داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را
هیونی زِ نزدیکِ افراسیاب، | چو آتش بیامد هنگامِ خواب. | |
یکی نامه سویِ سیاوش به مهر | نبشته به کردار ِ روشن سپهر، | |
که:« تا تو برفتی، نیَم شادمان؛ | از اندیشه ، بی غم نیَم یک زمان؛ | |
1655 | ولیکن من اندر خورِ رایِ تو، | به توران بجُستم ، جایِ تو، |
گر آنجا که بودی خوش و خرّم است، | چنانچون بباید دلت بی غم است، | |
بدان پادشاهی کنون بازگرد؛ | سر ِ بدسگال اندر آور به گَرد.» | |
سیاوش سپه برگرفت و برفت، | بدان سو که فرمود سالار، تفت. | |
صد استر ز گنج ِ درم بار کرد؛ | چهل را همه بارْ دینار کرد. | |
1660 | هزار اشترِ مادۀ سرخْ موی، | بُنه بر نهادند با رنگ و بوی. |
از ایران و توران گُزیده سوار | برفتند شمشیرزن ده هزار. | |
به پیشِ سپاه اندرون، خواسته: | عماریّ و خوبانِ آراسته؛ | |
ز یاقوت و پیروزۀ شاهوار، | چه از طوق و تاج و چه از گوشوار؛ | |
چه عنبر چه مشک و چه عود و عبیر، | چه دیبا و چه تختهایِ حریر؛ | |
1665 | ز مصریّ و از چینی و پارسی، | همی رفت با او شتروار سی. |
نهادند سر سویِ خرّم بهار، | سپهدار و آن لشکر نامدار. | |
چو آمد بدان شارستان دست یاخت؛ | دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت. | |
ز ایوان و میدان و کاخ ِ بلند، | ز پالیز و از گلشن ِ ارجمند، | |
بیاراست شهری به سانِ بهشت؛ | به هامون، گل و سنبل و لاله کشت. | |
1670 | بر ایوان نگارید، چندی نگار، | ز شاهان و از بزم و از کارْزار. |
نگار ِ سر و تاج کاوسْ شاه | نبشتند با یاره و گرز و گاه. | |
بر ِ تختِ او رستم پیلتن؛ | همان زال و گودرز و آن انجمن. | |
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه، | چو پیران و گرسیوز ِ کینه خواه. | |
به ایران و توران، شد آن شارستان | میان بزرگان یکی داستان. | |
1675 | به هر گوشه ای ، گنبدی ساخته؛ | سرش را به ابر اندر افراخته. |
نشسته سراینده رامشگران؛ | سر اندر ستاره سرایِ سران. | |
سیاووشْ گردش نهادند نام؛ | جهانی از آن شارسْتان ، شادکام. | |
چو پیران بیامد ز هند و زِ چین، | سخن رفت از آن شهر با آفرین. | |
خُنیده به توران سیاووشْ کرد، | کز اختر پی افگنده شد، روز ِ اَرد. | |
1680 | از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ، | ز کوه و ز دشت و ز رود و ز راغ، |
شتاب آمدش تا ببیند که شاه | چه کرد اندر آن نامور جایگاه. | |
هر آن کس که او از درِ کار بود، | بدان بزم با او سزاوار بود، | |
هزار از خردمند مردانِ گُرد، | چو هنگامۀ رفتن آمد، ببُرد. | |
چو آمد به نزدیکِ آن جایگاه، | سیاوش پذیره شدش با سپاه. | |
1685 | چو پیران به نزدِ سیاوش رسید، | پیاده شد، از دور کو را بدید. |
سیاوش فرود آمد از نیْل رنگ؛ | مر او را به آغوش گرفت، تنگ. | |
نشستند هر دو در آن شارسْتان، | که بُد پیش از آن سر به سر خارسْتان. | |
سراسر همه کاخ و میدان و باغ | همی تافت هر سو ، چو روشن چراخ. | |
سپهدارْ پیران زِ هر سو براند؛ | بسی آفرین بر سیاوش بخوانْد. | |
1690 | بدو گفت:«اگر فرّ و بُرزِ کیان | نبودیْت با دانش اندر میان، |
کی آغاز کردی بدین گونه جای؟ | کجا آمدی جای، از این سان به پای؟ | |
بماناد تا رستخیز این نشان، | میان دلیران و گردنکشان! | |
پسر بر پسر همچنین شاد باد، | جهاندارِ پیروز و فرّخ نهاد!». | |
چو یک بهر از آن شهرِ خرّم بدید، | به ایوان و باغِ سیاوش رسید، | |
1695 | به کاخِ فریگیس بنهاد روی، | چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی. |
پذیره شدش دخترِ شهریار؛ | بپرسید و دینار کردش نثار. | |
چون بر تخت بنشست و آن جای دید، | پرستنده بسیار بر پای دید، | |
بر آن نیز، چندی ستایش گرفت؛ | جهان آفرین را نیایش گرفت؛ | |
وز آن پس، به خوردن گرفتند کار، | می و خوان و رامشگر و میگسار. | |
1700 | ببودند یک هفته با می به دست | گهی خرّم و شادْدل و گاه مست. |
به هشتم ، رهاورد پیش آورید ، | همه هدیه شارسْتان چون سزید؛ | |
ز یاقوت و از گوهر ِ شاهوار، | زدینار و از تاجِ گوهر نگار، | |
ز دیبا و اسپان و به زین ِ پلنگ، | به زرّین ستام و جُنایِ خدنگ | |
فریگیس را افسر و گوشوار، | همان یاره و طوقِ گوهر نگار، | |
1705 | بداد و بیامد به سویِ ختن؛ | همی رای زد شاد، با انجمن. |
چو آمد به شادی به ایوانِ خویش، | به دیدار شد در شبستانِ خویش، | |
به گلشهر گفت:«آنکه خرّم بهشت | ندیده، نداند که رضوان چه کِشت. | |
چو خورشید بر گاهِ فرّخ سروش، | نشیند بآیین و با فرّ و هوش. | |
به رامش، بپیمای لَختی زمین؛ | برو؛ شارسْتانِ سیاوش ببین. | |
1710 | خداوند از آن شهر نیکوتر است؛ | تو گفتی فروزندۀ خاور است؛» |
وز آن جایگه نزدِ افراسیاب | هم رفت، بر سانِ کشتی بر آب. | |
بیامد؛ بگفت آن کجا کرده بود، | همان نیز کز کشور آورده بود؛ | |
وز آنجا به کارِ سیاوش رسید؛ | سراسر همه یاد کرد آنچه دید. | |
ز کار سیاوش، بپرسید شاه؛ | وز آن شهر و آن کشور و جایگاه. | |
1715 | بدو گفت پیران که:«خرّم بهشت | کسی کو ببیند به اَردیبهشت، |
همانا نداند از آن شهر باز، | نه خورشید از آن مِهترِ سرفراز. | |
یکی شهر دیدم اندر زمین، | نبیند دگر کَس به ایران و چین. | |
ز بَس باغ و میدان و آبِ روان، | برآمیخت گفتی خرد با روان! | |
چو کاخِ فریگیس دیدم ز دور، | چو گنجِ گُهر بود به میدانِ سور. | |
1720 | گِله کرد باید ز گیتی یله، | تو را چون نباشد ز چیزی گِله. |
گر ایدون که آید ز مینو سروش، | نباشد بدان فرّ و اَوْرند و هوش. | |
بدان زیب و آیین که دامادِ توست، | ز خئبی، به کامِ دل ِشادِ توست؛ | |
دو دیگر که دو کشور از جنگ و جوش | برآسود چون بیهُش آمد به هوش. | |
بماناد بر ما چنین جاودان، | دلِ هوشمندان و رایِ ردان!» | |
1725 | ز گفتارِ او ، شاد شد شهریار | که شاخِ بَرومندش آمد به بار. |
به گرسیوز این داستانها بگفت؛ | نِهفته همه برگشاد از نهفت. | |
بدو گفت :«رَو تا سیاوش گرد؛ | ببین تا چه جای است و گِردش بگرد. | |
سیاوش به توران زمین دل نهاد؛ | از ایران، نگیرد همی نیز یاد. | |
چو او کرد پدرود تخت و کلاه، | چو گودرز و بهرام و کاوش شاه، | |
1730 | بدان خرّمی بر یکی خارسْتان | همی بوم و بر سازد و شارسْتان. |
فریگیس را کاخهایِ بلند، | برآورد و می داردش ارجمند. | |
چو بینیش، خوبی فراوان بگوی؛ | به چشمِ بزرگی نگه کن بدوی. | |
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه، | نشینند پیشت از ایرانْ گروه، | |
بدان گه که باری مَی آید به دست، | چو خوردی به شادی بباید نشست. | |
1735 | یکی هدیه آرای بسیارْ مَر، | ز دینار و اسپ و ز تاج و کمر، |
همان گوهر و تخت و دیبایِ چین، | همان یاره و گرز و تیغ و نگین؛ | |
ز گستردنیها و از بوی و رنگ، | ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ! | |
فریگیس را هدیه بر همچنین؛ | برَو، با زبانی پر از آفرین. | |
اگر آبْ دندان بُوَد میزبان، | بدان شهرِ خرّم دو هفته بمان.» | |
1740 | نگه کرد گرسیوز ِ نامدار، | سوارانِ ترکانِ گزیده هزار. |
خُنیده سپاه اندر آور گِرد؛ | بشد شادمان تا سیاووشْگرد. | |
و
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پیوند کردن سیاوش با افراسیاب
.
چو خورشید را چرخِ گردان به بر، | برآورد بر سانِ زرّین سپر، | |
سپهدارْ پیران میان را ببست، | یکی بارۀ تیزرَو برنشست. | |
به کاخِ سیاوش بنهاد روی، | بسی آفرین خواند بر فرِّ اوی. | |
1520 | چنین گفت:«کامروز برساز کار، | به مهمانیِ دخترِ شهریار |
چو فرمان دهی، من سزاوارِ اوی | میان را ببندم به تیمارِ اوی.» | |
سیاووش را دل پر آزرم بود؛ | ز پیران، رخانش پر از شرم بود. | |
بدو گفت:«شَو؛ هر چه خواهی، بساز؛ | تو دانی که بر تو مرا نیست راز.» | |
چو بشنید پیران، سویِ خانه رفت؛ | دل و جان ببست اندر آن کار، تفت. | |
1525 | درِ خانۀ جامۀ نابرید، | به گلشهر بسپرد پیران کلید؛ |
که او بود کدبانویِ پهلوان؛ | ستوده زنی بود روشنْ روان. | |
به گنج اندرون، آنچه بُد نامدار | گزیده ز زربفتِ چینی هزار؛ | |
زبر جد طبقها و پیروزه جام، | پر از نافۀ مشک و پر عودِ خام | |
دو افسر پر از گوهرِ شاهوار، | دو یاره، یکی طوق و دو گوشوار. | |
1530 | ز گستردنیها، شتروار شَست، | ز زربفت پوشیدنیها سه دست؛ |
همه پیکرش سرخ کرده به زر؛ | بر او، بافته چند گونه گهر. | |
ز سیمین و زرّین شتروار سی، | طبقها و از جامۀ پارسی؛ | |
یکی تختِ زرّین و کرسی چهار؛ | سه نعلین زرّین زبرجد نگار؛ | |
پرستنده سیصد، به زرّین کلاه؛ | ز خویشانِ نزدیک، صد نیکخواه. | |
1535 | پرستار با جامِ زرّین دویست، | که اکنون چنان نیز یک جام نیست. |
همان صد طبق مشک و صد زعفران؛ | همی رفت گلشهر با خواهران. | |
به زرّین عماری و دیبا جُلَیل، | برفتند با خواسته خیلْ خیل. | |
بیاورد بانو، ز بهرِ نثار، | ز دینار با خویشتن سی هزار. | |
به نزدِ فریگیس، بردند چیز؛ | زبانشان پر از آفرین بود نیز. | |
1540 | زمین را ببوسید گلشهر و گفت، | که:«خورشید را گشت ناهید جفت! |
هم امشب بباید شدن نزدِ شاه؛ | بیاراستن گاهِ او را به ماه.» | |
بیامد فریگیس چون ماه نو، | به نزدیکِ آن تاجور شاهِ نو. | |
به یک هفته مرغان و ماهی نخفت؛ | نیامد سرِ یک تن اندر نهفت | |
زمین باغ گشت از کران تا کران، | ز شادیّ و آوازِ رامشگران. | |
1545 | بدین کار بگذشت یک هفته نیز؛ | سپهبد بیاراست بسیار چیز؛ |
ز اسپان تازیّ و از گوسپند، | همان جوشن و خُود و تیغ و کمند؛ | |
ز دینار و از بدره های درم، | ز پوشیدنیها و از بیش و کم؛ | |
وز این مرز تا پیشِ دریای چین، | همه نام بردند شهر و زمین؛ | |
به فرسنگ صد بود بالایِ اوی؛ | نشایست پیمود پهنایِ اوی. | |
1550 | نبشتند منشور بر پرنیان، | همه پادشاهی به رسم کیان. |
به خانِ سیاوش فرستاد شاه، | یکی تختِ زرّین و زرّین کلاه؛ | |
وز آن پس، بیاراست میدانِ سور؛ | هر آن کس که رفتی ز نزدیک و دور، | |
می و خوان و خوالیگران یافتی؛ | بخوردیّ و هر چند برتافتی، | |
ببردیّ و رفتی سویِ خانِ خویش؛ | بُدی شاد، یک هفته، مهمانِ خویش. | |
1555 | درِ بسته زندانها برگشاد؛ | از او شاد شد و بخت او نیز شاد. |
به هشتم، سیاوش بیامد پگاه، | اَبا گُردْ پیران به نزدیکِ شاه. | |
گرفتند هر دو بر او آفرین، | که:«ای مهربان شهریارِ زمین! | |
همیشه تو را جاودان باد روز، | به شادیّ و بدخواه را پشت کوز!»؛ | |
وز آن جایگه بازگشتند، شاد؛ | بسی از جهاندار کردند یاد. | |
1560 | چنین نیز یک چند گردان سپهر | همی گشت بیدار، بر داد و مهر. |
فرستاده آمد ز نزدیکِ شاه، | به نزدِ سیاوش یکی نیکخواه، | |
که:«پرسد همی شاه را شهریار؛ | همی گوید:" ای مهترِ نامدار! | |
بُوَد کِت ز من دل بگیرد همی؛ | وز ایدر نشستن، گریزد همی! | |
از ایدر، تو را داده ام تا به چین؛ | یکی گِرد بر گَرد؛ بنگر زمین. | |
1565 | به شهری که آرام و رای آیدت، | همه آرزوها به جای آیدت، |
به شادی بباش به نیکی بمان؛ | ز خوبی مپرداز دل ، یک زمان."» | |
سیاوش ز گفتارِ او گشت شاد؛ | بزد نای و کوس و بنه برنهاد. | |
سِلیح و سپاه و نگین و کلاه، | ببردند با گنج با او به راه. | |
فراوان عماری بیاراستند؛ | پس پرده، خوبان بپیراستند. | |
1570 | فریگیس را در عماری نشاند؛ | بُنه برنهاد و سپه را براند. |
از او بازنگسست پیرانِ گُرد؛ | به شادی همه راه با او سپرد. | |
به شادی، برفتند سویِ ختن؛ | همه نامداران شدند انجمن؛ | |
که سالارْ پیران از آن شهر بود؛ | که از بَد، گمانیش بی بهر بود. | |
همی بود یک ماه مهمانِ اوی؛ | بدان سو، چنین بود پیمانِ اوی. | |
1575 | ز خوردن نیاسود یک ماه شاه: | گهی رود و می، گاه نخچیرگاه. |
سر ِ ماه برخاست آوایِ کوس، | بدان گه که خیزد خروش خروس؛ | |
بیامد سوی ِ پادشاهیّ خویش، | سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش. | |
بر آن مرز و بوم اندر، آگه شدند؛ | بزرگان به راهِ شهنشه شدند. | |
به شادیْ دل، از جای برخاستند؛ | جهان را به آیین بیاراستند. | |
1580 | از آن پادشاهی، خروشی بخاست؛ | تو گفتی زمین گشت با چرخْ راست |
ز بس نالۀ چنگ با رود و نای، | تو گفتی بجنبد همی دل ز جای. | |
به جایی رسیدند که آباد بود؛ | یکی خوبِ فرخنده بنیاد بود. | |
به یک روی، دریا؛ به یک روی، راه؛ | به یک روی بر، کوه و نخچیرگاه. | |
درختانِ بسیار و آبِ روان؛ | همی شد دلِ سالخورده جوان. | |
1585 | سیاوش به پیران سخن برگشاد، | که:«اینَت بر و بومِ فرّخ نِهاد! |
بسازم من ایدر یکی خوب جای، | که باشد به شادی مرا رهنمای. | |
بر آرم یکی شارستانِ فراخ؛ | فراوان، بدو اندر، ایوان و کاخ. | |
نشستنگهی برفرازم به ماه، | چنانچون بود در خورِ تاج و گاه.» | |
بدو گفت پیران که:«ای خوب رای! | بر آن رو که اندیشه آید به جای. | |
1590 | چو فرمان دهد، بر آن سان که خواست، | بر آرم یکی جایْ با ماهْ راست. |
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج؛ | زمان و زمین از تو دارم سپنج. | |
بسازم، به کامِ تو، این شهر من؛ | نخواهم جز از کامِ تو بهرِ من.» | |
سیاوش بدو گفت:« کای بختیار! | درختِ بزرگی تو آری به بار. | |
مرا گنج و خوبی همه ز آنِ تست؛ | به هر جای رنجِ تو بینم نخست. | |
1595 | یکی شهر سازم بدین جای من، | که خیره بماند در او انجمن.» |
از آن بومِ خرٌم چو گشتند باز، | سیاوش همی بود با دل براز. | |
عنانِ تگاور همی داشت نرم؛ | همی ریخت از دیدگان آبِ گرم. | |
بدو گفت پیران که:«ای شهریار! | چه بودت که گشتی چنین سوگوار؟» | |
چنین داد پاسخ که:«چرخِ بلند | دلم کرد پر درد و جانم نِژند؛ | |
1600 | که هر چند گِرد آورم خواسته، | همان گنج و هم کاخِ آراسته، |
به فرجام، یکسر به دشمن رسد؛ | بَدی بَد بُود، مرگ بتّر ز بد. | |
چو خرّم شود جایِ آراسته، | پدید آید از هر سُویِ خواسته، | |
نباید مرا شاد بودن بسی؛ | نشیند، بر این جای، دیگر کسی. | |
نه من شادمانم نه فرزندِ من، | نه پُر مایه گُردی ز پیوندِ من. | |
1605 | نباشد مرا زندگانی دراز؛ | ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. |
شود تختِ من گاه ِ افراسیاب؛ | کند، بیگنه، مرگ بر من شتاب. | |
چنین است رایِ سپهرِ بلند: | گهی شاد دارد، گهی مستمند.» | |
بدو گفت پیران که:«ای سرفراز! | مکن، خیره، اندیشۀ دل دراز؛ | |
که افراسیاب از بدی دل بشست؛ | زشادی ، به کین خواستن، گشت سست. | |
1610 | مرا نیز تا جان بُوَد در تنم، | بکوشم که پیمان تو نشکنم. |
نمانم که بادی به تو بگذرد؛ | وگر موی بر تو هوا بشمَرَد.» | |
سیاوش بدو گفت:«کای نیکنام! | نبینم جز از نیکنامیْت کام. | |
همه رازِ من آشکارای ِ تست؛ | - که بیدار دل بادی و تندرست! | |
من آگاهی از فرّ یزدان دهم؛ | هم از رازِ چرخِ بلند آگهم. | |
1615 | بگویم تو را بودنیها درست؛ | از ایوان و کاخ اندر آیم، نخست، |
بدان تا نگویی، چو بینی در جهان، | که:" این بر سیاوش چرا شد نهان؟» | |
تو ای گردِ پیرانِ بسیار هوش! | بدین گفته ها پهن بگشای گوش. | |
فراوان بدین نگذرد روزگار | که بیْ کامِ بیدار دل شهریار، | |
شوم زار کشته ، اَبَر بیگناه؛ | کسی دیگر آراید این تاج و گاه. | |
1620 | تو پیمان همی داری و راهِ راست؛ | ولیکن فلک را جز این است خواست: |
ز گفتار بد گوی از بختِ بد، | چنین بیگنه بر تنم بد رسد. | |
برآشوبد ایران و توران به هم؛ | ز کینه شود زندگانی دُژَم. | |
پر از رنج گردد، سراسر، زمین؛ | زمانه شود پر ز شمشیر ِ کین. | |
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش، | از ایران به توران ببینی درفش. | |
1625 | بسی غارت و بردنِ خواسته؛ | پراگندنِ گنجِ آراسته. |
بسا کشورا کآن ، به پایِ ستور، | بکوبند و گردد به جوی آبِ شور! | |
سپهدارِ توران ز کردارِ خویش | پشیمان شود، هم زِ گفتارِ خویش | |
پشیمانی آنگه نداردش سود، | که برخیزد از بوم آباد دود. | |
از ایران و توران، برآید خروش؛ | جهانی، ز خونِ من آید به جوش. | |
1630 | جهاندار بر چرخ چونین نبشت؛ | به فرمان او، بر دهد هر چه کِشت. |
بیا تا به شادی ، دهیم و خوریم؛ | چو گاهِ گذشتن بُوَد، بگذریم.» | |
چو بشنید پیران و اندیشه کرد، | ز گفتارِ او شد دلش پر زِ درد. | |
چنین گفت:«کز من بد آمد به من، | گر او راست گوید همی این سخن. | |
ورا من کشیدم به توران زمین؛ | پراگندم اندر جهان تخمِ کین. | |
1635 | شمردم همه باد گفتارِ شاه؛ | چنین هم همی گفت با من، به گاه؛ |
وز آن پس چنین گفت با دل به مهر؟ | که:« از جنبش و رازِ گردان سپهر، | |
چه داند؟ بدو رازها کی گشاد؟ | همانا که ایرانش آمد به یاد. | |
ز کاوس و از تختِ شاهنشهی، | به یاد آمدش روزگارِ مِهی.» | |
دلِ خویش از این گفته خرسند کرد؛ | نه آهنگِ رایِ خردمند کرد. | |
1640 | همه راه از این گونه بُد گفت و گوی؛ | دل از بودنیها پر از جست و جوی. |
چو از پشتِ اسپان فرود آمدند، | ز گفتارِ بیکار دم برزدند. | |
یکی خوانِ زرُین بیاراستند؛ | می و رود و رامشگران خواستند. | |
ببودند یک هفته ، زاین گونه شاد؛ | ز شاهانِ گیتی گرفتند یاد. | |
به هشتم یکی نامه آکمد زِ ِ شاه، | به نزدیکِ سالارِ توران سپاه: | |
1645 | «کز آنجا برو تا به دریای چین؛ | سپاهی ز جنگاوران برگزین. |
همی رو چنین تا سرِ مرزِ هند؛ | وز آنجا گذر کن تا به دریایِ سند. | |
همه باژ ِ کشور سراسر، بخواه؛ | بگستر به مرز ِ خزر در، سپاه.» | |
برآمد خروش از در ِ پهلوان؛ | ز کوس و تبیره ، زمین شد نوان. | |
ز هر سو سپاه انجمن شد بر اوی، | یکی لشگری گُشْن و پرخاشجوی. | |
1650 | به نزد سیاوش بسی خواسته، | ز دینار و اسپانِ آراسته، |
به هنگامِ پدرود کردن بماند؛ | به فرمان برفت و سپه را براند. | |
.
.
نگاره از حمیدرحمانیان
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
..
سخن گفتن پیران با افراسیاب
بگفت این و برخاست از پیش ِ اوی | چو آگاه گشت از کم و بیشِ اوی | |
بدین هم بشد تا به درگاهِ شاه؛ | فرود آمد و برگشادند راه. | |
1475 | همی بود، بر پیشِ او یک زمان؛ | بدو گفت سالار ِ نیکیْ گمان، |
که:«چندین چه باشی، به پیشم، به پای؟ | چه خواهی، ز گیتی؟ چه آمدْت رای؟ | |
سپاهِ من و گنج ِ من پیش ِ توست؛ | مرا سودمندی، به کم بیشِ توست. | |
کسی کو به زندان و بندِ من است، | گشادنْش درد و گزندِ من است، | |
ز خشم و ز بندِ من آزاد گشت؛ | زِ بهر ِ تو، پیکارِ من باد گشت. | |
1480 | ز بسیار و اندک چه خواهی؟ بخواه، | ز تیغ و ز مُهر و ز تخت و کلاه.» |
خردمند پاسخ چنین داد باز، | که:« از تو مبادا جهان بی نیاز! | |
مرا خواسته هست و گنج و سپاه؛ | به بختِ تو، هم تیغ و هم تاج و گاه. | |
ز نزدِ سیاوش پیامی به راز، | رسانم به گوش ِ سپهبَد فراز؛ | |
مرا گفت:"با شاهِ توران بگوی، | که: من شادْدل گشتم و نامجوی. | |
1485 | بپروردیَم، چون پدر، در کنار؛ | همه شادی آورْد بخت تو بار. |
کنون، همچنین، کدخدایی تو ساز؛ | به نیک و بد، از تو نیَم بی نیاز. | |
پس ِ پردۀ تو، یکی دختر است | که ایوان و تختِ مرا درخور است. | |
فریگیس خوانَد همی مادرش؛ | شوم شاد، اگر باشم اندر خُورش."» | |
پر اندیشه شد جانِ افراسیاب، | چنین گفت، با دیده پر کرده آب، | |
1490 | که:«من رانده ام، پیش از این داستان؛ | نبودی بر این گفته همداستان؛ |
چنین گفت با من یکی هوشمند، | که جانش خِرَد بود و رایش بلند، | |
که:" ای دایۀ بچّۀ شیر نر! | چه رنجی؟ که هم جان نیاری به سر. | |
بکوشیّ و او را کُنی پر هنر؛ | تو بی بر شوی، چو وی آید به بر. | |
نخستین که آیدْش نیرویِ جنگ، | سر ِ پروراننده گیرد به چنگ"؛ | |
1495 | دو دیگر کجا پیش از این موبدان، | ردان و ستاره شمر بخردان، |
سُطرلاب برداشتندی به بر؛ | همی راندندی همه، در به در، | |
که:" از این دو نژاده، یکی شهریار | بیاید که گیرد جهان در کنار. | |
ز توران نماند بر و بوم و رُست؛ | کلاهِ من اندازه گیرد نخست"؛ | |
چرا کِشت باید درختی به دست، | که بارش بُود زهر و بیخش کَبَست؟ | |
1500 | ز کاوس و از تخم افراسیاب، | چو آتش بُود تیز با موجِ آب. |
ندانم به توران گراید به مهر، | و گر سویِ ایران کشد پاکْ چهر! | |
چرا، بر گمان، زهر باید چشید؟ | دُم مار، خیره نباید گزید.» | |
بدو گفت پیران که :« ای شهریار! | دلت را، بدین کار غمگین مدار. | |
کسی کز نژاد سیاوش بود، | خردمند و بیدار و خامُش بُوَد. | |
1505 | به گفت ِ ستاره شمر مگرو ایچ؛ | خِرَد گیر و کارِ سیاوش پسیچ؛ |
کز این دو نژاده، یکی نامور | برآید؛ برآرد به خورشید سر، | |
به ایران و توران بود شهریار؛ | دو کشور برآساید از کارزار. | |
ز تخم فریدون و از کیقباد، | فروزنده تر زین نباشد نژاد؛ | |
وگر زاین دگر راز دارد سپهر، | نیفزایدت هم به اندیشه مهر. | |
1510 | بخواهد بُدن ، بی گمان بودنی؛ | نکاهد، به پرهیز، افزودنی. |
نگه کن که این کارِ فرّخ بُود؛ | ز بخت آنچه پرسیت، پاسخ بود.» | |
به پیران چنین گفت پس شهریار، | که:«رای تو بر بد نیاید، به کار. | |
به فرمان و رای تو کردم سخن؛ | تو هر چِت بباید، به خوبی بکن.» | |
دو تا گشت پیران و بردش نماز؛ | بسی آفرین کرد و برگشت باز. | |
1515 | به نزد سیاوش خرامید زود؛ | بر او برشمرد آن کجا رفته بود. |
نشستند شادان دل، آن شب به هم؛ | به باده بشستند جان را ز غم. | |
.
.
.