انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

شاد باش

تندیس فردوسی در رم از سایت آرش نور آقایی


دوستان گرامی سالی دیگر را با همراهی های گرم شما سپری کردیم دوستانی رفتند و دوستانی به جمع ما افزون گردیدند.


بسیار خوشحالم که شاهنامه ما را به گرمی و شادی در اینجا به هم پیوند داده است و دوستان با دیدگاههای گوناگون خود ما را به ژرف اندیشی می برند و سپاس از دوستان که با صداهای گرمشان چراغ این انجمن را روشن نگه می دارند سپاس از فرناز که با یاری ا ش توانستیم بر وزن داستان ها بیفزاییم. 

برایتان نوروزهای زیادی را همراه با شادی و تندرستی در کنار خانواده و دوستانتان آرزومندم.



نوروز بر شما فرخنده باد


کوچک همه ی دوستان

پروانه اسماعیل زاده


گرفتن رستم رخش را (675-639)



  داستان را از اینجا بشنوید(مهرسا)


خدواند این را ندانیم کس - پژوهشی از محمود امید سالار

گرفتن رستم رخش را  

 

       

۶۳۹گله هر چه بودش به زابلسِتان،بیاورد و لختی ز کابلستان.
640همه پیش رستم همی راندند؛بر او داغِ شاهان همی خواندند.
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش، به پشتش بر افشاردی دستِ خویش،
ز نیرویِ او، پشت کردی بخَم؛نهادی به روی زمین بر، شکم.
چنین تا ز کابل بیامد زَرَنگ؛فَسیله همی تاخت از رنگ رنگ.
یکی مادیان تیز بگذشت، خِنگ؛برش چون برِ شیر و کوتاه لِنگ.
645دو گوشش چو دو خنجرِ آبدار؛بر و یال فربه؛ میانش نِزار،
یکی کُرٌه ار پس به بالایِ اوی؛سُرین و برش هم به پهنایِ اوی.
سیه چشم و بوراَبرَش و گاودُم؛سیه خایه و تند و پولادسُم.
تنش پر نگار، از کران تا کران،چو داغ گلِ سرخ بر زعفران.
چو رستم بدان مادیان بنگرید؛مر آن کُرٌۀ پیلتن را بدید،
650کمندِ کَیانی همی داد خَم،که آن کُرٌه را بازگیرد ز رَم.
به رستم چنین گفت چوپانِ پیر،که: «ای مهتر! اسپِ کسان را مگیر».
بپرسید رستم:« که این اسپ کیست،که از داغ، رویِ دو رانش تهی است؟»
چنین داد پاسخ که:« داغش مجوی؛کز این هست هرگونه ای گفت و گوی.
خداونِدِ این را ندانیم کس؛همی رخشِ رستمش خوانیم و بس.
655سه سال است تا این بزین آمده است؛به نزدِ بزرگان، گُزین آمده است.
چو مادرش بیند کمندِ سوار،چو شیر اندر آید؛ کند کارزار».
بینداخت رستم کَیانی کمند؛سر اَبرَش آورد ناگه به بند.
بیامد، چو شیر ژیان، مادرش؛همی خواست کندن، به دندان، سرش.
بغریٌد رستم، چو شیرِ ژیان؛از آوازِ او، خیره شد مادیان.
660بیفتاد و برخاست و برگشت از اوی؛به سوی گله تیز بنهاد روی.
بیفشارد ران رستمِ زورمند؛بر او تنگتر کرد خَمٌ کمند.
بیازید چنگالِ گُردی، به زور؛بیفشارد یک دست بر پشتِ بور.
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی؛تو گفتی ندارد همی آگهی.
به دل گفت:« کاین برنشست من است؛کنون، کار کردن به دستِ من است».
665ز چوپان بپرسید :« کاین اژدهابچند است و این را که داند بها ؟»
چنین داد پاسخ:« که گر رستمی،بر  او راست کن رویِ ایران زمی.
مر این را بر و بومِ ایران بهاست؛بر این بر، تو خواهی جهان کرد راست».
لب رستم از خنده شد چون بُسَد؛همی گفت:« نیکی ز یزدان سَزد».
به زین اندر آورد گلرنگ را؛سرش تیز شد، کینه و جنگ را.
670گشاده زَنخ کردش و تیزتگ؛بدیدش که دارد دل و تاو و رگ.
چنان گشت اَبرَش که هر شب، سپندهمی سوختندش، ز بهرِ گزند.
چپ و راست، گفتی که جادو شده است ؛به آورد، تازنده آهو شده است.
زَنَخ نرم و کفک افکن و دست کَش،سُرین گِرد و بینادل و گام خوش.
دل زالِ زر شد چو خرٌم بهار،ز رخش نو آیین و فرٌخ سوار.
675در گنجِ دینار بگشاد و داد؛از امروز و فردا، نیامدش یاد.


643-بزرنگ:رمۀ اسب

     فَسیله :بر وزن وسیله،گله و رمه   ایلخی اسب و استر و خر باشد وگلۀ آهو و گاو را نیز گفته اند(برهان قاطع)

644- مادیان اسب ماده

       خنگ:به معنی سپید است،نیز نامی است اسب سپید فام را که اسبی نیرومند و نکو خوی شمرده می شده است.

646-سُرین

647-اَبرَش:واژه ای تازی است به معنی  اسبی که خالهایی به رنگ دیگر سان با رنگ خویش بر تن دارد، یا اسبی که سپید آمیخته با سرخی است.

650-رَم: در معنی رمه به کار ر فته است

664-برنشست:اسب

666- زمی-ریختی است از زمین

670-زنخ:چانه

673-:کفک:کف

      کفک افکنی:کنایۀ ایماست از دمندگی و بیتابی برای جستن و تاختن

      سُرین گردی: کنایه ایما از رهواری و تیز پویی

      نرمی زنخ:رام و آرام بودن

     دست کش: اسب نژاده و با نام و نشان

675: از امروز و فردا ، نیامدش یاد: کنایه ای است فعلی و ایما از آسودگی و کامرانی زیستن.

ادامه مطلب ...

سر بر آوری رستم(583-638)

توس - تندیس حکیم ابوالقاسم فردوسی (1350) - عکاس : ولی ا... شمشیربندی


داستان را از اینجا بشنوید(استاد) 

 

 

 سر برآوری رستم 

۵۸۳بیامد به خوار ِ ری افراسیاب؛ببخشید گیتی و بگذاشت آب.
نیاورد یک تن درودِ پشنگ؛دلش پر ز کین بود و سر پر ز جنگ،
۵۸۵فرستاده رفتی به نزدیک اوی؛به سال و به مَه بُد که ننمود روی.
دلش خود ز تخت و کُله گشته بود؛به تیمارِ اغریرث  آغشته بود.
بدو روی ننمود هرگز پشنگ؛شد آن تیغِ روشن پر از تیره زنگ.
همی گفت:«اگر تخت را سَر بُدی،چو اغریرثش یار در خُوَر بُدی.
تو خونِ برادر بریزی همی؛ز پرورده مرغی، گریزی همی.  
۵۹۰مرا با تو تا جاودان کار نیست؛به نزد مَنَت راه دیدار نیست
به ترکان خبر شد که زَو در گذشت؛بدان سان که بُد تخت، بی شاه گشت.
پر آواز شد گوش از این آگهی،که: «بیکار شد تختِ شاهنشهی».
پیامی بیامد ز نزدِ پشنگ،به افراسیاب، آن دلاور پلنگ،
که:«بگذار جیحون و برکش سپاه؛ممان تا کَسی برنشیند به گاه».
۵۹۵یکی لشکری ساخت افراسیاب،ز دشتِ سپیجاب تا رودِ آب،
که گفتی زمین شد سپهر روان!همی بارد از تیغ گفتی روان!
یکایک به ایران رسید آگهی،که: «آمد خریدارِ تخت مِهی».
سوی زاولستان نهادند روی؛جهان، سر به سر، شد پر از گفت و گوی.
بگفتند با زال چندی درشت،که:« گیتی بس آسان گرفتی به مشت.
۶۰۰پس از سام، تا تو شدی پهلوان،نبودیم یک روز روشن روان.
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید،که شد آفتاب از جهان ناپدید.
اگر چاره دانی، مر این را بساز؛که آمد سپهبد به تنگی فراز».
چنین گفت با مِهتران زالِ زر،که:«تا من به مردی ببستم کمر،
سواری چو من پای بر زین نگاشت؛کسی گرز و تیغِ مرا برنداشت.
۶۰۵به دریا  نهنگ و به کُه در، پلنگز بیمم نهان گشت در آب و سنگ.
به جایی که من پای بفشارَدم،عنانِ سواران شدی پاردُم.
شب و روز در جنگ، یکسان بدم؛زپیری، همه سال ترسان بدم.
کنون چنبری گشت پشتِ یلی؛نتابم همی خنجر کاولی.
سر آمد جوانی و پیری رسید؛گلِ زرد بر جای خِیری رسید.
۶۱۰من، ار بازماندم ز تاب و توان؛نماندم جهان بی جهان پهلوان.
کنون گشت رستم چو سروِ سَهی؛بر او بر، برفرازد کلاهِ مهی.
یکی اسب جنگیش باید همی؛کز این تازی اسپان نشاید همی.
بجویم همی باره ای پیلتن؛بخوانم، ز هر سو، یکی انجمن.
بخوانم، به رستم بر، این داستان،که: «هستی بدین کار همداستان،
۶۱۵که بر کینۀ  تخمۀ زادشَمببندی میان و نباشی دُژَم؟»
همه شهرِ ایران ز گفتارِ اوی،ببودند شادان دل و تازه روی.
ز هرسو، هَیونی تکاور بتاخت؛سِلیح سوارانِ جنگی بساخت.
به رستم بگفت:«ای گو پیلتن! به بالا، سرت برتر از انجمن!
یکی کار پیش   است و رنجی دراز،کز او، بگسلد خواب و آرام و ناز.
۶۲۰تو را نوز پورا! گهِ رزم نیست؛چه سازم؛ که هنگامۀ بزم نیست.
هنوز، از لبت، شیر بوید همی؛دلت ناز و شادی بجوید همی.
چگونه فرستم، به دشت نبرد،تو را پیش شیرانِ پر کین و درد؟
چه گویی ؟چه سازم؟ چه پاسخ دهی؟که جفت تو بادا مِهی و بِهی! »
چنین گفت رستم به دستانِ سام،که:«من نیستم مردِ آرام و جام.
۶۲۵چنین یال و این چنگهای درازنه والا بُوَد پروریدن، به ناز.
اگر دشتِ کین آید و جنگِ سخت،بُوَد یار یزدان و پیروز بخت،
ببینی که در جنگ من چون شوم،چو با بورِ گلرنگ در خون شوم.
یکی ابر دارم، به چنگ اندرون،که همرنگِ آب است و بارانش خون.
همی آتش افروزد، از گوهرش؛همی مغز پیلان پساوَد سرش.
۶۳۰هر آن گه که جوشن به بر در کَشم،زمانه بر آرد سر از تَرکَشم .
هر آن باره کو زخم ِگوپال من،ببیند بر و بازو ی و یالِ من.
نترسد ز عَرٌاده و منجنیق؛نگهبان نشاید ورا جاثلیق.
چو من پیش دارم سنانم، به جنگ،[بگیرد زخونش دل سنگ رنگ].
یکی باره باید، چو پیلی بلند،چنان چون من آرم به خم کمند،
۶۳۵که زور مرا پای دارد، به جنگ؛شتابش نیاید، به روز درنگ.
یکی گرز خواهم، چو یک لخت کوه،چو پیش من آیند توران گروه؛
گر آیند، رزمی کنم بی سپاه،که خون بارد ابر، اندر آوردگاه.»
چنان شد زگفتارِ او پهلوان،که گفتی برافشاند خواهد روان.

 

واژه ها:


595: سیچاب: شهری در ماوراء النهر

606: پاردم: چرمی که بر پشت اسب می‌بندند.

606: عنان سواران شدی پاردم: گریز از نبرد سواران

609: خیری: نماد گلی در پندار شناسی نماد زردی

627: بور:اسب سرخ- در اینجا هنوز رستم رخش را نگرفته است شاید  این بیان آرزوی رستم باشد.

632: منجنیق : سنگ انداز

جاثلیق:کسی که آشنا با جنگ ابزارهای عراده و منجنیق است و نگهبان آنها

636 لخت: پاره


تهماسب- پادشاهی زو تهماسب(582-537)


 داستان را از اینجا بشنوید( ترانه- سالار- پروانه )

 

 تهماسب- پادشاهی زو تهماسب

537

شبی زال بنشست هنگام خواب؛

سخن گفت بسیار ز افراسیاب.

هم از رزم زن نامداران خویش؛

وز آن پهلوانان و یاران خویش.

همی گفت:« هرچند کز پهلوان

بُوَد بخت بیدار و روشن روان،

540

بباید یکی شاهِ خسرونژاد،

که دارد گذشته سخن ها به یاد.

به کردارِ کشتی است کارِ سپاه؛

هَمَش باد و هم بادبان تختِ شاه.

اگر داردی توس و گُستهم فر،

سپاه است و گُردانِ بسیار مَر،

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت؛

بباید یکی شاهِ بیدار بخت؛

که باشد بر او فرٌهِ ایزدی؛

بتابد، ز دیهیمِ او، بخردی».

545

ز تخمِ فریدون بجُستند چند،

یکی شاه، زیبایِ تختِ بلند.

ندیدند جز پورِ تهماسب، زو،

که فرٌ کَیان داشت و فرهنگ گَو.

بشد قارَن و موبد و مرزبان؛

سپاهی ز بامین و از گَرزبان.

یکی مژده بردند نزدیک زَو،

که:« تاجِ فریدون به تو گشت نو.

سپهدار دستان و یکسر سپاه

تو را خواستند، ای سزاوارِ گاه».

550

به روزِ همایون، زوِ نیکبخت

بیامد؛ برآمد بر افرازِ تخت.

به شاهی، بر او آفرین خواند زال؛

نشست از برِ تخت زو، پنج سال.

کهن بود در سال و هشیار مَرد؛

به داد و به خوبی، جهان تازه کرد.

سپه را ز کارِ بدی باز داشت؛

که با پاک یزدان یکی راز داشت؛

گرفتن نیارَست و کشتن کسی؛

وز آن پس، ندیدند کشته بسی.

555

همان بُد که تنگی بُد، اندر جهان؛

شده خشک خاک و گیا را دهان.

نیامد همی زآسمان هیچ نم؛

همی برکشیدند نان با دِرَم.

دو لشکر بدان گونه بُد، هشت ماه،

به روی اندر آورده رویِ سپاه.

بکردند یک روز، جنگی گران،

که روزِ یلان بود و رزمِ سران.

ز تنگی، چنان شد که چاره نماند؛

زلشکر، همی پود و تاره نماند.

560

سخن رفتشان یک به یک همزبان،

که:« از ماست بر ما بدِ آسمان!»

ز هر دو سپه خاست، فریاد و غَو؛

فرستاده آمد به نزدیکِ زو؛

کجا: «بهره مان ز این سرایِ سپنج،

نیامد به جز درد و اندوه و رنج.

بیا؛ تا ببخشیم رویِ زمین؛

سراییم بر یکدگر آفرین».

سرِ نامداران تهی شد ز جنگ؛

ز تنگی، نبُد روزگارِ درنگ.

565

بر آن برنهادند هر دو سخن،

که در دل ندارند کینِ کهن.

ببخشند گیتی، به رسم و به داد؛

ز کارِ گذشته، نیارند یاد.

ز رودابَد و شیر تا مرزِ تور ،

از آن بخشِ گیتی، به نزدیک و دور،

روارو چنین تا به مرزِ خُتَن،

سپردند شاهی بدان انجمن.

ز مرزی کجا رسمِ خرگاه بود،

زَو  و  زال را دست کوتاه بود؛

570

وز این روی، ترکان نجویند راه؛

چنین بخش کردند تخت و کلاه.

سویِ پارس لشکر برون راند زَو؛

کهن بود؛ لیکن جهان کرد نو.

سویِ زاولسِتان بشد زالِ زر؛

جهانی گرفتند هر یک به بَر.

پر از غلغلِ رعد شد کوهسار؛

زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار.

جهان چون عروسی رسیده، جوان،

پر از چشمه و باغ و آبِ روان.

575

چو مردم ندارد نهادِ پلنگ،

نگردد زمانه بر او تار و تنگ.

مِهان را، همه، انجمن کرد زَو؛

به دادار بر، آفرین خواند نو.

فراخی که آمد زتنگی پدید،

جهان آفرین داشت آن را کلید،

به هر سو، یکی جشنگه ساختند؛

دل از کین و نفرین بپرداختند.

چنین، تا برآمد بر این سال پنج؛

نبودند آگه ز درد و ز رنج.

580

زمانه همانا شد از داد سیر؛

همی خواست کآید به چنگالِ شیر.

چو سال اندر آمد به هشتاد و شَش، 
ببُد بخت ایرانیان کندرَو؛

بپژمرد سالارِ خورشید فَش. 
شد آن دادگستر جهاندار زَو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

۵۴۰:سپاه به کشتی تشبیه شده است و شاه به بادبان و باد

سپاه همواره نیاز به شاهی دارد  که هم آن را به پیش براند و نیرو ببخشد، هم راه بنماید.  


۵۳۷-۵۴۴: زال، شب هنگام،باخود می گوید که ایران نیاز به شاهی نژاده دارد که کار سپاه را سامان دهد. اما پهلوانان را هر چند بیدار بخت و روشن روان باشند، بر تخت نمی‌توانند بود. پس می‌باید شاهی خردمند و برخوردار ازفرٌه ایزدی جست.


554: این بیت آیین شهریاری زو را نشان می دهد. زو کاری کرد که کسی را نمی‌گرفتند و بکشند.


550-556: زو پادشاهی دادگستر و فرخنده خو بوده  است و مردمان را از بیداد و تبهکاری باز می‌داشته است؛ تنها آنچه در روزگار او مایۀ رنج و تیره روزی ایرانیان می‌شده است، خشکسالی و تنگی روزی بوده است. با این همه دو سپاه ایران و توران هشت ماه ، رویاروی یکدیگر آماده نبرد می‌مانند و روزی نیز به جنگی گران دست می‌یازند؛ اما تنگی و بی‌توشگی، سرانجام، آنان را به آشتی می‌گرداند.


556: برکشیدن نان با درم: نان آن چنان گران بود که آن را با درم می کشیدند و همسنگ آن درم از خریدار می ستاندند.- کنایه‌ای ایمایی از تنگنایی نان و بهای بسیار آن.


555: شده خشک خاک و گیا را دهان: خاک و گیاه دارای دهان پنداشته شده‌اند.  


۵۵۷-۵۶۰: دو لشکر بدان سان در رنج و آزار از تنگسال، هشت ماه روباروی یکدیگر ماندند؛ روزی به نبردی گران و دشوار دست یازیدند که روزِ دلیری و جنگاوری پهلوانان و سالاران بود؛ اما کار، از کمی و تنگنایی بنه و توشه آن چنان شد که هر دو سپاه درمانده و بیچاره شدند و شیرازه و تار و پودشان از هم گسیخت. هر یک همداستان با دیگری این سخن را بر زبان می راند که: «آنچه از بدی و آزار آسمان بر ما می رسد، از خود ماست و ما خویشتن سبب ساز آن بودیم». 

 

561-566-  هر دو سپاه پس از گذراندن هشت ماه  قحطی و نبردی سخت به یک نتیجه می رسند، با هم پیکی را نزد زو می فرستند. پیک  از سرای سپنجی می‌گوید و یاد آور می‌شود که تنگدستی اندیشۀ نبرد را از فرمانروایان برده بود و زمان درنگ در آشتی نبود.  

هر دو سپاه به این می رسند که سرزمین‌ها را درست و به داد میان خویش بخش کنند

 

575-مردم: در معنی مرد و انسان به کار رفته است


با سپاس ویژه از همراهان گرامی فرناز (تایپ) و فرشته (عکس)