.
.
آگاهی یافتن پیران از گریختن کیخسرو[1]
.
|
|
|
چو شد شهر یکسر پر از گفتوگوی |
که خسرو به ایران نهادهست روی، |
3170 |
نمانْد آن سخن یک زمان در نِهفت؛ |
کس آمد به نزدیکِ پیران؛ بگفت، |
|
که: "آمد از ایران سرافراز گیو، |
به نزدیکِ بیدارْدل شاهِ نیو. |
|
سویِ شهرِ ایران نهادند روی |
فریگیس و شاه و گَوِ جنگجوی." |
|
چو بشنید پیران، غمی گشت سخت؛ |
بلرزید، بر سانِ برگِ درخت. |
|
ز گُردان، گزین کرد گلباد را، |
چو نَسْتیْهَنِ گُردِ پولاد را. |
3175 |
بفرمود تا تُرکْ سیصدسوار |
برفتند، گُرد از درِ کارْزار. |
|
"سرِ گیو بر نیزه سازید گفت: |
فریگیس را خاک باید نِهفت. |
|
ببندید کیخسروِ شوم را؛ |
بَدْاختر پیِ او، بر و بوم را." |
|
سپاهی بر اینگونه گُردِ جوان؛ |
برفتند، بیدار، دو پهلوان. |
|
فریگیس، با رنجدیده پسر، |
به خواب اندر آورده بودند سر، |
3180 |
ز پیمودنِ راه و رنجِ شبان؛ |
جهانجوی را گیو بُد پاسبان. |
|
دو تن خفته وگیو، با درد و خشم، |
به راهِ سواران نهاده دو چشم. |
|
به برگستوان اندرون اسپِ گیو؛ |
چنانچون بُوَد سازِ مردانِ نیو، |
|
زره در بر و بر سرش بود تَرگ؛ |
دلْاَرْغَنده و تن نهاده به مرگ. |
|
چو از دور گَردِ سواران بدید، |
بزد دست و تیغ از میان برکشید. |
3185 |
خروشی برآورد بر سانِ ابر، |
که تاریک شد مغز و جانِ هِزَبر. |
|
میانِ سواران درآمد، چو گَرد؛ |
ز پرخاشِ او، خاک شد لاژورد. |
|
زمانی به خنجر، زمانی به گرز، |
همی ریخت آتش ز پولادِ بُرز. |
|
از آن زخمِ گوپالِ گیوِ دلیر، |
سران را همه سر شد از جنگ سیر؛ |
|
وز آن پس، گرفتندش اندر میان؛ |
چنان لشکری گُشْن و شیری ژیان! |
3190 |
ز نیزه، نیستان شد آوردگاه؛ |
بپوشید دیدارِ خورشید و ماه. |
|
غمی شد دلِ شیر در نَیْسِتان؛ |
ز خون، نَیْسِتان کرد چون مَیْسِتان. |
|
از ایشان، فراوان بیفگنْد گیو؛ |
ستوه آمدند آن سوارانِ نیو. |
|
به نَسْتیْهَنِ گُرد گلباد گفت، |
که: "این کوِهِ خاراست، گر یال و سُفت!" |
|
همه خسته و بسته گشتند باز، |
به نزدیکِ پیرانِ گردنفراز. |
3195 |
همه غار و هامون پر از کشته بود؛ |
ز خون، خاک چون ارغوان گشته بود. |
|
خروش آمد و نالۀ کرّنای؛ |
همی کوه را دل برآمد ز جای. |
|
به نزدیکِ کیخسرو آمد دلیر، |
پر از خون بر و چنگ بر سانِ شیر. |
|
بدو گفت: "کای شاه! دل شاد دار؛ |
خِرَد یار دار و تن آزاد دار. |
|
یکی لشکر آمد پسِ ما به جنگ، |
چو گلباد و تستیهنِ تیزْچنگ. |
3200 |
چنان بازگشتند هر کس که زیست، |
که بر یال و برْشان بباید گریست. |
|
گذشته ز رستم، به ایران سوار |
ندانم که با من کند کارْزار." |
|
از او، شاد شد خسروِ پاکدین؛ |
ستودش فراوان و کرد آفرین. |
|
بخوردند چیزی کجا یافتند؛ |
سویِ راه بیراه بشتافتند. |
|
چو ترکان به نزدیکِ پیران شدند، |
چنان خسته و زار و گریان شدند، |
3205 |
برآشفت پیران؛ به گلباد گفت، |
که: "چونین شگفتی نشاید نِهفت: |
|
چه کردید با گیو و خسرو کجاست؟ |
سخن بر چه سان رفت؟ برگوی، راست." |
|
بدو گفت گلباد: "کای پهلوان! |
به پیشِ تو گر برگشایم زبان، |
|
که: گیوِ دلاور به گُردان چه کرد، |
دلت سیر گردد ز دشتِ نبرد. |
|
فراوان، به لشکر، مرا دیدهای؛ |
نبردِ مرا هم پسندیدهای. |
3210 |
همانا که گوپال بیش از هَزار، |
گرفتی ز دستِ من آن نامدار. |
|
سرش، ویژه، گفتی که سِندان شدهست؛ |
بر و ساعدش پیلْدندان شدهست. |
|
من آوَرْدِ رستم بسی دیدهام؛ |
ز جنگاوران، نیز بشنیدهام. |
|
به زخمش، ندیدم چنان پایدار |
نه در پیچش و گردشِ کارْزار. |
|
همی، هر زمان، تیز و جوشان شدی؛ |
به نُوَّی، چو پیلِ خروشان شدی." |
3215 |
برآشفت پیران؛ بدو گفت: "بس! |
که ننگ است، از این یادکردن به کس. |
|
نه از یک سوار است چندین سخُن؟ |
تو آهنگِ آوَرْدِ مردان مکن. |
|
تو رفتیّ و نستیهنِ نامور؛ |
سپاهی به کَردارِ شیرانِ نر. |
|
کنون، گیو را ساختی پیلِ مست؛ |
میانِ یلان، گشت نامِ تو پست. |
|
چو ز این یابد افراسیاب آگهی، |
بیندازد از سر کلاهِ مِهی؛ |
3220 |
که دو پهلوانِ دلیر و سوار، |
چنین لشکری از درِ کارْزار، |
|
ز پیشِ سواری نمودند پشت، |
بسی از دلیرانِ توران بکُشت |
|
گُواژه بسی باشدت، با فُسوس؛ |
نه مردِ درفشیّ و پیلان و کوس." |
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی، ج 3: داستان سیاوش. تهران، سمت، 1386، ص140
.