.
.
داستان را با صدای فریما قباد از اینجا بشنوید
.
یافتن گیو کیخسرو را[1] |
|
|
چنان بُد که روزی پر اندیشه بود؛ |
به پیشش، یکی نامور بیشه بود. |
|
بدان مرغزار اندر آمد، دُژم؛ |
جهان خرّم و مرد را دل بِغَم. |
3040 |
زمین سبز و جویی پر از آب دید؛ |
همه جایِ آرامش و خواب دید. |
|
فرود آمد و اسپ را درگذاشت؛ |
بخفت و همی دل پراندیشه داشت. |
|
همی گفت: "مانا که دیوِ پلید |
بَرِ پهلوان بُد که آن خواب دید! |
|
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان؛ |
چه دارم همی خویشتن را کَشان؟ |
|
کنون گر به رزماند یارانِ من، |
به بزم اندرون غمگساران من؛ |
3045 |
یکی نامجوی و دگر شادْروز؛ |
مرا بخت بر گنبد آوَرْد گُوز. |
|
همی برفشانم، به خیره، زمان؛ |
خمیده، روانم، چو خَمِّ کمان. |
|
همانا که خسرو ز مادر نزاد؛ |
وگر زاد، دادش زمانه به باد. |
|
ز جُستن، مرا رنج و سختیست بهر؛ |
انوشه کسی کو بمیرد، به زهر!" |
|
سری پُر ز غم، گِردِ آن مرغزار، |
همی گشت، شه را کُنان خواستار. |
3050 |
یکی چشمهای دید، تابان ز دور؛ |
یکی سروْبالا، دلارامْ پور. |
|
یکی جام پر می گرفته به چنگ؛ |
به سر بر، زده دستهای بوی و رنگ. |
|
ز بالایِ او، فرّهِ ایزدی |
پدید آمد و رایتِ بخردی. |
|
تو گفتی که با طوق بر تختِ عاج |
نشستهست، بر سر ز بیجاده تاج. |
|
همی بویِ مهر آمد، از رویِ اوی؛ |
همی زیبِ تاج آمد، از مویِ اوی. |
3055 |
به دل، گفت گیو: "این جز از شاه نیست؛ |
چنین چهره جز در خورِ گاه نیست." |
|
پیاده، بدو گیو بنْهاد روی؛ |
چو تنگ اندر آمد یلِ شاهجوی، |
|
گِرِه سست شد بر درِ رنجِ اوی؛ |
پدید آمد آن نامور گنجِ اوی. |
|
چو کیخسرو از چشمه او را بدید، |
بخندید و شادان دلش بردمید. |
|
به دل، گفت: "کاین گُّرد جز گیو نیست؛ |
بر این مرز، خود ز این نشان نیو نیست. |
3060 |
مرا کرد خواهد همی خواستار؛ |
به ایران بَرَد، تا بُوَم شهریار." |
|
بدو گفت گیو: "ای گَوِ سرفراز! |
خِرَد را به نامِ تو آمد نیاز. |
|
بر آنم که پورِ سیاوش تُوِی؛ |
ز تخم کیانیّ و کیخسروی." |
|
چنین داد پاسخ ورا شهریار، |
که: "تو گیوِ گودرزی، ای نامدار!" |
|
بدو گفت گیو: "ای سرِ راستان! |
ز گودرز با تو که زد داستان؟ |
3065 |
ز گشواد و گیوت که داد آگهی؟ |
-که با خرّمی بادی و فرّهی!" |
|
بدو گفت کیخسرو: "ای شیرْمرد! |
مرا مادر این از پدر یاد کرد؛ |
|
که از فرِّ یزدان گشادی سُخُن، |
بدانگه که اندرزش آمد به بُن. |
|
همی گفت با نامور مادرم، |
که ایدر چه آید ز بد بر سرم. |
|
سرانجام، کیخسرو آید پدید؛ |
به جای آوَرَد بندها را کلید. |
3070 |
بدانگه که گردد جهاندارِ نیو، |
از ایران بیاید سرافراز گیو |
|
مر او را سویِ تختِ ایران برد؛ |
برِ نامداران و شیران برد. |
|
جهان را، به مردی، به پای آورد؛ |
همان کینِ ما را به جای آورد." |
|
بدو گفت گیو: "ای سرِ سرکشان! |
ز فرِّ بزرگی، چه داری نشان؟ |
|
نشانِ سیاوش پدیدار بود؛ |
چو بر گلسِتان نقطۀ قار بود. |
3075 |
تو بگشای و بنمای بازو به من؛ |
نشانِ تو پیداست، بر انجمن." |
|
برهنه تنِ خویش بنْمود شاه؛ |
نگه کرد گیو آن نشانِ سیاه، |
|
که میراث بود از گهِ کیقَباد؛ |
درستی بدان بُد کَیان را نژاد. |
|
چو گیو آن نشان دید، بردش نماز؛ |
همی ریخت آب و همی گفت راز. |
|
گرفتش به بر شهریارِ زمین؛ |
ز شادی، بر او بر، گرفت آفرین. |
3080 |
از ایران بپرسید و از تختِ شاه؛ |
ز گودرز و از رستمِ کینهخواه. |
|
بدو گفت گیو: "ای جهاندارْ کَی! جهاندارِ دارندۀ خوب و زشت |
سرافراز و بیدار و فرخندهپَی! مرا گر سپردی سراسر بهشت، |
|
همان هفت کشور، به شاهْی جهان، |
نهادِ بزرگیّ و تاجِ مِهان، |
|
نبودی دلِ من بدین خرّمی، |
که رویِ تو دیدم، به تورانْزمی. |
3085 |
که داند به ایران که من زندهام، |
به خاکم، وگر بآتش افگندهام! |
|
سیاووش را زنده گر دیدمی، |
ز تیمار و رنجش بپرسیدمی. |
|
سپاس از جهاندار کاین رنج ِسخت، |
به شادیّ و خوبی، سرآوَرْد بخت!" |
|
برفتند از آن بیشه هر دو به راه؛ |
بپرسید خسرو ز کاوسْشاه؛ |
|
وز آن هفتساله غم و دردِ اوی، |
ز گستردن و خواب و از خُوَرْدِ اوی. |
3090 |
همی گفت با شاه ،گیو آن سخُن |
که دادارِ گیتی چه افگند بُن. |
|
همان خوابِ گودرز و رنجِ دراز؛ |
خور و پوشش و درد و آرام و ناز؛ |
|
ز کاوس، کِش سال بفگنْد فر؛ |
ز دردِ پسر، گشت بی پای و پر. |
|
از ایران، پراگنده شد رنگ و بوی؛ |
سراسر، به ویرانی آوَرْد روی. |
|
دلِ خسرو، از درد و رنجش، بسوخت؛ |
به کَردارِ آتش، رُخَش برفروخت. | 3095 |
بدو گفت: "کاکنون، ز رنجِ دراز، |
تو را بردمد بخت و آرام و ناز؛ |
|
مرا چون پدر باش و با کس مگوی؛ |
ببین تا زمانه چه آرَد به روی!" |
|
شهنشه نشست از برِ اسپِ گیو؛ |
همی رفت، پیش اندرون، گیوِ نیو. |
|
یکی تیغِ هندی گرفته به چنگ، |
هر آن کس که پیش آمدی بیدرنگ، |
|
زدی گیوِ بیدارْدل گردنش؛ |
به زیرِ گِل اندر، فگندی تنش. |
3100 |
برفتند سویِ سیاووشْگِرد؛ |
چو آمد دو تن را دل و هوش گِرد، |
|
فریگیس را نیز کردند یار؛ |
نِهانی، بر آن بر نهادند کار، |
|
که هر سه به راه اندر آرند روی، |
نِهان از دلیرانِ پرخاشجوی. |
|
فریگیس گفت: "ار درنگ آوریم، |
جهان بر دلِ خویش تنگ آوریم؛ |
|
از این، آگهی یابد افراسیاب؛ |
نسازد به خورد و نیازد به خواب. |
3105 |
بیاید، به کَردارِ دیوِ سپید؛ |
دل از جانِ شیرین شود ناامید. |
|
یکی را ز ما زنده اندر جهان، |
نبینند بیش، آشکار و نِهان. |
|
جهان پر ز بدخواه و پر دشمن است؛ |
همه مرزها جای آهِرمْن است. |
|
اگر آگهی یابد آن مردِ شوم، |
برانگیزد آتش ز آبادْ بوم. |
|
یکی مرغزار است از ایدر نه دور، |
به یکسو ز راهِ سوارانِ تور. |
3110 |
تو با گیو و زین و لگامِ سیاه، |
بَرو سویِ آن مرغزاران، پگاه. |
|
به بالا برآیی، یکی مرغزار |
ببینی به کَردارِ خرّم بهار. |
|
یکی جویبار است و آبِ روان؛ |
ز دیدارِ او، تازه گردد روان. |
|
چو خورشید بر تیغِ گنبد شود، |
درِ خواب راهِ سپهبَد شود، |
|
گَله هرچه هست اندر آن مرغزار، |
به آبشخور آید سوی جویبار. |
3115 |
به بهزاد، بنمای زین و لگام؛ |
چو او رام گردد، تو بردار گام. |
|
بَرو نزدِ او تنگ و بنمای چهر؛ |
بیارای و بِپْسای رویش، به مهر. |
|
سیاوش چو گشت از جهان ناامید، |
بر او تیره شد رویِ روزِ سپید، |
|
چنین گفت شبرنگِ بهزاد را، |
که: "فرمان مَبر، زین سپس، باد را. |
|
همی باش بر کوه و در مرغزار؛ |
چو کیخسرو آید تو را خواستار، |
3120 |
ورا بارگی باش و گیتی بکوب؛ |
ز دشمن زمین را، به نعلت، بروب." |
|
نشست از بر اسپْ سالارِ نیو؛ |
پیاده همی رفت، در پیش، گیو. |
|
بدان تندْبالا نهادند روی، |
چنانچون بُوَد مردمِ چارهجوی. |
|
فَسیله چو آمد به تنگی فراز، |
بخوردند سیر آب و گشتند باز، |
|
نگه کرد بهزاد؛ کَیْ را بدید؛ |
یکی بادِ سرد از جگر بر کشید. |
3125 |
بدید آن نشستِ سیاوش، پلنگ؛ |
رِکیب دراز و جُنایِ خدنگ. |
|
همی داشت در آبخور پایِ خویش؛ |
از آنجا که بُد، دست ننهاد پیش. |
|
چو کیخسرو او را بآرام یافت، |
بپویید و با زین سویِ او شتافت. |
|
بمالید بر چشمِ او دست و روی؛ |
بر و یال بپْسود و بشْخود موی. |
|
لگامش به سر کرد و زین برنهاد؛ |
همی از پدر کرد، با درد، یاد. |
3130 |
چو بنشست بر زین و بفشارْد ران، |
برآمد ز جای آن هیونِ گران. |
|
به کَردارِ بادِ هوا، بردمید؛ |
بپرّید و از گیو شد ناپدید. |
|
غمی شد دلِ گیو و خیره بماند؛ |
بدان خیرگی، نامِ یزدان بخواند. |
|
همی گفت: "کآهِرمْنِ چارهجوی |
یکی بارگی گشت و بنمود روی. |
|
کنون، جانِ خسرو شد و رنجِ من؛ |
همه رنج بُد، در جهان، گنجِ من." |
3135 |
چو یک نیمه بُبْرید از آن کوه شاه، |
گران کرد باز آن عِنانِ سیاه. |
|
همی بود تا پیشِ او رفت گیو؛ |
چنین گفت بیدارْدل شاهِ نیو، |
|
که: "شاید که اندیشۀ پهلوان، |
کنم آشکارا، به روشنروان." |
|
بدو گفت گیو: "ای شهِ سرفراز! |
سَزد کآشکارا بُوَد بر تو راز. |
|
تو، از ایزدی فرّ و بُرزِ کَیان، |
به موی اَندر آیی؛ ببینی میان." |
3140 |
بدو گفت: "از این اسپِ فرّخْنژاد، |
یکی بر دل اندیشه آمدْت یاد؛ |
|
چنین کردی اندیشه، ای پهلوان! |
که: آهِرْمن آمد، برِ ِ این جوان. |
|
کنون، رفت و رنجِ مرا کرد باد؛ |
پر از غم روانِ من و دیوْ شاد!" |
|
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو؛ |
همی آفرین خوانْد بر شاهِ نیو، |
|
که: "روز و شبان بر تو فرخنده باد! |
دلِ بدسگالانِ تو کنده باد! |
3145 |
که با برز و اورندی و رای و فر؛ |
تو را داد داور هنر با گهر." |
|
ز بالا، به ایوان نهادند روی، |
پراندیشه مغز و روان راهجوی. |
|
چو نزدِ فریگیس رفتند باز، |
سخن رفت چندی ز راهِ دراز؛ |
|
بدان تا نِهانی بُوَد کارشان؛ |
نباشد کَس آگه ز بازارشان. |
|
فریگیس چون رویِ بهزاد دید، |
شد از آبِ دیده رُخَش ناپدید. |
3150 |
دو رخ را به یال و برش برنِهاد؛ |
ز دردِ سیاوش، همی کرد یاد. |
|
چو آبِ دو دیده پراگنده کرد، |
سبک، سر سویِ گنجِ آگنده کرد. |
|
به ایوان، یکی گنج بودش نِهان؛ |
نبُد ز آن کسی آگه، اندر جهان. |
|
یکی گنجِ آگنده دینار بود؛ |
گهر بود و یاقوتِ بسیار بود. |
|
همان گنجِ گوپال و برگستوان؛ |
همان خنجر و تیغ و گرزِ گران. |
3155 |
درِ گنج بگشاد پیشِ پسر، |
پر از خون رخ، از درد خستهجگر. |
|
چنین گفت با گیو: "کای بُرده رنج! |
ببین تا ز گوهر چه خواهی، ز گنج! |
|
ز دینار و از گوهرِ شاهوار، |
ز یاقوت و از تاجِ گوهرنگار. |
|
همه پاسبانیم و گنج آنِ توست؛ |
فِدی کردنِ جان و رنج آن ِ توست." |
|
ببوسید پیشش زمین پهلوان؛ |
بدو گفت: "کای مهترِ بانوان! |
3160 |
زمین، از تو، گردد بهارِ بهشت؛ |
سپهر، از تو، راند همی خوب و زشت. |
|
جهان، پیشِ فرزندِ تو، بنده باد! |
سرِ بد سگالانش افگنده باد!" |
|
چو افگند برخواسته چشمْ گیو، |
گزین کرد درعِ سیاووشِ نیو. |
|
ز گوهر که پرمایهتر یافتند، |
ببردند، چندانکه بر تافتند. |
|
همان تَرگ و پر مایه برگستوان، |
سِلیحی که بود از درِ پهلوان. |
3165 |
درِ گنج را کرد شاه استوار؛ |
به راهِ بیابان، برآراست کار. |
|
چو این کرده شد، برنهادند زین |
بر آن بادْپایانِ باآفرین. |
|
فریگیس تَرگی به سر بر نهاد؛ |
برفتند هر سه، به کَردارِ باد. |
|
سران سویِ ایران نهادند گرم، |
نِهانی، چنانچون بُوَد، نرمْنرم. |
|
.
.3043- گیو که از یافتن کیخسرو نا امید شده بود شک می کند که خواب گودرز کار اهریمن بوده است .
3055 -کیخسرو رنگ و بوی آشنا و پادشاهی داشت.
3057 - گیو پیاده به سوی کیخسرو می رود چون فکر می کند و شاه است.
3060تا3061و 3043 تا 3049 - گفتگوی درونی گیو با خودش
3075- نقطه قار یعنی نقطه سیاه- خال- کیخسرو خالی داشت که نشان سیاوش بود.
3125- اسب سیاوش از دیدن کیخسرو ، آه می کشد.
3126 تا 3133- کیخسرو ، بهزاد اسب سیاوش را نوازش می کند و آن را لگام و زین می اندازد و سوارش شده و بهزاد مانند باد می پرد و از برابر چشمان گیو ناپدید می شوند.
3134تا 3135- گفتگوی گیو با خودش: اهریم خود را به شکل اهریمن در آورده و همه رنج مرا به باد داد.
3152- فریگیس گنج پنهان داشت .
3163-فریگیس در گنج را باز کرده و به گیو می گوید این ها همه پاداش رنج توست گیو از میان آنها زره سیاوش را انتخاب می کند.
درع: زره
3167-بادپایان : اسب
زره سیاوش در داستان فرود سیاوش بر تن گیو است و بیژن هنگام نبردهایش آن را از پدر می گیرد.
نحست ،هنگامی که بیژن می خواهد به جنگ با فرود برود زره را از پدرش گیو می گیرد .تخوار ، مشاور فرود ودر کنارش ایستاده بود به فرود می گوید بیژن فرزند عزیز گیو است و زره گیو را بر تن دارد و تیر و ژوپین بر آن کارگر نیست و خوب نیست با کشتن او دل شاه و گیو را بشکند و در ضمن او هماورد بیژن نیست و بهتر است اسبش را هدف بگیرد.
در نبرد با پلاشان نیز بیژن بار دیگر از پدر، زره سیاوش را می خواهد :
904 سلیح سیاوش مرا ده، به جنگ/ پس آنگه نکه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره / همی بست بیژن زره را گره
بیژن در این نبرد پیروز می شود.
حقیقت من نظر دادن برایم سخت است چون تمام داستان را نمی دانم . یعنی دوستان شاهنامه خوانی را کنا رگذاشته اند .یا اینکه در سایتهای دیگر هستند .
فاطمه جان پیامت را گرفتم.
چرا دوستان دیگر نظر نمی دهند .
سلام
خوب شما نظری مینوشتید تا شاید جاتی دوباره به اینجا بدهید.
شما؟