.
.
ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت
نگاره از شاهنامه جوکی
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش
1145 | دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛ | زبان برگشاد و سخن برفَشانْد. |
نخستین که بر نامه بنهاد دست، | به عنبر سرِ خامه را کرد پَست. | |
جهان آفرین را ستایش گرفت؛ | بزرگیّ و دانش نیایش گرفت. | |
که او برتر است از مکان و زمان؛ | بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟ | |
خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛ | خردمند را دادِ او پَرورد. | |
1150 | از او باد بر شاهزاده درود، | خداوند ِ گوپال و شمشیر و خُود! |
خداوند شرم و خداوندِ باک؛ | ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک. | |
شنیدم پیام از کران تا کران، | ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران. | |
غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان، | چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛ | |
ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت، | چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟ | |
1155 | تو را این همه ایدر آراسته ست، | اگر شهریاریّ و گر خواسته ست. |
همه شهر توران برندت نماز؛ | مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز. | |
تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛ | پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر. | |
چنان دان که کاوس بر تو، به مهر، | بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر، | |
کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛ | سپارم تو را تاج و گاهِ نشست. | |
1160 | بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛ | به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار. |
چو بر کشورم بگذری، در جهان، | نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛ | |
وز این روی، دُشخوار یابی گذر، | مگر ایزدی باشد آیین و فرّ | |
بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ | گذر کرد باید به دریایِ چین. | |
از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛ | هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز. | |
1165 | سپاه و در و گنج و شهر آنِ توست | به رفتن بهانه نبایدْت جُست. |
چو رای آیدت آشتی با پدر، | سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛ | |
کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ | نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه. | |
نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛ | کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر! | |
گر آتش ببیند رخ شصت و پنج، | رسد آتش از بادِ پیری به رنج- | |
1170 | تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ | ز کشور به کشور، بسایی کلاه. |
پذیرفتم از پاکْ یزدان که من | بکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن، | |
نفرمایم و خود نسازم به بد؛ | به اندیشه، دل را نیازَم به بد.» | |
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه، | بفرمود تا زنگۀ نیکخواه، | |
به زودی، به رفتن ببندد کمر؛ | بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛ | |
1175 | یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛ | بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران. |
چو نزدیک تختِ سیاوش رسید، | بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید. | |
سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛ | به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛ | |
که دشمن همی دوست بایست کرد؛ | ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟ | |
یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛ | همه یاد کرد، اندر او، در به در، | |
1180 | که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛ | به هر نیک و بد، تیز بشتافتم. |
از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، | دلِ من برافروخت اندر نِهان. | |
شبستان او دردِ من شد نخست؛ | ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست. | |
ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛ | مرا زار بگریست آهو، به دشت؛ | |
وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛ | خرامان،به چنگ نهنگ آمدم. | |
1185 | دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛ | دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت. |
نیامد همی هیچ کارش پسند، | گشادن همان و همان بود بند. | |
چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر، | بر ِ سیر بوده نباشیم دیر. | |
ز شادی مبادا دل ِ او رها! | شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها. | |
ندانم کز این کار، گردان سپهر | چه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!» | |
1190 | وز آن پس بفرمود بهرام را | که:«اندر جهان، تازه کن نام را. |
سپردم تو را تاج و پرده سرای؛ | همان گنج ِ آگنده و تخت و جای. | |
درفش وسواران و پیلان و کوس، | چو ایدر بیاید سپهدار توس، | |
چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛ | تو بیدار دل باش و بِه روزگار!» | |
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار، | همه گُرد و شایستۀ کارزار. | |
1195 | دِرَم نیز چندانکه بودش بکار، | ز دینار و از گوهر ِ شاهوار، |
صد اسپِ گزیده به زرّین ستام، | پرستار و زرّین کمر، صد غلام، | |
بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛ | سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛ | |
وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛ | سخنهای بایسته چندی براند. | |
چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب، | گذشته ست پیران بدین رویِ آب. | |
1200 | یکی رازْ پیغام دارد به من، | که ایمن بدوی است از آن انجمن. |
همی سازم اکنون پذیره شدن؛ | شما را، هم ایدر ، بباید بُدن. | |
همه سویِ بهرام دارید روی؛ | مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.» | |
همه بوسه دادند گُردان زمین، | به پیشِ سیاووش ِ با آفرین. | |
..
.
ک:143
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
1095 | بشد زنگه با نامور صد سوار؛ | گروگان ببرد، از درِ شهریار. |
چو در شهرِ سالار ترکان رسید، | خروش آمد و دیده بانش بدید. | |
پذیره شدش نامداری بزرگ، | کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ. | |
چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه، | سپهدار برخاست از پیشگاه. | |
گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛ | گرامی برِ خویش بنْشاختش. | |
1100 | چو بنشست با شاه و نامه بداد، | سراسر سخنها بر او کرد یاد، |
بپیچید از آن نامه افراسیاب؛ | دلش گشت پر درد و سر پر شتاب. | |
بفرمود تا جایگه ساختند؛ | ورا، چون سزا بود، بنْشاختند. | |
چو پیران بیامد تهی کرد جای؛ | سخن راند با نامور کدخدای، | |
ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، | ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی. | |
1105 | همی گفت، رخساره کرده دُژم، | ز کار سیاوش دلش پر ز غم. |
فرستادن زنگۀ شاوران، | همی یاد کرد از کران تا کران. | |
بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟ | وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟» | |
بدو گفت پیران که:«ای شهریار! | انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار! | |
تو از ما به هر کار داناتری؛ | به گنج و به مردی تواناتری. | |
1110 | گمان و دل و دانش و رای من ، | چنین است اندیشه آرایِ من، |
که:هر کس که بر نیکُوِی در جهان | توانا بُوِد آشکار و نهان | |
از این شاهزاده نگیرند باز، | ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز. | |
من ایدون شنیدم که اندر مِهان، | کسی نیست مانند او در جهان، | |
به بالا و دیدار و آهستگی، | به فرهنگ و رای و به شایستگی. | |
1115 | هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ | ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد. |
به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛ | گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است. | |
اگر خود جز اینش نبودی هنر، | که از خون صد نامور با پدر، | |
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛ | همی از جوید بدین گونه راه، | |
نه نیکو نماید زِ راهِ خرد، | کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد. | |
11120 | دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ | ز تخت آمدش روزگار گذر. |
سیاوش جوان است و با فرِّهی؛ | بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی. | |
تو را سرزنش باشد از مهتران؛ | سرِ او همان از تو گردد گران. | |
اگر شاه بیند، به رایِ بلند، | نویسد یکی نامۀ پندْمند؛ | |
چنانچون نوازند فرزند را، | نوازد جوانِ خردمند را. | |
1125 | یکی جای سازد، بدین کشورش؛ | بدارد سزاوار،اندر خورش. |
ز پرده، دهد دختری را بدوی؛ | بداردش، با ناز و با آبِ روی. | |
مگر کو بماند به نزدیک شاه؛ | کند کشور و بومت آرامگاه! | |
وگر بازگردد سوی ِ شهریار، | تو را بهتری باشد از روزگار. | |
سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛ | بسی آفرین باشد اندر مِهان. | |
1130 | برآساید از کین دو کشور مگر! | بدین، آورید ایدرش دادگر. |
زِ داد جهان آفرین این سَزاست، | که گردد زمانه بدین جنگ، راست.» | |
چو سالار گفتارِ پیران شنید، | چنان هم همه بودنیها بدید، | |
پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛ | همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان. | |
چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر، | که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛ | |
1135 | ز کارْآزموده گزیده مهان، | همانندِ تو نیست اندر جهان؛ |
ولیکن شنیدم یکی داستان، | که باشد بدان رای همداستان؛ | |
که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری، | چو دندان کند تیز، کیفر بری. | |
چو با زور و با جنگ برخیزد اوی، | به پروردگار اندر آویزد اوی.» | |
بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد، | یکی شاه گُندآوران بنگرد.! | |
1140 | کسی کز پدرکژی و خویِ بد | نگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟ |
نبینی که کاوس دیرینه گشت؟ | چو دیرینه گشتی بباید گذشت. | |
سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛ | بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ. | |
دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛ | چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟» | |
چو بشنید افراسیاب این سَخُن، | یکب رایِ با دانش افگند بُن. | |
.
.
.
.
امروز جشن مهرگان کوچکی در کلاس شاهنامه گرفتیم. سفرۀ مهرگانی را با شیرینی های خانگی و میوه های پاییزی و خشکبار و گل و شاهنامه و شمع و شربت تخم شربتی گستردیم . در بارۀ ضحاک و فریدون و فرانک و آنچه بر آنها و مردم گذشت برای خانواده ها باز گو کردم .
در این بین مهرنوش پنج ساله با خمیر بازی که همراهش بود گاو برمایه را درست کرد و در میان سفره نهاد.
بچه ها بیتهایی از برتخت نشستن فریدون را با وزن شاهنامه به شکل سرود خواندند و پس از آن عکس های یادگاری گرفتیم و تن آسانی و خوردن را آیین ساختیم و خوراکی ها ی سفره جای شما خالی نوش جان شد و در پایان محمد جواد پنج ساله خوان یکم را با هیجان و احساسات بسیار تماشایی برای ما بازگو و به نمایش در آورد.
جای همه دوستان خالی
مهرگان بر شما خجسته
پ.ن.: محمد جواد کنار فرنوش ایستاده و سخت سرگرم نگاه کردن به نگاره ای از کاوه آهنگر و ضحاک است . گاو برمایه فرنوش هم سر سفره ایستاده و فرنوش با گلی آن را آراسته است.