انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

.

.

ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت

نگاره از شاهنامه جوکی

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

1145دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛زبان برگشاد و سخن برفَشانْد.

نخستین که بر نامه بنهاد دست،به عنبر سرِ خامه را کرد پَست.

جهان آفرین را ستایش گرفت؛بزرگیّ و دانش نیایش گرفت.

که او برتر است از مکان و زمان؛بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟

خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛خردمند را دادِ او پَرورد.
1150از او باد بر شاهزاده درود،خداوند ِ گوپال و  شمشیر و خُود!

خداوند شرم و خداوندِ باک؛ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک.

شنیدم پیام از کران تا کران،ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران.

غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان،چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛

ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت،چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟
1155تو را این همه ایدر آراسته ست،اگر شهریاریّ و گر خواسته ست.

همه شهر توران برندت نماز؛مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز.

تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر.

چنان دان که کاوس بر تو، به مهر،بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر،

کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛سپارم تو را تاج و گاهِ نشست.
1160بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار.

چو بر کشورم بگذری، در جهان،نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛

 وز این روی، دُشخوار یابی گذر،مگر ایزدی باشد آیین و فرّ

بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ گذر کرد باید به دریایِ چین.

از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز.
1165سپاه و در و گنج و شهر آنِ توستبه رفتن بهانه نبایدْت جُست.

چو رای آیدت آشتی با پدر،سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛

کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه.

نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر!

گر آتش ببیند رخ شصت و پنج،رسد آتش از بادِ پیری به رنج-
1170تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ ز کشور به کشور، بسایی کلاه.

پذیرفتم از پاکْ یزدان که منبکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن،

نفرمایم و خود نسازم به بد؛به اندیشه، دل را نیازَم به بد.»

چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،بفرمود تا زنگۀ نیکخواه،

به زودی، به رفتن ببندد کمر؛بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛
1175یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران.

چو نزدیک تختِ سیاوش رسید،بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید.

سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛

که دشمن همی دوست بایست کرد؛ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟

یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛همه یاد کرد، اندر او، در به در،
1180که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛به هر نیک و بد، تیز بشتافتم.

از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، دلِ من برافروخت اندر نِهان.

شبستان او دردِ من شد نخست؛ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست.

ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛مرا زار بگریست آهو، به دشت؛

وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛خرامان،به چنگ نهنگ آمدم.
1185دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت.

نیامد همی هیچ کارش پسند،گشادن همان و همان بود بند.

چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر،بر ِ سیر بوده نباشیم دیر.

ز شادی مبادا دل ِ او رها!شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها.

ندانم کز این کار، گردان سپهرچه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!»
1190وز آن پس بفرمود بهرام راکه:«اندر جهان، تازه کن نام را.

سپردم تو را تاج و پرده سرای؛همان گنج ِ آگنده و تخت و جای.

درفش وسواران و پیلان و کوس،چو ایدر بیاید سپهدار توس،

چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛تو بیدار دل باش و بِه روزگار!»

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار،همه گُرد و شایستۀ کارزار.
1195دِرَم نیز چندانکه بودش بکار،ز دینار و از گوهر ِ شاهوار،

صد اسپِ گزیده به زرّین ستام،پرستار و زرّین کمر، صد غلام،

بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛

وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛سخنهای بایسته چندی براند.

چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب،گذشته ست پیران بدین رویِ آب.
1200یکی رازْ پیغام دارد به من،که ایمن بدوی است از آن انجمن.

همی سازم اکنون پذیره شدن؛شما را، هم ایدر ، بباید بُدن.

همه سویِ بهرام دارید روی؛مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.»

همه بوسه دادند گُردان زمین،به پیشِ سیاووش ِ با آفرین.


..


.

ک:143

فرستادن سیاوش زنگنۀ شاوران را به نزدیک افراسیاب

.

.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

1095بشد زنگه با نامور صد سوار؛گروگان ببرد، از درِ شهریار.

چو در شهرِ سالار ترکان رسید،خروش آمد و دیده بانش بدید.

پذیره شدش نامداری بزرگ،کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ.

چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه،سپهدار برخاست از پیشگاه.

گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛گرامی برِ خویش بنْشاختش.
1100چو بنشست با شاه و نامه بداد،سراسر سخنها بر او کرد یاد،

بپیچید از آن نامه افراسیاب؛دلش گشت پر درد و سر پر شتاب.

بفرمود تا جایگه ساختند؛ورا، چون سزا بود، بنْشاختند.

چو پیران بیامد تهی کرد جای؛سخن راند با نامور کدخدای،

ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی.
1105همی گفت، رخساره کرده دُژم،ز کار سیاوش دلش پر ز غم.

فرستادن زنگۀ شاوران،همی یاد کرد از کران تا کران.

بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟»

بدو گفت پیران که:«ای شهریار!انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار!

تو از ما به هر کار داناتری؛به گنج و به مردی تواناتری.
1110گمان و دل و دانش و رای من ،چنین است اندیشه آرایِ من،

که:هر کس که بر نیکُوِی در جهانتوانا بُوِد آشکار و نهان

از این شاهزاده نگیرند باز،ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز.

من ایدون شنیدم که اندر مِهان،کسی نیست مانند او در جهان،

به بالا و دیدار و آهستگی،به فرهنگ و رای و به شایستگی.
1115هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد.

به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است.

اگر خود جز اینش نبودی هنر،که از خون صد نامور با پدر،

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛همی از جوید بدین گونه راه،

نه نیکو نماید زِ راهِ خرد،کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد.
11120دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ز تخت آمدش روزگار گذر.

سیاوش جوان است و با فرِّهی؛بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی.

تو را سرزنش باشد از مهتران؛سرِ او همان از تو گردد گران.

اگر شاه بیند، به رایِ بلند،نویسد یکی نامۀ پندْمند؛

چنانچون نوازند فرزند را، نوازد جوانِ خردمند را.
1125یکی جای سازد، بدین کشورش؛بدارد سزاوار،اندر خورش.

ز پرده، دهد دختری را بدوی؛بداردش، با ناز و با آبِ روی.

مگر کو بماند به نزدیک شاه؛کند کشور و بومت آرامگاه!

وگر بازگردد سوی ِ شهریار،تو را بهتری باشد از روزگار.

سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛بسی آفرین باشد اندر مِهان.
1130برآساید از کین دو کشور مگر!بدین، آورید ایدرش دادگر.

زِ داد جهان آفرین این سَزاست،که گردد زمانه بدین جنگ، راست.»

چو سالار گفتارِ پیران شنید،چنان هم همه بودنیها بدید،

پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان.

چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر،که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛
1135ز کارْآزموده گزیده مهان،همانندِ تو نیست اندر جهان؛

ولیکن شنیدم یکی داستان،که باشد بدان رای همداستان؛

که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری،چو دندان کند تیز، کیفر بری.

چو با زور و با جنگ برخیزد اوی،به پروردگار اندر آویزد اوی.»

بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد،یکی شاه گُندآوران بنگرد.!
1140کسی کز پدرکژی و خویِ بدنگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟

نبینی که کاوس دیرینه گشت؟چو دیرینه گشتی بباید گذشت.

سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ.

دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟»

چو بشنید افراسیاب این سَخُن،یکب رایِ با دانش افگند بُن.



.

.

.

.

مهرگان خجسته

امروز جشن مهرگان کوچکی در کلاس شاهنامه گرفتیم. سفرۀ مهرگانی را با شیرینی های خانگی و میوه های پاییزی و خشکبار و گل و شاهنامه و شمع و شربت تخم شربتی  گستردیم . در بارۀ ضحاک و فریدون و فرانک و آنچه بر آنها و مردم گذشت برای خانواده ها باز گو کردم .

در این بین مهرنوش پنج ساله با خمیر بازی که همراهش بود گاو برمایه را  درست کرد و  در میان سفره نهاد.

بچه ها بیتهایی از برتخت نشستن فریدون را با وزن شاهنامه به شکل سرود خواندند و پس از آن عکس های یادگاری گرفتیم  و تن آسانی و خوردن را آیین ساختیم و خوراکی ها ی سفره جای شما خالی نوش جان شد و در پایان محمد جواد پنج ساله خوان یکم را با هیجان و احساسات بسیار تماشایی برای ما بازگو و به نمایش در آورد.

جای همه دوستان خالی

مهرگان بر شما خجسته


پ.ن.: محمد جواد کنار فرنوش ایستاده و سخت سرگرم نگاه کردن به نگاره ای از کاوه آهنگر و ضحاک است . گاو برمایه فرنوش هم سر سفره ایستاده و فرنوش با گلی آن را آراسته است.