.
.
.
.
شاهنامه خوان : مرتضی امینی پور
2984 | به آوردگه رفت؛ نیزه برگرفت؛ | همی ماند از گفتِ مادر شگفت. |
2985 | یکی تنگ· میدان فرو ساختند؛ | به کوتاه نیزه همی تاختند. |
نماند ایچ، بر نیزه، بند و سِنان؛ | به چپ باز بردند هر دو عِنان. | |
به شمشیرِ هندی برآویختند؛ | همی،ز آهن، آتش فرو ریختند. | |
به زخم اندرون، تیغ شد ریز ریز؛ | چه زخمی؟ که پیدا کند رستحیز. | |
گرفتند، از آن پس، عمودِ گران؛ | غمی گشت بازوی گُندآوران. | |
2990 | ز نیرو،عمود اندر آورد خَم؛ | دمان باد پایان و گُردان دُژم. |
ز اسپان، فرو ریخت برگستوان؛ | زره پاره شد، بر میانِ گَوان. | |
فرو ماند اسپ و دلاور سوار؛ | یکی را نَبُد دست و بازو به کار. | |
تن، از خُوَی، پُر آب و همه کام خاک؛ | زبان گشته، از تشنگی چاک چاک. | |
یک از دیگران ایستادند دور؛ | پر از رنجْ باب و پر از تابْ پور. | |
2995 | جهانا! شگفتا که کردارِ تُست! | هم از تو شکسته، هم از تو دُرُست. |
از آن دو، یکی را نجنبید مهر؛ | خِرَد دور بُد؛ مهر ننمود چهر. | |
همی بچٌه را باز داند ستور؛ | چه ماهی، به دریا چه در دشت، گور. | |
نداند همی مردم، از رنجِ آز، | یکی دشمنی را ز فرزند باز. | |
همی گفت رستم که:«هرگز نهنگ، | ندیدم بدین سان که آید به جنگ. | |
3000 | مرا خوار شد رزم دیوِ سپید؛ | ز مردی شد، امروز، دل ناامید. |
جوانی، چنین ناسپرده جهان، | نه گُردی نه نام آوری از مِهان، | |
به سیری رسانیدم از روزگار، | دو لشگر نظاره بدین کارزار!» | |
چو آسوده بازویِ هر دو مرد | از آورد و از رنجِ ننگِ و نبرد، | |
به زه برنهادند هر دو کمان، | جوانه همان، سالخورده همان. | |
3005 | زره بود و خِفتان و ببرِ بیان؛ | ز کِلک و ز پیکان ، نیامد زیان. |
غمی شد دل هر دو از یکدگر؛ | گرفتند، از آن پس، دوالِ کمر. | |
تهمتن که گر دست بردی به سنگ | بکَندی ز کوهِ سیه روزِ جنگ، | |
کمربندِ سهراب را چاره کرد؛ | که بر زین بجنباندش، در نبرد. | |
میانِ جوان را نبُد آگهی؛ | بماند از هنر، دستِ رستم تهی. | |
3010 | دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند؛ | همی خسته و بسته دیر آمدند. |
دگر باره سهراب گرزِ گران | ز زین برکشید و بیفشارد ران. | |
بزد سخت و آورد کتفش به درد؛ | بپیچید و درد از دلیری بخُوَرد. | |
بخندید سهراب و گفت:« ای سوار! | به زخمِ دلیران نه ای پایدار. | |
به رزم اندرون ، رخش گویی خر است؛ | دو دستِ سوارش چو نَی بی بر است. | |
3015 | اگر چه گَوی سروْ بالا بُوَد، | جوانی کند پیر ،کانا بود». |
به مُستی رسید این از آن، آن از این؛ | چنان تنگ شد بر دلیران زمین، | |
که از یکدیگر روی برگاشتند؛ | دل و جان به اندوه بگذاشتند. | |
تهمتن به توران سپه شد به جنگ، | بدان سان که نخچیر بیند پلنگ. | |
به ایران سپه رفت سهرابِ گُرد؛ | عِنان بارۀ تیزتگ سپرد. | |
3020 | میانِ سپاه اندر آمد چو گرگ؛ | پراگنده گشت آن سپاه بزرگ. |
دلِ رستم اندیشه ای کرد بَد، | که:«کاوس را بی گمان بد رسد، | |
از این پُر هنر تُرک نو خاسته، | به خفتان بَر و بازو آراسته». | |
به لشکر گه خویش تازید زود؛ | که اندیشۀ دل بر آن گونه بود. | |
میانِ سپه دید سهراب را، | زمین لعل کرده به خوناب را. | |
3025 | سرِ نیزه پر خون و خفتان و دست، | چو شیری که گردد ز نخچیر مست. |
غمی گشت رستم، چو او را بدید؛ | خروشی چو شیرِ ژیان برکشید. | |
بدو گفت:«کای تیز و خونخواره مرد ! | از ایران سپه، رزم با تو که کرد؟ | |
چرا دستِ بد را بسایی همه؟ | چو گرگ اندر آیی میانِ رمه؟» | |
چنین داد پاسخ که: «توران سپاه | از این رزم بودند هم بیگناه. | |
3030 | تو آهنگ کردی بدیشان نخست؛ | کسی با تو پیکار و کینه نجست». |
بدو گفت رستم که:« شد تیره روز؛ | چو پیدا کند تیغْ گیتی فروز، | |
بر این دشت، هم دار و هم منبر است؛ | روشْن جهان زیرِ میغ اندر است. | |
بگردیم، شبگیر، با تیغ کین؛ | تو رَو؛ تا چه خواهد جهانْ آفرین!» | |
.
.
..2935: ایرانیان ناخودآگاه سهراب ا ایرانی می دانند.
2937 برشمردن: در معنی زشت و دشنام دادن به کار رفته است
2939- پای و پی: آمیغی به معنی تاب و توان
2943- روی روی:رویاروی
2965-رستم از سهراب می خواهد به آوردگاهی دور از هر دو سپاه بروند
.
خیمۀ کاوس
داستان را با صدای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید.
2928 | چو بشنید گفتارهای درشت، | از او روی برگاشت و بنمود پشت. |
بپوشید و خَفتان و بر سر نهاد، | یکی تَرگِ رومی به کردارِ باد. | |
2930 | ز تُندی، به جوش آمدش خون به رگ؛ | نشست از برِ بارۀ تیز تگ. |
خروشید و بگرفت نیزه به دست؛ | به آوردگه رفت چون پیلِ مست؛ | |
رمید آن دلاور سپاهِ دلیر، | به کردارِ گوران ز چنگالِ شیر. | |
کَس از نامدارانِ ایران سپاه | نیارست کردن، بدو در نگاه، | |
ز پای و رِکیب و ز دست و عنان، | ز تیر و ازآن آبداده سِنان؛ | |
2935 | وز آن پس، دلیران شدند انجمن، | که:«این است گویی گوِ پیلتن! |
نشاید نگه کردن آسان بدوی؛ | که یارَد شدن پیش او، جنگجوی؟» | |
از آنجا، خروشید سهراب گُرد؛ | همی شاه کاوس را برشمرد. | |
چنین گفت:«کای شاهِ با دار و بَرد! | چگونه است کارَت به دشتِ نبرد؟ | |
چرا کرده ای نام کاوس کی؟ | که در جنگ نه پای داری نه پِی. | |
2940 | تَنَت را، بر این نیزه بریان کنم؛ | ستاره بدین کار گریان کنم. |
یکی سخت سوگند خوردم به بزم، | همان شب کجا کشته شد زندرزم، | |
کز ایران ، نمانم یکی نیزه دار؛ | کنم زنده کاوس کی را به دار. | |
که را داری از لشکرت جنگجوی، | که پیش ِ من آید کُند رویْ روی؟» | |
بگفت و همی بود جوشان بسی؛ | از ایران ندادند پاسخ کسی. | |
2945 | وز آنجا دمان، شد به پرده سرای؛ | به نیزه درآورد پرده ز جای. |
خَم آورد پشت و ز دست آن سِتیخ، | بزد تند و برکند هفتاد میخ. | |
سراپرده تیز اندر آمد ز پای؛ | ز هر سو برآمد دَمِ کرٌنای. | |
غمی گشت کاوس و آواز داد، | که:«ای نامداران فرٌخ نژاد! | |
یکی نزدِ رستم برید آگهی، | "کز این تُرک، شد مغزِ گُردان تهی". | |
2950 | ندارم سواری ورا همنبرد؛ | از ایران، نیارَد کس این کار کرد». |
بشد توس و پیغام ِکاوس برد؛ | شنیده سخنها بدو برشمرد. | |
چنین گفت رستم که:«هر شهریار | که کردی مرا ناگهان خواستار، | |
گهی رزم بودی، گهی سازِ بزم؛ | ندیدم ، زِ کاوس، جز رنجِ رزم». | |
بفرمود تا رخش را زین کنند؛ | سواران بُروها پر از چین کنند. | |
2955 | ز خیمه، نگه کرد رستم به دشت؛ | ز ره ، گیو را دید کاندر گذشت؛ |
نهاد از برِ رخشِ رخشنده زین؛ | همی گفت گرگین که:«بشتاب هین!» | |
همی بست، با لرزه رُهٌام تنگ؛ | به برگستوان در زده توس چنگ. | |
همی این بدان،آن بدین گفت:«زود!»؛ | تهمتن چو از خیمه آوا شنود، | |
به دل گفت:«کاین رزمِ آهرمن است؛ | نه این رستخیز از پیِ یک تن است». | |
2960 | بزد دست و پوشید ببرِ بیان؛ | ببست آن کیانی کمر بر میان. |
نشست از برِ رخش و برداشت راه؛ | زُواره نگهبانِ رخت و سپاه. | |
بدو گفت:«از ایدر، مرو پیشتر؛ | به من دار گوش از یلان بیشتر». | |
درفشش ببردند، با او به هم؛ | همی رفت پرخاشجوی و دُژم. | |
چو سهراب را دید با یال و شاخ، | بَرَش چون بر سامِ جنگی فراخ، | |
2965 | بدو گفت:«از ایدر به یکسو شویم؛ | به آوردگاهی بی آهو شویم». |
بمالید سهراب کف را به کف؛ | به آوردگه رفت از پیشِ صف. | |
به رستم، چنین گفت:«رو تا رویم؛ | وز این هر دو لشکر ، به یک سو شویم. | |
ز لشکر، نخواهیم ما یارْ کَس؛ | که من باشم و تو درآورد و بس!. | |
به آوردگه بر، تو را جای نیست؛ | تو را خود به یک مشتِ من پای نیست. | |
2970 | به بالا، بلندی و، با شاخ و یال؛ | ستم یافت یالت، ز بسیار سال». |
نگه کرد رستم بدان سرفراز؛ | بدان سُفت و چنگ و رِکیبِ دراز. | |
بدو گفت:«نرم، ای جوانمرد! نرم؛ | زمین سرد و خشک و، سحن چرب و گرم. | |
به پیری، بسی دیدم آوردگاه؛ | بسی ، بر زمین، پَست کردم سپاه. | |
تَبه شد بسی دیو، در چنگِ من؛ | ندیدم بر آن سو که بودم شکن. | |
2975 | نگه کن مرا تا ببینی، به جنگ؛ | اگر زنده مانی مترس از پلنگ. |
مرا دید در جنگ دریا و کوه، | که با نامدارانِ توران گروه، | |
چه کردم! ستاره گُوایِ من است؛ | به مردی، جهان زیرِ پایِ من است». | |
چو آمد زِ رستم چنین گفت و گوی، | بجنبید سهراب را دل بر اوی. | |
بدو گفت:«کز تو بپرسم سَخُن؛ | همی راستی باید افگند بُن: | |
2980 | من ایدون گمانم که تو رستمی، | گر از تخمۀ نامور نیرمی». |
چنین داد پاسخ که:«رستم نی ام؛ | هم از تخمۀ سام نیرم نی ام؛ | |
که او پهلوان است و من کِهترم؛ | نه با تخت و کام و، نه باافسرم». | |
از اومید، سهراب شد نا امید؛ | بر او تیره شد رویِ روزِ سپید. | |
.
.
..