انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

اندرز کردن منوچهر نوذر را(3724-3760)

 

آرش کمانگیر

 داستان را از اینجا بشنوید(ترانه)

 

 

 اندرز کردن منوچهر نوذر را

3724

منوچهر را سال شد بر دو شست؛

 زِ گیتی همی بارِ رفتن ببست.

3725

ستاره شناسان برِ او شدند؛

همی ز آسمان داستانها زدند.

ندیدند روزش کشیدن دراز؛

زگیتی، همی گشت بایست باز.

بدادند زِ آن روز تلخ آگهی،

که شد تیره آن تخت شاهنشهی :

«گه رفتن آمد به دیگر سرای؛

مگر نزدِ یزدان بِه آیدت جای!

نگر تا چه باید کنون ساختن؛

نباید که مرگ آورد تاختن!»

3730

سخن چون زداننده بشنید شاه؛

به رسم دگرگون بیاراست گاه.

همه موبدان و ردان را بخواند؛

همه رازِ دل پیش ایشان براند.

بفرمود تا نوذر آمدش پیش؛

ورا پندها داد از اندازه بیش؛

که:«این تخت شاهی فسون است و باد؛

بر او جاودان دل نباید نهاد.

مرا بر صدو بیست شد سالیان؛

به رنج و به سختی ببستم میان.

3735

بسی شادی و کامِ دل راندم؛

به رزم اندرون، دشمنان ماندم.

به فرٌ فریدون ببستم میان؛

به پندش ،مرا سود شد هر زیان.

بجستم زِ سلم و زِ تور سِتُرگ،

همان کینِ ایرج نیای بزرگ.

جهان ویژه کردم زِ پتیاره ها؛

بسی شهر کردم، بسی باره ها.

چنانم که گویی ندیدم جهان؛

شمارِ گذشته شد اندر نِهان.

3740

نیرزد همی زندگانی به مرگ؛

درختی که زهر آورد بار و برگ.

از آن پس که بردم بسی درد و رنج؛

سپردم تو را تخت شاهیٌ و گنج.

چنانچون فریدون مرا داده بود،

تو را دادم این تاجِ شاه آزمود.

چنان دان که خوردیٌ و بر تو گذشت؛

به خوشتر زمان باز بایدت گشت.

نشانی که ماند همی از تو باز،

برآید بر او روزگاری دراز،

3745

نباید که باشد جز از آفرین؛

که پاکی نژاد آورد پاک دین.

نگر تا نتابی ز دینِ خدای!

که دین خدای آورد پاک رای.

کنون نو شود در جهان داوری،

چو موبد بیامد به پیغمبری.

پدید آید آنگه به خاور زمین؛

نگر تا نیازی برِ او به کین!

بدو بگرو؛ آن دین یزدان بُوَد؛

نگه کن زِ سر تا چه پیمان بُوَد.

3750

تو هرگز مگرد از ره ایزدی!

که نیکی از اوی است و هم زو بدی؛

وز آن پس بیاید زترکان سپاه؛

نِهند از برِ تخت ایران کلاه.

تو را کارهای درشت است پیش؛

گهی گرگ باید بُدن، گاه میش.

گزند تو آید زِ پور پشنگ؛

ز توران شود کارها بر تو تنگ.

بجوی ، ای پسر! چون رسد داوری،

ز سام و ز زال آنگهی یاوری؛

3755

وز این نو درختی که از بیخ زال،

برآمد؛کنون برکشد شاخ و یال.

از او شهرِ توران شود بی هنر؛

به کین تو آید همان کینه ور.»

بگفت و فرود آمد آبش به روی؛

همی زار بگریست نوذر بر اوی.

بی آن کِش بُدی هیچ بیماریی؛

نه از دردها ، هیچ آزاریی،

دو چشم کیانی به هم بر نهاد؛

بپژمرد و برزد یکی سرد باد.

3760

شد آن نامور پر هنر شهریار؛

به گیتی، سخن ماند از او یادگار.

 

 

 

 3724: شست: شصت 

3738: پتیاره: دیو- آسیب و گزندسترگ

3738: باره: برج دژ- ریخت اوستایی وارَ به معنی گرد چیزی را گرفتن 

3740: درخت: استعاره ی آشکار از مرگ

 3753 پشنگ: در اینجا پدر افراسیاب  

پیش از این خواندیم که همسر  دختر ایرج ، پشنگ نام داشت که برادرزاده فریدون بود. پشنگ نام پسر افراسیاب و داماد توس از پهلوانان کیکاووس نیز هست.

رفتن رستم به کوه سپند و دو داستان دیگر

 رفتن رستم به کوه سپند(بخش اول)

 رفتن رستم به کوه سپند(بخش دوم) 

پیروزی نامه نوشتن رستم به زال  

نامه زال به سام  

از شاهنامه به کوشش دکتر پرویز اتابکی 
بازخوانی :توسط غلامعلی امیر نوری 

 

 

 

 رفتن رستم به کوه سپند

چو بشنید رستم، برآراست کار؛

چنانچون  بُوَد در خور کارزار.

75

به بارِ نمک در، نهان کرد گرز،

برافراخته پهلوی یال و برز.

ز خویشان تنی چند با خود ببرد،

کسانی که بودند هشیار و گرد.

به بارِ شتر در، سلیح گَوان

نهان کرد آن نامور پهلوان.

لب از چارۀ خویش در خَندخند،

چنین تازنان تا به کوه سپند،

رسید و ز کُه دیدبانش بدید؛

به نزدیک سالار مهتر دوید.

80

بدو گفت :«کآمد یکی کاروان

به نزدیک دژ با بسی ساروان.

گمانم که باشد نمک بارشان،

اگر پرسدم مهتر از کارشان.»

فرستاد مهتر یکی را دوان،

به نزدیکی مهتر کاروان.

بدو گفت:«بنگر که تا چیست بار؛

بیا و مرا آگهی ده ز کار.»

فرود آمد از دژ فرستاده مرد؛

برِ رستم آمد به کردارِ گرد.

85

بدو گفت:«کای مهتر کاروان!

مرا آگهی ده ز بار نهان

بدان تا به نزدیکِ مهتر شوم

بگویم چنانچون ز تو بشنوم.»

به پاسخ چنین گفت رستم بدوی،

که:«رَو نزد آن مهترِ نامجوی؛

چنین گویش از گفتِ ما یک به یک

که:در بارشان است یکسر نمک.»

فرستاده برگشت و آمد فراز،

به نزدیک آن مهتر سرفراز.

90

«یکی کاروان است – گفتا:تمام،

نمک بارشان است ای نیکنام!»

چو بشنید مهتر، برآمد زجای؛

لبش گشت خندان و شادی فزای.

بفرمود تا در گشادند باز؛

بدان تا شود کاروان بر فراز.

چو آگاه شد رستم جنگجوی،

ز پستی به بالا نهادند روی.

چو آمد به نزدیک دروازه تنگ،

پذیره شدندش همه بیدرنگ.

95

چو رستم به نزدیک مهتر رسید،

زمین بوس کرد؛ آفرین گسترید.

ز بارِ نمک برد پیشش بسی؛

همی آفرین خواند بر هر کسی .

بدو گفت مهترکه:«جاوید باش؛

چو تابنده ماه و چو خورشید باش.

پذیرفتم و نیز دارم سپاس؛

اَبا نیکدل پورِ گیتی شناس.»

در آمد به بازار مرد جوان ؛

بیاورد با خویشتن کاروان.

100

ز هر سو بر او گرد شد انجمن،

چه از خرد کودک ، چه از مرد و زن.

یکی داد جامه یکی زرٌ و سیم؛

خریدند و بردند بی ترس و بیم.

چو شب تیره شد رستم تیز چنگ

بر آراست با نامدارانِ جنگ.

سوی مهتر باره آورد روی،

پسِ او دلیران پرخاشجوی.

چو آگاه شد کوتوال حصار،

بر آویخت با رستمِ نامدار.

105

تهمتن یکی گرز زد بر سرش،

که زیر زمین شد تو گفتی سرش.

همه مردم دژ خبر یافتند؛

سویِ رزمِ بد خواه بشتافتند.

شب تیره و تیغ رخشان شده؛

زمین  همچو لعل بدخشان شده.

ز بس دار و گیر و ز بس موج خون،

تو گفتی شبق ز آسمان شد نگون.

تمهتن به گرز و به تیغ و کمند؛

سران دلیران سراسر بکَند.

110

چو خورشید از پرده بالا گرفت،

جهان از ثَری تا ثرٌیا گرفت،

به دژ در، یکی تن نبُد زآن گروه؛

چه کشته،چه از رزم گشته ستوه.

دلیران به هر گوشه بشتافتند؛

بکشتند مر هر که را یافتند.

تهمتن یکی خانه از خاره سنگ،

بر آورده دید اندر آن جای تنگ؛

یکی در از آهن در او ساخته؛

مهندس بر آن گونه پرداخته.

115

بزد گرز و افگند در را زجای ؛

پس آنگه سوی خانه بگذارد پای .

یکی گنبد از ماه بفراشته؛

به دینار سرتاسر انباشته.

فرومانده رستم چو زان گونه دید؛

ز راه شگفتی لب اندر گَزید.

چنین گفت با نامور سرکشان:

«کز این گونه هرگز که دارد نشان؟!

همانا به کان اندرون زر نماند؛

به دریا درون نیز گوهر نماند؛

120

کز این سان همی ز او بر آورده اند؛

بدین جایگه در، بگسترانده اند.»

 

پیروزی نامه نوشتن رستم به زال

یکی نامه بنوشت نزدِ پدر،

زکار و زکردار خود، در به در:

«نخست آفرین کرد بر خداوند هور؛ 

خداوند ناهید و بهرام ومهر؛

خداوند مار و خداوند مور؛ 

 

خداوند این برکشیده سپهر؛

وز او آفرین بر سپهدار زال؛

یل زابلی ، پهلوِ بی همال؛

125

پناه گوان، پشت ایرانیان؛

فرازندۀ اختر کاویان؛

نشاننده شاه و ستاننده گاه؛

روان گشته فرمانش، چون هور و ماه

به فرمان رسیدم به کوه سپند؛

چه کوهی؟ به سانِ سپهری بلند!

به پایانِ آن کُه فرود آمدم؛

همانگه ز مهتر درود آمدم.

به فرمان مهتر برآراستم؛

بر آمد بر آن سان که من خواستم.

130

شب تیره با نامداران جنگ،

به دژ در، یکی را ندادم درنگ؛

چه کشته، چه خسته، چه بگریخته،

ز تن سازِ کینه فرو ریخته.

همانا ز خروار پانصد هزار،

بُوَد نقرۀ ناب و زرٌ عیار.

ز پوشیدنیٌ و زگستردنی؛

ز هر چیز کان باشد آوردنی،

همانا شمارش نداند کسی،

ز ماه و ز روز ار شمارد بسی.

135

کنون تا چه فرمان دهد پهلوان؛

که فرخنده تن باد و روشن روان!»

فرستاده آمد چو باد دمان؛

رسانید نامه برِ پهلوان.

چو برخواند نامه سپهدار، گفت

که:«با نامور آفرین باد جفت!»

ز شادی چنان شد دل پهلوان

تو گفتی که خواهد شد از سر جوان.

یکی پاسخِ نامه افکند بُن؛

بگفته ، در او در، فراوان سَخن.

140

سر نامه بود آفرینِ خدای؛

دگر گفت:«کآن نامۀ دلگشای،

به پیروز بختی، فرو خواندم؛

ز شادی، بر او جان بر افشاندم.

ز تو، پورِ شایسته ز این سان نبرد

سزد؛ ز آنکه هستی هشیوار مرد.

روان نریمان برافروختی؛

چو دشمنش را جان و تن سوختی.

چو نامه بخوانی، سبک برنشین؛

که بی روی تو هستم اندوهگین.

145

از اشتر همانا هزاران هزار،

به نزدت فرستادم از بهرِ بار.

شتر بار کن، زآنکه باشد گزین؛

پس آنگه به دژ در زن آتش به کین.

چو نامه به نزد تهمتن رسید،

فرو خواند و ز او شادمانی گزید.

ز هر چیز کان بود شایسته تر،

ز مٌهر و ز تیغ و کلاه و کمر؛

هم از لو لو و گوهر شاهوار؛

هم از دیبهِ چین سراسر نگار،

150

گزید و فرستاد زی پهلوان؛

همی شد، به راه اندرون، کاروان.

به کوه سپند آتش اندر فگند؛

که دودش بر آمد به چرخ بلند؛

وز آن جای برگشت، دل شادمان؛

همی شد،به ره بر ، چو باد دمان.

چو آگاه شد پهلوِ نیمروز،

که آمد سپهدار گیتی فروز،

پذیره شدن را بیاراستند؛

همه کوی و برزن بپیراستند.

155

بر آمد خروشیدن کرٌنای،

همان سنج، با بوق و هندی درای.

همی شد، به راه اندرون، زال زر

شتابان به دیدار فرٌخ پسر.

تهمتن چو روی سپهبد بدید،

فرود آمد و آفرین گسترید.

سپهدار فرزند را در کنار،

گرفت و بفرمود کردن نثار؛

وزآنجا به ایوان دستانِ سام.

بیامد سپهدار جوینده کام.

160

به نزدیک رودابه آمد پسر؛

به خدمت نهاد از بر ِ خاک سر.

ببوسید مادر دو یال و برش؛

همی آفرین خواند بر پیکرش.

نامه ی زال به سام

 

به مژده، به نزدیکِ سام سوار،

فرستاد نامه یلِ نامدار.

 

به نامه درون سراسر نیک و بد،

نموده بدان پهلوِ پر خرد.

 

همی داد با نامه هدیه بسی؛

به نزد سپهدار کردش گٌسی.

165

چو نامه برِ سامِ نیرم رسید،

زشادی رٌخش همچو گل بشکفید.

 

بیاراست بزمی چو خرٌم بهار

ز بس شادمانی، گَو نامدار.

 

فرستاده را خلعت و یاره داد؛

ز رستم همی داستان کرد یاد.

 

نوشت آنگهی پاسخ نامه باز،

به نزدیک فرزندِ گردنفراز.

 

به نامه درون گفت:«کز نرٌه شیر،

نباشد شگفتی که باشد دلیر.

170

همان بچٌۀ شیرِ ناخورده شیر

ستاند یکی موبدی تیز ویر.

 

مر او را در آرد میان گروه،

چو دندان بر آرد، شود زو ستوه.

 

اَبی آنکه دیده است پستان مام،

به خوی پدر باز گردد تمام.

 

عجب نیست از رستم نامور

که دارد دلیری چو دستان پدر،

 

که هنگام گردیٌ و گند آوری    

از او شیر خواهد همی یاوری.»

175

چو نامه به مٌهر اندر آورد گٌرد،

فرستاده را خواند و او را سپرد.

 

فرستاده آمد برِ زال زر،

اَبا خلعت و نامۀ نامور.

 

از او شادمان شد دل پهلوان،

ز کردار آن نو رسیده جوان.

 

جهان ز او پر اومید شد یکسره،

ز روی زمین تا به برجِ بره.

 گرشاسب نامه- نسخه خطی

 

104 – کوتوال: دژدار، نگه‌دارنده قلعه و شهر را گویند. برخی گویند این لغت هندی است و پارسیان استعمال کرده‌اند، چه کوت به هندی قلعه است.

110- ثری: زمین، خاک 

170 – ویر: هوش، ادراک

کشتن رستم پیل سپید را

 داستان را از اینحا بشنوید(محسن مهدی بهشت)

  

 

کشتن رستم پیل سپید را 

1

چــنـان بُد که یک روز بـــا دوســتـــان،

هـمی باده خـــوردند در بوستـن.

خـــروشنـــده گـــشته دلِ زیــر و بـــم؛

شده شادمان نامداران، به هــم.

میِ لـــعـــل گـــون را بـــه جــــامِ بلور

بخوردند تا در سر افــتـــاد شـــور.

چـــنـــیـن گـفــت فــــرزنــــد را زالِ زر،

کــه:«ای نامور پورِ خورشیـد فـــر!

5

دلیـرانـــت را  خلعت و یـــاره ســــاز؛

کــسی را که باشنـد گردن فراز.»

بــبــخشـیــد رستم بــسی خواسته،

ز خوبــان و اســـــپــانِ آراســـتـه.

وز آن پــس، پـراگنده شـد انـــجـــمـــن؛

بسی خواستـه یـافته،تن به تن.

سـپـهـبد به سوی ِشبستان خــویــش

بیامدبدان سان که بُد رسم وکیش.

تــهـمـتن همیدون،سـرش پــر شتـاب،

بـیامد گرازان سویِ جایِ خـــواب.

10

بـخفت و بــه خواب انــدر آمــد سرش؛

بـرآمـد خــروشیــدنـــــی از درش؛

کــه:« پیل سپـیـد سپـهبد ز بـــنـــد

رها گشت و آمد به مــردم گزند.»

چو ز آن گونه گفتارش آمد بــه گــوش،

دلـیریٌ و گردی در او کـرد جــوش.

دوان رفت و گرز نـیـــا بـــرگـــرفــــت؛

بـرون آمـدن را ، ره انـــــدر گرفـت.

کــسانی که بودنـــد بـــر درگـــهـــش،

همی بسته کردند بـر وی رهش؛

15

کـــه:« از بـیم سـپهــبـد نــــامــــور،

چگونـه گشـایـــیـم پـیـش تـو در؟

شب تیره و پیل جَســـتـــه ز بـــنـــد

تـو بیرون شوی، کی بُوَد این پسند؟»

تهمتن شد آشفته از گـــفـــتـــنـــش؛

یکی مشت زد بر سـر و گردنـش؛

بدان سان که شد سرش مانندِ گــوی؛

سـویِ دیــگـران انــــــدر آورد روی.

رمــــیـدنـد از آن پــــهــــلــــوِ نـامــــور؛

دلـاور بــیــــامـد بـــــه نـزدیــکِ در.

20

بـزد گرز و بشکسـت زنـجــیــر و بــنــد؛

چنین زخم از آن نامور بـُد پـسند.

بــــرون آمـــــد از در بـــــه کـردارِ بـــــاد

به دست اندرش،گرز و سر پر ز باد.

همی رفت تـازنان سوی ژنده پـــیـــل؛

خروشنده مـانـنـــد دریـــای نـیـل.

نگــه کــرد؛ کــوهی خـــروشـنـده دیـد؛

زمین، زیر او، دیگ جوشنـده دید.

رمان دید  از او نـــامداران خـویــش؛

بدان سان که بـیند رخ گرگ ،میش.

25

تـهـمـتـن یکی نعره زد هــم چــو شیر؛

نتـرسیـد و آمـد بــــرِ او، دلــــیــــر.

چـــو پـــیـــل دمنده مر او را بـدید،

بـه کـردارِ کـوهی بـــــرِ او دویـــــد.

بـــــرآورد خـــــرطـــــوم پـیـل ژیان،

بـدان تا به پـهـلـو رسـانـد زیــــان.

تــهمتـن یکـی گرز زد بر سـرش،

که خم گـشت بالایِ کُه پـیکـرش

بــلــرزیــد بـــر خـــود کـُــهِ بـــیـستـون؛

به زخمی بـیفتـاد، خـــوار و زبون.

30

بــــیــــفــتـاد پـیـل دمنده ز پـای؛

تـهـمـتن بیامد سـبـک بـــازِ جای.

بــخفــت و چـو خــورشـیــد از خـــاوران

بـــرآمـد بـه سانِ رخِ دلـــبــــــران.

بـه زال آگهـی شد که رستـم چه کــرد؛

ز پــیـل دمنـده بـــــرآورد گــــــرد.

بــه یک گرز، بشکســت گـــردنـــش را؛

به خاک اندر افگنـد مـر تـنـش را.

سـپـهـبـد چـو بـشنـید ز ایشان سخن.

کـه چون بود کردار از آغــــاز و بن،

35

بــگفــتـــا:« دریـغـــا چـنـان ژنـــده پـیل!

که بودی خروشان چو دریای نیل،

بسـا رزمـگــاهــا کـــه آن پــیـل مست،

به حمله،همه پاک بر هم شکست،

اگــــر چــــنــــد در رزم پـــــیـــــروزگـــــر،

بدی بـــــه از رســتـمِ نـــــامـــــور.

بـــفـــرمــــود تــــا رستــم آمـد بــــرش؛

بـبوسیـد،با دست، یال و سرش.

بدو گـفـت:« کای بچه ی نـره شیـر!

برآورده چنگال و گشتـه دلـــیـــر!

40

بــدیـن کودکی، نـیست هــمـتـای تـــو،

به فـرٌ و بـه مـردیٌ و بــــالای تــــو.

کـــنـــون پـــیـــش تـــر ز آن کـه آواز تـــو

بر آید، وز آن بـگسلـد ســـاز تـــو.

بــه خــون نــریمـان میان را بـــبـــنـــد؛

برو تـــازیان تـــا بـــه کـوهِ سپـنـد

یـکی کوه بـیــنـی، ســر انـــدر سحاب،

که بـر وی نـپـٌرید پران عــــقــــاب.

چـهـــاراسـت فـرسنـگ بـالایِ کــوه؛

پر از ســبــــزه و آب و دور از گروه.

45

هــمــیــدون چـــهـــاراست پهنـاش بـر؛

بـسـی انــــدر او مــــردم و جانور.

درختـــان بـــسیار، بـا کـشست و ورز؛

کسی خود ندیده است ازاین گونه مرز.

ز هــر پــیــشــه کــار وز هـــر میـوه دار،

در او آفریـــده اســــــت پــروردگار.

یــــکــــی راه، بــــر وی دژی ســـاختـه،

به سان ســپـــهـــری بـرافـراختـه.

نــریــمــان کــه گــوی از دلیران بـــبــُـرد،

به فرمان شـاه آفــــریــــدون گُـرد،

50

بـــه ســــوی حـصـار انــــدر آورد پــــای؛

درآن راه از او گشت پردخته جای.

شب و روز بـودی بـــــه رزم انـــــدرون؛

همیدون گهی چاره ،گاهی فسون.

بماند اندر آن رزم سالی فزون،

سپاه اندرون و سپهبد برون.

سرانجام سنگـــی بـــیـــنـــداخـــتــنـد

جهان را ز پهـلـــو بـــپـرداخـتـنـد.

ســپــه بــی سپـهـدار گـــشـتــنـد بـــاز

هـزیمت بــــر ِشــــاه گــــردن فراز.

55

چو آگـاهـــی آمــــد بــــه ســام دلــیــــر

که:شیر دلاور شد از بـیشه سیر،

خــروشیـد بـســـیـــار و زاری نـــمـــود؛

همی هـر زمان ناله ای بـــر فزود.

یکی هفـتـه بودنـد بـا ســـوگ و درد؛

سر هفته، پهلو سپـه گــِـرد کـــرد

بــه سوی حصـار دژ انـدر کـشـیـــد؛

بـیابان و بـیره ســپـــه گسـتـریـد.

نـشست اندر آن جا بسی سال و ماه؛

سـوی بـــــاره ی دژ ندانست راه.

60

زدروازۀ دژ یکی تن برون

نـیـامــــد؛ همیدون نرفت اندرون؛                 

که حاجت نبُدشان به یک پرٌ کاه،

اگر چند در بسته بُد سال وماه.

ســرانــجــام نــومیـد بـرگـشـت ســـام،

زخون پدر نارسیده به کام.

تو را، ای پسر! گـــاه آمد کنون،

که سازی یکی چاره ای، پر فسون.

روی شاد دل بــا یــــــکــی کــــــاروان،

بدان سان که نشناسدت دیدبان.

65

تن خود به کـوه سـپـــنـــد افـــگـــنـــی؛

بن و بیـخ آن بـَدرَگـــان بــرکـنـی؛

کـــه اکـــنون نـدانـد کـــسـی نـام تــــو؛

ز رفـتن بـرآیــد مگـر کــــام تــــو!»

بــدو گـفـت رستم که:«فرمـان کـــنـــم؛

مر ایـن درد را زود درمـــان کنم.»

بــدو گــفت زال:«ای پـسـر! هـوش دار؛

هر آنچت بگویــم،ز من گوش دار؛

بـرآرای تـــــن چـــون تــــــن ســاروان؛

شتـر خـواه از دشت، یک کـاروان.

70

بـــه بــــارِ شـتــــر نـمـک دار و بــــس؛

چنان زو نشناسدت هیچ کـــس؛

که بــارِ نــمــک هــســت آن جـــا عزیز؛

به قیمت از آن به ندارنــد چـــیـــز.

چــو بــاشـــد حـصـاری گران بـــر درش،

بـود بی نمکشان خور و پــرورش.

چو بیند بارِ نمک ناگهان،

پذیره شوندت کِهان و مِهان.»

آمدن سام به دیدن رستم

 داستان را از اینجا بشنوید(سالار)

 

 آمدن سام به دیدن رستم

 

3664

چو آگاهى آمد به سامِ دلیر

که شد پورِ دستان همانند شیر،

3665

کس اندر جهان کودکِ نارسید،

بدان شیر مردى و گُردى ندید،

بجنبید مر سام را دل ز جاى؛

به دیدار ِآن کودک آمدش راى.

سپه را به سالارِ لشکر سپرد؛

برفت و جهان دیدگان را ببرد.

چو مهرش سوى ِپورِ دستان کشید،

سپه را سوى زابلستان کشید.

چو زال آگهى یافت، بر بست کوس؛

ز لشکر، زمین گشت چون آبنوس‏.

3670

خود و گُرد مهراب، کابل خداى

پذیره شدن را، نهادند راى.‏

بزد مهره در جام و برخاست غَو؛

بر آمد ز هر دو سپه دار و رو.

یکى لشکر ی، کوه تا کوه مرد؛

زمین قیرگون و هوا لاژورد.

خروشیدن تازى اسپان و پیل؛

همى رفت آواز تا چند میل.

یکى ژنده پیلى بیاراستند؛

بر او تخت زرّین بپیراستند.

3675

نشست از بر ِتخت بر، پور زال،

ابا بازوى شیر و با کتف و یال‏.

به سر بَرش تاج و کمر بر میان؛

سپر پیش و در دست، گرز گران.‏

چو از دور سام یل آمد پدید،

سپه بر دو رویه رده بر کشید

فرود آمد از اسب مهراب و زال؛

بزرگان که بودند بسیار سال،‏

یکایک ،نهادند سر بر زمین؛

اَبَر سام ِیل خواندند آفرین‏.

3680

چو گل چهره سامِ یل بشکفید،

چو بر پیل بر بچّه شیر دید.

چنان هَمش بر پیل پیش آورید؛

نگه کرد و با تاج و تختش بدید.

یکى آفرین کرد سام دلیر،

که:«تَهما! هزبرا! بزى، شاد و دیر!»

ببوسید رستمش تخت، اى شگفت!

نیا را یکى نو ستایش گرفت‏،

که:«اى پهلوان! جهان شاد باش؛

چو شاخِ توام من، تو بنیاد باش‏.

3685

یکى بنده‏ام نامور، سام را؛

نشایم خور و خواب و آرام را؛

همه پشتِ زین خواهم و دِرع و خُود؛

همه تیر و ناوَک فرستم درود.

به چهر تو ماند همى چهره ‏ام؛

چو آنِ تو باشد مگر زهره ‏ام‏!»

و زان پس فرود آمد از پیل مست؛

سپهدار بگرفت دستش به دست.‏

همى بر سر و چشم او داد بوس؛

فرو ماند پیلان و آواى کوس‏.

3690

به گورابه اندر نهادند روى؛

همه راه شادان و با گفت و گوى.‏

همه کاخها تختِ زرّین نهاد؛

نشستند و خوردند و بودند شاد.

بر آمد بر این بر یکى ماهیان؛

به رنجى نبستند هرگز میان‏.

همی خورد هر کس به آواى رود؛

همى گفت هر یک به نوبت، سرود.

به یک گوشۀ تخت، دستان نشست؛

دگر گوشه رستم، عمودی به دست.

3695

به پیش اندرون، سامِ گیهان‏گشاى،

فرو هِشته از تاج پرّ هماى.

به رستم همى در شگفتى بماند؛

بر او هر زمان نام یزدان بخواند؛

بر آن بازو و یال و آن سُفت و شاخ؛

میان چون قلم، سینه و بَر، فراخ.

به زال آنگهى گفت:«تا صد نژاد،

بپرسى،ندارد کسی این به یاد،

که کودک ز پهلو برون آورند؛

بدین نیکویی چاره چون آورند؟!

3700

به سیمرغ بادا هزار آفرین! 

بدین خوبروییٌ و این فرٌ و یال، 

بدین شادمانی کنون می خوریم؛

 که ایزد وُرا ره نمود اندرین.‏ 

به گیتی نباشد کس او را هَمال. 

به می جانِ اندوه را بشکریم؛

که گیتى سپنج است، پُر آى و رو؛

کهن شد یکى، دیگر آرند نو.»

به مى دست بردند و مستان شدند؛

ز رستم سوىِ یادِ دستان شدند.

3705

همى خورد مهراب چندان نَبید،

که جز خویشتن در جهان کس ندید.

همى گفت:«نندیشم از زالِ زر؛

نه از سام و نَز شاهِ با تاج و فر.

من و رستم و اسب شبدیز و تیغ!

نیارد بر او سایه گسترد میغ‏.

کنم زنده آیین ضحٌاک را؛

به پِى، مشکِ سارا کنم خاک را.»

پر از خنده گشته لب زال و سام،

ز گفتار مهرابِ دل شادکام.‏

3710

سر ِماهِ نو، هرمزِ مهر ماه،

بشد سام بر تخت و  بگزید راه.‏

چنین گفت مر زال را:«کاى پسر!

نگر تا نباشى جز از دادگر!

به فرمان شاهان دل آراسته؛

خرد را گُزین کرده بر خواسته.‏

همه ساله بسته دو دست از بدى؛

همه روز جُسته رهِ ایزدى.‏

چنان دان که بر کس نمانَد جهان؛

یکى بایدت آشکار و نهان‏.

3715

بر این پندِ من باش و مگذر از این!

بجز بر ره راست مسپَر زمین!‏

که من در دل ایدون گُمانم همى،

که آمد به تنگى زمانم همى.»‏

دو فرزند را کرد پدرود و گفت؛

که:«این پندها را نباید نِهُفت.»‏

بر آمد، ز درگاه، زخم ِدراى؛

ز پیلان، خروشیدنِ کرّ ناى‏.

سپهبد سوى باختر کرد روى،

زبان گرم گوى و دل آزرم جوى.‏

3720

برفتند با او دو فرزند اوی؛

پر از آب رخ، دل پر از پند اوی.

سه منزل برفتند و گشتند باز؛

کشید آن سپهبد به راهِ دراز؛

وز آن روى، زالِ سپهبد ز راه،

سوى سیستان بُرد باز  آن سپاه.‏

شب و روز، با رستم ِشیرِ مرد،

همى کرد شادى؛ همی باده خُورَد.

 

 3670  کابل خدای: پادشاه کابل 

3671  مهره به جام زدن: آماده حرکت شدن- اعلام شروع حرکت

3671  دار و رو:گیر و دار و هنگامه سپاهیان  

۳۶۸۶  درع:دزره جوشن 

         درود فرستادن به چیزی: توجه کردن به چیری 

         ناوک: نیزه

3694  عمودی :گرز 

3697  سفت: شانه 

3701:همال: مانند 

 

شمار واژه های وامی در شاهنامه ی فردوسی          محمد یعقوب یســنا

گفتار اندر زادن رستم(3574-3663)

 داستان «گفتار اندر زادن رستم» را از اینجا بشنوید (شهرزاد)   

  

زادن رستم

     

 

3574

بسى بر نیامد بر این روزگار،

که با زاد سرو اندر آمد نِهار.

3575

شکم گشت فربی و تن شد گران؛

شد آن ارغوانى رُخَش زعفران.‏

بدو گفت مادر که:«اى جانِ مام!

چه بودت که گشتى چنین زرد فام؟»‏

چنین داد پاسخ که:«من روز و شب،

همى بر گشایم به فریاد لب.‏

همانا زمان آمدَسَتم فراز؛

و ز این بار بردن نیابم جواز.

تو گویى به سنگستم آگنده پوست؛

وگر ز آهن است آنکه بمیان اوست‏.»

3580

چنین تا گهِ زادن آمد فراز؛

به خواب و به آرام بودش نیاز.

چنان بُد که یک روز ز او رفت هوش؛

از ایوان دستان بر آمد خروش‏.

خروشید سیندخت و بِشخُود روى؛

بکَند آن سیه گیسوىِ مشک بوى.‏

یکایک بدستان رسید آگهى،

که:«پژمرده شد برگِ سروِ سهى‏.»

به بالینِ رودابه شد زالِ زر،

پر از آب رخسار و خسته جگر.

3585

همان پرّ ِسیمرغش آمد به یاد؛

بخندید و سیندخت را مژده داد.

یکى مِجمر آورد و آتش فروخت؛

و ز آن پرٌِ سیمرغ، لختى بسوخت.‏

هم اندر زمان، تیره‏گون شد هوا؛

پدید آمد آن مرغ فرمان روا!

چو ابرى که بارانش مرجان بُوَد؛

چه مرجان؟ که آرایشِ جان بود.

ستودش فراوان و بردش نماز ؛

بر او کرد زال آفرینِ دراز.

3590

چنین گفت با زال:« که این غم چراست؟

به چشم هُزبر اندرون نم چراست؟‏

کز این سروِ سیمینِ برِ ماهروى،

یکى  شیر باشد تو را، نامجوى؛‏

که خاکِ پىِ او ببوسد هُزبر؛

نیارد به سر بر گذشتنش ابر؛

وز آواز او، چرِمِ جنگى پلنگ

شود چاک چاک و بخاید دو چنگ.‏

هر آن گُرد کآواز گوپالِ اوى،

ببیند بر و بازوى و یال اوى،

3595

از آواز او اندر آید ز پاى؛

دلِ مرد جنگى بر آید ز جاى.

به جاىِ خرد، سام ِسنگى بُوَد؛

به خشم اندرون، شیرِ جنگى بُود.

به بالاىِ سرو و به نیروى پیل؛

به آورد، خشت افگَنَد بر دو میل.

نیاید به گیتى ز راه زِهِش،

به فرمانِ دادارِِ نیکى دِهِش.

بیاور یکى خنجرِ آبگون؛

یکى مرد بینا دلِ پر فسون‏.

3600

نخستین به مى ماه را مست کن؛

ز دل، بیم و اندیشه را پَست کن.‏

تو بنگر که بینا دل افسون کند،

به صندق؛تا شیر بیرون کند.

بکافَد تهیگاهِ سرو سهى؛

نباشد مر او را ز درد آگهى‏.

و ز او بچٌۀ شیر بیرون کشد؛

همه پهلوىِ ماه در خون کشد؛

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک؛

ز دل دور کن ترس و تیمار و باک.‏

3605

گیاهى که گویمت با شیر و مُشک،

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک.‏

بسای و بیالاى بر خستگیش؛

ببینى همان روز پیوستگیش‏.

بر او مال، از آن پس یکى پرّ من؛

خجسته بُوَد سایۀ فرَّ من‏.

تو را ز این سخن شاد باید بُدَن؛

به پیشِ جهاندار باید شدن؛‏

که او دادت این خسروانى درخت؛

که هر روز نو بشکفاندت بخت.‏

3610

بدین کار دل هیچ غمگین مدار!

که شاخ بَرومندت آمد به بار.»

بگفت و یکى پر ز بازو بکَند؛

فگند و به پرواز بر شد، بلند.

بشد زال و آن پرّ او بر گرفت؛

برفت و بکرد آنچه گفت، اى شگفت!‏

بدان کار نظٌاره بُد یک جهان؛

همه دیده پر خون و خسته روان.

فرو ریخت از مژّه سیندخت خون؛

که کودک ز پهلو کى آید برون‏!

3615

بیامد یکى موبدى چرب دست؛

مر آن ماه رخ را به مى کرد مست‏.

بکافید، بى‏رنج، پهلوىِ ماه؛

بتابید مر بچٌه را سر ز راه‏.

چنان بى‏گزندش برون آورید؛

که کس در جهان آن شگفتى ندید.

یکى بچٌه بُد چون گَوَى شیرفش؛

به بالا بلند و به دیدار، کَش‏.

شگفت اندر و مانده بُد مرد و زن؛

که نشنید کَس بچٌۀ پیلتن!‏

3620

شبانروز مادر ز مى خفته بود؛

ز مى خفته و دل ز هُش رفته بود.

همان درزگاهش فرو دوختند؛

به دارو همه درد بسپوختند.

چو از خواب بیدار شد سرو بُن،

به سیندخت بگشاد لب بر سَخُن.‏

بر او، زرّ و گوهر بر افشاندند؛

اَبَر کردگار آفرین خواندند.

مر آن بچٌه را پیش او تاختند؛

به سان سپهرى بر افراختند.

3625

بخندید از آن بچٌه سرو سهى؛

بدید اندر او فرّ شاهنشهى‏.

«بِرَستم –بگفتا: غم آمد به سر؛»

نهادند رُستمش نام پسر.

یکى کودکى دوختند از حریر؛

به بالاىِ آن شیر ناخورده شیر.

درون، اندر آگنده موىِ سمور؛

به رخ، بر نگاریده ناهید و هور.

به بازوش بر، اژدهاى دلیر؛

به چنگ اندرش، داده چنگال شیر.

3630

به زیر کَش اندر، نگارِ سنان؛

به یک دست، گوپال و دیگر عنان‏.

نشاندندش آنگه بر اسپِ سمند؛

به گِرد اندرش، چاکران نیز چند.

هیونِ تکاور بر انگیختند؛

به فرمانبران بر، دِرَم ریختند.

مر آن صورتِ رستمِ گرزدار،

ببردند نزدیک سام سوار.

یکى جشن کردند در گلستان؛

ز زابلسِتان تا به کابلسِتان‏.

3635

همه دشت پر باده و ناى بود؛

به هر کُنج، صد مجلس آراى بود.

به کابل درون، گشت مهراب شاد؛

به مژده، به درویش دینار داد.

به زابلسِتان، از کران تا کران،

نشسته به هر جاى رامشگران‏.

نبُد کِهتر از مِهتران بر فرود؛

نشسته، چنانچون بُوَد تار و پود.

پس آن پیکرِ رستمِ شیر خوار،

ببردند نزدیکِ سام سوار.

3640

اَبَر سام یل موى بر پاى خاست؛

«مرا مانَد این پرنیان- گفت: راست‏.

اگر نیم ازین پیکر آید تنش،

سرش ابر ساید؛ زمین دامنش‏.»

و ز آن پس، فرستاده را پیش خواست؛

دِرَم ریخت؛ تا با سرش گشت راست.‏

به شادى بر آمد ز درگاه کوس؛

بیاراست میدان چو چشم خروس.

مى آورد و رامشگران را بخواند؛

به خواهندگان بر، دِرَم برفشاند.

3645

بیاراست جشنى که خورشید و ماه

نظاره شدند، اندر آن بزمگاه.

پس آن نامۀ زال پاسخ نبشت؛

روان را بدان پاسخ اندر سرشت.

نخست آفرین کرد بر کردگار،

بدان شادمان گردش روزگار،

ستودن گرفت آنگهى زال را؛

خداوندِ شمشیر و گوپال را.

پس آمد بدان پیکرِ پرنیان،

که یالِ یلان داشت و فرّ کیان.‏

3650

بفرمود« کو را چنین ارجمند،

بدارید کز دم نیابد گزند.

نیایش همى کردم، اندر نِهان؛

چنین جُستم از کردگار جهان،‏

که زنده ببیند جهان بینِ من،

ز تخم تو، گُردى به آیینِ من‏.

کنون شد مرا و ترا پشت راست؛

نباید جز از زندگانیش خواست.»‏

فرستاده آمد چو بادِ دمان،

بر ِزالِ روشن دل و شادمان.

3655

چو بشنید زال این سخنهاى نغز،

که روشن روان اندر آمد به مغز،

به شادیش بر، شادمانى فزود؛

برافراخت گردن بچرخ کبود.

همى گشت از این گونه بر سر جهان؛

برهنه شد آن روزگارِ نهان‏.

به رستم همى داد ده دایه شیر؛

که نیروىِ مرد است و سر مایه شیر.

چو از شیر آمد سوىِ خوردنى؛

شد از نان و از گوشت بَرتنى.

3660

بُدى پنج مَرده مر او را خورش؛

بماندند مردم از آن پرورش.

چو رستم بپیمود بالاىِ هشت؛

به سانِ یکى سروِ آزاد گشت.‏

چنان شد که رخشان ستاره شود؛

جهان بر ستاره نظاره شود.

تو گفتى که سام یَلَستى به جاى،

به بالا و دیدار و فرهنگ و راى.‏

 

3574:زاد سرو: سرو آزاده(رودابه) 

        نِهار: کمی و کاهش 

3575:ارعوانی: سرخ گون 

3577:جواز: رهایی 

3584: خسته جگر: غمگین - آزرده 

3586:مجمر: منقل یا ظرفی که در آن گاه آنش و غود و غنبر می سوزانند- آتشدان 

3590:هزبر: شیر 

3597: خشت: سلاحی شبیه نیزه  

 

ادامه مطلب ...