و پر.

 

از ایران، پراگنده شد رنگ و بوی؛

سراسر، به ویرانی آوَرْد روی.

 

دلِ خسرو، از درد و رنجش، بسوخت؛

به کَردارِ آتش، رُخَش برفروخت. 

 3095

بدو گفت: "کاکنون، ز رنجِ دراز،

تو را بردمد بخت و آرام و ناز؛

 

مرا چون پدر باش و با کس مگوی؛

ببین تا زمانه چه آرَد به روی!"

 

شهنشه نشست از برِ اسپِ گیو؛

همی رفت، پیش اندرون، گیوِ نیو.

 

یکی تیغِ هندی گرفته به چنگ،

هر آن کس که پیش آمدی بی‌درنگ،

 

زدی گیوِ بیدارْدل گردنش؛

به زیرِ گِل اندر، فگندی تنش. 

 3100

برفتند سویِ سیاووشْگِرد؛

چو آمد دو تن را دل و هوش گِرد،

 

فریگیس را نیز کردند یار؛

نِهانی، بر آن بر نهادند کار،

 

که هر سه به راه اندر آرند روی،

نِهان از دلیرانِ پرخاشجوی.

 

فریگیس گفت: "ار درنگ آوریم،

جهان بر دلِ خویش تنگ آوریم؛

 

از این، آگهی یابد افراسیاب؛

نسازد به خورد و نیازد به خواب. 

 3105

بیاید، به کَردارِ دیوِ سپید؛

دل از جانِ شیرین شود ناامید.

 

یکی را ز ما زنده اندر جهان،

نبینند بیش، آشکار و نِهان.

 

جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است؛

همه مرزها جای آهِرمْن است.

 

اگر آگهی یابد آن مردِ شوم،

برانگیزد آتش ز آبادْ بوم.

 

یکی مرغزار است از ایدر نه دور،

به یکسو ز راهِ سوارانِ تور. 

 3110

تو با گیو و زین و لگامِ سیاه،

بَرو سویِ آن مرغزاران، پگاه.

 

به بالا برآیی، یکی مرغزار

ببینی به کَردارِ خرّم بهار.

 

یکی جویبار است و آبِ روان؛

ز دیدارِ او، تازه گردد روان.

 

چو خورشید بر تیغِ گنبد شود،

درِ خواب راهِ سپهبَد شود،

 

گَله هرچه هست اندر آن مرغزار،

به آبشخور آید سوی جویبار. 

 3115

به بهزاد، بنمای زین و لگام؛

چو او رام گردد، تو بردار گام.

 

بَرو نزدِ او تنگ و بنمای چهر؛

بیارای و بِپْسای رویش، به مهر.

 

سیاوش چو گشت از جهان ناامید،

بر او تیره شد رویِ روزِ سپید،

 

چنین گفت شبرنگِ بهزاد را،

که: "فرمان مَبر، زین سپس، باد را.

 

همی باش بر کوه و در مرغزار؛

چو کیخسرو آید تو را خواستار، 

 3120

ورا بارگی باش و گیتی بکوب؛

ز دشمن زمین را، به نعلت، بروب."

 

نشست از بر اسپْ سالارِ نیو؛

پیاده همی رفت، در پیش، گیو.

 

بدان تندْبالا نهادند روی،

چنانچون بُوَد مردمِ چاره‌جوی.

 

فَسیله چو آمد به تنگی فراز،

بخوردند سیر آب و گشتند باز،

 

نگه کرد بهزاد؛ کَیْ را بدید؛

یکی بادِ سرد از جگر بر کشید. 

 3125

بدید آن نشستِ سیاوش، پلنگ؛

رِکیب دراز و جُنایِ خدنگ.

 

همی داشت در آبخور پایِ خویش؛

از آنجا که بُد، دست ننهاد پیش.

 

چو کیخسرو او را بآرام یافت،

بپویید و با زین سویِ او شتافت.

 

بمالید بر چشمِ او دست و روی؛

بر و یال بپْسود و بشْخود موی.

 

لگامش به سر کرد و زین برنهاد؛

همی از پدر کرد، با درد، یاد. 

 3130

چو بنشست بر زین و بفشارْد ران،

برآمد ز جای آن هیونِ گران.

 

به کَردارِ بادِ هوا، بردمید؛

بپرّید و از گیو شد ناپدید.

 

غمی شد دلِ گیو و خیره بماند؛

بدان خیرگی، نامِ یزدان بخواند.

 

همی گفت: "کآهِرمْنِ چاره‌جوی

یکی بارگی گشت و بنمود روی.

 

کنون، جانِ خسرو شد و رنجِ من؛

همه رنج بُد، در جهان، گنجِ من." 

 3135

چو یک نیمه بُبْرید از آن کوه شاه،

گران کرد باز آن عِنانِ سیاه.

 

همی بود تا پیشِ او رفت گیو؛

چنین گفت بیدارْدل شاهِ نیو،

 

که: "شاید که اندیشۀ پهلوان،

کنم آشکارا، به روشن‌روان."

 

بدو گفت گیو: "ای شهِ سرفراز!

سَزد کآشکارا بُوَد بر تو راز.

 

تو، از ایزدی فرّ و بُرزِ کَیان،

به موی اَندر آیی؛ ببینی میان." 

 3140

بدو گفت: "از این اسپِ فرّخْ‌نژاد،

یکی بر دل اندیشه آمدْت یاد؛

 

چنین کردی اندیشه، ای پهلوان!

که: آهِرْمن آمد، برِ ِ این جوان.

 

کنون، رفت و رنجِ مرا کرد باد؛

پر از غم روانِ من و دیوْ شاد!"

 

ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو؛

همی آفرین خوانْد بر شاهِ نیو،

 

که: "روز و شبان بر تو فرخنده باد!

دلِ بدسگالانِ تو کنده باد! 

 3145

که با برز و اورندی و رای و فر؛

تو را داد داور هنر با گهر."

 

ز بالا، به ایوان نهادند روی،

پراندیشه مغز و روان راهجوی.

 

چو نزدِ فریگیس رفتند باز،

سخن رفت چندی ز راهِ دراز؛

 

بدان تا نِهانی بُوَد کارشان؛

نباشد کَس آگه ز بازارشان.

 

فریگیس چون رویِ بهزاد دید،

شد از آبِ دیده رُخَش ناپدید. 

 3150

دو رخ را به یال و برش برنِهاد؛

ز دردِ سیاوش، همی کرد یاد.

 

چو آبِ دو دیده پراگنده کرد،

سبک، سر سویِ گنجِ آگنده کرد.

 

به ایوان، یکی گنج بودش نِهان؛

نبُد ز آن کسی آگه، اندر جهان.

 

یکی گنجِ آگنده دینار بود؛

گهر بود و یاقوتِ بسیار بود.

 

 همان گنجِ گوپال و برگستوان؛

همان خنجر و تیغ و گرزِ گران. 

 3155

درِ گنج بگشاد پیشِ پسر،

پر از خون رخ، از درد خسته‌جگر.

 

چنین گفت با گیو: "کای بُرده رنج!

ببین تا ز گوهر چه خواهی، ز گنج!

 

ز دینار و از گوهرِ شاهوار،

ز یاقوت و از تاجِ گوهرنگار.

 

همه پاسبانیم و گنج آنِ توست؛

فِدی کردنِ جان و رنج آن ِ توست."

 

ببوسید پیشش زمین پهلوان؛

بدو گفت: "کای مهترِ بانوان! 

 3160

زمین، از تو، گردد بهارِ بهشت؛

سپهر، از تو، راند همی خوب و زشت.

 

جهان، پیشِ فرزندِ تو، بنده باد!

سرِ بد سگالانش افگنده باد!"

 

چو افگند برخواسته چشمْ گیو،

گزین کرد درعِ سیاووشِ نیو.

 

ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند،

ببردند، چندانکه بر تافتند.

 

همان تَرگ و پر مایه برگستوان،

سِلیحی که بود از درِ پهلوان. 

 3165

درِ گنج را کرد شاه استوار؛

به راهِ بیابان، برآراست کار.

 

چو این کرده شد، برنهادند زین

بر آن بادْپایانِ باآفرین.

 

فریگیس تَرگی به سر بر نهاد؛

برفتند هر سه، به کَردارِ باد.

 

سران سویِ ایران نهادند گرم،

نِهانی، چنانچون بُوَد، نرمْ‌نرم.

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین. نامۀ باستان، ج. سوم: داستان سیاوش، تهران: 1382. ص 135

.

.3043- گیو که از یافتن کیخسرو نا امید شده بود  شک می کند که خواب گودرز کار اهریمن بوده است .

3055 -کیخسرو رنگ و بوی آشنا و پادشاهی داشت.

3057 - گیو پیاده به سوی کیخسرو می رود چون فکر می کند و شاه است.

 3060تا3061و 3043 تا 3049 - گفتگوی درونی  گیو با خودش 

3075- نقطه قار یعنی نقطه سیاه- خال- کیخسرو خالی داشت که نشان سیاوش بود.

3125- اسب سیاوش از دیدن کیخسرو ، آه می کشد.

3126 تا 3133- کیخسرو ، بهزاد اسب سیاوش را نوازش می کند و آن را لگام و زین می اندازد و سوارش شده و بهزاد مانند باد می پرد و از برابر چشمان گیو ناپدید می شوند.

3134تا 3135- گفتگوی گیو با خودش: اهریم خود را به شکل اهریمن در آورده و همه رنج مرا به باد داد.

3152- فریگیس گنج پنهان داشت .

3163-فریگیس در گنج را باز کرده و به گیو می گوید این ها همه پاداش رنج توست گیو از میان آنها زره سیاوش را انتخاب می کند.

درع: زره 

3167-بادپایان : اسب


زره سیاوش در داستان فرود سیاوش بر تن گیو است و بیژن هنگام نبردهایش آن را از پدر می گیرد.

نحست ،هنگامی که بیژن  می خواهد به جنگ با فرود برود زره را از پدرش گیو می گیرد .تخوار ، مشاور فرود ودر کنارش ایستاده بود به فرود می گوید بیژن  فرزند عزیز گیو است و زره گیو را بر تن دارد و تیر و ژوپین بر آن کارگر نیست و خوب نیست با کشتن او دل شاه  و گیو را بشکند و در ضمن او هماورد بیژن نیست و  بهتر است اسبش را هدف بگیرد.


در نبرد با پلاشان نیز بیژن بار دیگر از پدر، زره سیاوش را می خواهد :


904 سلیح سیاوش مرا ده، به جنگ/ پس آنگه نکه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره / همی بست بیژن زره را گره


بیژن در این نبرد پیروز می شود.


آغاز داستان

داستان را با صدای فریما قباد از اینجا بشنوید

http://s5.picofile.com/file/8148429218/agaaze_dastan_giv_.mp3.html

.

آغاز داستان


به فرمان او گیو بسته میانبیامد، به کردارِ شیرِ ژیان.
3020همی تاخت، تا مرزِ توران رسید؛هر آن کس که در راه تنها بدید،

زبان را به تُرکی بیاراستی؛ز کیخسرو، از وی نشان خواستی.

چو گفتی:« ندارم از او آگهی».تنش را ز جان زود کردی تهی.

به خمٌِ کمندش بیاویختی؛سبک، از برش خاک بر ریختی،

بدان تا نداند کسی رازِ اوی؛همان نشنود نام و آوازِ اوی.
3025یکی را همی برد با خویشتن؛ورا رهنمون بُد، از آن انجمن.

همی بود ، بیدار، با او به راه؛بر او راز نگشاد، تا چند گاه.

بدو گفت روزی که:«اندر جهان،سخن پرسم از تو یکی در نِهان؛

گر ایدون که یابم ز تو راستی،بشویم به دانش دل از کاستی؛

ببخشم تو را هر چه خواهی ز من؛ندارم دریغ از تو پرمایه تن.»
3030چنین داد پاسخ که : دانش بسی ست؛ولیکن پراگنده با هر کسی ست.

اگر زآنکه پرسیم و هست آگهی،ز پاسخ نیابی زبان تهی.»

بدو گفت:«کیخسرو، اکنون، کجاست؟بباید به من برگشادنْت، راست.»

چنین داد پاسخ که :«نشنیده ام،چنین نام و از کس نپرسیده ام»

چو پاسخ  چنین یافت از رهنمون،بزد تیغ و بِنداختش سر برون.
3035به توران همی رفت، چون بیهشان،مگر یابد از شاه جایی نشان!

چنین تا برآمد برین هفت سال؛میان سوده از تیغ و بندِ دوال.

خورش گور و پوشش هم از چرمِ گور؛گیا خوردنِ باره و آبِ شور.

غمی گشت گِرد بیابان و کوه،به رنج و به سختیّ و دور از گروه.


.

.

کوتاه نوشت داستان:

به فرمان گودرز، گیو کمر بست و به سوی مرز توران تاخت. در توران اگر کسی را تنها میدید از او نشان کیخسرو را می جست . اگر او از کیخسرو خبری نداشت زود جانش را می گرفت و زیر خاکش می کرد تا کسی نداند او به دنبال چه می گردد.

یکی را به عنوان راهنما همراه خود برد تا مدتی رازش را نزد او  فاش نکرد تا اینکه یک روز به او گفت :رازی را از تو می پرسم اگر راست بگویی به تو چیزهای بسیاری خواهم داد و حتی حاضرم جانم را برای تو بدهم.

پاسخ میدهد: همه چیز را همگان دانند ، ولی اگر پاسخت را بدانم حتما خواهم گفت.

گیو پرسید: کیخسرو کجاست؟

راهنما از وجود چنین نامی اظهار بی اطلاعی می کند و گیو بی درنگ سر او را از تنش جدا می کند.

گیو هفت سال تنها و همراه با جنگ ابزار  در توران می گشت . خوراکش گور و پوششش از چرم گور بود. خوراک اسبش هم خوردن گیاه و آب شور بود.


بیهش: کنایه ایما از سرگشته و سودایی



 

رفتن گیو به ترکستان

..


گیو، نمایشگاه شاهنامه سه بعدی آیدین سلسبیلی



داستان را با صدای «فریما قباد» از اینجا  یا  اینجا گوش کنید.



رفتن گیو به ترکستان

3005کنون، ای خردمندِ پاکیزه دل!مشو بد گمان؛ پای برکَش ز گِل.

تو را کَردگار است پرودگار؛تُوی بنده و کَردۀ کَردگار.

چو گردون به اندیشه زیر آوری،ز هستی مکن پرسش و داوری.

نشاید خور و خواب و با آن نِشَست،که خستو نیاید به یزدان که هست.

دلش کور باشد ؛ سرش بیخرد؛خردمندش از مردمان نشمَرَد.
3010ز هستی نشان است بر آب و خاک؛ز دانش ، مَنِش را مکن در مَغاک.

توانا و دانا و دارنده اوست؛خِرَد را و جان را نگارنده اوست.

چو سالارِ توران به دل گفت:«من!»به بیشی، برآورْد سر از انجمن،

چنان شاهزاده جوان را بکشت،ندانست جز گنج و شمشیر پشت،

هم از پشتِ او، روشنِ کَردگاردرختی برآورْد یازان به بار،
3015که با او بگفت آنکه:«جز تو کس است؛که اندر جهان کَردگار او بس است؛»

خداوند ِ کیوان و خورشید و ماه،کز اوی است پیروزی و دستگاه.

خداوند هستیّ و هم راستی؛وگر نیستی خواهد و کاستی،

جز از رای و فرمان او راه نیست؛خور و ماه از این دانش آگاه نیست.




نامه باستان دکتر کزازی- جلد سوم صفحه 60

.

.