انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

کشته شدن سیاوش به دست گروی




داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


کشته شدن سیاوش به دست گروی

 

 

 

 

نگه کرد گرسیوز اندر گُروی؛

گُرویِ ستمگر بپیچید روی.

 

بیامد؛ چو پیشِ سیاوش رسید،

جوانمردی و شرم شد ناپدید.

2265

بزد دست و آن مویِ شاهان گرفت؛

به خواری کشیدش به کوی، ای شگفت!

 

سیاوش بنالید با کردگار،

که: "ای برتر از جای و از روزگار!

 

یکی شاخ پیدا کن از تخمِ من،

چو خورشید̊ تابنده بر انجمن،

 

که خواهد از این دشمنان کینِ من؛

کند تازه، در کشور، آیینِ من."

 

همی شد پسِ پشتِ او پیل̊سَم،

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم.

2270

سیاوش بدو گفت: "پَدرود باش!

زمین تار و تو جاودان پود باش!

 

درودی ز من سویِ پیران رسان؛

بگویش که: ̕گیتی دگر شد، به سان.̒

 

به پیران، نه ز این گونه بودم امید؛

همه پندِ او باد و من شاخ بید.

 

مرا گفته بود او که: ̕  باصدهزار

زره‌دار و برگستوان̊وَر سوار،

 

چو بد گرددت روز، یارِ توام؛

به گاهِ چَرا، مرغزارِ توام.̒

2275

کنون، پیشِ گرسیوز اندر، دوان

پیاده، چنین خوار و تیره‌روان،

 

نبینم همی یار با من کسی،

که بخ̊روشدی زار بر من بسی."

 

چو از لشکر و شهر اندر گذشت،

کَشانش ببردند هر دو به دشت.

 

ز گرسیوز آن خنجرِ آبگون

گُرویِ زره بس̊تد، از بهرِ خون.

 

پیاده، همی بُر̊د مویش کَشان؛

چو آمد بدان جایگاهِ نشان،

2280

بیفگن̊د پیلِ ژیان را به خاک؛

نه شرم آمدش ز او بنیز و نه باک.

 

یکی تشتِ زرّین نهاد از برش؛

جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش.

 

به جایی که فرموده بُد، تشتِ خون

گُرویِ زره بُرد و کردش نگون.

 

یکی باد با تیره گَردی سیاه

برآمد؛ بپوشید خورشید و ماه.

 

کسی یکدگر را ندیدند روی؛

گرفتند نَفرین همی بر گُروی.

2285

چو از سر̊وبُن دور گشت آفتاب،

سرِ شهریار اندر آمد به خواب.

 

چه خوابی؟ که چندین زمان برگذشت؛

نجنبید و بیدار هرگز نگشت

 

چو از شاه شد گاه و میدان تهی،

مَه خورشید بادا مَه سروِ سَهی!

 

-چپ و راست، هر سو، بتابم همی؛

سر و پایِ گیتی نیابم همی.

 

یکی بد کند، نیک پیش آیدش؛

جهان بنده و بخت خویش آیدش!

2290

یکی جز به نیکی جهان نس̊پَرَد؛

همی، از نژندی، فرو پژمرد!

 

مدار ایچ تیمار با او به هم؛

به گیتی، مکن جان و دل را دُژم.

 

یکی دان از او هرچه آید همی؛

که جاوید با تو نپاید همی –

 

ز خانِ سیاوش برآمد خروش؛

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

 

همه بندگان موی کندند باز؛

فریگیس مشکین کمندِ دراز،

2295

برید و میان را به گیسو ببست؛

به فندق، گل و ارغوان را بخَست.

 

سرِ ماهرویان گسسته کمند،

خراشیده روی و بمانده نِژَند،

 

به آواز بر جانِ افراسیاب،

بنَف̊رید، با نرگس و گل̊ پُر آب.

 

خروشش به گوشِ سپهبَد رسید؛

چو آن نالۀ زار و نَفرین شنید،

 

به گرسیوزِ بَد̊نِهان شاه گفت،

که: "او را به کوی آورید از نِهفت.

2300

ز پرده، به درگه بَریدش کَشان

برِ روزبانانِ مردم̊کُشان،

 

بدان تا بگیرند مویِ سرش؛

بدرّند، بر تن، همه چادرش.

 

زنیدش همی چوب، تا تخمِ کین

بریزد، بر این بوم، از ایران̊‌زمین.

 

نخواهم ز بیخِ سیاوش درخت،

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت."

 

همه نامدارانِ آن انجمن

گرفتند نفرین بر او، تن به تن،

2305

که: "از شاه و دستور و از لشکری،

از این‌گونه، نشنید کس داوری."

 

بیامد، پر از خون̊ دو رُخ، پیل̊سَم

روان پر ز داغ و رخان پر زِ نَم.

 

به نزدیکِ لهّاک و فرشید̊ورد،

سراسر سخنها همه یاد کرد،

 

که: "دوزخ بِه̊ از تختِ افراسیاب؛

نشاید، بدین کشور، آرام و خواب.

 

بتازیم و نزدیکِ پیران شویم؛

به تیمار و دردِ اسیران شویم.

2310

سه اسپِ گرانمایه کردند زین؛

همی برنَوَشتند رویِ زمین.

 

به پیران رسیدند هر سه سوار،

رُخان پر ز خون، دیدگان پر ز خار.

 

بر او برشُمَردند یکسر سخُن،

که بخت از بدیها چه افگن̊د بُن:

 

"یکی زاریی رفت کاندر جهان،

نبیند کس، اندر مِهان و کِهان.

 

سیاووش را دست بسته چو سنگ،

فگنده به گردن̊ش در پالهنگ،

2315

به دشتش کشیدند، پرآب̊ روی؛

همی شد پیاده به پیشش گُروی.

 

تنِ پیلوارش بر آن خاکِ گرم،

فگندند و شستند رخ را ز شرم.

 

یکی تشت بنهاد پیشش گُروی؛

بپیچید، چون گوسپندان̊ش، روی.

 

برید آن سرِ تاجدارش، ز تن؛

فگندش، چو سروِ سَهی بر چمن.

 

همه شارس̊تان زاری و ناله گشت؛

به چشم اندرون، آب چون ژاله گشت."

2320

چو پیران به گفتار بن̊هاد گوش،

ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش.

 

همه جامه‌ها بر تنش کرد چاک؛

همی کَن̊د موی و همی ریخت خاک.

 

بدو پیلسم گفت: "بشتاب، زود؛

که دردی بر این درد خواهد فزود.

 

فریگیس را نیز خواهند کشت؛

مکن، هیچ‌گونه، بر این کار پشت؛

 

به درگاه بردند، مویش‌کَشان،

برِ روزبانانِ مردم̊کُشان."

2325

از آخور بیاور̊د پس پهلوان

ده اسپِ سوار̊ آزموده جوان.

 

خود و گُر̊د رویین و فرشید̊ورد

برآوَر̊د از آن راه ناگاه گَرد.

 

به دو روز و دو شب، به درگه رسید؛

درِ نامور پُر جفاپیشه دید.

 

فریگیس را دید چون بیهُشان،

گرفته ورا روزبانان کَشان.

 

به چنگالِ هر یک، یکی تیغِ تیز؛

ز درگاه، برخاسته رستخیز.

2330

همه دل پر از درد و دیده پرآب،

ز کَردارِ بَد̊گوهر افراسیاب،

 

که: "این هول̊ کاری‌ست با درد و بیم:

فریگیس را تن زدن به دو نیم.

 

ز تندی، شود پادشاهی تباه؛

مر او را نخواند کسی نیز شاه."

 

هم آنگاه پیران بیامد، چو باد؛

کسی کِش خِرَد بود، گشتند شاد.

 

چو چشمِ گرامی به پیران رسید،

شد از خونِ دیده رُخَش ناپدید.

2335

بدو گفت: "با من چه بد ساختی؟

چرا زنده‌ام بآتش انداختی؟"

 

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک؛

همه جامۀ پهلوی کرد چاک.

 

بفرمود تا روزبانانِ در،

ز فرمان زمانی بتابند سر.

 

بیامد دمان پیشِ افراسیاب،

دل از درد خسته دو دیده پرآب.

 

بدو گفت: "شاها! انوشه بَدی!

روان را، به دیدار، توشه بَدی!

2340

چه آمد ز بد بر تو، ای نیکخوی!

که آوَر̊د این، اخترت آرزوی؟

 

چرا بر دلت چیره شد خیره دیو؛

ببر̊د از رُخَت شرمِ گیهان̊ خدیو؟

 

بکشتی سیاووش را، بیگناه؟

به خاک اندر انداختی نام و جاه؟

 

به ایران، رسد ز این بدی آگهی؛

بگرید، بر این، تختِ شاهنشهی.

 

بسا تاجدارانِ ایران̊‌زمین

که با لشکر آیند، پر درد و کین.

2345

جهان آرمیده ز دستِ بدی؛

شده آشکارا رهِ ایزدی؛

 

فریبنده دیوی، ز دوزخ، بجَست؛

بیامد؛ دلِ شاه، از این سان، بخَست.

 

بر آن اهرِمَن نیز نَفرین سَزد،

که پیچید رایت سویِ راهِ بد.

 

پشیمان شوی ز این، به روزِ دراز؛

ببینیّ و مانی به گُرم و گداز.

 

ندانم که این گفتنِ بد ز کیست!

وز این، آفریننده را رای چیست!

2350

کنون ز او گذشتی، به فرزندِ خویش؛

رسیدی به تیمارِ پیوندِ خویش.

 

چو دیوانه، از جای برخاستی؛

چنین خیره، بد را بیاراستی.

 

نجوید فریگیسِ برگشته بخت

نه اورنگِ شاهی، نه تاج و نه تخت.

 

به فرزند، با کودکی در نِهان،

درفشی مکن خویشتن در جهان؛

 

که تا زنده‌ای، بر تو نَفرین بُوَد؛

پس از زندگی، دوزخ آیین بُوَد.

2355

اگر شاه̊ روشن کند جانِ من،

فرستد ورا سویِ ایوانِ من،

 

گر ایدون که اندیشه ز آن کودک است،

همانا که این درد و رنج اندک است.

 

بمان تا جدا گردد از کال̊بَد؛

به پیشِ تو آرم؛ بدو ساز بَد."

 

بدو گفت: "از این سان که گفتی، بساز؛

مرا کردی از خونِ او بی‌نیاز."

 

سپهدار̊ پیران بدان شاد گشت؛

از اندیشه و از غم آزاد گشت.

2360

بیامد به درگاه و او را ببُرد؛

بسی نیز بر روزبانان شمرد.

 

بی‌آزار، بُردش به سویِ ختن؛

خروشان همه درگه و انجمن.

 

چو آمد به ایوان، به گلشهر گفت،

که: "این خوب̊رخ را بباید نِهفت.

 

تو بر پیشِ این نامور، زینهار

بباش و بدارش، پرستاروار."

.

. نقل از کزازی، میرجلال‌الدین. نامه‌ی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-107

گرفتار شدن سیاوش[1]


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.


.

گرفتار شدن سیاوش[1].

 

 


 

چو یک نیم فرسنگ ببرّید راه،

رسید اندر او شاهِ توران سپاه.

 

سپه دید با تیغ و خُود و زره؛

سیاوش زده، بر زره بر، گره.

2155

به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛

چنین راستی را نباید نهفت."

 

سیاوش بپرسیدش، از بیم جان؛

مگر گفتِ بدخواه گردد نِهان!

 

همی بنگرید این بدان آن بدین،

که کینه نبُد̊شان به دل، پیش از این.

 

ز بیمِ سیاوش، سوارانِ جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ.

 

چنین گفت ز آن پس به افراسیاب،

که: "ای پرهنر شاهِ با جاه و آب!

2160

چرا جنگجوی آمدی، با سپاه؟

چرا کشت خواهی مرا، بیگناه؟

 

سپاهِ دو کشور پر از کین کنی؟

زمان و زمین پر ز نَفرین کنی؟"

 

چنین گفت گرسیوزِ کم̊‌خِرَد:

"کز این سان سخن خود کی اندر خورَد؟

 

گر ایدر چنین بیگناه آمدی،

چرا با زره نزدِ شاه آمدی؟

 

پذیره شدن ز این نشان راه نیست؛

کمان و سپر هدیۀ شاه نیست."

2165

سیاوش بدانست کآن کارِ اوست؛

برآشفتنِ شاه بازارِ اوست.

 

چو گفتارِ گرسیوز افراسیاب

شنید و برآمد بلند آفتاب،

 

به ترکان بفرمود: "کاندر دهید؛

بر این دشت، کشتی به خون برنِهید."

 

از ایران̊ سپه، بود مردی هَزار،

همه نامدار از درِ کار̊زار.

 

رده بر کشیدند ایرانیان؛

ببستند، خون ریختن را، میان.

2170

همه با سیاوش گرفتند جنگ؛

ندیدند جایِ فسوس و درنگ؛

 

"کنون، خیره_ گفتند: ما را کُُشند،

نباید که بر خاک تنها کَشند.

 

بمان تا ز ایرانیان دستبرد،

ببینند و مشمر چنین کار خُرد."

 

سیاوش چنین گفت: "کاین رای نیست؛

همان جنگ را مایه و پای نیست.

 

چه گفت آن خردمندِ بسیار̊هوش،

که: ̓با اخترِ بد، به مردی مکوش؛̒

2175

مرا چرخِ گردان اگر بیگناه

به دستِ بدان کرد خواهد تباه،

 

به مردی مرا زور و آهنگ نیست؛

که با کردگارِ جهان جنگ نیست."

 

سرآمد بر ایشان، چنان، روزگار؛

همه کشته گشتند و برگشت کار.

 

به تیر و به نیزه،ببُد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشتِ سیاه.

 

همی گشت بر خاک، نیزه به دست؛

گُرویِ زره دستِ او را ببست.

2180

نِهادند بر گردنش پالهنگ؛

دو دست، از پس پِشت،بسته چو سنگ.

 

دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان؛

چنان روز̊ نادیده چشمِ جوان.

 

همی تاختندش پیاده کَشان،

چنان روزبانانِ مردم̊کُُشان.

 

برفتند سویِ سیاووش̊ کَرد؛

پسِ پشت و پیشِ سپه بود گَرد.

 

چنین گفت سالارِ توران̊ سپاه،

که: "اندر کشیدش به یک سو ز راه.

2185

کُُنیدش به خنجر سر از تن جدا،

به شَخّی که هرگز نروید گیا.

 

بریزید خونش، بر آن گرم خاک؛

ممانید دیر و مدارید باک."

 

چنین گفت با شاه یکسر سپاه:

"کز او، شهریارا! چه دیدی گناه؟

 

چرا کشت خواهی کَسی را که تاج

بگرید بر او زار با تخت عاج؟

 

به هنگامِ شادی، درختی مکار

که زهر آوَرَد بارِ او روزگار."

2190

همی بود گرسیوزِ بَد̊نشان،

به بیهودگی، یارِ مردم̊‌کُشان،

 

که خونِ سیاوش بریزد به درد،

کز او داشت در دل، به روزِ نبرد.

 

ز پیران  یکی بود کِهتر، به سال؛

برادر بُد او را و فرّخ هَمال،

 

کجا پیل̊سَم بود نامِ جوان؛

گَوِی پُرهنر بود و روشن̊ روان.

 

چنین گفت با نامور پیل̊سَم،

که: "این شاخ را بار درد است و غم.

 

ز دانا، شنیدم یکی داستان؛

خِرَد شد بر آن نیز همداستان،

 

که: ̓آهسته دل کم پشیمان بُوَد؛

هم آشفته را هوش درمان بُوَد.

 

شتاب و بدی[2] کارِ آهِر̊مَن است؛

پشیمانیِ جان و رنجِ تن است.̒

 

سری را که باشی بر او پادشا،

به تیزی بریدن نبینم روا.

 

به بندش همی دار، تا روزگار

بر این بر، تو را باشد آموزگار.

2200

چو بادِ خِرَد بر دلت بر وزد،

از آن پس، ورا سر بریدن سَزد.

 

مفرمای و اکنون تو تیزی مکن؛

که تیزی پشیمانی آرَد، به بُن

 

سری را کجا تاج باشد کلاه،

نشاید بُرید، ای خردمند̊ شاه!

 

چه بُرّی سری را همی بیگناه،

که کاوس و رستم بُوَد کینه‌خواه؟

 

پدر شاه و رستم̊ش پروردگار؛

بپیچی، به فرجام، از این روزگار.

2205

چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس

ببندند بر کوهۀ پیل کوس،

 

دمنده سپهبَد، گَوِ پیلتن،

که خوار است بر چشم او انجمن،

 

فریبرزِ کاوس، درّنده شیر،

که هرگز ندیدش کَس از جنگ سیر،

 

بر این کین ببندند یکسر کمر؛

در و دشت گردد پر از نیزه‌ور.

 

نه من پای دارم نه مانندِ من،

نه گُُردی ز گُردانِ این انجمن.

2210

همانا که پیران بیاید پگاه؛

از او بشنود داستان نیز شاه؛

 

مگر خود نیازت نیاید بدین!

مگستر یکی، تا جهان است، کین."

 

بدو گفت گرسیوز: "ای هوشمند!

به گفتِ جوانان، هوا را مبند.

 

از ایرانیان، دشتها پُر کَس است؛

گر از کین بترسی، تو را این بس است.

 

همین بد که کردی تو را خود نه بس،

که خیره همی بشنوی رایِ کس؟!

2215

سپَر̊دی دُمِ مار و خَستی سرش؛

بپوشید خواهی، به دیبا، برش؟!

 

گر ایدون که او را به جان زینهار،

دهی، من نباشم بَرِ شهریار.

 

به بیغوله‌ای خیزم، از بیمِ جان؛

مگر خود سرآید به زودی جهان!"

 

برفتند پیچان دَمور و گُروی،

برِ شاهِ توران، پر از رنگ و بوی،

 

که: "چندین به خونِ سیاوش مپیچ؛

که آرام خوار آید، اندر پسیچ.

2220

به گفتارِ گرسیوزِ رهنمای،

بیارای و بردار دشمن ز جای.

 

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی؛

مکََش دست و خیره مَبَر تاب روی.

 

سر این است از ایران که داری به دست؛

دلِ بدسگالان بباید شکست.

 

سپاهی بر این گونه کردی تباه؛

نگر تا چگونه بُوَد با تو شاه!

 

اگر خود نیازَر̊دیی از نخست،

به آب، این گنه را توانست شُست.

2225

کنون آن بِه̊ آید که اندر جهان،

نباشد پدید آشکار و نِهان."

 

بدیشان چنین پاسخ آوَر̊د شاه؛

"کز او من ندیدم، به دیده، گناه؛

 

ولیکن ز گفتِ ستاره شٌمَر،

به فرجام، ز او سختی آید به سر؛

 

ور ایدون که خونش بریزم به کین،

یکی گَرد خیزد از ایران̊‌زمین.

 

به توران، گزندِ مرا، آمده‌ست؛

غم و درد و بندِ مرا، آمده‌ست.

2230

رها کردنش بتّر از کشتن است؛

همان کشتنش درد و رنجِ تن است.

 

خردمند گر مردمِ بدگمان،

 نداند کسی چارۀ آسمان."

 

فریگیس بشنید؛ رخ را بخَست؛

میان را به زنّار خونین ببست.

 

پیاده بیامد به نزدیکِ شاه،

به خون رنگ داده دو رخساره ماه.

 

به پیشِ پدر شد، پر از درد و باک؛

خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک.

2235

بدو گفت: "کای پرهنر شهریار!

چرا کرد خواهی مرا خاکسار؟

 

دلت را چرا بستی اندر فریب؟

همی از بلندی نبینی نشیب.

 

سرِ تاجداری مبُر، بیگناه؛

که نپ̊سندد این داورِ هور و ماه.

 

سیاوش که بگذاشت ایران̊‌زمین،

همی از جهان بر تو کرد آفرین.

 

بیازَر̊د از بهر تو شاه را؛

چنان افسر و تخت و بُنگاه را.

2240

بیامد؛ تو را کرد پشت و پناه؛

کنون ز او چه جویی؟ که بردت ز راه؟

 

سرِ تاجداران نبُرّد کسی،

که با تاج بر تخت مانَد بسی.

 

مکن، بیگنه، بر تنِ من ستم؛

که گیتی سپنجی‌ست پُر باد و دم.

 

یکی را به چاه افگنَد، بیگناه؛

یکی با گنه بر نشانَد به گاه؛

 

سرانجام، هر دو به خاک اندراند؛

از اختر، به چنگِ مَغاک اندراند.

2245

به گفتارِ گرسیوز ِبَد̊نِهان،

درفشی مکن خویشتن، در جهان.

 

شنیدی که از آف̊ریدونِ گُرد،

ستمگاره ضَحّاکِ تازی چه بُرد!

 

همان از موچهر، شاهِ بزرگ،

چه آمد به تور و به سلمِ سترگ!

 

کنون، زنده بر گاه̊ کاوس̊ شاه؛

چو دستان و چون رستمِ کینه‌خواه.

 

جهان از تهمتن بلرزد همی،

که توران به جنگش نیَر̊زَد همی؛

2250

چو گودرز کز گرزِ او، روزِ جنگ،

بدرّد دلِ شیر و چنگِ پلنگ؛

 

چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران،

که نندیشد از گرزِ گُنداوران.

 

درختی نشانی همی بر زمین،

کجا برگ خون آوَرَد؛ بار̊ کین.

 

به کینِ سیاوش، سیه پوشد آب؛

کند روز نفرین بر افراسیاب.

 

ستمگاره‌ای بر تنِ خویشتن؛

بسی یادت آید، ز گفتارِ من.

2255

نه اندر شکاری که گور افگنی؛

وگر آهوان را به شور افگنی.

 

همی شهریاری رُبایی ز گاه،

که نَفرین کند بر تو تخت و کلاه.

 

مده شهرِ توران تو، خیره، به باد؛

نباید که روزِ بد آید̊ت یاد!"

 

بگفت این و رویِ سیاوش بدید؛

دو رخ را بکَن̊د و فغان برکشید.

 

دلِ شاهِ توران، بر او بر، بسوخت؛

همی، خیره، چشمِ خِرَد را بدوخت.

2260

بدو گفت: "برگرد و ایدر مپای؛

چه دانی کز این پس مرا چیست رای؟"

 

به کاخِ بلندش، یکی خانه بود؛

فریگیس ز آن خانه بیگانه بود.

 

بدان تیرگیش، اندر انداختند؛

درِ خانه را بند برساختند.

 

 

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی، جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-99

[2] . آقای دکتر خالقی در شب بخارای بزرگداشت دکتر خالقی، در اردیبهشت 93 در مورد "شتاب و بدی" در این مصرع گفتند که تصمیم دارند آن را به "شتابندگی" تبدیل کنند. با دلایلی و البته ذکر نام کسی که این پیشنهاد را به ایشان داده بود. 


.

.

.

بازگفتنِ سیاوش بودنیها را

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

  بازگفتنِ سیاوش بودنیها را[1]


 


سیاوش بدو گفت: "کآن خوابِ من

به جای آمد و تیره شد آبِ من.

مرا زندگانی سرآید همی؛

غمِ روزِ تلخ اندرآید همی.

چنین است کارِ سپهرِ بلند:

گهی شاد دارد، گهی مستْمند.

گر ایوانِ من سر به کیوان کشید،

همان زهرِ گیتی بباید چشید.

اگر سال گردد هَزار و دویست،

جز از خاکِ تیره مرا جای نیست.

یکی سینۀ شیر باشد̊ش جای؛

یکی کرگس و دیگری را همای.

ز شب، روشنایی نجوید کسی،

کجا بهره دارد ز دانش بسی.

تو را پنج ماه است از آبستنی،

از این نامور بچّۀ رُستنی.

درختِ تو گر نرّ بار آوَرَد،

یکی نامور شهریار آوَرَد.

سرافراز کیخسروش نام کن؛

به غم خوردن، او را دل آرام کن.

ز خورشیدِ تابنده تا تیره خاک،

گذر نیست از دادِ یزدانِ پاک.

نِهالی مرا خاکِ توران بُوَد؛

که گوید که: خاکم به ایران بُوَد؟

چنین گردد این گنبدِ تیز̊رَو؛

سرایِ کهن را نخوانند نو؛

وز این پس، به فرمانِ افراسیاب،

مرا تیره بخت اندر آید به خواب.

ببرّند، بر بیگنه بر، سرم؛

ز خونِ جگر، بر نهند افسرم.

نه تابوت یابم، نه گور و کفن؛

نه بر من بگرید کسی ز انجمن.

بمانم، به سانِ غریبان، به خاک،

سرم کرده از تن به شمشیر̊ چاک.

به خواری تو را روزبانانِ شاه،

سر و تن برهنه، برندت به راه.

بیاید سپهدار̊ پیران به در؛

به خواهش، بخواهد تو را از پدر.

به جان، بیگنه، خواهدت زینهار؛

به ایوانِ خویشت بَرَد، خوار و زار.

از ایران بیاید یکی چاره گر،

به فرمانِ دادار̊ بسته کمر.

از ایدر تو را با پسر ناگهان،

سویِ رودِ جیحون برد، در نهان.

نشانند بر تختِ شاهی ورا؛

به فرمان بُوَد مرغ و ماهی ورا.

از ایران، بسی لشکر آرَد به کین؛

پرآشوب گردد، سراسر زمین.

بر این گونه، خواهد گذشتن سپهر؛

نخواهد شدن رام با ما به مهر.

بسا لشکرا کز پیِ کینِ من،

بپوشند جوشن، بر آیینِ من!

ز گیتی، برآید سراسر خروش؛

زمانه، ز کیخسرو، آید به جوش.

پیِ رخش رویِ زمین بسپَرَد؛

ز توران، کسی را به کس نشمُرَد.

به کینم، از امروز تا رستخیز،

نبینی جز از گرز و شمشیرِ تیز."

فریگیس را کرد پَدرود و گفت،

که: "من رفتنی گشتم، ای نیک̊جفت!

بر این گفته‌ها بر، تو دل سخت کن؛

تن از ناز و از تخت پَر̊دَخت کن."

سیاوش چو با جفت غمها بگفت،

خروشان، بدوی اندر آویخت جفت.

رُخَش پر ز خونِ دل و دیده گشت؛

سویِ آخورِ تازی اسپان گذشت.

بیاورد شبرنگِ بهزاد را،

که دریافتی روزِ کین باد را.

خروشان، سرش را به بر درگرفت؛

لگام و فَسارش ز سر برگرفت.

به گوش اندرش، گفت رازی دراز،

که: "بیدار̊دل باش و با کس مساز.

چو کیخسرو آید به کین خواستن،

عنانش تو را باید آراستن.

از آخور، ببُر دل به یکبارگی؛

که او را تو باشی، به کین، بارگی."

دگر مرکبان را همه کرد پی؛

برافروخت، بر سانِ آتش ز نی.

خود و سرکشان سویِ ایران کشید،

رخ از آبِ دیده شده ناپدید.

 



[1] . نقل از کزازی، میرجلال‌الدین. نامه‌ی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 99-97

.

.ک:0159

روشنایی از شب جستن: روشنایی خواستن از شب کاری است غیر ممکن؛ در پی کاری ناشدنی بودن


نِهال: بستر- آرامگاه