انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آگاهی یافتن افراسیاب از کشتن سرخه

.

.


آگاهی یافتن افراسیاب از کشتن سرخه[1]

 


 

2710

چو لشکر بیامد ز دشتِ نبرد،

تَنان پر ز خون و سران پر ز گَرد،

 

بگفتند: "کآن نامور کشته شد؛

چنان دولتِ تیز برگشته شد.

 

بریده سرش را نگونسار کرد؛

تنش را، به خون غرقه، بر دار کرد.

 

همه شهرِ ایران کمر بسته‌اند؛

ز خونِ سیاوش، جگر خسته‌اند.

 

نگون شد سر و تاجِ افراسیاب؛

همی کَن̊د موی و همی ریخت آب.

2715

خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک؛

همه جامۀ خسروی کرد چاک.

 

چنین گفت با لشکر افراسیاب،

که: "ما را برآمد سر از خورد و خواب.

 

همه کینه را چشم روشن کنید؛

نِهالی ز خَفتان و جوشن کنید.

 

چو برخاست آوایِ کوس از دو روی،

نجوید زمان مردِ پرخاشجوی."

 

خروش آمد و نالۀ گاو̊دُم،

دَمِ نایِ سَرغین و رویینه خُم.

2720

زمین̊ آمد از نعلِ اسپان به جوش؛

به ابر اندر آمد، ز گُردان، خروش.

 

چو برخاست از دشت گَردِ سیاه،

کس آمد برِ رستم، از دیده‌گاه؛

 

تهمتن پسیچید، مر کینه را؛

برآشفت، از کین، دل و سینه را.

 

ز تیغِ دلیران، هوا شد بنفش؛

برفتند، با کاویانی درفش.

 

برآمد خروشِ سپاه، از دو روی؛

جهان شد پر از مردمِ جنگجوی.

2725

خور و ماه گفتی به رنگ اندر است؛

ستاره به چنگِ نهنگ اندر است.

 

سپهدارِ توران بیاراست جنگ؛

گرفتند گوپال و ژوپین به چنگ.

 

بیامد سویِ میمنه بار̊مان؛

سپاهی ز ترکان دَنان و دمان.

 

سویِ میسره کُه̊رَمِ تیغزن؛

به قلب اندرون، خسروِ انجمن؛

 

وز این روی، رستم سپه بر کشید؛

زمین شد، ز گَردِ یلان، ناپدید.

2730

بیاراست، بر میمنه، گیو و توس

سوارانِ بیدار، با پیل و کوس.

 

چو گودرزِ گشواد بر میسره،

هُجیر و گرانمایگان یکسره.

 

شد، از سُمِّ اسپان، زمین سنگ̊‌رنگ؛

ز نیزه، هوا همچو پشتِ پلنگ.

 

تو گفتی جهان کوهِ آهن شده‌ست؛

سرِ کوه پر تَرگ و جوشن شده‌ست.

 

به ابر اندر آمد سنانِ درفش؛

درفشیدنِ تیغهایِ بنفش.

2735

بیامد به قلبِ سپه پیل̊سَم،

دلی پر ز کین، چهره کرده دُژم.

 

چنین گفت با شاهِ توران̊‌زمین،

که: "ای پرخِرَد̊ نامبردارِ کین!

 

گر ایدون که از من نداری دریغ،

یکی باره و جوشن و تَرگ و تیغ،

 

اَبا رستم، امروز جنگ آورم؛

همه نامِ او زیرِ ننگ آورم.

 

به پیشِ تو آرم سر و رَخ̊شِ اوی،

پر از خون و تیغِ جهان̊‌بخشِ اوی."

2740

از او شاد شد جانِ افراسیاب؛

سرِ نیزه بگذاشت از آفتاب.

 

بدو گفت: "کای نامبردار̊ شیر!

همانا که پیلت نیارد به زیر.

 

اگر پیلتن را به چنگ آوری،

زمانه برآساید از داوری؛

 

به توران، نباشد چو تو کَس به جاه،

به تخت و به مُهر و به تیغ و کلاه.

 

به گَردان سپهر اندر آری سرم؛

سپارم به تو دختر و افسرم.

2745

از ایران و توران، دو بهر آنِ توست؛

همه گوهر و گنج و شهر آنِ توست."

 

چو بشنید پیران، غمی گشت سخت؛

بیامد برِ شاهِ پیروز̊بخت.

 

بدو گفت: "کاین مردِ برناو تیز

همی با تنِ خویش دارد ستیز.

 

همی در گمان افتد، از نامِ خویش؛

نبیند همی راه و فرجامِ خویش.

 

گر او با تهمتن نبرد آوَرَد،

سرِ خویش را زیرِ گَرد آورد،

2750

شکسته شود دل، سپه را، به جنگ؛

بُوَد ز این سخن نیز، بر شاه، ننگ.

 

برادر – تو دانی – که کِهتر بُوَد،

فزونتر بر او مِهرِ مِهتر بُوَد."

 

به پیران چنین گفت پس پیل̊سَم:

"کز این، پهلوان دل ندارد دُژَم.

 

اگر من کنم جنگِ چنگی نهنگ،

نیارم، به بختِ تو، بر شاه ننگ.

 

به پیشِ تو با نامور چار گُرد،

به پرخاش، دیدی ز من دستبرد.

2755

همانا، کنون، زورم افزونتر است؛

شکستن̊ دلِ من نه اندر خور است.

 

برآید، به دستِ من، این کار̊ کرد؛

به گِردِ درِ اخترِ بَد مگرد."

 

چو بشنید از او این سخن شهریار،

یکی اسپِ شایستۀ کار̊زار،

 

بدو داد، با تیغ و برگستوان،

همان نیزه و دِر̊ع و خُودِ گوان.

 

بیاراست، آن جنگ را، پیل̊سَم؛

همی ران̊د، چون شیر، با باد و دَم.

2760

به ایرانیان گفت: "رستم کجاست،

که گوید که: او روزِ جنگ اَژدهاست؟"

 

چو بشنید گیو این سخن، بردمید؛

بزد دست و تیغ از میان برکشید.

 

بدو گفت: "رستم به یک تُرک̊ جنگ،

نسازد؛ همانا که آید̊ش ننگ."

 

برآویختند آن دو جنگی به هم:

دمان گیوِ گودرز با پیل̊سَم.

 

یکی نیزه زد گیو را کز نِهیب،

بِرون آمدش هر دو پای از رِکیب.

2765

فرامرز، چون دید، یار آمدش؛

همی یارِ جنگی به کار آمدش.

 

یکی تیغ بر نیزۀ پیل̊سَم،

بزد؛ نیزه، از تیغِ او، شد قلم.

 

دگرباره زد بر سرِ تَرگ اوی؛

شکسته شد آن تیغِ پرخاشجوی.

 

چو رستم ز قلبِ سپه بنگرید،

دو گُردِ دلیرِ گرانمایه دید،

 

برآویخته با یکی شیر̊مرد،

به ابر اندر آورده از باد گَرد،

2770

بدانست رستم که جز پیل̊سَم،

ز ترکان ندارد کس آن زور و دَم؛

 

دو دیگر که از پیر̊سر موبدان،

از اخترشناسان و از بخردان،

 

از اختر، بد و نیک بشنوده بود؛

جهان را، چپ و راست پیموده بود،

 

که: "گر پیلسم از بدِ روزگار

گذر یابد از پندِ آموزگار،

 

نَبَرده چُنو در جهان سربه‌سر،

به ایران و توران، نبندد کمر."

2775

همانا که او را زمان آمده‌ست،

که ایدر به جنگم دمان آمده‌ست.

 

به لشکر چنین گفت: "کز جایِ خویش،

میازید کس پیشتر پایِ خویش.

 

شوم؛ برگرایم تنِ پیل̊سَم؛

ببینم که دارد پی و شاخ و دَم!"

 

یکی نیزۀ بارکش برگرفت؛

بیفشار̊د ران؛ تَرگ بر سر گرفت.

 

گران شد رِکیب و سبک شد عنان؛

به چشم اندر آوَر̊د رخشان سنان.

2780

غمی گشت و بر لب برآور̊د کف؛

همی تاخت از قلب تا پیشِ صف.

 

چنین گفت با نامور پیل̊سَم:

"مرا خواستی، تا بسوزی به دَم."

 

یکی نیزه زد بر کمرگاهِ اوی؛

ز زین برگرفتش، به کَردارِ گوی.

 

همی تاخت تا قلبِ توران̊ سپاه؛

بینداختش، خوار، در قلبگاه.

 

چنین گفت: "کاین̊ را به دیبایِ زرد،

بپوشید؛ کز گَرد شد لاژورد."

2785

عنان را بپیچید ز آن جایگاه؛

بیامد دمان تا به قلبِ سپاه.

 

ببارید پیران ز مژگان سرشک؛

تنِ پیل̊سَم درگذشت از پزشک.

 

دلِ لشکر و شاهِ توران̊ سپاه

شکسته شد و تیره شد رزمگاه.

 

خروش آمد از لشکر، از هر دو سوی:

ده̊ و دارِ گُردانِ پرخاشجوی.

 

خروشیدنِ کوس بر پشتِ پیل

به هر سو همی رفت، بر چند میل.

2790

زمین شد، ز نعلِ ستوران، ستوه؛

همی کوه دریا شد و دشت کوه.

 

ز بس نعره و نالۀ کرّنای،

همی آسمان اندر آمد ز جای.

 

همه سنگ̊ مرجان شد و خاک̊ خون؛

بسی سروران را سران شد نگون.

 

بکُشتند چندان ز هر دو گروه،

که شد خاک̊ دریا و هامون چو کوه.

 

تو گفتی همی خون خروشد سپهر؛

پدر را نبُد، بر پسر، جایِ مهر.

2795

یکی باد برخاست از رزمگاه؛

هوا را بپوشید گَردِ سپاه.

 

دو لشکر، به هامون، همی تاختند؛

یکی از دگر بازنشناختند.

 

جهان، چون شبِ تیره، تاریک شد؛

همانا، به شب روز نزدیک شد.



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین. نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص 121

.

کوتاه نوشت: خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب می رسد. افراسیاب سوگواری می کند. دستور کین خواهی می دهد. سپاه  افراسیاب به راه می افتد دو لشکر ایران و توران در برابر هم قرار می گیرند. در قلب سپاه توران افراسیاب و دست راست بارمان و دست چپ را کهرم با سپاهیانشان قرار می گیرند و در قلب سپاه ایران رستم  ، دست راست گیو و توس و دست چپ گودرز و هجیر با سپاهیانشان لشکر می آرایند.

پیلسم برادر پیران نزد افراسیاب رفته و اجازه می خواهد که به تنهایی به نبرد رستم برود.  افراسیاب پاداش آوردن سر رستم را   دخترش و دو سوم سرزمین ایران  و توران را وعده می دهد.

پیران برادر بزرگتر به میان آمده و می گوید او در در نبرد با رستم شکست خواهد خورد و از این شکست سپاه روحیه اش را خواهد باخت.

پیلسم سخنان پیران را نمی پذیرد و به او اطمینان می دهد که از پس رستم بر خواهد آمد. سپس افراسیاب به او ابزار آلات جنگی داده و پیلسم وارد میدان شده و شروع به رجز خوانی می کند و رستم را برای نبرد می خواند .

گیو به میدان آمده و می گوید برای رستم ننگ است که با یک ترک بجنگد و به نبرد با پیلسم می رود. پیلسم همان ابتدا نشان میدهد از گیو برتر است و فرامرز به یاری او می رود پیلسم یک تنه با هر دو می جنگد و رستم از نبردی که برخاسته می فهمد باید پهلوان تورانی، پیلسم باشد چون وصف او را زیاد شنیده بود . رستم  از قلب سپاه نیزه به دست به سوی پیلسم حمله ور شده و نیزه را به کمرگاه پیلسم زده او را از اسب برداشته و به قلب سپاه افراسیاب رفته و او را بر زمین می اندازد و می گوید کفن پوشش کنید و به تندی باز می گردد.

پیران به شدت ناراحت شده و افراسیاب و سپاه تورانیان دلشکسته شده و بر ایرانیان خشم می گیرند . نبرد سختی بین دو سپاه در می گیرد.