.
.
آگاهی یافتن افراسیاب از کشتن سرخه[1]
|
|
|
2710 |
چو لشکر بیامد ز دشتِ نبرد، |
تَنان پر ز خون و سران پر ز گَرد، |
|
بگفتند: "کآن نامور کشته شد؛ |
چنان دولتِ تیز برگشته شد. |
|
بریده سرش را نگونسار کرد؛ |
تنش را، به خون غرقه، بر دار کرد. |
|
همه شهرِ ایران کمر بستهاند؛ |
ز خونِ سیاوش، جگر خستهاند. |
|
نگون شد سر و تاجِ افراسیاب؛ |
همی کَن̊د موی و همی ریخت آب. |
2715 |
خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک؛ |
همه جامۀ خسروی کرد چاک. |
|
چنین گفت با لشکر افراسیاب، |
که: "ما را برآمد سر از خورد و خواب. |
|
همه کینه را چشم روشن کنید؛ |
نِهالی ز خَفتان و جوشن کنید. |
|
چو برخاست آوایِ کوس از دو روی، |
نجوید زمان مردِ پرخاشجوی." |
|
خروش آمد و نالۀ گاو̊دُم، |
دَمِ نایِ سَرغین و رویینه خُم. |
2720 |
زمین̊ آمد از نعلِ اسپان به جوش؛ |
به ابر اندر آمد، ز گُردان، خروش. |
|
چو برخاست از دشت گَردِ سیاه، |
کس آمد برِ رستم، از دیدهگاه؛ |
|
تهمتن پسیچید، مر کینه را؛ |
برآشفت، از کین، دل و سینه را. |
|
ز تیغِ دلیران، هوا شد بنفش؛ |
برفتند، با کاویانی درفش. |
|
برآمد خروشِ سپاه، از دو روی؛ |
جهان شد پر از مردمِ جنگجوی. |
2725 |
خور و ماه گفتی به رنگ اندر است؛ |
ستاره به چنگِ نهنگ اندر است. |
|
سپهدارِ توران بیاراست جنگ؛ |
گرفتند گوپال و ژوپین به چنگ. |
|
بیامد سویِ میمنه بار̊مان؛ |
سپاهی ز ترکان دَنان و دمان. |
|
سویِ میسره کُه̊رَمِ تیغزن؛ |
به قلب اندرون، خسروِ انجمن؛ |
|
وز این روی، رستم سپه بر کشید؛ |
زمین شد، ز گَردِ یلان، ناپدید. |
2730 |
بیاراست، بر میمنه، گیو و توس |
سوارانِ بیدار، با پیل و کوس. |
|
چو گودرزِ گشواد بر میسره، |
هُجیر و گرانمایگان یکسره. |
|
شد، از سُمِّ اسپان، زمین سنگ̊رنگ؛ |
ز نیزه، هوا همچو پشتِ پلنگ. |
|
تو گفتی جهان کوهِ آهن شدهست؛ |
سرِ کوه پر تَرگ و جوشن شدهست. |
|
به ابر اندر آمد سنانِ درفش؛ |
درفشیدنِ تیغهایِ بنفش. |
2735 |
بیامد به قلبِ سپه پیل̊سَم، |
دلی پر ز کین، چهره کرده دُژم. |
|
چنین گفت با شاهِ توران̊زمین، |
که: "ای پرخِرَد̊ نامبردارِ کین! |
|
گر ایدون که از من نداری دریغ، |
یکی باره و جوشن و تَرگ و تیغ، |
|
اَبا رستم، امروز جنگ آورم؛ |
همه نامِ او زیرِ ننگ آورم. |
|
به پیشِ تو آرم سر و رَخ̊شِ اوی، |
پر از خون و تیغِ جهان̊بخشِ اوی." |
2740 |
از او شاد شد جانِ افراسیاب؛ |
سرِ نیزه بگذاشت از آفتاب. |
|
بدو گفت: "کای نامبردار̊ شیر! |
همانا که پیلت نیارد به زیر. |
|
اگر پیلتن را به چنگ آوری، |
زمانه برآساید از داوری؛ |
|
به توران، نباشد چو تو کَس به جاه، |
به تخت و به مُهر و به تیغ و کلاه. |
|
به گَردان سپهر اندر آری سرم؛ |
سپارم به تو دختر و افسرم. |
2745 |
از ایران و توران، دو بهر آنِ توست؛ |
همه گوهر و گنج و شهر آنِ توست." |
|
چو بشنید پیران، غمی گشت سخت؛ |
بیامد برِ شاهِ پیروز̊بخت. |
|
بدو گفت: "کاین مردِ برناو تیز |
همی با تنِ خویش دارد ستیز. |
|
همی در گمان افتد، از نامِ خویش؛ |
نبیند همی راه و فرجامِ خویش. |
|
گر او با تهمتن نبرد آوَرَد، |
سرِ خویش را زیرِ گَرد آورد، |
2750 |
شکسته شود دل، سپه را، به جنگ؛ |
بُوَد ز این سخن نیز، بر شاه، ننگ. |
|
برادر – تو دانی – که کِهتر بُوَد، |
فزونتر بر او مِهرِ مِهتر بُوَد." |
|
به پیران چنین گفت پس پیل̊سَم: |
"کز این، پهلوان دل ندارد دُژَم. |
|
اگر من کنم جنگِ چنگی نهنگ، |
نیارم، به بختِ تو، بر شاه ننگ. |
|
به پیشِ تو با نامور چار گُرد، |
به پرخاش، دیدی ز من دستبرد. |
2755 |
همانا، کنون، زورم افزونتر است؛ |
شکستن̊ دلِ من نه اندر خور است. |
|
برآید، به دستِ من، این کار̊ کرد؛ |
به گِردِ درِ اخترِ بَد مگرد." |
|
چو بشنید از او این سخن شهریار، |
یکی اسپِ شایستۀ کار̊زار، |
|
بدو داد، با تیغ و برگستوان، |
همان نیزه و دِر̊ع و خُودِ گوان. |
|
بیاراست، آن جنگ را، پیل̊سَم؛ |
همی ران̊د، چون شیر، با باد و دَم. |
2760 |
به ایرانیان گفت: "رستم کجاست، |
که گوید که: او روزِ جنگ اَژدهاست؟" |
|
چو بشنید گیو این سخن، بردمید؛ |
بزد دست و تیغ از میان برکشید. |
|
بدو گفت: "رستم به یک تُرک̊ جنگ، |
نسازد؛ همانا که آید̊ش ننگ." |
|
برآویختند آن دو جنگی به هم: |
دمان گیوِ گودرز با پیل̊سَم. |
|
یکی نیزه زد گیو را کز نِهیب، |
بِرون آمدش هر دو پای از رِکیب. |
2765 |
فرامرز، چون دید، یار آمدش؛ |
همی یارِ جنگی به کار آمدش. |
|
یکی تیغ بر نیزۀ پیل̊سَم، |
بزد؛ نیزه، از تیغِ او، شد قلم. |
|
دگرباره زد بر سرِ تَرگ اوی؛ |
شکسته شد آن تیغِ پرخاشجوی. |
|
چو رستم ز قلبِ سپه بنگرید، |
دو گُردِ دلیرِ گرانمایه دید، |
|
برآویخته با یکی شیر̊مرد، |
به ابر اندر آورده از باد گَرد، |
2770 |
بدانست رستم که جز پیل̊سَم، |
ز ترکان ندارد کس آن زور و دَم؛ |
|
دو دیگر که از پیر̊سر موبدان، |
از اخترشناسان و از بخردان، |
|
از اختر، بد و نیک بشنوده بود؛ |
جهان را، چپ و راست پیموده بود، |
|
که: "گر پیلسم از بدِ روزگار |
گذر یابد از پندِ آموزگار، |
|
نَبَرده چُنو در جهان سربهسر، |
به ایران و توران، نبندد کمر." |
2775 |
همانا که او را زمان آمدهست، |
که ایدر به جنگم دمان آمدهست. |
|
به لشکر چنین گفت: "کز جایِ خویش، |
میازید کس پیشتر پایِ خویش. |
|
شوم؛ برگرایم تنِ پیل̊سَم؛ |
ببینم که دارد پی و شاخ و دَم!" |
|
یکی نیزۀ بارکش برگرفت؛ |
بیفشار̊د ران؛ تَرگ بر سر گرفت. |
|
گران شد رِکیب و سبک شد عنان؛ |
به چشم اندر آوَر̊د رخشان سنان. |
2780 |
غمی گشت و بر لب برآور̊د کف؛ |
همی تاخت از قلب تا پیشِ صف. |
|
چنین گفت با نامور پیل̊سَم: |
"مرا خواستی، تا بسوزی به دَم." |
|
یکی نیزه زد بر کمرگاهِ اوی؛ |
ز زین برگرفتش، به کَردارِ گوی. |
|
همی تاخت تا قلبِ توران̊ سپاه؛ |
بینداختش، خوار، در قلبگاه. |
|
چنین گفت: "کاین̊ را به دیبایِ زرد، |
بپوشید؛ کز گَرد شد لاژورد." |
2785 |
عنان را بپیچید ز آن جایگاه؛ |
بیامد دمان تا به قلبِ سپاه. |
|
ببارید پیران ز مژگان سرشک؛ |
تنِ پیل̊سَم درگذشت از پزشک. |
|
دلِ لشکر و شاهِ توران̊ سپاه |
شکسته شد و تیره شد رزمگاه. |
|
خروش آمد از لشکر، از هر دو سوی: |
ده̊ و دارِ گُردانِ پرخاشجوی. |
|
خروشیدنِ کوس بر پشتِ پیل |
به هر سو همی رفت، بر چند میل. |
2790 |
زمین شد، ز نعلِ ستوران، ستوه؛ |
همی کوه دریا شد و دشت کوه. |
|
ز بس نعره و نالۀ کرّنای، |
همی آسمان اندر آمد ز جای. |
|
همه سنگ̊ مرجان شد و خاک̊ خون؛ |
بسی سروران را سران شد نگون. |
|
بکُشتند چندان ز هر دو گروه، |
که شد خاک̊ دریا و هامون چو کوه. |
|
تو گفتی همی خون خروشد سپهر؛ |
پدر را نبُد، بر پسر، جایِ مهر. |
2795 |
یکی باد برخاست از رزمگاه؛ |
هوا را بپوشید گَردِ سپاه. |
|
دو لشکر، به هامون، همی تاختند؛ |
یکی از دگر بازنشناختند. |
|
جهان، چون شبِ تیره، تاریک شد؛ |
همانا، به شب روز نزدیک شد. |
[1] . کزازی، میرجلالالدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص 121
.
کوتاه نوشت: خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب می رسد. افراسیاب سوگواری می کند. دستور کین خواهی می دهد. سپاه افراسیاب به راه می افتد دو لشکر ایران و توران در برابر هم قرار می گیرند. در قلب سپاه توران افراسیاب و دست راست بارمان و دست چپ را کهرم با سپاهیانشان قرار می گیرند و در قلب سپاه ایران رستم ، دست راست گیو و توس و دست چپ گودرز و هجیر با سپاهیانشان لشکر می آرایند.
پیلسم برادر پیران نزد افراسیاب رفته و اجازه می خواهد که به تنهایی به نبرد رستم برود. افراسیاب پاداش آوردن سر رستم را دخترش و دو سوم سرزمین ایران و توران را وعده می دهد.
پیران برادر بزرگتر به میان آمده و می گوید او در در نبرد با رستم شکست خواهد خورد و از این شکست سپاه روحیه اش را خواهد باخت.
پیلسم سخنان پیران را نمی پذیرد و به او اطمینان می دهد که از پس رستم بر خواهد آمد. سپس افراسیاب به او ابزار آلات جنگی داده و پیلسم وارد میدان شده و شروع به رجز خوانی می کند و رستم را برای نبرد می خواند .
گیو به میدان آمده و می گوید برای رستم ننگ است که با یک ترک بجنگد و به نبرد با پیلسم می رود. پیلسم همان ابتدا نشان میدهد از گیو برتر است و فرامرز به یاری او می رود پیلسم یک تنه با هر دو می جنگد و رستم از نبردی که برخاسته می فهمد باید پهلوان تورانی، پیلسم باشد چون وصف او را زیاد شنیده بود . رستم از قلب سپاه نیزه به دست به سوی پیلسم حمله ور شده و نیزه را به کمرگاه پیلسم زده او را از اسب برداشته و به قلب سپاه افراسیاب رفته و او را بر زمین می اندازد و می گوید کفن پوشش کنید و به تندی باز می گردد.
پیران به شدت ناراحت شده و افراسیاب و سپاه تورانیان دلشکسته شده و بر ایرانیان خشم می گیرند . نبرد سختی بین دو سپاه در می گیرد.