داستان را با صدای دکتر کزازی از اینجا بشنوید
.داستان را باصدای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
.
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر
2818 | چوخورشید تابان انداخت زرین کمند | زبانه برآمد به چرخ بلند ، |
بپوشید سهراب خفتانِ جنگ؛ | نشست از برِ چرمۀ سنگْ رنگ. | |
2820 | پرند آور افگنده اندر برش؛ | یکی مغفر خسروی بر سرش. |
کمندی ، به فِتراک بر شصت خم | خَم اندر سر و روی کرده دژم. | |
بیامد؛ یکی تند بالا گُزید، | به جایی که ایران سپه را بدید . | |
بفرمود تا رفت پیشش هُجیر؛ | بدو گفت:«با من تو کژٌی مگیر. | |
نشانه نباید که خَم آورَد؛ | سر افشان شود، زخم کم آورد. | |
2825 | به هر کار در، پیشه کن راستی، | چو خواهی که نگزایدت کاستی. |
سخن هر چه گویم همه راست گوی؛ | متاب از رهِ راستی هیچ روی. | |
سپارم به تو گنج ِ آراسته ؛ | بیایی بسی خِلعت و خواسته؛ | |
ور ایدون که کژی بُوَد رای تو، | همه بند و زندان بُوَد جایِ تو». | |
هُجیرش چنین داد پاسخ که:«شاه | سخن هر چه پرسد ز ایران سپاه، | |
2830 | بگویم، همه، هر چه دانم بدوی؛ | به کژی، چرا بایدم گفت و گوی؟ |
نبینی جز از راستی پیشه ام؛ | به کژٌی نیارد دل اندیشه ام». | |
بدو گفت:«کز تو بپرسم همه، | ز گردنکشان و ز شاهِ رمه؛ | |
همه نامدارانِ آن مرز را؛ | چو توس و چو گرگین و گودرز را؛ | |
ز بهرام و از رستمِ نامدار، | ز هر کِت بپرسم به من برشمار: | |
2835 | سرا پردۀ دیبَهِ رنگ رنگ، | بدو اندرون، خیمه های پلنگ. |
به پیش اندرون، بسته صد ژنده پیل؛ | یکی مهد پیروزه بر سانِ نیل؛ | |
یکی زرد، خورشیدْ پیکرْ درفش؛ | سرش ماهِ زرٌین، غلافش بنفش، | |
به قلبِ سپاهِ اندرون، جایِ کیست؟ | زِ گردانِ ایران ، ورا نام چیست؟» | |
بدو گفت:«کان شاهِ ایران بُوَد؛ | که بر درگهش، پیل و شیران بُوَد». | |
2840 | چنین گفت از آن پس که:«بر میمنه، | سوار است بسیار و پیل و بُنه. |
سراپرده ای برکشیده سیاه، | رده گِردش اندر، ز هر سو سپاه؛ | |
به گِرد اندرون، خیمه ز اندازه بیش؛ | پسِ پشتِ، پیلان و بالایْ پیش، | |
زده، پیشِ او، پیلْ پیکرْ درفش؛ | به گِردش، سوارانِ زرٌینه کفش؟» | |
چنین گفت:«کان توسِ نوذر بُود؛ | درفشش کجا پیلْ پیکر بُوَد». | |
2845 | بپرسید کان سرخْ پرده سرای، | سواران بسی، گِردش اندر، به پای؛ |
یکی شیر پیکر درفشی بزر | دِرَفْشان یکی در میانش گهر؛ | |
پسِ پشتش اندر، سپه بیکران، | همه نیزه داران و جوشنوران؟» | |
چنین گفت:« کان فرٌ آزادگان، | سپهدارِ گودرزِ گشوادگان». | |
بپرسید:«کان سبز پرده سرای، | یکی لشکری گُشن پیشش به پای؛ | |
2850 | یکی تختِ پُر مایه اندر میان؛ | زده پیشِ او اخترِ کاویان؛ |
ز هر کس که بر پایْ پیشش بر است، | نشسته به یک رَش سرش برتر است؛ | |
یکی باره،پیشش، به بالایِ اوی؛ | کمندی فرو هشته تا پایِ اوی؛ | |
بر او، هر زمان، بر خروشد همی؛ | تو گفتی که در زین بجوشد همی؛ | |
بسی پیلِ برگستوانْور به پیش؛ | همی جوشد آن مرد بر جایِ خویش؛ | |
2855 | نه مرد است ز ایران به بالایِ اوی؛ | نه بینم همی اسپ همتایِ اوی؛ |
درفشش پدید اَژدها پیکر است؛ | بر آن نیزه بر، شیرِ زرٌین سر است؟». | |
چنین گفت:«کز چین، یکی نیکخواه، | به نُوٌی، رسیده است نزدیکِ شاه». | |
بپرسید نامش، ز فرٌخ هُجیر؛ | بدو گفت:«نامش ندارم به ویر. | |
در این دژ بُدم من، بِدان روزگار | که آن سرکش آمد برِ شهریار». | |
2860 | همی گشت سهراب را دل بِدان، | که جایی ز رستم بیابد نشان. |
نشان داده بود از پدر، مادرش؛ | همی دید و دیده نبُد باورش. | |
همی نام جُست ، از زبانِ هجیر؛ | مگر کان سخنها شود دلپذیر! | |
نبشته، به سر بر، دگرگونه بود؛ | ز فرمان نه کاهد، نه هرگز فزود؛ | |
وز آن پس، بپرسید:«کز مهتران، | کشیده سراپرده ای بر کران، | |
2865 | یکی گرگْ پیکر درفش از برش؛ | بر آورده از پرده زرٌینْ سرش؛ |
سوارانِ بسیار پیشش به پای ؛ | برآید همی نالۀ کرٌنای؟» | |
بدو گفت:« کان پورِ گودرز، گیو، | که خوانند او را همی گیوِ نیو. | |
ز گودرزیان، مهتر و بهتر است؛ | بر ایرانْ سپه ،بر دو سر، افسر است. | |
سرافراز دامادِ رستم بُود؛ | به ایران زمین، همچو او کم بُوَد». | |
2870 | بدو گفت:«ازآن سو که تابنده شید | برآید، یکی پرده بینم سپید، |
ز دیبای رومی و پیشش سوار | رده برکشیده فزون از هزار. | |
پیاده سپردار و نیزه وَران | شده است انجمن لشکری بیکران. | |
نشسته سپهدار بر تختِ ساج؛ | نهاده برِ تختِ کرسی ز عاج؛ | |
ز هُودج فرو هشته دیبا جُلَیْل؛ | غلام ایستاده رَده خیل خیل. | |
2875 | برِ خیمه در پیشِ پرده سرای، | یکی ماه پیکر درفشی به پای |
چنین گفت:«کو را فریبرز خوان؛ | که فرزندِ شاه است و تاجِ گَوان. | |
زمان تا زمان، لشکر از نزدِ شاه، | پیاده ، به پیشش همه با کلاه». | |
بپرسید:«کان زردْ پرده سرای، | به دهلیز چندی ستاده بپای. | |
به گِرد اندرش، سرخ و زرد و بنفش، | ز هر گونه ای، بر کشیده درفش | |
2880 | درفشی پسِ پشت، پیکر گراز | سرش ماهِ زرٌین و بالا دراز |
چنین گفت:«کو را گرازه است نام | که از جنگ شیران نتابد لگام | |
سرافراز و از تخمه گیوگان | که از درد و سختی نگردد ژَکان | |
نشان پدر جست و با او نگفت | همی داشت آن راستی در نهفت | |
تو گیتی چه سازی که خود ساخته است | جهاندار از این کار پرداخته است | |
2885 | زمانه نبشته دگر گونه داشت؛ | چنان کو گذارد، بباید گذاشت. |
دگر باره پرسید از آن سرفراز؛ | از آن کِش به دیدار او بُد نیاز. | |
از آن پردۀ سبز و مردِ بلند | وز آن اسپ و تابداده کمند. | |
به پاسخ هجیر ستیهنده گفت | که:«از تو سخنها چه باید نهفت؟ | |
گر از نامِ چینی بمانم همی ، | از آن است که نامش ندانم همی». | |
2890 | بدو گفت:« سهراب کاین نیست داد: | ز رستم، نکردی هیچ سخن یاد. |
کسی کو بُوَد پهلوانِ جهان | میانِ سپه در، نماند نهان. | |
تو گفتی که :"بر لشکر او مهتر است؛ | نگهبانِ هر مرز و هر کشور است"». | |
جنین داد پاسخ مر او را هجیر، | که:« شاید بُدن کان گَوِ شیر گیر، | |
کنون رفته باشد به زاولستان؛ | که هنگامِ بزم است در گلستان». | |
2895 | بدو گفت سهراب:«کاین خود مگوی | که دارد سپهبد سویِ جنگ روی؛ |
به رامش نشیند جهان پهلوان! | بر این بر، بخندند پیر و جوان | |
مرا با تو ، امروز، پیمان یکی است؛ | بگوییم و گفتار ما اندکی است: | |
اگرپهلوان را نمایی به من ، | سرافراز باشی به هر انجمن | |
تو را بی نیازی دهم در جهان؛ | وگر داری این راز را در نهان، | |
2900 | سَرَت را ندارد همی تن به جای | میانجی کن، اکنون بدین هر دو رای. |
نبینی که موبد به خسرو چه گفت، | بدان گه که بگشاد راز از نهفت؟ | |
"سخن-گفت:ناگفته چون گوهر است | کجا ناگشاده به سنگ اندر است؛ | |
چو از بند و پیوند یابد رها، | درخشتده مُهری شود با بها"». | |
چنین داد پاسخ داد هجیرش که: «شاه | چو سیر آید از تخت و مُهر و کلاه، | |
2905 | نبردِ کسی جوید اندر جهان، | که او ژنده پیل اندر آرد نهان. |
کسی را که رستم بُوَد همنبرد، | سرش ز آسمان اندر آید به گَرد. | |
هماورد او، بر زمین پیل نیست؛ | چو گَردِ پیِ رخشِ او نیل نیست. | |
تنش زور دارد به صد زورمند؛ | سرش برتر است از درختِ بلند. | |
چو او خشم گیرد، به روزِ نبرد، | چه همرزم ِ او ژنده پیل و چه مَرد. | |
2910 | نخواهم که با او به صحرا شود، | هماورد اگر کوهِ خارا شود». |
بدو گفت سهراب:« از آزادگان، | نگون باد گودرزِِ گشوادگان! | |
که او چون تو دارد به گیتی پسر، | بدین رای و این دانش و این هنر. | |
تو مردان ِ جنگی کجا دیده ای، | که بانگِ پی اسب نشنیده ای؟ | |
که چونین ز رستم سخن بایدت؛ | زبان بر ستودنش بگشایدت. | |
2915 | از آتش تو را بیم چندان بُوَد، | که دریا به آرام و خندان بُوَد. |
چو دریایِ سبز اندر آید ز جای، | ندارد دَمِ آتشِ تیز پای. | |
سرِِ تیرگی اندر آید به خواب، | چو تیغ از میان برکشد آفتاب». |
به دل گفت پس کاردیده هجیر، | که:« گر من نشانِ گوِ شیر گیر، | |
بگویم بدین ترک با زوردست، | بدین یال و این خسروانی نشست، | |
2920 | ز لشکر، کند جنگجوی انجمن؛ | برانگیزد این بارۀ پیلتن. |
بدین کتف و نیروی و این یالِ اوی، | شود کشته رستم به چنگالِ اوی؛ | |
وز ایران نباشد کسی کینه خواه؛ | بگیرد سرِ تختِ کاوس شاه. | |
چنین گفت موبد که:"مُردن به نام | به از زنده، دشمن بدو شادکام". | |
اگر من شوم کشته بر دستِ اوی | نگردد سیه، روز و خون، آبِ جوی. | |
2925 | که چون برکَند از چمن بیخْ سرو | سَزد گر گیا را نبوید تذرو». |
به سهراب گفت:«این چه آشفتن است؟ | همه با من از رستمَت گفتن است! | |
همی پیلتن را بخواهی شکست؛ | تو او را، تن آسان نیاری به دست» |
.
زرین کمند:استعاره ای آشار از نخستین پرتوهای خورشید که تیز و دراز بر آسمان بامدادین می تابند
2819 چرمۀ سنگ رنگ: چرمهبه معنی اسب سپید و روشن که با تشبیه ساده مجمل به سنگ مانند شده است
2820 پرند آور: رواقی: شمشیر و تیر
کزازی: شمشیر و تیر -پرند آور از "پرند" +"آور" آور ساخته شده است . در اینجا پساوند است مانند کاربردش در «جنگاور» و "دلاور"
2824: زخم کم آوردن:رواقی: کم اثر و کم توان بودن ضربه
سهراب از هجیر میخواهد همانند تیرِ نشانه ، راست به هدف بزند و رستم را شناسایی کند.
2837: پیکر به معنی نقش و نگار به کار رفته
2839:پبلان و شیران:استعاره ای آشکار از پهلوانان ایرانی که که شردلانی پیل پیکرند
2842: بالای: اسب
2850:اختر کاویان: اختر در اینجا به معنی درفش به کار رفته است
اثر از : حمید رحمانیان برداشت از اینجا
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
لشکر کشیدن کاوس با رستم
2749 | دگر روز فرمود تا گیو و توس | ببستند شبگیر بر پیل کوس. |
2750 | درِ گنج بگشاد و روزی بداد؛ | سپه برنشاند و بُنه بر نهاد. |
سپردار و جوشنوران، صد هزار، | شمرده به لشکرگه آمد سوار. | |
یکی لشکر آمد ز پَهلو به دشت؛ | که از گردِ ایشان هوا تیره گشت. | |
سراپرده و خیمه زد بر دو میل ؛ | بجوشید گیتی ز نعل و ز پیل. | |
هوا نیلگون شد؛ زمین آبنوس؛ | همی کرٌ شد گوش، ز آوایِ کوس. | |
2755 | همی رفت منزل به منزل؛ جهان | شده تیره و روز گشته نِهان. |
بدین سان، بشد تا درِ دژ رسپد؛ | شده خاک و سنگ از زمین ناپدید. | |
خروشی بلند آمد از دیدگاه ؛ | به سهراب بنمود کآمد سپاه. | |
چو از دیده سهراب آوا شنید، | به بارو بر آمد؛ سپه را بدبد. | |
به انگشت، لشکر به هومان نمود، | سپاهی که آن را کرانه نبود. | |
2760 | چو هومان ز دور آن سپه را بدبد، | دلش گشت پر بیم و دَم درکشید. |
به هومان چنین گفت سهرابِ گٌرد، | که:«اندیشه از دل بباید سترد. | |
نبینی از این لشکرِ بیکران، | یکی مردِ جنگی و گرزی گران، | |
که پیش من آید ، به آوردگاه، | گر ایدون که یاری دهد هور و ماه. | |
سِلیح است و بسیار مردم بسی؛ | سرافراز و نامی نبینم کسی. | |
2765 | کنون من، به بختِ رد افراسیاب، | کنم دشت پر خون چو دریای آب». |
به تنگی نداد ایچ سهراب دل؛ | فرود آمد از باره ، شاداب دل. | |
یکی جامِ می خواست از میگسار؛ | نکرد ایچ رنجه دل از کارزار؛ | |
وز آن سو سراپردۀ شهریار | کشیدند بر دشت، پیشِ حصار. | |
ز بس خیمه و مرد و پرده سرای، | ندیدند بر دشت و بر کوه جای. | |
.
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
کشتن رستم زندرزم را
2770 | چو خورشید گشت از جهان ناپدید | شبِ تیره بر دشت لشکر کشید. |
تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه، | میان بستۀ جنگ و دل کینه خواه؛ | |
که: دستور باشد مرا تاجور! | کز ایدر شوم، بی کلاه و کمر؛ | |
ببینم که آن نوجهاندار کیست؛ | بزرگان کدامند و سالار کیست؟» | |
بدو گفت کاوس:«کاین کارِ تست | - که بیدار دل بادی و تندرست!». | |
2775 | تهمتن یکی جامۀ تُرک وار، | بپوشید و آمد دوان تا حصار. |
پیاده چو نزدیکی دژ رسید، | خروشیدن و نوشِ ترکان شنید. | |
بدان دژ در آمد تهمتن دلیر، | چنانچون به آهو شود نرٌه شیر. | |
چو سهراب را دید بر تختِ بزم، | نشسته به یک دست بر زندرزم، | |
به دیگر چو هومان، سوارِ دلیر، | دگر بارمان، نامبردار شیر، | |
2780 | تو گفتی همه تخت سهراب بود؛ | بسانِ یکی سروِ شاداب بود. |
دو بازو به کردارِ رانِ هیون؛ | بَرَش چون برِ پیل و چهره چو خون. | |
ز ترکان،به گِرد اندرش، صد دلیر | جوان و سرافراز چون نرٌه شیر. | |
پرستار پنجاه ، با دستبند، | به پیش دل افروز تختِ بلند. | |
همی یک به یک خواندند آفرین، | بر آن بُرزبالا و تاج و نگین. | |
2785 | همی بود رستم بدانجا ؛ ز دور، | نشستن همی دید و مردانِ سور. |
به شایسته کاری برون رفت زند؛ | گَوی دید بر سانِ سروی بلند. | |
بدان لشکر اندر چنو کس نبود؛ | پسودش به تندی و پرسید زود؛ | |
«چه مردی؟- بدو گفت: با من بگوی؛ | سوی روشنی آی و بنمای روی». | |
تهمتن یکی مشت بر گردنش، | بزد تا برون شد روان از تنش. | |
2790 | بر آن جایگه، خشک شد زندرزم؛ | سر آمدش رزم و سرآمدش بزم. |
زمانی همی بود سهراب، دیر، | نیامد به نزدیک او زندِ شیر. | |
نگه کرد سهراب تا زندرزم | کجا شد که جایش تهی شد به بزم. | |
برفتند و دیدند افگنده خوار، | برآسوده از رزم و از روزگار. | |
خروشان از آن جای باز آمدند، | شگفتی فرو مانده از کارِ زند. | |
2795 | یه سهراب گفتند:«شد زندرزم؛ | سرآمد بر او روزِ پیکار و بزم». |
همان گَه چو بشنید، برجست زود؛ | بیامد برِ زند، بر سانِ دود. | |
شگفت آمدش سخت و خیره بماند؛ | دلیران و گردنکشان را بخواند. | |
چنین گفت:«کامشب نباید غنود؛ | همه شب همی نیزه باید پَسود؛ | |
که گرگ آمد اندر میان رمه؛ | سگ و مرد را آزمودش همه. | |
2800 | اگر یار باشد جهان آفرین، | چو نعلِ سمندم بساید زمین، |
زِ فتراکِ زین برگشایم کمند؛ | بخواهم از ایرانیان کینِ زند». | |
بیامد نشست از برِ گاه خویش؛ | گرانمایگان را، همه، خواند پیش؛ | |
که: «گر کم شد از پیشِ من زندرزم؛ | نیامد همان سیر جانم زِ بزم». | |
چو آمد تهمتن برِ شهریار، | از ایران سپه گیو بُد پاسدار. | |
2805 | به ره بر،گَوِ پیلتن را بدید؛ | بزد دست و تیغ از میان برکشید. |
یکی برخروشید ، چون پیلِ مست؛ | سپر بر سرآورد و بنمود دست. | |
بدانست که رستم کز ایران سپاه، | به شب، گیو باشد طلایه به راه. | |
بخندید و زآن پس، فغان برکشید؛ | طلایه، چو آوازِ رستم شنید | |
پیاده بیامد به نزدیک اوی | بدو گفت:« کای مهترِ جنگجوی! | |
پیاده، کجا بوده ای تیره شب؟»؛ | تهمتن، به گفتار، بگشاد لب؛ | |
بدو باز گفت آن کجا کرده بود، | چنان شیرْمردی که آورده بود؛ | |
وزآن جایگه، رفت نزدیکِ شاه ؛ | ز ترکان سخن گفت و از بزمگاه؛ | |
ز سهراب، وز از برزْ بالای او؛ | ز یالِ یلی و برو جایِ او؛ | |
که:«هرگز ز ترکان چُنو کَس نخاست؛ | به کردارِ سرو است بالاش راست. | |
به توران و ایران، نمانَد به کَس؛ | تو گویی که سامِ سوار است و بَس»؛ | |
وز آن مُشت بر گردنِ زندرزم، | کزان پس نیاید به رزم و به بزم، | |
بگفتند و پس رود و می خواستند؛ | همه شب ، همی لشکر آراستند. | |
.
.
.
.
.
نگار گر: منصور وفایی
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید
.
.
خشم گرفتن کاوس بر رستم
2674 | گُرازان، به درگاه شاه آمدند؛ | گشاده دل و نیکخواه آمدند. |
2675 | چو رفتند، بردند پیشش نماز؛ | برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز. |
یکی بانگ بَرزد به گیو،از نخست | پس، آنگاه شرم از دو دیده بشست، | |
که:«رستم که باشد که فرمانِ من، | کند سست و پیچد ز پیمانِ من؟ | |
بگیرش؛ ببر؛ زنده بر دار کن؛ | وز او نیز مگشای پیشم سَخُن». | |
ز گفتارِ او، گیو را دل بِخَست؛ | که بُردی به رستم، بر آن گونه، دست؟ | |
2680 | برآشفت با گیو و با پیلتن؛ | وز او، مانده خیره همه انجمن. |
بفرمود پس توس را شهریار، | که:«رَو؛ هر دو را، زنده ، برکن به دار». | |
خود از جای برخاست کاوس کی؛ | برافروخت، بر سانِ آتش زِ نی. | |
بشد توس و دستِ تهمتن گرفت؛ | -بدو مانده پرخاشجویان شگفت- | |
که از پیشِ کاوس بیرون بیرون بَرَد؛ | مگر کاندر آن تیزی، افسون برد. | |
2685 | تهمتن برآشفت با شهریار، | که:«چندین مدار آتش، اندر کنار. |
همه کارَت از یکدگر بَتٌر است؛ | تو را شهریاری نه اندر خور است. | |
تو سهراب را زنده بر دار کن؛ | بر آشوب و بدخواه را خوار کن.» | |
بزد، تند، یک دست بر دستِ توس؛ | تو گفتی، زپیلِ ژیان یافت کوس. | |
ز بالا نگون اندر آمد به سر؛ | بر او کرد رستم به تندی، گذر. | |
2690 | به در شد؛ بِخَشم اندر آمد به رخش؛ | «منم- گفت:شیر اوژن تاجبخش! |
چه خشم آورَد؟شاهْ کاوس کیست؟ | چرا دست یازد به من؟ توس کیست؟ | |
زمین بنده و رخشْ گاهِ من است؛ | نگینْ گرز و مغفر کلاهِ من است. | |
شبِ تیره از تیغ رخشان کنم؛ | به آوردگه بر، سرْافشان کنم. | |
سِر نیزه و تیغ یارِ منند؛ | دو بازو و دل شهریارِ منند. | |
2695 | که آزادْزادم؛ نه من بنده ام؛ | یکی بندۀ آفریننده ام». |
به ایرانیان گفت:«سهرابِ گُرد | بیاید؛ نماند بزرگ و نه خُرد. | |
شما هر کسی چارۀ جان کنید؛ | خِرد را بدین کار پیچان کنید. | |
به ایران نبینید از این پس مرا؛ | شما راست خسرو؛ از او ، بس مرا». | |
غمین شد دل و جان ایشان همه؛ | که رستم شُبان بود و ایشان رمه. | |
2700 | به گودرز گفتند:«کاین کارِ تُست؛ | شکسته، به دستِ تو،گردد درست؛ |
که خسرو جز از تو سخن نشنود؛ | همی بخت ِ او، زین سخن، بغنود. | |
به نزدیکِ این شاهِ دیوانه شو؛ | وز این در، سخن یاد کن نو به نو. | |
مگر بختِ گم بوده باز آوری، | سخن های درخور فراز آوری!». | |
سپهدار گودرزِ گشواد رفت؛ | به نزدیکِ خسرو خرامید، تفت. | |
2705 | به کاوسْ کی گفت:«رستم چه کرد، | کز ایران برآوردی امروز گَرد؟ |
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ، | اَبا پهلوانی به کردارِ گرگ، | |
که داری که با او به دشتِ نبرد، | شود؛ برفشاند بر او تیره گَرد؟ | |
یلانِ تو را یک به یک، گُژدهم | شنیده است و دیده همه بیش و کم. | |
همی گوید:" آن روز هرگز مباد، | که با او سواری کند رزم یاد!" | |
2710 | کسی را که جنگی چو رستم بُوَد، | براند خرد در سرش کم بُوَد». |
به گودرز گفت:«این سخن درخور است، | لبِ پیر با پند نیکوتر است. | |
خردمند باید دلِ پادشاه | که تیزی و تندی نیارد بها. | |
شما را بباید پسِ او شدن؛ | به خوبی، بسی داستان ها زدن. | |
سرش کردن از تیزیِ من تهی | نمودن بدو روزگارِ بهی». | |
2715 | چو گودرز برخاست از پیشِ اوی، | پسِ پهلوان تیز بنهاد روی. |
برفتند با او سرانِ سپاه؛ | پسِ رستم اندر گرفتند راه. | |
چو دیدند گٌردِ گوِ پیلتن، | همه نامداران شدند انجمن. | |
ستایش گرفتند بر پهلوان، | که جاوید بادی و روشن روان! | |
جهان سر به سر زیرِ پای تو باد! | همیشه سرِ تخت،جایِ تو باد! | |
2720 | تو دانی که کاوس را مغز نیست؛ | به تندی، سخن گفتنش نغز نیست. |
بجوشد؛ همانگه پشیمان شود؛ | به خوبی، ز سر، بازِ پیمان شود. | |
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه، | مر ایرانیان را نباشد گناه؛ | |
هم او ز آن سخنها پشیمان شده است؛ | ز تندی، لب و دستْ خایان شده است». | |
تهمتن چنین پاسخ آورد باز، | که:«هستم ز کاوس کی بی نیاز. | |
2725 | مرا تختْ زین باشد و تاجْ تَرگ؛ | قبا جوشن و دل نهاده به مرگ. |
چه کاوس پیشم چه یک مشتْ خاک؛ | چرا دارم ، از خشمِ او ترس و باک؟ | |
سرم کرد سیر و دلم کرد بس؛ | جز از پاکْ یزدان ، نترسم ز کَس». | |
ز گفتار چون سرد گشت انجمن، | چنین گفت گودرز با پیلتن، | |
که:«شاه و دلیرانِ لشکر، گمان، | به دیگر سخن ها برند این زمان، | |
2730 | کز این تُرک ترسیده شد سرفراز؛ | همی گوید این گفته هر کس به راز: |
"کز آن سان که گژدهم داد آگهی، | همه مرزِ ایران بباشد تهی. | |
چو رستم همی ز او بترسد به جنگ، | مرا و تو را ، نیست جایِ درنگ". | |
از آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی، | ندیدم به درگاه بر، گفت و گوی. | |
ز سهرابِ تُرک است یکسر سَخُن؛ | چنین ، پشت بر شاهِ ایران مکن، | |
2735 | چنین بر شده نامت اندر جهان، | بدین باز گشتن مگردان نهان؛ |
دو دیگر که تنگ اندر آمد سپاه؛ | مکن تیره، بر خیره، این تاج و گاه». | |
به رستم بر، این داستان ها بخواند؛ | تهمتن در آن کار خیره بماند. | |
بدو گفت:«اگر بیم یابد دلم، | نخواهم که باشد، دلم بگسلم». | |
از آن ننگ برگشت و آن دید راه، | که آید به دیدارِ کاوس شاه. | |
2740 | چو در شد ز در، شاه بر پای خاست؛ | بسی پوزش او از گذشته بخواست، |
که:«تندی مرا گوهر است و سرشت؛ | چنان رُست باید که یزدان بکشت؛ | |
وز این ناسگالیده بدخواهِ نو، | دلم گشت باریک چون ماهِ نو. | |
بدین چاره جستن تو را خواستم؛ | چو دیر آمدی تندی آراستم». | |
بدو گفت رستم که:«گیهان تو راست؛ | همه بندگانیم و فرمان تو راست. | |
2745 | کنون، آمدم تا چه فرمان دهی؛ | روانت، ز دانش، مبادا تهی!». |
بدو گفت کاوس:«کامروز بزم، | گزینیم و فردا بسازیم رزم». | |
بیاراست رامشگهی شاهوار؛ | شد ایوان به کردارِ خرٌم بهار. | |
همی باده خوردند تا نیمشب، | به یادِ بزرگان گشاده دو لب. | |
.
2674-گرازان: از گرازیدن به معنی خرامیدن و به بزرگ منشی راه سپردن
گشاده دل: شادمان(در برابر تنگدل)
2675- نماز بردن- کرنش کردن
شستن شرم از دو دیده: چشم آیینۀ دل است و آنچه درون آدمی می گذرد، آشکارا به گونه ای ناخواسته در چشما ن او پدیدار می گردد.
2674-2680- نمونه ای از هنر صحنه آرایی فردوسی را در این بیتها می بینیم. گیو و رستم شادمان و خرامان به درگاه کاوس می آیند کاوس از دیرکرد آنان به شدت خشمگین است و بدون توجه به رستم به گیو می گوید که رستم کیست که فرمان او را بپیچاند و به گیو دستور می دهد رستم را ببرد و بر دار کند. وقتی کاوس می بیند گیو فرمان را اجرا نمی کند به توس دستور می دهد هر دو را ببرند و بر دار بیاویزند!
2684- افسون بردن: چاره کردن
2685- آتش در کنار داشتن:بیتاب و تافته و نا آرام بودن
2686-بتٌر:بدتر از wattarپهلوی بر آمده است
2691- در این بیت رستم می گوید کاوس و توس را هیچ می داند
2692- در این بیت نشانه های پهلوانی و شاهی را رستم با هم می سنجد:
زمین بندۀ کسی بودن: سخت قدرتمند بودن
رخش برابر با تخت شاهی
گرز برابر با نگین و انگشتری
مغفر برابر با تاج شاهی
با این برابری رستم خود را کم از شاه کاوس نمی داند.
2693- تیغ با استعاره ای کنایی خورشید پنداشته شده که شب تیره را مانند روز رخشان می کند
2696: رستم به ایرانیان می گوید: سهراب گُرد خواهد آمد و خرد و بزرگ را زنده نخواهد گذاشت
پیچان کردن: در شاهنامه بارها به معنی در رنج افکندن و تلاش کردن آمده است
2698- بس بودن: به معنی بیزار بودن آمده است
2702-شاه دیوانه: فردوسی این سخن درشت را زمانی به کاوس می گوید که شاهی ارزش بالایی داشته است این یکی از نشانه هایی است که «شاهنامه نامۀ شاهان » نیست.
2700-2703: ایرانیان از گودرز می خواهند نزد کاوس دیوانه رود و در این باره با شاه گفتگو کند تا مگر بخت گمشده را بازگرداند و سخنان دلپذی برای آنان بیاورد.
از بیت 2700 تا پایان داستان این گودرز است که خردمندانه از سوی ایرانیان و پهلوانان با کاوس خیره سر گفتگو کرد تا این «شکسته» به دست گودرز «درست» گشت.
.
.
.
120-ک