انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

شیفتن سودابه بر سیاوش-1


عکس از اینجا نمایشگاه نگارگری های شکیبا



131چو سوداوه رویِ سیاوش بدید،پر اندیشه گشت و  دلش بردمید.

چنان شد که گفتی طراز ِنخ استوگر پیش آتش نهاده یخ است .

کسی را فرستاد نزدیک اوی، که:« پنهان سیاوش رَد را بگوی،

که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان،نباشد شگفت ار شوی ناگهان."»
135بدو گفت:« مرد شبستان نیَم؛مجویم ؛که با بند و دستان نیَم.»

دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛برِ شاه ایران، خرامید تفت.

بدو گفت:« اَیا شهریارِ سپاه، که چون تو ندیده است خورشید و ماه!

نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛جهان شاد بادا، به پیوند تو!

فرستش به سوی شبستان خویش،برِ خواهران وفَغِستان خویش.
140همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر،پر از خونْ دل است و پر از آب چهر.

نمازش بریم ونثار آوربم؛درختِ پرستش به بار آوریم.»

بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است».

سپهبد سیاوش را خواند و گفت،که:«خون و مَی و مهرِ نتوان نهفت؛

پسِ پردۀ من ،تو را خواهر است؛و سوداوه چو مهربان مادر است.
145تو را پاک یزدان چنان آفرید،که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد،

به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟

پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛زمانی بمان تا کنند آفرین.»

سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه،همی کرد خیره بدو در نگاه.

زمانی همی با دل اندیشه کرد؛بکوشید تا دل بشوید ز گَرد.
150گمانی چنان بُرد کو را پدرپژوهد همی، تا چه دارد به سر؛

که:«بسیاردان است و چیره زبان،هٌشیوار و بینادل و بدگمان.

اگر من شوم  در شبستانِ اوی،ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی».

چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاهمرا داد فرمان و تخت و کلاه؛

کز آن جایگه کافتابِ بلندبر آید کند خاک را ارجمند،
155چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه،به خوی و به دانش، به آیین و راه.

مرا موبدان ساز با بِخردان،بزرگان و کار آزموده ردان؛

دگر نیزه و گرز و تیر و کمان،که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛

دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛دگر بزم و رود و می و میگسار.

چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ به دانش، زنان کی نمایند راه؟
160گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد،ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.»

بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛همیشه خرد را تو بنیاد باش.

سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛فزاید همی مغز، کاین بشنوی.

مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛همه شادی آرای و غم مِی گسل.»

سیاوش چنین گفت:«کز بامداد،بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.»
165یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛زدوده دل و دور گشته ز بَد،

که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛کلیدِ درِ پرده او داشتی.

سپهدار ایران به فرزانه گفت،که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت،

به پیش سیاوش همی رَو، بهوش؛نگر تا چه فرماید! آن را بکوش.

به سوداوه فرمای تا پیش اوی،نثار آورَد گوهر و مشک و بوی.
170پرستندگان نیز، با خواهران،زبر جد فشانند با زعفران.»

چو خورشید سر بر زد از کوهسار،سیاوش بیامد برِ شهریار؛

بر او آفرین کرد وبردش نماز؛سخن گفت با او سپهبد به راز.

چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛سخن های بایسته چندی براند.

سیاوش را گفت:«با او برو؛بیارای دلها به دیدار نو.»
175برفتند هر دو به یک جا به هم،روان شادمان و تهی دل ز غم.

چو برداشت پرده ز در هرزبَد،سیاوش همی بود لرزان ز بد.

شبستان همه پیش باز آمدند؛پر از شادی و بزم ساز آمدند.

همه جام بود از کران تا کران،پر از مشک و دینار و پر زعفران.

دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛عقیق و زِبر جد برآمیختند.
180زمین بود در  زیرِ دیبای چین؛پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین.

می و رود و آواز رامشگران،همه بر سران افسرانِ گران.

شبستان بهشتی بُد آراسته،پر از خوبرویان و پر خواسته.

سیاوش به میانِ ایوان رسید؛یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛

بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار،به دیبا بیاراسته ، شاهوار.
185بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی،به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی،

نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن،سرِ زلف جعدش سراسر شکن.

یکی تاج بر سر نهاده بلند؛فرو هشته تا پای مشکین کمند.

پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست،به پای ایستاده، سر افکنده پست.

سیاوش، چو از پیش پرده برفت،فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛
190بیامد خرامان و بردش نماز؛به بر، در گرفتش زمانی دراز.

همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛نیامد زدیدارِ آن شاه سیر.

همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس،نیایش کنم روز و هر شب سه پاس،

که کس را به سانِ تو فرزند نیست،همان شاه را نیز پیوند نیست».

سیاوش بدانست کان مهر چیست؛چنان دوستی نَز ره ایزدی است.
195به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛که آن جایگه، کار ناساز بود.

بر او، خواهران آفرین خواندند؛به کرسیِ زرٌینش بنشاندند.

چو با خواهران بُد زمانی دراز،خرامان، بیامد سوی تخت باز.

شبستان همه شد پر از گفت و گوی،که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی!

تو گویی به مردم نماند همی؛روانَش خرد بر فشاند همی.»
200سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت،که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛

همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛زیزدان بهانه نبایدْت جُست.

ز جمٌ و فریدون و هوشنگ شاه،فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.»

زگفتار او شاد شد شهریار؛بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار.

می  و بربط و نای برساختند؛دل از بودنیها بپرداختند.
205چو سرگشت گَردان و شد روز تار،شد اندر شبستان شهِ نامدار.

پژوهید و سوداوه را شاه گفت،که:«این رازت از من نباید نهفت:

ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی،ز دیدار و بالای و گفتار اوی

پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟»

بدو گفت سوداوه:«همتای شاه،نداند یک شاه خورشید و ماه.
210چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟چرا گفت باید سخن در نهان؟»

بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد،نباید که بیند ورا چشم بد.»

بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من،پذیرد ، شود رای را جفتِ من،

که از تخمِ خویشش یکی زن دهد،نه از نامدارانِ برزن دهد؛

که فرزند آرَد ورا در جهان،به دیدارِ او در میانِ  مِهان.
215مرا دخترانند مانندِ تو،ز تخم تو و پاک پیوندِ تو.

گر از تخمِ کیْ  آرش و کیْ پشینبخواهد،به شادی کنند آفرین.»

بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛بزرگی به فرجام و نامِ من است.»

سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه.

پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت.
220همی گفت:«با کردگار جهان ،یکی آرزو دارم اندر نهان،

که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛

چنان کز تو من گشته ام تازه روی،تو دل برگشایی به دیدار اوی.

چنین آمد از اخترِ بخردان،ز گفت ستاره شُمَر موبدان،

که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد،که اندر جهان یادگاری بود.
225کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛

به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ز هر سو بیارای و بِپسای دست.»

بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛به فرمان و رایش، سرافکنده ام.

هر آن کس که او برگزیند، رواست؛جهاندار بر بندگان پادشاست.

نباید  که سوداوه این بشنود؛دگر گونه گوید؛ بدین نگرود.
230به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.»

ز گفت سیاوش بخندید شاه؛نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه.

«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛از او هیچ مندیش و از انجمن؛

که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.»

سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛نِهانش از اندیشه آزاد شد.
235به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت.

نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر،همی بود پیچان و خسته جگر.

بدانست کان نیز گفتار اوست؛همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست.

بر این داستان نیز شب برگذشت؛سپهر از برِ گویِ تیره بگشت.

نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ز یاقوت و زر، افسری برنهاد.


 

زادن سیاوش




داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


زادن سیاوش


61بسی بر نیامد بر این روزگار ،که رنگ اندر آمد به خرٌم بهار.

جدا گشت از او کودکی چون پری،به چهره، به سانِ بتِ آزری.

بگفتند با شاه کاوس کی،که:«برخوردی از ماهِ فرخنده پی.

یکی کودکی فرٌخ آمد پدید؛کنون، تخت بر اَبر باید کشید.»
65جهان گشت، از آن خُرد، پرگفتگوی؛کز آن گونه نشنید کس روی و موی.

جهاندار نامش سیاوَخش کرد؛بر او، چرخِ گردنده را بخش کرد.

از آن کو شمارِ سپهرِ بلند،بدانست  و  نیک و بد و چون و چند،

ستاره بر آن کودک آشفته دید؛غمی گشت، چون بختِ او خفته دید.
 بدید از بد و نیک، بازارِ اوی؛به یزدان پناهید  در کارِ اوی.
70چنین، تا برآمد بر او روزگار؛تهمتن بیامد برِ شهریار.

بدو گفت:« کاین کودکِ شیرفش،مرا پرورانید باید به کَش.

چو دارندگانِ تو را مایه نیست،مر او را به گیتی چو من دایه نیست.»

بسی مهتر اندیشه کرد، اندر آن؛نیامد همی، بر دلش بر، گران.

به رستم سپردش دل و دیده را،جهانجوی گُردِ پسندیده را.
75تهمتن ببردش به زابلسِتان؛نشستنگهی ساخت، در گلسِتان.

سواریٌ و تیر و کمان و کمند،عِنان و رِکیب و چه و چون و چند،

نشستنگهِ مجلس و میگسار،همان باز و شاهین و یوزِ شکار،

زداد و ز بیداد و تخت و کلاه،سخن گفتن و رزم و راندن سپاه،

هنرها بیاموختش، سربسر؛بسی رنج برداشت و آمد به بر.
80سیاوش چنان شد که اندر جهان،همانند او کس نبود، از مِهان.

چو یک چند بگذشت و گشت او بلند،سویِ گردنِ شیر شد، با کمند.

چنین گفت با رستمِ سرفراز،که:«آمد به دیدارِ شاهم نیاز.

بسی رنج بردیٌ و دل سوختی؛هنرهای شاهم آموختی.

پدر باید اکنون که بیند ز من،هنرها از آموزش پیلتن.»
85گوِ شیردل کارِ او را بساخت؛فرستادگان را ز هر سو بتاخت.

ز اسپ و پرستنده و سیم و زر،ز مُهر و ز تخت و کلاه و کمر،

ز پوشیدنی هم زگستردنی،ز هر سو بیاورد آوردنی؛

وز آن  هرچه در گنجِ رستم نبود،ز گیتی، فرستاد و آورد زود.

گسی کرد از آنگونه او را به راه،که شد بر سیاوش نَظاره سپاه.
90تهمتن همی رفت، با او به هم؛بدان تا نباشد سپهبد دُژم.

جهانی به آیین بیاراستند،چو خشنودی نامور خواستند.

همی زرٌ و عنبر برآمیختند؛ز گنبد، به سر بر، همی ریختند.

جهان گشت پر شادی و خواسته؛در و بامِ هر برزن آراسته.

به زر پی تازی اسپان، دِرَم؛به ایران، ندیدند یک تن دُژم.
95همه یالِ اسپ، از کران تا کران،بر اندود مشک و می و زعفران.

چو آمد به کاوس شاه آگهی
که:«آمد سیاوَخش با فرٌهی».

بفرمود تا با سپه گیو و توس،برفتند با شادی و پیل و کوس.

همه نامداران شدند انجمن؛به یک دست، توس و دگر، پیلتن؛

خرامان، برِ شهریار آمدند،که با نودرختی ببار آمدند.
100چو آمد برِ کاخِ کاوس شاه،خروش آمد و برگشادند راه.

پرستار،با مجمر و بویِ خُوَش،نَظاره بر او، دست کرده به کَش،

به هر کُنج در، سیصد استاده بود؛میان در،  سیاووشِ آزاده بود.

بسی زرٌ و گوهر برافشاندند؛سراسر، بر او، آفرین خواندند.

چو کاوس را دید بر تخت عاج،ز یاقوتِ رخشنده بر سرش تاج،
105نخست، آفرین کرد و بردش نماز؛زمانی، همی گفت با خاک راز؛

وز آن پس، بیامد برِ شهریار؛سپهبَد گرفتش سر اندر کنار.

ز رستم بپرسید و بنواختش؛بر آن تخت پیروزه بنشاختش.

چنان، از شگفتی بدو در بماند؛بسی آفرینِ بزرگان بخواند.

بدان برزِ بالای و آن فرٌ اوی؛بسی بودنی دید، در پرٌِ اوی،
110بدان اندکی سال و چندان خِرَد،که گفتی روانش خِرَد پرورَد،

بسی آفرین بر جهان آفرین،بخواند و بمالید رخ بر زمین.

همی گفت:« کای کَردِگار سپهر!خداوندِ هوش و خداوندِ مهر!

همه نیکویها، به گیتی، ز توست؛نیایش ز فرزند گیرم، نخست.»

بزرگان ایران همه با نثار،برفتند شادان برِ شهریار.
115ز فرٌِ سیاوش فرو ماندند؛به دادار بر، آفرین خواندند.

بفرمود تا پیشِ ایرانیان،ببستند گُردان لشکر میان.

به کاخ و به باغ و به میدانِ اوی،جهانی به شادی نهادند روی.

به هر جای، جشنی بیاراستند؛می و رود و رامشگران خواستند.

یکی سور فرمود کاندر جهان،کسی پیش از او آن نکرد از مِهان.
120به یک هفته، زان گونه بودند شاد؛به هشتم، درِ گنجها برگشاد.

ز هر چیز گنجی، بفرمود شاه:ز مُهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه؛

از اسپانِ تازی به زینِ پلنگ؛ز برگستوان و ز خَفتانِ جنگ؛

ز دینار و از بدره هایِ دِرَم؛ز دیبا و از گوهر و بیش و کم،

جز افسر؛ که هنگامِ افسر نبود؛بدان کودکی، تاج در خُوَر نبود،
125سیاووش را داد و کردش امید؛ ز خوبی، بدادش فراوان نوید.

چنین هفت سالش همی آزمود؛به هر کار، جز پاک زاده نبود.

به هشتم، بفرمود تا تاجِ زر،زمین کوی ساران و زرٌین کمر،

نبشتند منشور بر پرنیان،به رسمِ بزرگان و فَرٌ کَیان.

زمین کوی ساران ورا داد شاه؛که بود او سزایِ بزرگیٌ و جاه؛
130زمین کوی ساران بُد آن پیشتر،که خوانی همی ماورانهر  بر.

 

 

61-رنگ اندر آمد:رنگش زرد شد  

  خرٌم بهار:مادر سیاوش 

62-ماهِ فرخنده پی:مادر سیاوش 

66-جهاندار:کاوس 

     چرخ گردنده را بخش کرد:طالع را دیدن 

69-بازار:کار وبار و رفتار و شیوه زندگانی 

73-مهتر:کاوس 

74-دل و دیده: سیاوش 

79- بسی رنج برداشت: تحمل کردن 

81- سویِ گردنِ شیر شد: گردی و دلاوری 

85- گوِ شیردل: رستم 

89-گُسی کرد: فرستاد 

91- آیین بیاراستندند: آذین بستند 

105- بردش نماز: تعظیم کردن 

        با خاک راز گفتن:سر بر خاک گذاشتن 

109-پرٌ: فرٌ و شکوه و چیرگی 

123-: بیش و کم: همه چیز 

127- کوی ساران 





ادامه مطلب ...

آغاز داستان


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

پیوند مستقیم داستان


آغاز داستان

19چنین گفت موبد که : یک روز توس،بدان گه که خیزد خروشِ خروس،

خود و گیو ِگودرز و چندی سواربرفتند شاد از درِ شهریار ،

به نخچیر گوران به دشتِ دغویاَبا باز و یوازان نخچیرجوی.

فراوان گَرفتند و انداختند؛علفها چهل روزه برساختند.

بدان جایگه،  تُرک نزدیک بود؛زمینش، ز خرگاه، تاریک بود .

یکی بیشه پیش اندر آمد زدور،به نزدیکِ مرزِ سوارانِ تور.
25همی راند در پیش با توس گیو،پس اندر، پرستنده ای چند نیو.

به بیشه، یکی خوبرخ یافتند؛پر از خنده لب، هردو بشتافتند.

به دیدار او در زمانه نبود؛به خوبی، بر او بر، بهانه نبود .

بدو گفت توس:« ای فریبنده ماه!تو را سویِ این بیشه که نمود راه ؟»

چنین داد پاسخ که:«ما را پدر،بزد دوش و بگذاشتم بوم و بر:
30شبِ تیره مست آمد از دشت ِسور؛همان چون مرا دید، جوشان ز دور،

یکی خنجری آبگون برکشید؛همی خواست از تن سرم را برید.»

بپرسید از او پهلوان از نژاد؛بر او سروبن، یک به یک، کرد یاد؛

بدو گفت:« من خویشِ گرسیوزم؛به شاه آفریدون کشد پَروَزم.»

«پیاده-بدو گفت : چون آمدی،که بی باره و رهنمون آمدی ؟»
35چنین داد پاسخ که:« اسپم بماند؛ز سستی، مرا بر زمین بر نشاند.

بی اندازه زرٌ و گهر داشتم ؛به سر بر، یکی تاجِ زر داشتم .

بدان رویِ بالا، زمن بستدند ؛نیامِ یکی تیغ بر من زدند.

چو هشیار گردد پدر، بی گمان،سواران فرستد پسِ من،  دمان.

بیاید همان،  تازنان،  مادرم؛نخواهد کز این بوم و بر بگذرم.»
40دلِ پهلوانان بدو گرم گشت؛سر توسِ نوذر بی آزرم گشت .

چنین گفت:«کاین تُرک من یافتم ؛ زپیش سپه، تیز بشتافتم.»

بدو گفت گیو:« ای سپهدارِ شاه!نه با من برابر بُدی بی سپاه ؟

زبهرِ پرستنده ای، کژ مگوی ؛نگردد جوانمرد پرخاشجوی.»

سخنشان ز تندی به جایی رسید،که این ماه را سر بباید برید !»
45میانشان چو این داوری شد دراز،میانجی بیامد یکی سرفراز،

که:«این را بر ِ شاه ایران بَرید؛بر آن کو، نهد هر دو فرمان بَرید.»

نگشتند هر دو زگفتارِ اوی؛برِ شاه ایران نهادند روی .

چو کاوس رویِ کنیزک بدید،بخندید و لب را به دندان گزید.

به هر دو سپهبد، چنین گفت شاهکه:«کوتاه شد بر شما رنجِ راه.
50بر این داستان، بگذرانیم روز،که: خورشید گیرند گُردان، به یوز.

گوزن است اگر آهویِ دلبر است،شکاری چنین از درِ مهتر است.»

بدو گفت خسرو:« نژادِ تو چیست،که چهرت همانندِ چهرِ پریست؟»

بدو گفت:«کز مام، خاتونیم؛زسویِ پدر، آفریدونیَم ؛

نیایم سپهدار گر سیوز است ؛بدان مرز، خرگاهِ او مرکز است .»
55بدو گفت:«کاین روی و موی نژاد،همی خواستی داد هر سه به باد.

به مُشکویِ زرٌینِ من بایدت؛سر ماهرویان کنم، شایدت.»

چنین داد پاسخ که:«دیدم تو  را ؛ز گردنکشان، برگزیدم تو را .»

بت اندر شبستان فرستاده شاه ؛بفرمود تا بر نشیند به گاه.

بیاراستندش به دیبایِ زرد،به یاقوت و پیروزه و لاجورد ؛
60دگر ایزدی هرچه بایست، بود؛یکی سرخ یاقوت بُد، ناپسود .

واژه ها


19-موبد:کنایه ی ایما، دهقان داستانگوی که داستان سیاوش را باز گفته است

20- گیوِ گودرز: گیو پور گودرز

21-دشت ِ دغوی:دشتی در مرز ایران و توران

22- علف: توشه و بُنه

علفها چهل روزه برساختند:شکار فراوانی گرفتند و بر خاک انداختند و برای چهل روز توشه ساختند. 

23-تُرک-در معنی  تورانی است(تورَگ- تورج= توری،تورانی)

25- نیو: دلاور، شجاع

29-دوش: دیشب- این واژه در پهلوی به همین شکل به کار می رفته است

30-دشت سور:دشتی که در آن به بزم و سور می پردازند

45- داوری: به معنی ستیزه و کشمکش

33- پَروز: نژاد، گوهر

56- مشکو: شبستان


داستان سیاوش

 

 

 داستان را از اینجا بشنوید(محسن مهدی بهشت) 

  

داستان سیاوش

۱

کنون،ای سخنگوی بیدار مغز!

یکی داستان بیارای، نغز.

سخن چون برابر شود با خِرد،

روانِ سراینده رامش برد.

کسی را که اندیشه ناخوش بود

بدان ناخوشی رای او گَش بُوَد،

همی خویشتن را چلیپا کند؛

به پیشِ خردمند، رسوا کند؛

5

ولیکن نبیند کَس آهویِ خویش؛

تو را روشن آید همی خویِ خویش.

اگر داد باید که آید به جای،

بیارای و ز آن پس، به دانا نمای.

 

چو دانا پسندد، پسندیده شد؛

به جوی تو در، آب چون دیده شد.

کهن گشته این داستان ها ز بُن،

همی نو کند روزگار کَهُن.

اگر زندگانی بُوَد دیریاز،

بر این دینِ خرٌم بمانم دراز،

10

یکی میوه داری بمانَد زمن

که نازد همی بار او بر چمن.

از آن پس که پیمود پنجاه و هشت،

به سر بر، فراوان شگفتی گذشت.

همی آز کمتر نگردد، به سال؛

همی روز جوید، به تقویم و فال.

چه گفت اندر این، موبَدِ پیشرو؟

که:« هرگز نگردد کهن گشته نو.»

تو، چندان که مانی، سخنگوی باش؛

خردمند باش و نکو خوی باش.

15

چو رفتی، سر و کار با ایزد است،

اگر نیک باشدت کار ار بد است.

نگر تا چه کاری! همان بدروی؛

سخن هرچه گویی، همان بشنوی.

درشتی ز کس نشنود نرم گوی ؛

بجز نیکوی، در زمانه، مجوی.

به گفتار دهقان، کنون، بازگرد؛

نگر تا چه گوید سراینده مَرد!

 

1- سخنگوی بیدار مغز- سراینده داستان  

در این بیت آغازین فردوسی بیگانه وار با خویش سخن می گوید

2- رامش: آسودگی و شادمانی

3- گَش:خوش و دلپذیر 

4-چلیپا کردن:خم کردن و گوژ  کردن- ولی در بیت های فردوسی معنی رسوا شدن می دهد- هر کس را که بر چلیپا بر آورنددر میان مردم رسوا خواهد شد. 

رسوا: بدنام 

5- آهو: عیب


بیت 2- سخنی  را مایه آرامی روان سراینده و شادکامی او دانسته است که آنچنان خردورانه باشد که بتوان آن را همسنگ و همتای خرد شمرد. سخنی که خرد در آن به نمود و کردار در آمده است و خود از گونه و گوهر خرد شده است  


بیت های 3و4- هر آن کس که اندیشه ای نادرست و ناپسند داشته باشد، لیک به آن ناخوشیِ رای و دید خویش فریفته باشد و بدان بنازد، خویشتن را در نزد خردوران و رایمندان رسوا خواهد

  گردانید و در نادانی و کانایی،پر آوازه.  


بیت 5- آدمی به عیب و آهوی خویش کور است و خوی و خیم خویش را پیراسته از هر کاستی و ناراستی می داند. 

  نامه ی باستان - دکتر کزازی

 

 وارد کردن بیت ها از  فرناز