انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

یافتن گیو کیخسرو را

.

.

داستان را با صدای فریما قباد  از اینجا بشنوید

.

یافتن گیو کیخسرو را[1]

 

 

چنان بُد که روزی پر اندیشه بود؛

به پیشش، یکی نامور بیشه بود.

 

بدان مرغزار اندر آمد، دُژم؛

جهان خرّم و مرد را دل بِغَم.

3040

زمین سبز و جویی پر از آب دید؛

همه جایِ آرامش و خواب دید.

 

فرود آمد و اسپ را درگذاشت؛

بخفت و همی دل پراندیشه داشت.

 

همی گفت: "مانا که دیوِ پلید

بَرِ پهلوان بُد که آن خواب دید!

 

ز کیخسرو ایدر نبینم نشان؛

چه دارم همی خویشتن را کَشان؟

 

کنون گر به رزم‌اند یارانِ من،

به بزم اندرون غمگساران من؛ 

 3045

یکی نامجوی و دگر شادْروز؛

مرا بخت بر گنبد آوَرْد گُوز.

 

همی برفشانم، به خیره، زمان؛

خمیده، روانم، چو خَمِّ کمان.

 

همانا که خسرو ز مادر نزاد؛

وگر زاد، دادش زمانه به باد.

 

ز جُستن، مرا رنج و سختی‌ست بهر؛

انوشه کسی کو بمیرد، به زهر!"

 

سری پُر ز غم، گِردِ آن مرغزار،

همی گشت، شه را کُنان خواستار. 

 3050

یکی چشمه‌ای دید، تابان ز دور؛

یکی سروْبالا، دلارامْ پور.

 

یکی جام پر می گرفته به چنگ؛

به سر بر، زده دسته‌ای بوی و رنگ.

 

ز بالایِ او، فرّهِ ایزدی

پدید آمد و رایتِ بخردی.

 

تو گفتی که با طوق بر تختِ عاج

نشسته‌ست، بر سر ز بیجاده تاج.

 

همی بویِ مهر آمد، از رویِ اوی؛

همی زیبِ تاج آمد، از مویِ اوی. 

 3055

به دل، گفت گیو: "این جز از شاه نیست؛

چنین چهره جز در خورِ گاه نیست."

 

پیاده، بدو گیو بنْهاد روی؛

چو تنگ اندر آمد یلِ شاهجوی،

 

گِرِه سست شد بر درِ رنجِ اوی؛

پدید آمد آن نامور گنجِ اوی.

 

چو کیخسرو از چشمه او را بدید،

بخندید و شادان دلش بردمید.

 

به دل، گفت: "کاین گُّرد جز گیو نیست؛

بر این مرز، خود ز این نشان نیو نیست. 

 3060

مرا کرد خواهد همی خواستار؛

به ایران بَرَد، تا بُوَم شهریار."

 

بدو گفت گیو: "ای گَوِ سرفراز!

خِرَد را به نامِ تو آمد نیاز.

 

بر آنم که پورِ سیاوش تُوِی؛

ز تخم کیانیّ و کیخسروی."

 

چنین داد پاسخ ورا شهریار،

که: "تو گیوِ گودرزی، ای نامدار!"

 

بدو گفت گیو: "ای سرِ راستان!

ز گودرز با تو که زد داستان؟ 

 3065

ز گشواد و گیوت که داد آگهی؟

-که با خرّمی بادی و فرّهی!"

 

بدو گفت کیخسرو: "ای شیرْمرد!

مرا مادر این از پدر یاد کرد؛

 

که از فرِّ یزدان گشادی سُخُن،

بدانگه که اندرزش آمد به بُن.

 

همی گفت با نامور مادرم،

که ایدر چه آید ز بد بر سرم.

 

سرانجام، کیخسرو آید پدید؛

به جای آوَرَد بندها را کلید. 

 3070

بدانگه که گردد جهاندارِ نیو،

از ایران بیاید سرافراز گیو

 

مر او را سویِ تختِ ایران برد؛

برِ نامداران و شیران برد.

 

جهان را، به مردی، به پای آورد؛

همان کینِ ما را به جای آورد."

 

بدو گفت گیو: "ای سرِ سرکشان!

ز فرِّ بزرگی، چه داری نشان؟

 

نشانِ سیاوش پدیدار بود؛

چو بر گلسِتان نقطۀ قار بود.

3075

تو بگشای و بنمای بازو به من؛

نشانِ تو پیداست، بر انجمن."

 

برهنه تنِ خویش بنْمود شاه؛

نگه کرد گیو آن نشانِ سیاه،

 

که میراث بود از گهِ کیقَباد؛

درستی بدان بُد کَیان را نژاد.

 

چو گیو آن نشان دید، بردش نماز؛

همی ریخت آب و همی گفت راز.

 

گرفتش به بر شهریارِ زمین؛

ز شادی، بر او بر، گرفت آفرین. 

 3080

از ایران بپرسید و از تختِ شاه؛

ز گودرز و از رستمِ کینه‌خواه.

 

بدو گفت گیو: "ای جهاندارْ کَی!

جهاندارِ دارندۀ خوب و زشت

سرافراز و بیدار و فرخنده‌پَی!

مرا گر سپردی سراسر بهشت،

 

همان هفت کشور، به شاهْی جهان،

نهادِ بزرگیّ و تاجِ مِهان،

 

نبودی دلِ من بدین خرّمی،

که رویِ تو دیدم، به تورانْ‌زمی. 

 3085

که داند به ایران که من زنده‌ام،

به خاکم، وگر بآتش افگنده‌ام!

 

سیاووش را زنده گر دیدمی،

 ز تیمار و رنجش بپرسیدمی.

 

 سپاس از جهاندار کاین رنج ِسخت،

به شادیّ و خوبی، سرآوَرْد بخت!"

 

برفتند از آن بیشه هر دو به راه؛

بپرسید خسرو ز کاوسْ‌شاه؛

 

وز آن هفت‌ساله غم و دردِ اوی،

ز گستردن و خواب و از خُوَرْدِ اوی. 

 3090

همی گفت با شاه ،گیو آن سخُن

که دادارِ گیتی چه افگند بُن.

 

همان خوابِ گودرز و رنجِ دراز؛

خور و پوشش و درد و آرام و ناز؛

 

ز کاوس، کِش سال بفگنْد فر؛

ز دردِ پسر، گشت بی پای و پر.

 

از ایران، پراگنده شد رنگ و بوی؛

سراسر، به ویرانی آوَرْد روی.

 

دلِ خسرو، از درد و رنجش، بسوخت؛

به کَردارِ آتش، رُخَش برفروخت. 

 3095

بدو گفت: "کاکنون، ز رنجِ دراز،

تو را بردمد بخت و آرام و ناز؛

 

مرا چون پدر باش و با کس مگوی؛

ببین تا زمانه چه آرَد به روی!"

 

شهنشه نشست از برِ اسپِ گیو؛

همی رفت، پیش اندرون، گیوِ نیو.

 

یکی تیغِ هندی گرفته به چنگ،

هر آن کس که پیش آمدی بی‌درنگ،

 

زدی گیوِ بیدارْدل گردنش؛

به زیرِ گِل اندر، فگندی تنش. 

 3100

برفتند سویِ سیاووشْگِرد؛

چو آمد دو تن را دل و هوش گِرد،

 

فریگیس را نیز کردند یار؛

نِهانی، بر آن بر نهادند کار،

 

که هر سه به راه اندر آرند روی،

نِهان از دلیرانِ پرخاشجوی.

 

فریگیس گفت: "ار درنگ آوریم،

جهان بر دلِ خویش تنگ آوریم؛

 

از این، آگهی یابد افراسیاب؛

نسازد به خورد و نیازد به خواب. 

 3105

بیاید، به کَردارِ دیوِ سپید؛

دل از جانِ شیرین شود ناامید.

 

یکی را ز ما زنده اندر جهان،

نبینند بیش، آشکار و نِهان.

 

جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است؛

همه مرزها جای آهِرمْن است.

 

اگر آگهی یابد آن مردِ شوم،

برانگیزد آتش ز آبادْ بوم.

 

یکی مرغزار است از ایدر نه دور،

به یکسو ز راهِ سوارانِ تور. 

 3110

تو با گیو و زین و لگامِ سیاه،

بَرو سویِ آن مرغزاران، پگاه.

 

به بالا برآیی، یکی مرغزار

ببینی به کَردارِ خرّم بهار.

 

یکی جویبار است و آبِ روان؛

ز دیدارِ او، تازه گردد روان.

 

چو خورشید بر تیغِ گنبد شود،

درِ خواب راهِ سپهبَد شود،

 

گَله هرچه هست اندر آن مرغزار،

به آبشخور آید سوی جویبار. 

 3115

به بهزاد، بنمای زین و لگام؛

چو او رام گردد، تو بردار گام.

 

بَرو نزدِ او تنگ و بنمای چهر؛

بیارای و بِپْسای رویش، به مهر.

 

سیاوش چو گشت از جهان ناامید،

بر او تیره شد رویِ روزِ سپید،

 

چنین گفت شبرنگِ بهزاد را،

که: "فرمان مَبر، زین سپس، باد را.

 

همی باش بر کوه و در مرغزار؛

چو کیخسرو آید تو را خواستار، 

 3120

ورا بارگی باش و گیتی بکوب؛

ز دشمن زمین را، به نعلت، بروب."

 

نشست از بر اسپْ سالارِ نیو؛

پیاده همی رفت، در پیش، گیو.

 

بدان تندْبالا نهادند روی،

چنانچون بُوَد مردمِ چاره‌جوی.

 

فَسیله چو آمد به تنگی فراز،

بخوردند سیر آب و گشتند باز،

 

نگه کرد بهزاد؛ کَیْ را بدید؛

یکی بادِ سرد از جگر بر کشید. 

 3125

بدید آن نشستِ سیاوش، پلنگ؛

رِکیب دراز و جُنایِ خدنگ.

 

همی داشت در آبخور پایِ خویش؛

از آنجا که بُد، دست ننهاد پیش.

 

چو کیخسرو او را بآرام یافت،

بپویید و با زین سویِ او شتافت.

 

بمالید بر چشمِ او دست و روی؛

بر و یال بپْسود و بشْخود موی.

 

لگامش به سر کرد و زین برنهاد؛

همی از پدر کرد، با درد، یاد. 

 3130

چو بنشست بر زین و بفشارْد ران،

برآمد ز جای آن هیونِ گران.

 

به کَردارِ بادِ هوا، بردمید؛

بپرّید و از گیو شد ناپدید.

 

غمی شد دلِ گیو و خیره بماند؛

بدان خیرگی، نامِ یزدان بخواند.

 

همی گفت: "کآهِرمْنِ چاره‌جوی

یکی بارگی گشت و بنمود روی.

 

کنون، جانِ خسرو شد و رنجِ من؛

همه رنج بُد، در جهان، گنجِ من." 

 3135

چو یک نیمه بُبْرید از آن کوه شاه،

گران کرد باز آن عِنانِ سیاه.

 

همی بود تا پیشِ او رفت گیو؛

چنین گفت بیدارْدل شاهِ نیو،

 

که: "شاید که اندیشۀ پهلوان،

کنم آشکارا، به روشن‌روان."

 

بدو گفت گیو: "ای شهِ سرفراز!

سَزد کآشکارا بُوَد بر تو راز.

 

تو، از ایزدی فرّ و بُرزِ کَیان،

به موی اَندر آیی؛ ببینی میان." 

 3140

بدو گفت: "از این اسپِ فرّخْ‌نژاد،

یکی بر دل اندیشه آمدْت یاد؛

 

چنین کردی اندیشه، ای پهلوان!

که: آهِرْمن آمد، برِ ِ این جوان.

 

کنون، رفت و رنجِ مرا کرد باد؛

پر از غم روانِ من و دیوْ شاد!"

 

ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو؛

همی آفرین خوانْد بر شاهِ نیو،

 

که: "روز و شبان بر تو فرخنده باد!

دلِ بدسگالانِ تو کنده باد! 

 3145

که با برز و اورندی و رای و فر؛

تو را داد داور هنر با گهر."

 

ز بالا، به ایوان نهادند روی،

پراندیشه مغز و روان راهجوی.

 

چو نزدِ فریگیس رفتند باز،

سخن رفت چندی ز راهِ دراز؛

 

بدان تا نِهانی بُوَد کارشان؛

نباشد کَس آگه ز بازارشان.

 

فریگیس چون رویِ بهزاد دید،

شد از آبِ دیده رُخَش ناپدید. 

 3150

دو رخ را به یال و برش برنِهاد؛

ز دردِ سیاوش، همی کرد یاد.

 

چو آبِ دو دیده پراگنده کرد،

سبک، سر سویِ گنجِ آگنده کرد.

 

به ایوان، یکی گنج بودش نِهان؛

نبُد ز آن کسی آگه، اندر جهان.

 

یکی گنجِ آگنده دینار بود؛

گهر بود و یاقوتِ بسیار بود.

 

 همان گنجِ گوپال و برگستوان؛

همان خنجر و تیغ و گرزِ گران. 

 3155

درِ گنج بگشاد پیشِ پسر،

پر از خون رخ، از درد خسته‌جگر.

 

چنین گفت با گیو: "کای بُرده رنج!

ببین تا ز گوهر چه خواهی، ز گنج!

 

ز دینار و از گوهرِ شاهوار،

ز یاقوت و از تاجِ گوهرنگار.

 

همه پاسبانیم و گنج آنِ توست؛

فِدی کردنِ جان و رنج آن ِ توست."

 

ببوسید پیشش زمین پهلوان؛

بدو گفت: "کای مهترِ بانوان! 

 3160

زمین، از تو، گردد بهارِ بهشت؛

سپهر، از تو، راند همی خوب و زشت.

 

جهان، پیشِ فرزندِ تو، بنده باد!

سرِ بد سگالانش افگنده باد!"

 

چو افگند برخواسته چشمْ گیو،

گزین کرد درعِ سیاووشِ نیو.

 

ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند،

ببردند، چندانکه بر تافتند.

 

همان تَرگ و پر مایه برگستوان،

سِلیحی که بود از درِ پهلوان. 

 3165

درِ گنج را کرد شاه استوار؛

به راهِ بیابان، برآراست کار.

 

چو این کرده شد، برنهادند زین

بر آن بادْپایانِ باآفرین.

 

فریگیس تَرگی به سر بر نهاد؛

برفتند هر سه، به کَردارِ باد.

 

سران سویِ ایران نهادند گرم،

نِهانی، چنانچون بُوَد، نرمْ‌نرم.

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین. نامۀ باستان، ج. سوم: داستان سیاوش، تهران: 1382. ص 135

.

.3043- گیو که از یافتن کیخسرو نا امید شده بود  شک می کند که خواب گودرز کار اهریمن بوده است .

3055 -کیخسرو رنگ و بوی آشنا و پادشاهی داشت.

3057 - گیو پیاده به سوی کیخسرو می رود چون فکر می کند و شاه است.

 3060تا3061و 3043 تا 3049 - گفتگوی درونی  گیو با خودش 

3075- نقطه قار یعنی نقطه سیاه- خال- کیخسرو خالی داشت که نشان سیاوش بود.

3125- اسب سیاوش از دیدن کیخسرو ، آه می کشد.

3126 تا 3133- کیخسرو ، بهزاد اسب سیاوش را نوازش می کند و آن را لگام و زین می اندازد و سوارش شده و بهزاد مانند باد می پرد و از برابر چشمان گیو ناپدید می شوند.

3134تا 3135- گفتگوی گیو با خودش: اهریم خود را به شکل اهریمن در آورده و همه رنج مرا به باد داد.

3152- فریگیس گنج پنهان داشت .

3163-فریگیس در گنج را باز کرده و به گیو می گوید این ها همه پاداش رنج توست گیو از میان آنها زره سیاوش را انتخاب می کند.

درع: زره 

3167-بادپایان : اسب


زره سیاوش در داستان فرود سیاوش بر تن گیو است و بیژن هنگام نبردهایش آن را از پدر می گیرد.

نحست ،هنگامی که بیژن  می خواهد به جنگ با فرود برود زره را از پدرش گیو می گیرد .تخوار ، مشاور فرود ودر کنارش ایستاده بود به فرود می گوید بیژن  فرزند عزیز گیو است و زره گیو را بر تن دارد و تیر و ژوپین بر آن کارگر نیست و خوب نیست با کشتن او دل شاه  و گیو را بشکند و در ضمن او هماورد بیژن نیست و  بهتر است اسبش را هدف بگیرد.


در نبرد با پلاشان نیز بیژن بار دیگر از پدر، زره سیاوش را می خواهد :


904 سلیح سیاوش مرا ده، به جنگ/ پس آنگه نکه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره / همی بست بیژن زره را گره


بیژن در این نبرد پیروز می شود.


نظرات 2 + ارسال نظر
سلام پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:53 ب.ظ

حقیقت من نظر دادن برایم سخت است چون تمام داستان را نمی دانم . یعنی دوستان شاهنامه خوانی را کنا رگذاشته اند .یا اینکه در سایتهای دیگر هستند .

فاطمه جان پیامت را گرفتم.

چرا دوستان دیگر نظر نمی دهند .

سلام
خوب شما نظری مینوشتید تا شاید جاتی دوباره به اینجا بدهید.
شما؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد