انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

رزم رستم با تورانیان(2246-2303)

 


 

نکوداشت دکتر کزازی


داستان را با آوای مهران از اینجا بشنوید.

رزم رستم  با تورانیان

2246وز آن پس،بپوشید ببرِ بیان؛نشست از برِ ژنده پیلِ ژیان.

چو در جوشن افراسیابَش بدید،تو گفتی که هوش از تنش بر پرید،

ز چنگ و بر و بازوی ویالِ اوی،به گردن بر آورده گوپالِ اوی؛

چو توس و چو گودرزِ نیزه گزار،چو گرگین و چون گیو، گُردِ سوار.
2250چنین هفت تن سرفرازان جنگ،همه نیزه و تیغِ هندی به چنگ،

همه یکسر از جای برخاستند؛سِلیح و سِنانها بیاراستند.

بر آن گونه شد گیو در کارزار،که شیری که گم کرده باشد شکار.

ز رستم بترسید افراسیاب؛نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.

پس ِ لشکر اندر، همی راند نرم؛یلان را ز لشکر همی خواند گرم
2255ز توران ، فراوان سپه کشته شد؛سرِ بختِ گردنکشان گشته شد.

چو شد تیره دیدارِ توران سپاه،به گردون برافراشت رستم کلاه،

به پیران چنین گفت افراسیاب،که:«این دشتِ جنگ است،گر جایِ خواب؟

که در جستن کین دلیران بُدیم؛سِگالش گرفتیم و شیران بُدیم.

کنون دشتِ روباه بینم همی؛ز رزم، آز کوتاه بینم همی.
2260زِ گُردانِ توران، خُنیده تویی؛جهاندیده و رزم دیده تویی.

عِنان را به تندی، همی برگرای؛برو؛ تیز از ایشان بپرداز جای.

چو پیروزگر باشی ایران تو راست؛تنِ پیل و چنگالِ شیران تو راست».

چو پیران از افراسیاب این شنید،چو از بادْ آتش دلش بردمید.

پسیجید با نامور،ده هزارزِ ترکان سواران خنجرگزار.
2265چو آتش بیامد برِ پیلتنکز او بود نیرو و زور و شکن.

تهمتن به لبها برآورده کَف،تو گفتی که بِستَد، زخورشید، تف.

برانگیخت اسب و برآمد خروش،بدان سان که دریا برآید به جوش.

سپر بر سر و تیغ هندی به مشت،از آن نامداران دو بهره بِکُشت.

نگه کرد افراسیاب از کران؛چنین گفت با نامور مهتران،
2270که:«گر تا شب این رزم هم ز این نشان،میانِ دلیران و گردنکشان،

بماند،نماند سواری به جای؛نبایست کردن بدین رزم رای».

بپرسید:« کالکوس جنگی کجاست،که چندین همی رزمِ رستم بخواست؟

به مستی، همه گیو را خواستی؛همه جنگ با رستم آراستی.

همه روز از ایران بُدی یادِ اوی؛کجا شد چنان آتش و بادِ اوی؟»
2275 به اَلکوس رفت آگهی زاین سَخُن،که:سالارِ توران چه افگند بُن.

برانگیخت الکوس شبرنگ را؛به خون شسته دید او، همه چنگ را.

برون رفت با او ز لشکر سوار،ز مردانِ جنگی، فزون از هزار.

همه با سِنانِ دِرفشان شدند؛اَبا تیغ و گرزِ سرافشان شدند.

زُواره به گَرد اندرون، جنگجوی؛بدو تیز بنهاد الکوس روی.
2280گمانی چنان برد کو رستم است؛بدید آنکه از تخمۀ نیرم است.

زُواره برآویخت با او به هم،چو پیل سرافراز و شیرِ دُژم.

سنانهایِ هر دو، به دو نیم گشت؛دلِ هر دو جنگی پر از بیم گشت.

زُواره نهنگ از میان بر کشید؛ز گردِ سران، شد هوا ناپدید.

یلان را همه تیغ بر هم شکست؛سویِ گرز بردند، چون باد، دست.
2285درانداخت الکوس گرزی چو کوه،که از زخم او شد زُواره ستوه.

به زین اندر، از زخم، بی توش گشت؛زِ اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت.

چو رستم مر او بدان گونه یافت،به کردارِ آتش سوی او شتافت.

به الکوس برزد یکی بانگِ تند،که شد دست او سست و شمشیر کُند.

چو الکوس آواز ِ رستم شنید،دلش گفتی از پوست آمد پدید.
2290به زین اندر آمد به کردارِ باد؛ز مردی به دل بر، نیامدش یاد.

بدو گفت رستم که:«چنگالِ شیرنپیموده ای؛ ز آن شدستی دلیر». 

زُواره بِدرد از برِ زین نشست،پر از خون تن و تیغ مانده به دست.

برآویخت الکوس با پیلتن؛بپوشید بر زینِ توزی کفن.

یکی نیزه زد بر کمربندِ اوی؛ز دامن،نشد دور پیوندِ اوی.
2295تهمتن یکی نیزه زد بر  برش؛به خونِ جگر غرقه شد مغفرش.

به نیزه ، همانش ز زین برگرفت؛دو لشکر بدو مانده اندر شگفت.

زدش، بر زمین بر، به کردار کوه؛پر از بیم شد جانِ توران گروه.

بدین هم نشان، هفت گردِ دلیرکشیدند شمشیر بر سانِ شیر.

پسِ پشت ایشان دلاور سراننهادند بر کتف گرزِ گران.
2300چنان برگرفتند او را ز جای،که پیدا نیامد همی سر ز پای.

بکشتند چندان ز جنگاوران،که شد خاک خون از کران تا کران.

فگنده چو پیلان، به هر جای بر،چه با سر، چه از تن جدا کرده سر.

به اوردگه، جایِ گشتن نبود؛سپه را رهِ برگذشتن نبود.









واژه نامه:

2246- ژنده پیل ژیان:استعاره آشکار از رخش

2247-برپریدن هوش از تن:هراسیدن بسیار





ادامه مطلب ...

داستان جنگ هفت گردان(2170-2245)

.

.


داستان را با آوای مهران از اینجا بشنوید .



 مقالات:





2170چه گفت آن سراینده مردِ دلیرکه ناگه بر آویخت با نرٌه شیر؟

که:«گر نام مردی بجویی همی، رخ تیغ هندی بشویی همی،

ز بدها نبایدت پرهیز کرد، که پیش آیدت روزِ ننگ و نبرد.

زمانه چو آمد به تنگی فراز،هم از تو نگردد به پرهیز باز.

چو همره کنی جنگ را با خرد،دلیرت ز جنگاوران نشمرد.
2175خرد را و دین را رهی دیگر است؛سخنهای نیکو به بند اندر است».

کنون از رهِ رستمِ جنگجوی،یکی داستان است با رنگ و بوی.
 شنودم که روزی گوِ پیلتنیکی سور کرد از درِ انجمن،

به جایی کجا نام او بُد نوند،بدوی اندرون کاخهای بلند

کجا آذرِ تیزِ بُرزین کنون،بدانجا فروزد همی رهنمون.
2180بزرگانِ ایران، بدان بزمگاه،شدند انجمن نامور یک سپاه؛

چو توس و چو گودرزِ گشوادگان؛چو بهرام و چو گیو و آزادگان؛

چو گرگین و چون زنگۀ شاوران؛چو گستهم و خٌرُاد جنگاوران؛

چو بُرزینِ گردنکشِ تیغ زن؛گُرازه که بود او سرِ انجمن.

اَبا هر یک از مهتران،مردِ چند؛یکی لشکری نامدار، ارجمند.
2185نیاسود یک تن زمانی ز کار؛ز چوگان و تیر و نبید و شکار.

به مستی ،چنین گفت یک روز گیو،به رستم که:«ای نامبردار نیو!

گر ایدون که رای شکار آیدت،که یوز ِشکاری به کار آیدت،

به نخجیرگاهِ رَد افراسیاب،بپوشیم تابان رخِ آفتاب،

ز گَردِ سواران  و از یوز و باز،فرازیدن نیزه های دراز.
2190به گور تگاور، کمند افکنیم؛
بر آن دشتِ توران شکاری کنیم؛
به شمشیر، بر شیر بند افکنیم.
که اندر جهان یادگاری کنیم».

بدو گفت رستم که:«بر کامِ تو،مبادا گذر، تا به فرجام تو!

سحرگه، بدان دشتِ توران شویم؛ز نخچیر و از تاختن نغنویم».

ببودند یکسر بدین همسَخُن؛کسی رایِ دیگر نیفگند بُن.
2195سحرگه چو از خواب برخاستند،بر آن آرزو، رفتن آراستند.

برفتند با یوز و با باز و مهد،همه نامجویان سوی راه شهد.

به نخچیرگاهِ رد افراسیاب،ز یک دست کوه و دگر رودِ آب .

دگر سو، سرخس و بیابان ز پیش؛گله گشته، بر دشت، آهو و میش.

همه دشت پر خرگه و خیمه بود؛از انبوه آهو، سر، آسیمه بود.
2200ز درٌنده شیران، زمین شد تهی؛به پرٌنده مرغان رسید آگهی.

یله هر سویی مرغ و نخچیر بود،اگر کشته گر خستۀ تیر بود.

ز خنده نیاسود لب، یک زمان؛ببودند روشن دل و شادمان.

به یک هفته ز این گونه با مَی به دست؛گهی تاختن، گه خُرام و نشست.

به هشتم ، تهمتن بیامد پگاه؛یکی رای شایسته زد با سپاه،
2205که:«از ما به افراسیاب این زمان،همانا رسید آگهی، بی گمان.

بباید طلایه ،به ره بر ، یکی؛که چون آگهی یابد او اندکی،

یکی تاختن سازد؛آید به جنگ؛کند دشت، بر گور و نخچیر، تنگ».

زُواره، به زه بر نهاده کمان،بیامد بدین کار بسته میان.

سپه را که چون او نگهدار بود،همۀ چارۀ دشمنان خوار بود.
2210به نخچیر و خوردن نهادند روی؛نکردند کس یاد ِپرخاشجوی.

پس آگاهی آمد به افراسیاب،از ایشان شبِ تیره هنگامِ خواب.

ز لشکر ،جهاندیدگان را بخواند؛ز رستم، بسی داستانها براند؛

وز آن هفت گُردِ سوار دلیر،که بودند هر یک به کردارِ شیر؛

که:«ما را بباید کنون ساختن؛بناگاه، بردن یکی تاختن.
2215گر این هفت یل را به چنگ آوریم،جهان پیش کاوس تنگ آوریم.

به کردارِ نخچیر باید شدن؛بناگاه لشکر بر ایشان زدن».

گزین کرد شمشیرزن، سی هزار؛همه جنگجوی از درِ کارزار.

 به راهِ بیابان برون تاختند؛همه، جنگ را ، گردن افراختند.

به هر سو، فرستاد بی مر سپاه؛بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
2220زُواره چو گردِ سپه را بدید،بیامد؛ سپه را، همه، بنگرید.

بدید آنکه شد رویِ گیتی سیاه،درفشِ سپهدارِ توران سپاه.

همان گه، چو بادِ دمان، گشت باز؛تو گفتی به زخم اندر آمد گُراز.

چو آمد شتابان به نخچیرگاه،تهمتن همی خورد مَی با سپاه.

چنین گفت با رستمِ شیر مرد،که:«برخیز و از خرٌمی بازگرد؛
2225که چندان سپاه است کاندازه نیست؛ز لشکر بلندی و پستی یکی است

درفشِ جفا پیشه افراسیابهمی تابد از گَرد چون آفتاب».

چو بشنید رستم،بخندید سخت؛بدو گفت:« با ماست پیروز بخت.

تو، از شاهِ ترکان، چه ترسی چنین؟ز گردِ سوارانِ توران زمین؟

سپاهش فزون نیست از صد هزار،عنان پیچ و برگستوانوَر سوار.
2230بر این دشتِ کین بر، گر از ده یکی است،همه لشکرش پیش ما اندکی است.

شده  هفت گُردِ سوار انجمن،چنین نامبردار و شمشیرزن.

یکی باشد از ما و ز ایشان هزار؛سپه را چه باید گرفتن شمار؟

بر این دشت اگر  ویژه تنها منم،که بر پشتِ این رخش با جوشنم،

چو او کینه کش گر بیاید مرا،از ایران سپه کَس نباید مرا.
2235تو، ای میگسار! از مَیِ زابلی،بپیمای تا سر یکی کابلی».

به کف بر نهاد آن درخشنده جام؛نخستین ز کاوسِ کی برد نام؛

که:«شاهِ زمانه مرا یاد باد!همیشه بر و تخمش آباد باد!»

به کف بر گرفت و زمین داد بوس؛چنین گفت:«کاین باده بر یادِ توس!»

سرانِ سپه پاک برخاستند؛برِ پهلوان خواهش آراستند،
2240«که ما را بدین جام می را ی نیست؛به می ،با تو،ابلیس را پای نیست.

می و گرزِ یک زخم و میدانِ جنگجز از تو کسی را نیامد به چنگ».

میِ زابلی سرخ در جام ِ زرد،تهمتن به رویِ زُواره بخِوَرد.

زُواره چو بلبل به کف برنهاد،همان از شهِ نامور کرد یاد.

بخورد و ببوسید رویِ زمین؛تهمتن، بر او بر، گرفت آفرین؛
2245که:« جامِ برادر برادر خورد؛هژیر آنکه جام مرا بشکرد!»





باز آوردن رستم کاوس را(2131-2169)

شاهنامه شاه طهماسبی-پرواز کیکاوس 



2131

خبر یافت ز او رستم و گیو و توس؛

برفتند با لشکرِ گُشن و کوس.

 

به رستم چنین گفت گودرزِ پیر،

که:«تا کرد مادر مرا سیرشیر ،

 

همی بینم اندر جهان تاج و تخت،

کِهان و بزرگانِ بیداربخت،

 

چو کاوس نشنیدم اندر جهان؛

ندیدم کَسی از کِهان و مِهان».

2135

رسیدند پس پهلوانان بدوی،

نکوهش کنان، تیز و پرخاشجوی.

 

بدو گفت گودرز:«بیمارستان،

تو را جای زیباتر از شارستان.

 

به دشمن دهی، هر زمان، جایِ خویش؛

نگویی ،به کس، بیهده رای خویش.

 

سه بارت، چنین، رنج و سختی فتاد؛

سرت، ز آزمایش،نگشت اوستاد.

 

کشیدی سپه را به مازندران؛

نگر تا چه سختی رسید، اندر آن!

2140

دگر باره ، مهمانِ دشمن شدی؛

صنم بودی او را؛ برهمن شدی.

 

به گیتی، جز از پاک یزدان نماند،

که منشورِ شمیشرِ تو برنخواند.

 

به جنگِ زمین ، سر به سر تاختی؛

کنون به آسمان نیز پرداختی.

 

ز یک دست چون برتر آیی همی،

بر ایزد به جنگ اندر ایی همی.

 

نگه کن که تا چند گونه بلا،

به پیش آمد و یافتی ز او رها!

2145

پس از تو بدین داستانی کنند؛

وز آن داستان، بوستانی کنند.

 

همان کن که بیدار شاهان کنند؛

ستوده تن و نیکخواهان کنند.

 

جز از بندگی، پیش یزدان ،مجوی؛

مزن دست در نیک و بد، جز بدوی.

 

چه گفت آن سخنگویِ با ترس و هوش،

که:"خسرو شدی، بندگی را بکوش".

 

به یزدان هر آن کس که بُد ناسپاس،

به دلش اندر آید ز هر سو هراس».

2150

چنین داد پاسخ که :«از راستی،

نیاید، به کار اندرون ، کاستی.

 

همه داد گفتی و بیداد نیست؛

ز دامِ تو، جانِ من آزاد نیست».

 

پسیچید و اندر عماری نشست؛

پشیمانی و درد ماندش به دست.

 

چهل روز، بر پیش یزدان به پای،

بپیمود خاک و بپرداخت جای.

 

همی ریخت از دیدگان آبِ زرد؛

همی از جهان آفرین یاد کرد.

2155

ز شرم ،از در کاخ بیرون نرفت؛

همی پوست بر تنش، گفتی ، بکَفت.

 

همی ریخت از دیده پالوده خون؛

همی خواست آمرزش، از رهنمون.

 

ز شرمِ دلیران، مَنِش کرد پست؛

خرام و در ِبار دادن ببست.

 

پشیمان شد و درد بگزید و رنج؛

نهاده ببخشید بسیار گنج.

 

همی رخ بمالید بر گرم خاک،

نیایش کنان پیش ِیزدانِ پاک.

2160

چو بگذشت یک چند و کرد اینچنین،

ببخشود بر وی جهان آفرین.

 

یکی دادِ نو ساخت اندر جهان،

که تابنده شد بر کِهان و مهان.

 

جهان، گفتی، از داد دیبا شده است؛

همان شاه بر گاه زیبا شده است.

 

پراگنده آمد ز هر سو سپاه

به نزدیکِ ایوان کاوس شاه .

 

ز هر کشوری ، نامور مهتری

به سر بر نهاده بلند افسری،

2165

به در گاه کاوس شاه آمدند؛

وز آن سر کشیدن، به راه آمدند.

 

زمانه چنان شد که بود از نخست؛

به آبِ وفا، رویِ خسرو بشست.

 

همه مهتران کهترِ او شدند؛

پرستنده و چاکر او شدند.

 

کجا پادشاه دادگر بود و بس،

نیازش نیاید به فریاد ی کس.

 

بدین داستان، گفتم آن کِم شنود؛

کنون رزم رستم بباید سرود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 





واژه ها

2131-گشن:انبوه - بسیار

2132-سیرشیر:کودکی

2136-شارستان:در اینجا معنی کاخ و کوشک

2155-:بکفت:از هم دریدن شکافته شدن

2157-خرام: مهمانی


ک:107

ج:280682-2

گمراه کردن ابلیس کاوس را و به آسمان رفتن او(2089-2130)

دستان را با آوای فلورا  از اینجا یا از اینجا گوش کنید.


2089چنان بُد که ابلیس روزی پگاه ،یکی انجمن کرد پنهان ز شاه.
2090به دیوان، چنین گفت:«کامروز کاربه رنج و به سختی است با شهریار.

یکی دیو باید همی چربدست،که داند با او به هر گونه نشست.

شود؛ جانِ کاوس بیره کند؛به دیوان بر، این رنج کوته کند.

بگرداندش سر ، ز یزدان پاک؛فشاند بر آن فرٌ یزدانش خاک».

نشستند و بر دل گرفتند یاد؛کس از بیم کاوس ، پاسخ نداد.
2095یکی دیوِ دُژخیم برپای خاست؛چنین گفت:«کاین نغزکاری مراست!».

غلامی نکو ساخت از خویشتن،سخنگوی و شایستۀ انجمن

همی بود یک چند؛ تا شهریاربه هامون برون شد، ز بهرِ شکار.

بیامد به پیشش؛ زمین بوس داد؛یکی دستۀ گل به کاوس داد.

چنین گفت:«کز بختِ زیبایِ تو،همی چرخِ گردان سَزد جایِ تو.
2100به کامِ تو شد رویِ گیتی همه؛شُبانی و، گردنکشان چون رمه.

یکی کار مانده است کاندر جهان،نشانِ تو هرگز نگردد نهان:

چه دارد همی آفتاب از تو راز،که: چون گردد اندر نشیب و فراز؟

چگونه است ماه و  شب وه روز چیست؟بر این گردشِ چرخ، سالار کیست؟»

دلِ شاه، از آن دیو، بیراه شد؛روانش از اندیشه کوتاه شد.
2105گمانش چنان بُد که گردان سپهربه گیتی مر او را نموده است چهر.

ندانست کاین چرخ را مایه نیست؛ستاره فراوان و یزدان یکی است.

همه پیش فرمانش بیچاره اند،که با شورش و جنگ و پتیاره اند.

جهان آفرین بی نیاز است از این؛ز بهر تو باید سپهر و زمین.

پر اندیشه شد جانِ آن پادشاه،که تا چون شود بی پر، اندر هوا!
2110ز دانندگان پس بپرسید شاه:«کزاین خاک چند است تا چرخِ ماه؟».

ستاره شمر گفت و خسرو شنید؛یکی کژ و ناخوب چاره گزید.

بفرمود پس تا به هنگام خواب،برفتند سوی نِشیمِ عقاب.

از آن بچٌه بسیار برداشتند؛به هر خانه ای دو دو بگذاشتند.

همی پرورانیدشان ، سال و ماه،به مرغ و به گوشتِ بره ، چند گاه.
2115چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر،بدان سان که مَرد آوریدند زیر،

ز عود قُماری ، یکی تخت کرد؛سرِ تختها را به زر سخت کرد.

به پهلوش بر نیزه های درازببست و بر آن گونه بر ، کرد ساز.

بیاویخت بر نیزه ها بر، بره؛ببست اندر اندیشه دل، یکسره؛

وزآن پس عقاب دلاور چهار،بیاورد و بر تخت بست استوار.
2120چو شد گرسنه تیز پرٌان عقاب،سوی گوشت کردند هر یک شتاب.

ز رویِ زمین، تخت برداشتند؛ز هامون به ابر اندر افراشتند.

پریدند بسیار و ماندند باز؛چنین باشد آن را که گیردش آز.

چو با مرغ پرٌنده نیرو نماند،غمی گشت و پرها به خُوی درنشاند،

نگونسار گشتند زابر سیاه،کشان از هوا نیزه و تختِ شاه.
2125سوی بیشۀ شیرْ چین آمدند؛به آمل به رویِ زمین آمدند.

نکردش تباه، از شگفتی، جهان؛همی بودنی داشت اندر نهان.

سیاوش از او خواست آمد پدید؛ببایست لختی چَمید و چرید.

به جایِ بزرگی و تختِ نشست،پشیمانی و درد بودش به دست.

بمانده به بیشه درون، زاروار،نیایش کنان پیشِ پروردگار.
2130همی کرد پوزش ز کرده گناه؛مر او را همی جست، هر سو سپاه.
















.

2089-ابلیس:دیو- اهریمن- این واژه در سریانی «دیبْلُس» به معنی نومید

2095- دژخیم: بدخوی و بدنهاد

2012-نشیم:آشیانه

2018-پتیاره:آسیب گزند

2116-عود قماری: چوب سختی که وزن حجمی آن از آب بیشتر است.ج

2123-غمی: سوده و مانده-

       خوی: عرق

2125-شیرچین: احتمالا بیشه ای در آمل


106-ک

280689-1ج

ادامه مطلب ...