داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
خواب دیدن سیاوش
چهارم شب اندر برِ ماهروی | به خواب اندرون بود با رنگ و بوی. | |
2090 | بلرزید و از خواب خیره بجست؛ | خروشی برآورد چون پیلِ مست. |
همی داشت اندر برش خوب چهر؛ | بدو گفت:«شاها! جه بودت؟» به مهر | |
خروشید و شمعی برافروختند؛ | برش، عود و عنبر همی سوختند. | |
بپرسید زِ او دختِ افراسیاب، | که:«فرزانه شاها! چه دیدی به خواب؟» | |
سیاوش بدو گفت:«کز خوابِ من، | لبت هیچ مگشای بر انجمن. | |
2095 | چنان دیدم، ای سروِ سیمین! به خواب، | که بودی یکی بیکران رودِ آب؛ |
یکی کوهِ آتش به دیگر کران؛ | گرفته لبِ آب نیزه وران. | |
ز یک سو شدی آتشِ تیز گرد؛ | برافروختی ز او سیاووشْ کَرد. | |
ز یک دست، آتش؛ز یک دست آب؛ | به پیش اندرون پیل و افراسیاب. | |
بدیدی مرا، رویْ کرده دُژم؛ | دمیدی بر آن آتشِ تیزْ دم.» | |
2100 | فریگیس گفت:«این جز از نیکُوی، | نباشد؛ یک امشب نگر نغنَوی! |
به گرسیوز آید همه بختِ شوم؛ | شود کشته، بر دستِ خاقانِ روم.» | |
سیاوش سپه را سراسر بخواند؛ | به درگاهِ ایوان ، زمانی بماند. | |
پسیچید و بنشست،خنجر به چنگ؛ | طلایه فرستاد بر سویِ گنگ. | |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت، | سوارِ طلایه بیامد ز دشت، | |
2105 | که:«افراسیاب و فراوان سپاه | پدید آمد از دور، تازان به راه.» |
ز نزدیکِ گرسیوز آمد نوند، | که:«بر چارۀ جان، میان را ببند؛ | |
نیامد، ز گفتارِ من هیچ سود؛ | از آتش،ندیدم بجز تیره دود. | |
نگر تا چه باید کنون ساختن! | سپه را کجا باید انداختن!» | |
سیاوش ندانست بازارِ اوی؛ | همی راست دانست گفتارِ اوی. | |
2110 | فریگیس گفت:«ای خردمند شاه! | مکن هیچ گونه به ما در نگاه. |
یکی بارۀ گامزن برنشین؛ | مباش ایچ ایمن به توران زمین. | |
تو را زنده باید که مانی به جای؛ | سرِ خویش گیر و کسی را مپای.» | |
.
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
نامه نوشتن سیاوش به افراسیاب
2045 | دبیر پژوهنده را پیش خواند؛ | سخنهایِ آگنده را بَرفشاند. |
نخست آفریننده را یاد کرد؛ | ز وامِ خِرد، جانش آزاد کرد. | |
از آن پس خرد را ستایش گرفت؛ | اَبَر شاه توران نیایش گرفت، | |
که:«ای شاهِ پُرداد و بهْ روزگار! | زمانه مبادا ز تو یادگار! | |
مرا خواستی؛ شاد گشتم بدان، | - که بادا نشستِ تو با موبدان! | |
2050 | دو دیگر فریگیس را خواستی؛ | به مهر و وفا دل بیاراستی. |
فریگیس نالنده بود این زمان، | به لب، ناچَران و به تن ، ناچمان. | |
بخفت و مرا پیش بالین ببست؛ | میانِ دو گیتیش بینم نشست. | |
مرا دل پر از رای و دیدارِ توست؛ | که کشور پر از گنج و کَردار توست. | |
ز نالندگی چون سبکتر شود، | فدایِ تنِ شاهِ کشور شود. | |
2055 | بهانه مرا نیز آزارِ اوست؛ | نهانم پر از درد و تیمارِ اوست.» |
چو نامه به مُهر اندر آمد، بداد | به زودی، به گرسیوزِ بد نژاد. | |
دلاور سه اسپِ تکاور بخواست؛ | همی تاخت یکسر شب و روز، راست. | |
چهارم بیامد به درگاهِ شاه، | پر از بد زبان و روان پر گناه. | |
فراوان بپرسیدش افراسیاب ، | چو دیدش پر از رنج و سر پر شتاب. | |
2060 | «چرا با شتاب آمدی- گفت شاه: | چگونه سپردی چنین دورْ راه؟» |
ورا گفت:«چون تیره شد رویِ کار، | نشاید شمَردن به بد روزگار. | |
سیاوش نکرد ایچ در من نگاه؛ | پذیره نیامد مرا خود به راه. | |
سخن نیز نشنید و نامه نخواند؛ | مرا، پیشِ تختش، به پایان نشاند. | |
از ایران، بدو نامه پیوسته بود؛ | به ما بر درِ شهرِ او بسته بود. | |
2065 | سپاهی ز روم و سپاهی زِ چین؛ | همی هر زمان ، بر خروشد زمین. |
تو در کارِ او گر درنگ آوری، | مگر باد از آن پس به چنگ آوری! | |
اگر دیر گیری تو جنگ آورد؛ | دو کشور ، به مردی ، به چنگ آورد؛ | |
وگر سوی ایران براند سپاه، | که یارد شدن پیشِ او کینه خواه؟ | |
تو را کردم آگه ز دیدارِ خویش؛ | از این پس بپیچی زِ کردارِ خویش.» | |
2070 | چو بشنید افراسیاب این سخن، | بر او تازه شد روزگارِ کهن. |
به گرسیوز ، از خشم پاسخ نداد؛ | دلش گشت پر آتش و سر چو باد. | |
بفرمود تا برکشیدند نای، | همان صَنج و شیپور و هندیْ درای. | |
بِرون آمد از گنگ، خندان بهشت؛ | درختی ز کینه به نوّی بکشت. | |
بدانگه که گرسیوزِ پرفریب | گران کرد بر زینِ دوالِ رِکیب، | |
2075 | سیاوش به پرده درآمد به درد، | تنش لرز لرزان و رخساره زرد. |
فریگیس گفت:«ای گوِْ شیرْچنگ! | چه بودت که دیگر شده ستی، به رنگ؟« | |
چنین پاسخ داد که:« ای خوبْروی! | به توران، سیه شد مرا آبِ روی | |
بدین سان که گفتارِ گرسیوز است، | ز پرگار، بهرِه مرا مرکز است.» | |
فریگیس بگرفت گیسو به دست؛ | گل و ارغوان را ، به فندق، بخَست. | |
2080 | پر از خون شد آن بُسَُّدِ مشکبوی؛ | بکََفْت و پر از آب و خون کرد روی. |
همی مُشک بارید بر کوهِ سیم؛ | دو لاله، ز خوشّاب، شد به دو نیم. | |
همی کند موی و همی ریخت آب، | ز گفتار و کردارِ افراسیاب. | |
بدو گفت:«کای شاهِ گردنفراز! | چه سازی، کنون؟ زود، یگشای راز. | |
پدر خود دلی دارد از تو بدرد؛ | از ایران ، نیاری سخن یاد کرد. | |
2085 | سویِ روم، ره با درنگ آیدت؛ | نپویی سویِ چین که ننگ آیدت. |
ز گیتی، که را گیری اکنون پناه؟ | پناهت خداوندِ خورشید و ماه! | |
ستم باد بر جانِ او ماه و سال، | کجا بر تنِ تو شود بدسگال!» | |
همی گفت:«گرسیوز اکنو ن ز راه | همانا بیامد به نزدیکِ شاه.» | |
.
.
2045: «استاد ستایش از آفریننده را وامی پنداشته است که همواره بر گرد« دمی است و او می باید، به یاری خرد آن را بتوزد و بگزارد. سیاوش با توختن و گزاردن این وام، جانش را از بند می رهاند و کاری را که بر او بایسته است به انجام میرساند.»کزازی-455
2051: ناچران و ناچمان :کنایه از بیماری فریگیس که از خوردن می پرهیزد و توانا به راه رفتن نیست
2052: فریگیس در بستر بیماری است و من مجبورم کنارش باشم چون بیم آن دارم از دنیا برود
2057: دلاور: گرسیوز
2073: بهشت گنگ: شری که پایتخت افراسیاب بود.
2078:مرکز پرگار یک نقطه است که کنایه از هیچ بهره نداشتن است
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش
1936 | برآراست گرسیوزِ دامساز، | دلی پر زکینه، سری پر ز راز. |
چو نزدیکِ شهرِ سیاوش رسید، | ز لشکر، زباناوری برگزید. | |
بدو گفت:«رَوْ؛ با سیاوش بگوی، | که:" ای با گهر ْ مهتر نامجوی! | |
به جان و سرِ شاهِ توران سپاه، | به جانِ و سر و تاجِ کاوس شاه، | |
1940 | که از بهرِ من برنخیزی ز گاه؛ | نه پیشِ من آیی، پذیره به راه؛ |
که تو ز آن فزونی به فرهنگ و بخت، | به فرّ و نژاد و به تاج و به تخت، | |
که هر باد را بَست باید میان، | تهی کردن، آن جایگاهِ کَیان."» | |
فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛ | زمین را ببوسید کو را بدید. | |
چو پیغام گرسیوز، او را بگفت، | سیاوش غمی گشت اندر نِهفت. | |
1945 | پر اندیشه بنشست، بیدار دیر؛ | به دل، گفت:«رازی است این را به زیر.» |
چو گرسیوز آمد به درگاه ِ اوی، | پیاده بیامد ز ایوان به کوی. | |
بپرسیدش از راه و از کارِ شاه، | ز رسم سپاه و تخت و کلاه. | |
پیامِ سپهدارِ توران بداد؛ | سیاوش ز پیغام او گشت شاد. | |
چنین داد پاسخ که:«با یادِ اوی، | نتابم ز تیغ و ز الماس روی. | |
1950 | من اینک کمر بر میان بسته ام؛ | عنان با عنانِ تو پیوسته ام. |
سه روز اندر این گلشنِ نو بهار، | بباشیم و از باده گیریم کار؛ | |
که گیتی سپنج است، پر درد و رنج؛ | بَد آن را که با غم بُوَد، در سپنج!» | |
چو بشنید گفتِ خردمندْشاه، | بپیچید گرسیوزِ کینه خواه. | |
به دل گفت:«ار ایدون که با من به راه | سیاوش بیاید به نزدیکِ شاه، | |
1955 | بدین شیرْمردی و چندین خِِرَد | گُمانِ مرا زیر ِ پی بسْپَرَد. |
سخن گفتنِ من شود بی فروغ؛ | شود، پیشِ وی، چارۀ من دروغ. | |
یکی چاره باید کنون ساختن؛ | دلش را به راهِ بد انداختن.» | |
زمانی همی بود و خامُش بماند؛ | دو چشمش به رویِ سیاوش بماند. | |
فرو ریخت از دیدگان آبِ زرد؛ | به آبِ دو دیده همی چاره کرد. | |
1960 | سیاوش ورا دید پر آبْ چهر، | به سانِ کسی کو بپیچد ز مهر |
بدو گفت،نرم:«ای برادر! چه بود؟ | غمی هست کآن را نشاید شنود.؟ | |
گر از شاهِ توران شده ستی دژم، | به دیده در آوردی از درد نم، | |
من اینک همی با تو آیم به راه؛ | کنم جنگ با شاهِ توران سپاه؛ | |
بدان تا ز بهرِ چه آزاردَت؛ | چرا کِهتر از خویشتن داردت! | |
1965 | وگر دشمنی آمده ستت پدید | که تیمار و رنجَش بباید کشید، |
من اینک، به هر کار یارِ توام؛ | چو جنگ آوری مایه دارِ توام؛ | |
ور ایدون که نزدیکِ افراسیاب، | تو را تیره گشته ست بر خیره آب، | |
به گفتارِ مردِ دروغ آزمای، | کسی برتر از تو گرفته ست جای، | |
همه رازِ این کار با من بگوی؛ | که تا باشمت، زاین غمان چاره جوی.» | |
1970 | بدو گفت گرسیوز:«ای نامدار! | مرا این سخن نیست با شهریار. |
نه از دشمنی آمده ستم به رنج، | نه از چاره دورم به مردیّ و گنج. | |
ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست؛ | که یاد آمدم آن سخنهای راست: | |
نخستین ز تور اندر آمد بَدی، | که برخاست ز او فرّهِ ایزدی. | |
شنیدی که با ایرجِ کم سخن، | به آغاز، کینه برافگند بُن؛ | |
1975 | وز آن جایگه، تا به افراسیاب، | ز کین، گشته توران و ایران خراب. |
به یک جای هرگز نیامیختند؛ | ز بند و خرد، دور بگریختند. | |
سپهدارِ توران از آن بتّر است؛ | کنون، گاوِِ پیسه به چرم اندر است. | |
ندانی تو خویِ بدش، بی گمان؛ | بمان تا بیاید بدی را زمان. | |
نخستین ز اغریرٍث اندازه گیر، | که بر دستِ او کشته شد خیرْخیرْ؛ | |
1980 | برادر، هم از کالبد هم ز پشت؛ | چنان پر خرد بیگنه را بکشت! |
وز آن پس بسی نامور بیگناه | شده ستند، بر دست او بر تباه. | |
مرا زین سخن ، ویژه، اندوه تست | - که بیدار دل بادی و تندرست! | |
تو تا آمده ستی بدین بوم و بر، | کسی را نیامد ز تو بد به سر. | |
همه مردمی جستی و راستی، | جهان را به دانش بیاراستی. | |
1985 | کنون، خیره، اهریمنِ دلِْ گُسِل | ورا از تو کرده ست پر داغ دل. |
دلی دارد از تو پر از درد و کین؛ | ندانم چه خواهد جهان آفرین! | |
تو دانی که من دوستدارِ توام | به هر نیک و بد وِیژهْ یار توام. | |
مبادا که فردا گمانی بَری، | که من بودم آگه از این داوری!» | |
سیاوش بدو گفت:«مندیش از این؛ | که یار است با من جهان آفرین. | |
1990 | سپَهبد جز این کرد ما را امید، | که بر من شب آرَد به روزِ سپید! |
گر آزار بودیش در دل ز من | سرم برنیفراختی ز انجمن. | |
ندادی به من کشور و تاج و گاه، | بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه. | |
کنون با تو آیم به درگاه ِ اوی؛ | درخشان کنم تیره گون ماهِ اوی. | |
هر آنجا که روشن شود راستی ، | فروغَ دروغ آوَرَد کاستی. | |
1995 | نمایم دلم را به افراسیاب، | درخشانتر از برْسپهر آفتاب. |
تو دل را بجز شادمانه مدار؛ | روان را به بد در گمانه مدار. | |
کسی کو دَمِ اژدها بسپَرَد، | ز رایِ جهان آفرین نگذرد.» | |
بدو گفت گرسیوز:«ای مهربان! | تو او را بدان سان که دیدی، مدان؛ | |
دو دیگر به جایی که گردان سپهر | شود تند و چین اندر آرَد به چهر، | |
2000 | خردمند را کرد باید فسون، | که از چنبرِ او سر آرد بِرون. |
بدین دانشِ و این دلِ هوشمند، | بدین بُرز بالا و رایِ بلند، | |
ندانی همی چاره از مهر، باز؛ | نباید که بختِ بد آید فراز! | |
همه مر تو را بند و تُنبُل فروخت؛ | به اَروند، چشمِ خرد را بدوخت: | |
نخست آنکه داماد کردت، به دام؛ | به خیره، شدی ز آن سخن شادکام؛ | |
2005 | دو دیگر کِت از خویشتن دور کرد؛ | به رویِ بزرگان یکی سور کرد؛ |
بدان تا تو گستاخ گشتی بدوی؛ | فرو ماند ، اندر جهان، گفت و گوی. | |
تو را هم ز اغریرثِ هوشمند، | فزون نیست خویشیّ و پیوند و بند. | |
میانش، به خنجر به دو نیم کرد؛ | سپه را به کردارِ بد بیم کرد. | |
نِهانش بَتر ز آشکارا کنون؛ | چنین دان و ایمن مشو ز او ، به خون | |
2010 | مرا هر چه اندر دل اندیشه بود، | خَرَد بود و از هر دری پیشه بود، |
همان آزمایش بُد از روزگار | از این کینه ور تیره دل شهریار، | |
همه یک به یک پیشِ تو راندم؛ | چو خورشیدِ تابنده ، برخواندم. | |
به ایران پدر را بینداختی؛ | به توران زمین، جایگه ساختی. | |
چنین دل بدادی به گفتار اوی؛ | بگشتی همی گردِ تیمار اوی. | |
2015 | درختی بُد این خود نشانده به دست، | که بُد بار او زهر و برگش کبَست.» |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد، | پر افسون دل و لب پر از بادِ سرد. | |
سیاوش نگه کرد خیره بدوی، | ز دیده نهاده، به رخ بر ، دو جوی. | |
چو یاد آمدش روزگارِ گزند، | کز او بگسلد مهرْ چرخِ بلند، | |
نماند بر او بر بسی روزگار، | به روز جوانی سر آیدش کار، | |
2020 | دلش گشت پر درد و رخساره زرد؛ | پر از غم روان، لب پر از بادِ سرد. |
بدو گفت:«هر چون همی بنگرم، | به پادْافرهِ بد نه اندر خورم. | |
به گفتار و کردار از پیش و پس، | ز من هیچ ناخوب نشنید کس. | |
چو گستاخ شد دست با گنجِ اوی، | بپیچد همانا دل از رنجِ اوی. | |
اگر چه بد آید همی بر سرم، | ز رای و ز فرمان او نگذرم. | |
2025 | بیایم کنون با تو من بی سپاه؛ | ببینم که از چیست آزارِ شاه.» |
بدو گفت گرسیوز:« ای نامجوی! | تو را آمدن پیش او نیست روی. | |
به پای، اندر آتش نباید شدن؛ | نه پیشِ بلا داستانها زدن. | |
همی خیره، بر بد شتاب آوری؛ | سرِ بختِ خندان به خواب آوری. | |
تو را من همانا ، بَسَم پایمرد؛ | بر آتش یکی بر زنم بادِ سرد. | |
2030 | یکی پاسخ نامه باید نبشت؛ | پدیدار کردن ، همه خوب و زشت. |
ز کین گر ببینم سر ِ او تهی، | درخشان شود روزگارِ بهی. | |
سواری فرستم به نزدیکِ تو؛ | درخشان کنم رایِ تاریکِ تو. | |
امید استم از کردگارِ جهان، | شناسندۀ آشکار و نهان، | |
کز این بازگردد سوی راستی؛ | شود دور از او کژّی و کاستی؛ | |
2035 | وگر بینم اندر سرش هیچ تاب، | هیونی فرستم، هم اندر شتاب. |
تو، زآن سان که باید، به زودی بساز؛ | مکن کار بر خویشتن بر، دراز. | |
نه دور است از ایدر، به هر کشوری؛ | به هر نامداری و هر مهتری: | |
صدو بیست فرسنگ از ایدر به چین، | همان سیصد و چل به ایران زمین. | |
از این سو، همه دوستدار تواند؛ | وگر بندۀ شهریارِ تواند؛ | |
2040 | وز آن سو، پدرآرزومند توست؛ | جهان بنده و شهر پیوندِ توست. |
به هر سو یکی نامه ای کن دراز؛ | پسیچیده باش و درنگی مساز.» | |
سیاوش به گفتار او بنگرید؛ | چنان، جانِ بیدار او بِغنوید. | |
بدو گفت:«از این در که رانی سخن، | ز گفتار و رایت نگردم، ز بُن. | |
تو خواهشگری کن؛ مرا ز او بخواه؛ | همه راستی جوی و فرمان و راه». | |
.
.
.
.