.
.
.
.. عکس از اینجا
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب
1310 | شبی با سیاوش چنین گفت شاه، | که:«فردا بسازیم هر دو پگاه، |
که با گوی و چوگان به میدان شویم؛ | زمانی ، بتازیم و خندان شویم. | |
ز هر کس شنیدم که چوگانِ تو | نبینند گُردان به میدانِ تو.» | |
بدو گفت:« شاها انوشه بَدی! | روان را، به دیدار، توشه بَدی! | |
همی از تو جویند شاهان هنر، | که یابد، به هر کار، بر تو گذر؟ | |
1315 | مرا روزْ روشن به دیدارِ ِتُست؛ | همی از تو خواهم بد و نیک جُست. |
تو فرّ ِ هماییّ و زیبایِ گاه؛ | تو تاجِ کیانی و پشتِ سپاه.» | |
به شبگیر، گُردان به میدان شدند؛ | گرازان و با رویِ خندان شدند. | |
چنین گفت پس شاهِ توران بدوی | که:« یاران گزینیم، در زخمِ گوی. | |
تو باشی بدان روی و ز این روی من؛ | به دو نیمه هم، ز این نشان، انجمن.» | |
1320 | سیاوش چنین گفت با شهریار، | که:«کی باشدم دست و چوگان بکار؟ |
برابر، نیارم زدن با تو گوی؛ | به میدان هماورد دیگر بجوی؛ | |
چو هستم سزاوار، یار ِ توام؛ | بدین پهنْ میدان، سوارِ توام.» | |
سپهبَد، زِ گفتارِ او، شاد شد؛ | سخن گفتنِ هر کسی باد شد. | |
«به جان و سرِ شاهْ کاوس- گفت، | که: با من تو باشی و هماورد و جفت. | |
1325 | هنر کن به پیشِ سواران پدید، | بدان تا نگویند تا بَد گُزید. |
کنند آفرین بر تو مردانِ من؛ | شکفته شود رویِ خندان ِمن.» | |
سیاوش بدو گفت:« فرمان تو راست | سواران و میدان و چوگان تو راست.» | |
سپهبد گزین کرد کلباد را، | چو گرسیوز و جهنِ پولاد را؛ | |
چو پیران و نَستِیْهَن جنگجوی، | چو هومان، که برداشتی زآب گوی. | |
1330 | به نزدِ سیاوش فرستاد یار، | چو رویین و چون شیدۀ نامدار؛ |
دگر اَنْدَرِیمان، سوارِ دلیر، | چو اَخْواستِ مردافگنِ نرّه شیر. | |
سیاوش چنین گفت:«کای نامجوی! | از ایشان که یارَد شدن پیشِ گوی؟ | |
همه یارِ شاهند و تنها منم؛ | نگهبان ِ چوگان و یکتا منم. | |
گر ایدون که فرمان دهد شهریار، | بیارم از ایران به میدان سوار؛ | |
1335 | مرا یار باشند بر زخمِ گوی، | بدان سان که آیین بُوَد بر دو روی.» |
سپهبد چو بشنید از او داستان، | بدان داستان گشت همداستان. | |
سیاوش از ایرانیان هفت مرد، | گزین کرد، شایسته اندر نبرد. | |
خروش تبیره، ز میدان، بخاست؛ | همی خاک با آسمان گشت راست: | |
از آواز صنج و دَِم کرّنای، | تو گفتی بجنبید یکسر ز جای. | |
1340 | سپهدار گُو را -ز بالا بزد؛ | به ابر اندر آمد چنانچون سزد. |
سیاوش برانگیخت اسپِ نبرد؛ | چو گوی اندر آمد، نَهشتَش به گَرد. | |
بزد همچنان ، چون به میدان رسید، | بدان سان که از چشم شد ناپدید. | |
بفرمود پس شهریارِ بلند، | که گویی به نزدِ سیاوش برند. | |
سیاوش بر آن گوی بر، داد بوس؛ | بر آمد خروشیدن ِ نای و کوس. | |
1345 | سیاوش به اسپی دگر بر نشست؛ | بینداخت آن گوی لَختی به دست؛ |
وز آن پس، به چوگان، بر او کار کرد؛ | چنان شد که با ماه دیدار کرد. | |
ز چوگانِ او، گوی شد ناپدید؛ | تو گفتی سپهرش همی برکشید! | |
به میدان درون، اسپ چندان نبود؛ | کسی را چنان رویِ خندان نبود. | |
از آن گوی، خندان شد افراسیاب؛ | سرِ نامداران بر آمد زِ خواب. | |
1350 | به آواز گفتند:«هرگز سوار، | ندیدم بر زین چنین نامدار.» |
کیِ نامور گفت:«از این سان بُوَد | هر آن کس که با فرّ یزدان بُوَد. | |
ز خوبیّ و دیدار و فرّ و هنر، | بر آنم که دیدنْش بهْ از خبر.» | |
ز میدان، به یک سو نهادند گاه؛ | بیامد؛ نشست از برِ گاه شاه. | |
سیاووش بنشست با او به تخت؛ | به دیدارِ او شاد شد شاه سخت. | |
1355 | به لشکر، چنین گفت پس نامجوی | که:«میدان شما را و چوگان و گوی!» |
همی ساختند آن دو لشکر نبرد؛ | برآمد هم تا به خورشید گَرد. | |
چو ترکان به تندی بیاراستند، | همی بردنِ گوی را خواستند، | |
سیاوش غمی گشت از ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان، | |
که:« میدان بازی است گر کارزار؟ | بدین گردش و پیچش و کار و بار؟ | |
1360 | چو میدان سرآید، بتابید روی؛ | بدیشان، سپارید یکباره گوی.» |
سواران عنانها کشیدند، نرم؛ | نکردند، از آن پس، کَسی اسپ گرم. | |
یکی گوی ترکان بینداختند؛ | به کَردارِ آتش، همی تاختند. | |
سپهبد چو آوازِ ترکان شنود، | بدانست کآن پهلوانی چه بود. | |
چنین گفت پس شاه تورانْ سپاه، | که:«گفته ست با من یکی نیکخواه، | |
1365 | که:"او را ز گیتی کسی نیست جفت، | به تیر و کمان، چون گشاید دو سُفت."» |
سیاوش چو گفتارِ مهتر شنید، | ز ترکش کَمانِ کَیی برکشید. | |
سپهبد کمان خواست تا بنگرد؛ | یکی برگراید که فرمان بَرَد. | |
کمان را نگه کرد و خیره بماند؛ | بسی آفرین بر گرامی بخواند. | |
به گرسیوزِ تیغ زن داد مِهْ | که:«خانه بمال و برآور به زِه.» | |
1370 | بکوشید تا بر زه آرد کمان؛ | نیامد به زه؛ خیره شد بدگمان. |
از او شاه بستد؛ به زانو نشست؛ | بمالید خانۀ کمان را، به دست. | |
بِزِه کرد؛ خندان چنین گفت شاه | که:«اینت کمانی، چو باید، به راه! | |
مرا نیز، گاهِ جوانی ،کمان | چنین بود و اکنون دگر شد زمان. | |
به توران و ایران، کس این را به چنگ | نیارد گرفتن، به هنگامِ جنگ. | |
1375 | بر و یال و کِفتِ سیاوش جز این، | کمان نخواهد، بر این بر، گزین.» |
نشانه نهادند بر اَسپْریس؛ | سیاوش نکرد ایچ با کَس مِکیس. | |
نشست از برِ بادپایی چو دیو؛ | بیفشارد ران و برآمد غریو. | |
یکی تیر زد بر میانِ نشان؛ | نهاده بدو چشم گردنکشان. | |
خدنگی دگر باره با چارپَر، | بینداخت از باد و بگشاد بر. | |
1380 | نشانه دوباره، به یک تاختن، | مُغَرْبل ببود، اندر انداختن. |
عنان را بپیچید بر دستِ راست؛ | بزد بارِ دیگر بر آن سو که خواست. | |
کمان را، به زه بر، به بازو فگنْد؛ | بیامد بر ِ شهریار ِ بلند. | |
فرود آمد و شاه بر پای خاست؛ | بر او، آفرین ز آفریننده خواست؛ | |
وز آن جایگه، سویِ کاخِ بلند | برفتند شادان دل و ارجمند. | |
1385 | نشستند و خوان و می آراستند؛ | کسی کو سزا بود، بنشاستند. |
میی چند خوردند و گشتند شاد؛ | به نامِ سیاوش گرفتند یاد. | |
به خوان بر، یکی خلعت آراست شاه، | از اسپ و سِتام و ز تیغ و کلاه؛ | |
دو صد دست جامه، همه نابُرید | که اندر جهان آنچنان، کس ندید؛ | |
پرستار چندیّ و چندی غلام، | یکی پُر ز یاقوتِ رخشنده جام. | |
1390 | ز دینار و از بدره های درم، | ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم؛ |
بفرمود تا خواسته بشمُرَند؛ | همه سویِ کاخِ سیاوش برند. | |
ز هر کِش به توران زمین خویش بود، | ورا مهربانی بر او بیش بود. | |
به خویشان چنین گفت:«کو را، همه، | شما خیل باشید و جمله رمه.» | |
.
برگی از شاهنامه ایلخانی
محل نگهداری موزه مترو پولیتن
Par. 33 How Siyawush displayed his Prowess before Afrasiyab One night the king spake thus to Siyawush :- "To-morrow morning let us play at polo; I hear that none among the warriors Can face thy mall on thine own ground:' "O king!" Said Siyawush, " be fortunate and ever Beyond the reach of ill! Kings look to thee For teaching.; who surpasseth thee? Day shineth When I behold thee, from thee I accept Both good and ill." |p264 Afrasiyab replied:- "My son! be ever glad and conquering. Thou art a prince, the glory of the throne, A royal crown and backbone of the host." They went out laughing to the Ground at morn In gallant trim. Then said Afrasiyab To Siyawush: "Let us be opposites, Select our partners, and make up our sides." He answered: "What will hand and mall avail? I cannot play against thee. Take some other As thine antagonist, I am thy partner - One of thy horsemen on this spacious Ground." The monarch was delighted at his words, Esteeming those of others only wind. "Nay, by the life and head of Shah Kaus," Said he, " thou shalt be friend and opposite. Display thy prowess to the cavaliers, So that they may not say: 'He chose amiss,' But give thee praise while I laugh out with wonder." Then Siyawush replied: "'Tis thine to bid The cavaliers, the Ground, and malls are thine." Afrasiyab selected for his side Kulbad, Pulad, Piran, Jahn, Garsiwaz, With Nastihan the gallant, and Human, Who would drive balls from water. Then the king Sent over to the side of Siyawush Ruin, illustrious Shida, and Arjasp The mounted Lion, and Andariman The doughty cavalier.2 Said Siyawush "Ambitious king! will any of these dare To face the ball? They side with thee, while I Shall have to play alone arid watch them too. So with the king's leave I will bring to help me A few Iranian players on the Ground In order that both sides may play the game." |p265 The monarch heard the words, gave his consent, And from the Iraanians Siyawush chose seven Well skilled. The tymbals sounded, dust arose, While what with cymbal-clash and clarion-blare Thou wouldst have said: "The ground is all a-quake Afrasiyab hit off and drove the ball Up to the clouds just as it should be struck. Then Siyawush urged on his steed and smote The ball, or ever it could reach the ground, So stoutly that it disappeared from sight. Thereat the exalted monarch bade his men To give another ball to Siyawush, Who as he took it kissed it, and there rose A flourish from the pipes and kettledrums. He mounted a fresh steed, threw up the ball, And drove it out of sight to see the moon. Thou wouldst have said: "The sky attppcted it." There was not on the ground his peer, and none, Had such a beaming face. The monarch laughed, The nobles grew attentive and exclaimed "We never saw a rider like this chief!" The famous monarch said: "Of such a kind Is each one gifted with the Grace of God; But Siyawush hath bettered all report." The attendants set a throne beside the Ground, The monarch beaming sat down with the prince, And told the company: "The Ground and balls Are at your service." Then the fraanians played A match with the Turanians. Dust flew up With shouts as these or those bore off the ball; But when the Turkmans played too angrily In their endeavours to obtain a goal, And when the Iranians intercepted them So that the Turkmans' efforts were in vain, Displeased with his own people Siyawush |p266 Cried to them in the olden Persian tongue :- "Is this a playground, or would ye cause strife In our dependent and precarious state? When ye are near the limits look aside And let the Turkmans have the ball for once." His horsemen rode more gently after this And did not heat their steeds, then as the Turkmans Were shouting for a goal Afrasiyab Perceived the purpose of the words, and said:- "I have been told by one of mine own friends That Siyawush hath no peer in the world For archery and might of neck and shoulder." Thereat the prince uncased his royal bow; The monarch, having asked to see it first That one of his own kin might prove its strength, Regarded it with wonder, and invoked Full many a royal blessing, then presented The bow to Garsiwaz the sworder, saying:- "Bend thou this bow and string it." That malignant Failed, to his great amazement. Siyawush Took back the bow and sitting on his knees Bent it and strung it, smiling. Said the king :- "With this one might shoot over sky and moon! I too in days of youth had such a bow, But times are changed, and no one in our lands Would dare to grasp this bow when war is toward, Save Siyawush, and he with such a chest And arms would wish none other on his charger." They placed a target on the riding-ground, And Siyawush, who challenged none to shoot, Bestrode his wind-foot charger like a div, Gripped with his legs, and shouted as he went. In sight of all the chiefs his arrow hit The bull's eye. Then he set upon his bow Another shaft, of poplar wood, four feathered, |p267 And in the same course hit the second time. Next wheeling to the right he hit the target Just as he would. This being done he flung The bow upon his arm, approached the king, And lighted from his steed. The monarch rose:- "Thy skill," said he, " is witness to thy race." Returning to the lofty palace thence They went with happy hearts as bosom-friends; There took their seats, arranged a drinking-bout, And summoned skilful minstrels to attend. They quaffed no little wine, grew glorious, And drank the health of Siyawush. The king While sitting at the board arranged a gift - A horse and trappings, throne and diadem, Uncut stuffs, such as none had seen before, Gold coins, and silver coins in bags, turquoises, With many girl and boy slaves, and a cup Which brimmed with shining rubies. Then the king Commanded to count up those precious gifts, And certain of the dearest of his kinsmen To bear them to the house of Siyawush. Thus said he to his troops: "In everything Regard the prince as if he were your king."
..
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
دیدن سیاوش افراسیاب را
1270 | پیاده به کوی آمد افراسیاب | از ایوان میانْ بسته و پر شتاب. |
سیاوش چو او را پیاده بدید، | فرود آمد از اسپ و پیشش دوید. | |
گرفتند مر یکدیگر را به بر؛ | همی بوسه دادند بر چشم و سر. | |
از آن پس چنین گفت افراسیاب، | که:«بد در جهان اندر آمد به خواب. | |
از این پس ، نه آشوب خیزد نه جنگ؛ | به آبشخور آیند میش و پلنگ. | |
1275 | برآشفت گیتی، ز تور دلیر؛ | کنون، رویِ کشور شد از جنگْ سیر |
دو کشور، همه ساله، پر شور بود؛ | جهان را دل از آشتی دور بود. | |
به تو ، رام گردد زمانه کنون؛ | برآساید از جنگ و از جوشِ ِ خون. | |
کنون، شهرِ توران تو را بنده اند؛ | همه دل به مهر ِ تو آگنده اند. | |
مرا چیز با جان، همه، پیش ِ توست؛ | سپهبَد به جان و به تن خویشِ تُست. | |
1280 | پدروار پیشِ تو مهر آورم؛ | همیشه پر از خنده چهر آورم. |
همه، شاد دل بادی و تندرست! | همه گنجِ بی رنج در پیشِ تُست.» | |
سیاوش بر او آفرین کرد سخت، | که:« از گوهر ِ تو مگرداد بخت! | |
سپاس از خدای ِ جهان آفرین، | کز اوی است آرام و پرخاش و کین.» | |
سپهدار، دست سیاوش به دست، | بیامد؛ به تختِ مهی برنشست. | |
1285 | به روی ِ سیاوش نگه کرد و گفت، | که:« این را، به گیتی، ندانیم جفت؛ |
نه ز این گونه مردم بُوَد در جهان، | چنین روی و بالا و فرّ ِ مِهان؛» | |
وز آن پس به پیران چنین گفت رَد، | که:« کاوس پیر است و اندک خِرَد، | |
که بشْکیبد از روی ی چنین پسر؛ | چنین برز بالا و چندین هنر! | |
مرا دیده در خوبْ دیدار اوی، | بمانْد و دلم خیره در کارِ اوی؛ | |
1290 | که فرزند باشد کسی را چنین، | دو دیده بگردانَد اندر زمین!» |
از ایوانها، پس یکی برگزید؛ | همه کاخ زربفتها گسترید. | |
یکی تختِ زرّین نهادند پیش، | همه پایه ها چون سرِ ِ گاومیش. | |
به دیبایِ چینی بیاراستند؛ | فراوان پرستندگان خواستند. | |
بفرمود پس تا رَوَد سویِ کاخ؛ | بباشد بکام و نشیند، فراخ. | |
1295 | سیاوش چو در پیشِ ایوان رسید، | سر ِ طاقِ ایوان به کیوان رسید. |
بیامد؛ بر آن تختِ زرّین نشست؛ | هُشیوار، جان اندر اندیشه بست. | |
چو خوان ِ سپهبَد بیاراستند، | کَس آمد؛ سیاووش را خواستند. | |
ز هر گونه ای رفت،بر خوان، سَخُن؛ | همه شادکامی فگندند بُن. | |
چو از خوانِ سالار برخاستند، | نشستنگهِ می بیاراستند. | |
1300 | برفتند با رود رامشگران؛ | به باده نشستند یکسر سران. |
بدو داد جان و دل افراسیاب؛ | همی، بی سیاوش، نیامدْش خواب. | |
همی خوْرد مَی، تا جهان تیره شد؛ | سر میگساران ز مَی ، خیره شد. | |
سیاوش به ایوان خرامید، شاد؛ | به مستی ز ایران نیامدش یاد. | |
چنین گفت با شیده افراسیاب، | که:« چون سر برآرد سیاوش ز خواب. | |
1305 | تو، با پهلوانان و خویشانِ من، | کسی کو بُوَد مهترِ انجمن، |
به شبگیر، با هدیه و با غلام، | گرانمایه اسپان به زرّین سِتام؛ | |
ز لشکر همه هر کسی با نثار، | ز دینار و از گوهرِ شاهوار، | |
بر این گونه، پیشِ سیاوش شوید؛ | هشیوار و بیدار و خامُش شوید.» | |
فراوان سپهبد فرستاد چیز؛ | وز این گونه، یک هفته بگذشت نیز. | |
.
..
در این داستان احترامی که افراسیاب به سیاوش می گذارد قابل توجه است . اینطور به نظر می آید افراسیاب برای دیدن سیاوش پیاده می دود و متقابلا سیاوش هم با دیدن افراسیاب از اسب پایین آمده و به طرف افراسیاب می دود . افراسیاب پدر وار و مهربانانه با سیاوش حرف می زند و در برابر سیاوش افراسیاب را آفرین می گوید و ستایش می کند به خصوص در بیتهای 1285 و 1286 تخم حسد را در دل تورانیان می کارد. ولی با اینکه افراسیاب علاوه بر آن جایگاه نشستن سیاوش را با بالاترین احترام می آراید . ولی سیاوش کمی با تردید به این قضایا نگاه می کند(نیم بیت دوم 1296).
کم کم سیاوش هم باورش شده و با می خوردن زیاد ، ایران از یادش می رود. آن شب افراسیاب از شوق دیدار سیاوش خوابش نمی برد و بی تاب بود به پسرش شیده دستور می دهد که صبح فردای آن شب با هدایای زیادی نزد سیاوش روند.
.
دیدار سیاوش و پیران
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
...
چو خورشید تابنده بنمود پشت، | هوا شد سیاه و زمین شد درشت، | |
1205 | سیاووش لشکر به جیحون کشید، | از آب دو دیده رخش ناپدید. |
چو آمد به تِرْمذ درون، بام و کوی | به سانِ بهاران بُد از رنگ و بوی؛ | |
چنین هم، همه شهرها تا به چاج، | تو گفتی عروسی است با طوق و تاج. | |
به هر منزلی ساخته خوردنی؛ | خورشها و گسترده گستردنی. | |
چنین ، تا به قَجغارْباشی براند؛ | فرود آمد آنجا و چندی بماند. | |
1210 | چو آگاهی آمد، پذیره شدند؛ | همه سرکشان با تبیره شدند. |
ز خویشان گزین کرد پیران هزار، | پذیره شدن را، همه با نثار. | |
بیاراستش چار پیلِ سپید؛ | سپه را همی داد یکسر نُوید. | |
یکی برنهاده ز پیروزه تخت؛ | درفشان درفشی، به سانِ درخت. | |
به زر بافته پرنیانِ درفش؛ | سرش ماهِ زرّین و بومش بنفش. | |
1215 | اَبا تختِ زرّین سه پیلِ دگر، | به دیبا بیاراسته سر به سر. |
صد اسپِ گرانمایه با زینِ زر، | به زر اندرون چند گونه گُهر. | |
سپاهی بر آن سان که گفتی سپهر | بیاراست رویِ زمین را، به مهر. | |
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه، | پذیره شدن را بیاراست شاه. | |
درفشِ سپهدارْ پیران بدید؛ | خروشیدن پیل و اسپان شنید. | |
1220 | بشد تیز و بگْرفتش اندر کنار؛ | بپرسیدش از گردشِ روزگار. |
بدو گفت:«کای پهلوانِ سپاه! | چرا رنجه کردی روان را به راه؟ | |
همه بر دل اندیشه این بُد نخست، | که بیند دو چشم تو را تندرست.» | |
ببوسید پیران سر و پای اوی، | همان خوبْ چهر ِ دلارایِ اوی. | |
همی گفت با کردگارِ جهان، | که:«ای داورِ آشکار و نِهان! | |
1225 | مرا گر به خواب این نمودی روان، | همانا سر ِ پیر گشتی جوان. |
چو دیدم تو را روشن و تندرست، | نیایش کنم پیش ِ یزدان نخست. | |
تو را چون پدر باشد افراسیاب؛ | همه بنده باشند، از این رویِ آب. | |
مرا نیز پیوسته بیش از هزار، | پرستندگانند با گوشوار. | |
تو بی کامِ دل هیچ دَم بر مَزن؛ | تو را بنده باشد، چه مرد و چه زن. | |
1230 | مرا گر پذیری تو با پیرْ سر، | ز بهرِ پرستش، ببندم کمر.» |
برفتند هر دو، به شادی، به هم؛ | سخن یاد کردند بر بیش و کم. | |
همه شهر از آوازِ چنگ و رَباب، | همی خفته را سر بر آمد ز خواب. | |
همه خاکْ مشکین شد از مشک و زر؛ | همی اسپِ تازی برآوردْ پر. | |
سیاوش چو آن دید، آب از دو چشم | ببارید و ز اندیشه آمد به خشم؛ | |
1235 | که یاد آمدش بومِ زاولسِتان؛ | بیاراسته تا به کاولسِتان، |
که آمد به مهمانیِ پیلتن؛ | شده نامداران همه انجمن. | |
از ایران، دلش یاد کرد و بسوخت؛ | به کردار ِ آتش همی برفروخت. | |
ز پیران بپوشید و پیچید روی؛ | سپهبَد بدید و آن غم و دردِ اوی. | |
بدانست کو را چه آمد به یاد؛ | غمی گشت و دندان به لب برنهاد. | |
1240 | به قَجغارْباشی فرود آمدند؛ | نشستند و یکباره، دم بر زدند. |
نگه کرد پیران به دیدار ِ اوی، | نشست و بر و یال و گفتار ِ اوی. | |
بدو در، دو چشمش همی خیره مانْد؛ | همی ، هر زمان، نامِ یزدان بخوانْد. | |
چنین گفت:«کای نامور شهریار! | ز شاهانِ گیتی، تُوِی یادگار. | |
سه چیز است بر تو که اندر جهان، | کسی را نباشد ز ِ تخمِ مهان: | |
1245 | یکی آنکه از تخمۀ کیقباد، | همی از تو گیرند گویی نژاد؛ |
دو دیگر زبانی بدین راستی، | به گفتار ِ نیکو بیاراستی؛ | |
سه دیگر که گویی از چهر ِ تو، | ببارد همی بر زمین مهرِ تو.» | |
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی، | که:«ای پیرِ پاکیزۀ راستگوی! | |
خُنیده به گیتی به مهر و وفا، | از آهرمنی دور و دور از جفا! | |
1250 | گر ایدون که با من تو پیمان کنی، | شناسم که پیمانِ من نشکنی. |
گر از بودنْ ایدر مرا نیکوی است، | بر این کردۀ خود نباید گریست؛ | |
وگر نیست، فرمای تا بگذرم؛ | نمایی رهِ کشوری دیگرم!». | |
بدو گفت پیران که:« مندیش از این؛ | چو اندر گذشتی از ایرانْ زمین، | |
مگردان دل از مهرِ افراسیاب؛ | مکن، هیچ گونه، به رفتن شتاب. | |
1255 | پراگنده نامش، به گیتی، بدی است؛ | ولیکن جز آن است؛ مردْایزدی است. |
خِرَد دارد و هوش و رایِ بلند؛ | به خیره، نیازد به راهِ گزند | |
مرا نیز خویشی ست با او، به خون؛ | همش پهلوانم، همش رهنمون. | |
همانا بر این بوم و بر صد هزار، | به فرمانِ من، بیش باشد سوار. | |
ده و دوهزار آنکه خویشِ منند؛ | چو خواهم، شب و روز پیشِ منند. | |
1260 | همم بوم و بر هست و هم گوسپند، | هم اسپ و سلیح و کمان و کمند. |
تِهفته، جز این نیز هستم بسی؛ | مرا بی نیازی است از هر کسی. | |
فدایِ تو بادا همه هر چه هست، | گر ایدر کنی تو به شادی نشست! | |
پذیرفتم از پاک یزدان تو را، | به رای و دل هوشمندان تو را، | |
که بر تو نیاید ز بدها گزند | -نداند کسی رازِ چرخِ بلند- | |
1265 | مگر کز تو آشوب خیزد، به شهر؛ | بیامیزی، از دور تریاک و زَهر.» |
سیاوش بدان گفته ها رام گشت؛ | برافروخت و اندر خورِ جام گشت. | |
به خوردن نشستند، یک با دگر؛ | سیاوش پسر گشت و پیران پدر. | |
برفتند با خنده و شادمان؛ | به ره بر، نجستند جایی زمان. | |
چنین تا رسیدند بِبهشتِ گنگ | که آن بود خرّم سرای درنگ. | |
ک:144