انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خوان هفتم : کشتن رستم دیوِ سپید را(1432-1497)



نگاره از شاهنامه بایسنقری

داستان را با صدای محسن م. ب از اینجا بشنوید



1432وز آن جایگه، تنگ بسته کمر،بیامد پر از کینه و جنگْ سر.

چو رخش اندر آمد بدان هفت کوه،بدان نرٌه دیوانِ گشته گروه،

به نزدیکی آن غار و آن چَه رسید،به گِرد اندرش، لشکرِ دیو دید.
1435به اُولاد گفت :«آنچه پرسیدمت،همه بر رهِ راستی دیدمت.

کنون،چون گهِ کینه آمد فراز،مرا راه بنمای و بگشای راز».

بدو گفت اُولاد:«چون آفتاب،شود گرم، دیو اندر آید به خواب.

بر ایشان، تو پیروز گردی، به جنگ؛تو را، یک زمان، کرد باید درنگ.

ز دیوان نبینی نشسته یکی؛جز از جاودان، پاسبان اندکی.
1440بدان گه تو پیروز گردی مگر،اگر یار باشدْت پیروز گر!»

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب؛بدان تا برآمد بلند آفتاب.

سراپای اُولاد بر هم ببست،به خَمٌ کمند؛ آنگهی برنشست؛

بر آهیخت جنگی نهنگ از نیام؛ بغرٌید، چون رعد و برگفت نام.

میانِ سپاه اندر آمد، چو گَرد؛سر از تن ، به خنجر، همی دور کرد.
1445ناِستاد پیش او در، به جنگ؛ نجستند با او کسی نام و ننگ؛ 

وز آن جایگه، پیشِ دیوِ سپید، بیامد دلی پر زبیم و امید. 

به کردارِ دوزخ یکی چاه دید؛تنِ دیو از آن تیرگی، ناپدید.

زمانی همی بود، در چنگْ تیغ؛ نبُد جایِ دیدار و جایِ گُریغ.

چو دیده بمالید و مژگان بشست، در آن چاهِ تاریک، لختی بجُست. 
1450به تاریکی اندر، یکی کوه دید؛سراسر شده چاه از او ناپدید.

به رنگِ شَبَه روی و چون شیرْ موی؛ جهان پر زپهنا و بالایِ اوی. 

سویِ رستم آمد، چو کوهی سیاه؛ از آهنْش، ساعد؛ وز آهن، کلاه. 

از او شد دلِ پیلتن پر نِهیب؛ بترسید؛ کآمد به تنگی نشیب. 

برآشفته بر سانِ پیلِ ژیان، یکی تیغِ تیزش بزد بر میان. 
1455ز نیروی، رستم ز بالای، اوی، بینداخت یک ران و یک پای، اوی. 

بریده، برآویخت با او به هم ،چو پیلِ سرافراز و شیرِ دُژم. 

همی پوست کَنْد این از آن، آن از این؛ همی گِل شد از خون سراسر زمین 

به دل گفت رستم که:«امروز جان، نخواهم همی بُرْد از این بد گمان». 

هم ایدون به دل گفت دیوِ سپید، که:«از جانِ شیرین، شدم ناامید.
1460گر ایدون که از چنگِ این اَژدها،بریده پی و پوست، یابم رها، 

نه مهتر نه کهتر، به مازندران، بمانم به جای از کران تا کران». 

بزد دست و برداشتش نرٌه شیر؛به گردن برآورْد و افگنْد زیر.

فرو برد خنجر؛ دلش بر درید؛جگرْش از تنِ تیره بیرون کشید.

همه غار، یکسر، تنِ کشته بود؛جهان همچو دریایِ خون گشته بود.
1465بیامد؛ ز اُولاد بگشاد بند؛ به فتراک؛ بربست یازانْ کمند

به اولاد داد آن فسرده جگر؛سویِ شاهْ کاوس، بنهاد سر.

بدو گفت اُولاد:« کای نرٌه شیر! جهان را، به تیغ، آوریدی به زیر.

به شاهی، نویدِ تو دارد تنم، چو زیر کمند تو شد گردنم.

به چیزی که دادی دلم را امید،همی باز خواهد امیدم نوید.
1470به پیمان شکستن، نه اندر خوری؛ که شیرِ ژیان و بلند اختری».

بدو گفت رستم که:«مازندران، سپارم تو را، از کران تا کران. 

یکی کار پیش است و رنج دراز؛ که هم با نشیب است و هم با فراز: 

همی شاهِ مازندران را ز گاه بباید ربودن، فگندن به چاه. 

سرِ دیو و جادو، هزاران هزار، بیفگند باید به خنجر، ز بار.
1475از آن پس، مگر خاک را بسپرم، وگرنه ز پیمانِ تو نگذرم». 

رسید آنگهی نزدِ کاوسْ کی، گَوِ گیتی افروزِ فرخنده پی. 

چنین گفت:«کای شاهِ دانش پذیر! به مرگِ بد اندیش، رامش پذیر! 

دریدم جگرگاهِ دیوِ سپید؛ندارد بدو شاه، از این پس، امید. 

ز پهلوش، بیرون کشیدم جگر؛چه فرمان دهد شاهِ پیروزگر؟»
1480بر او آفرین کرد فرخنده شاه، که:« بی تو، مبادا نگین و کلاه!

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد، نشاید جز از آفرین کرد یاد.

مرا بخت از این هر دو فرٌختر است، که پیلِ هزبرافکنم کهتر است». 

به چشمش چو اندر کشیدند خون، شد آن تیرگی از دو دیده ش برون.

نهادند زیر اندرش تخت عاج ؛بیاویختند، از برِ عاج، تاج.
1485نشست از برِ تختِ مازندران، اَبا رستم و نامور مهتران؛ 

چو توس و فریبرز و گودرز و گیو؛ چو رُهٌام و گرگین و بهرامِ نیو.

بر این گونه، یک هفته،با رود و می همی رامش آراست کاوسْ کی.

به هشتم، نشستند بر زین همه: جهانجوی و گردنکشان و رمه. 

همه برکشیدند گرزِ گران،پراگنده در شهر مازندران. 
1490برفتند یکسر به فرمانِ کی، چو آتش که برخیزد از خشکْ نَی. 

ز شمشیرِ تیز، آتش افروختند؛همه شهر، یکسر، همی سوختند.

به لشکر چنین گفت کاوسْ شاه، که:«اکنون، مکافاتِ کرده گناه،

چنانچون سَزا بُد، بدیشان رسید؛ ز کشتن همی، دست باید کشید.

بباید یکی مردِ باهوش و سنگ، کجا باز داند شتاب از درنگ؛
1495شود نزدِ سالارِ مازندران؛ کند دلْش بیدار و مغزش گران». 

بدان رای، خشنود شد پورِ زال، بزرگان که بودند با او همال: 

فرستادنِ نامه نزدیکِ اوی؛ برافروختن جانِ تاریکِ اوی.

واژه نامه
1434:چَه: چاه
1475: سپردن خاک
1449:گریغ: گریز
1475:سپردن خاک: کنایه ایما از مردن و در دل خاک آرمیدن
1486:فریبرز: این بیت نشان می دهد فریبرز پسر کاووس همراه شاه اسیر دیوان مازندران بوده است.
1494: گرانمایه با وقار
1495: گرانی مغز:خردمندی و دانایی-وارون سبک مغزی

 زینه(مرحله) های هفت گانه در سه سامانه نمادشناختی و باور شناختی در کنار هم:

آیین مهریپهلوانیدرویشی
1سربازکشتن شیرطلب
2شیرچیرگی بر تشنگیعشق
3کلاغکشتن اژدهامعرفت
4شیر- شاهینکشتن زن جادواستغنا
5پارسیچیرگی بر اولادتوحید
6خورشیدکشتن ارژنگ دیوحیرت
7پدرکشتن دیو سپیدفنا


آیی از

خوان ششم:جنگ رستم و ارژنگ دیو(1389-1431)



نگاره جنگ رستم و ارژنگ دیو از شاهنامه شاه طهماسبی


داستان خوان ششم را از اینجا با صدای ترانه از اینجا 

یا از اینجا دریافت کنید


خوان ششم:جنگ رستم و ارژنگ دیو

1389یکی مغفری خسروی بر سرش؛خُوَی آلود ببرِ بیان در برش.
1390به ارژنگِ سالار بنهاد روی ؛چو آمد برِ لشکر نامجوی،

یکی نعره زد، در میان گروه؛تو گفتی برآشفت دریا و کوه.

برون آمد از خیمه ارژنگِ دیو،چو آمد به گوش اندرش آن غریو.

چو رستم بدیدش،برانگیخت اسپ؛بدو تاخت، مانندِ آذر گشسب.

گرفتش گریبان و یالْ آن دلیر؛سر از تن بکَنْدش، به کردارِ شیر.
1395پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آن سو که بود انجمن 

چو دیوان بدیدند گوپالِ اوی، بدرٌیدشان دل ز چنگالِ اوی. 

نکردند یاد از بر و بوم و رُست؛پدر، بر پسر بر، همی راه جُست. 

برآهیخت شمشیرِ کین پیلتن؛بپرداخت یک بهره ز آن انجمن.

چو برگشت پیروز و لشکر فروز،بیامد دمان تا به کوهْ اسپروز.
1400ز اُولاد، بگشاد خَمٌ کمند؛ نشستند زیرِ درختی بلند.

تهمتن ز اولاد پرسید راه، به شهری کجا بود کاوس شاه .

چو بشنید از او، تیز بنهاد روی؛ پیاده، دوان، پیش او راهجوی .

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش، خروشی بر آورد چون رعد رخش.

به ایرانیان گفت، پس شهریار ،که:«بر ما سر آمد بدِ روزگار. 
1405خروشیدنِ رخشم آمد به گوش؛روان و دلم، تازه شد ز این خروش ».

چو نزدیکِ کاوس شد پیلتن،همه نامداران شدند انجمن. 

فراوان غریوید و بردش نماز؛ بپرسیدش از رنجهایِ دراز،

گرفتش در آغوش کاوس شاه؛ ز زالش بپرسید و از رنجِ راه.

بدو گفت:« پنهان از این جادوان، همی رخش را کرد باید روان.
1410گر آید به دیو ِسپید آگهی ،کز ارژنگ کردی تو گیتی تهی، 

همه رنجهایِ تو بی بر شود؛ ز دیوان، جهان پر ز لشکر شود.

تو، اکنون، رهِ خانه دیو گیر؛ به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.

مگر یار باشدت یزدانِ پاک!سرِ جادوان اندر آری به خاک!

گذر بایدت کرد از هفت کوه؛ ز دیوان، به هر جای، بینی گروه.
1415یکی غار پیش آیدت هولناک، چنانچون شنیدم تلی بی مَغاک. 

گذرگاه پر نرٌه دیوانِ جنگ؛ همه، رزم را، ساخته چون پلنگ. 

به غار اندرون، جایِ دیو ِسپید؛ کز اوی است لشکر به  بیم و امید. 

توانی مگر کردن او را تباه! که اوی است سالارِ جنگیْ سپاه.

مرا و تو را بیم از اوی است و بس؛ چو او کشته شد، نیست بیمی ز کس؛ 
1420که او کرد ما را چنین بی بها ؛بدانست کز این بَد نیابم رها.

ببست و بخَست این سپاهِ مرا؛سیه کرد خورشید و ماهِ مرا. 

سپه را، ز غم، چشمها تیره شد؛ مرا دیده، از تیرگی، خیره شد. 

پزشکان به درمانْش کردند امید، به خون و دل و مغزِ دیوِ سپید.

چنین گفت فرزانه مردِ پزشک،که:" چون خون او را بسانِ سرشک،
1425چکانی سه قطره به چشم اندرون، شود تیرگی پاک با خون برون"»

گوِ پیلتن رزم را ساز کرد؛از آن جایگه، رفتن آغاز کرد. 

به ایرانیان گفت:« بیدار بید؛که من کردم آهنگِ دیوِ سپید.

یکی دیوِ جنگی و چاره گر است؛ فراوان، به گِرد اندرش، لشکر است. 

گر ایدون که پشتِ من آرَد بخم ،شما دیر مانید خوار و دُژم؛ 
1430وگر یار باشد خداوندِ هور،دهد مر مرا اخترِ نیک زور، 

همه بوم را باز یابید و  بخت؛ به بار آید آن خسروانی درخت ؛



واژه نامه

آذر گشسب: یکی از سه آتش سپند و مینو بوده است و آتش جنگاوران .

رستم در تیز تازی و شور و شتاب با تشبیهی آشکار به این آتش مانند شده است.

1397- رُست: خاک سرزمین

    بر و بوم و رُست: آمیغی(ترکیب) که نشان دهنده میهن است

1398- بپرداخت: پیراستن - از میان بردن

1402- راهجوی- اولاد

1407- غریویدن: خروشیدن

1412- به رنج اندر آورد تن و تیغ و تیز: آرایه هم آوایی

1413- سر جادوان:سر جادوگران ، دیو سپید

1415-تل بی مغاک:تلی است که هیچ گودال و شکاف و دره ای در آن نیست.

1417-به بیم و امید کسی بودن-بر آن کس بنیاد نهادن و او را سالار و پشتیبان خویش دانستن

1421-خورشید و ماه: استعاره از چشمان کاوس

1424- فرزانه بسیار دان

          سرشک: قطره - چکه

1427-بید- بُوید

1431-درخت: دودمان شاهی


خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم(1301-1389)





خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم 


1301وز آنجا ، سویِ راه بنهاد روی،چنانچون بُوَد مردم راهجوی.

 همی رفت،پویان؛به جایی رسیدکه اندر جهان ، روشنایی ندید .

شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه.

تو خورشید گفتی به بند  اندر است؛ستاره به خمٌ کمند اندر است.
1305عنان رخش را داد و بنهاد روی؛نه افراز دید، از سیاهی، نه جوی؛

وز آنجا، سویِ روشنایی رسید؛زمین پرنیان دید یکسر ، ز خوید.

جهانی ز پیری، شده نوجوان؛همه سبزه و آبهای روان.

همه، بر برش، جامه چون آب بود؛نیازش به آسایش و خواب بود.

برون کرد بَبرِ بیان از برش؛به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش.
1310بگسترد هر دو برِ آفتاب؛به خواب و به آسایش آمد شتاب.

لگام از سرِ رخش برداشت،خوار؛رها کرد بر خوید، در کشتزار.

بپوشید،چون خشک شد،خُود و بَبر؛گیا را بگسترد، در زیرِ گَبر.

چو در سبزه دید اسپ را دَشتْوان،گشاده زبان شد سوی وی، دوان.

سویِ رستم و رخش بنهاد روی؛یکی چوب زد، گرم ، بر پایِ اوی.
1315چو از خواب بیدار شد پیلتن،بدو دشتوان گفت:«کای اهرمن!

چرا اسب در خوید بگذاشتی؟برِ رنجِ نابرده برداشتی؟»

ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛بجست و گرفتش یکایک دو گوش.

بیفشرد و برکند هر دو ز بُن ؛نگفت از بد و نیک با او سَخُن .

سبک، دشتوان گوشها برگرفت ،غریوان و ز او مانده اندر شگفت.
1320یکی نامجوی دلیر و جوان ،که اُولاد بُد نام آن پهلوان ،

شد این دشتوان پیِش او با خروش،گرفته پر از خون، به دستش دو گوش.

بدو گفت:« مردی چو دیوی سیاه ،پلنگینه جوشن؛ از آهن کلاه ،

همه دشت، سرتاسر، آهِرمن است؛ وگر اَژدها خفته در جوشن است .

برفتم که اسپش برانم ز کِشت؛مرا خود به آب و به گندم نهِشت.
1325مرا دید؛ برجست و یافه نگفت؛دو گوشم بکند و هم آنجا بخفت».

همی گشت اُولاد در مرغزار،ابا نامداران، زِ بهرِ شکار.

چو از دشتوان آن شگفتی شنید،به نخچیرگه در، پی شیر دید،

عنان را بتابید، با سرکشان؛بدان سو که بود از تهمتن نشان.

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی،تهمتن سویِ رخش بنهاد روی.
1330نشست از برِ رخش و رخشنده تیغ،کشید و بیامد چو غرٌنده میغ.

بدو گفت اُولاد:«نام تو چیست؟چه مردی و شاه و پناهِ تو کیست؟

نبایست کردن، بر این ره گذر،سویِ نرٌه شیرانِ پرخاشخر».

چنین گفت  رستم که :«نامِ من ابْر؛اگر ابر پوشد گهِ رزم گبر،

همه نیزه و تیغ بار آورد؛سران را سر اندر کنار آورد.
1335به گوشِ تو گر نامِ من بگذرد،همان گه، روان در تنت بفسرد.

نیامد به گوشت ، به هیچ انجمن،کمند و کمانِ گَوِ پیلتن؟

هر آن مام کو چون تو زاید پسر،کفْن دوز خوانیمش ار  مویه گر.

تو، با این سپه، پیشِ من رانده ای؛همه گَوْز بر گنبد افشانده ای».

نهنگِ بلا بر کشید از نیام؛بیاویخت، از پیشِ زین، خَمٌ خام.
1340به یک زخم، دو دو سرافگند خوار؛همی یافت از تن، به یک تن، چهار.

چو شیر اندر آمد میاِن بره؛همه رزمگه شد، ز کُشته، خَره.

در و دشت شد پر ز گَردِ سوار؛پراگنده گشتند در کوه و غار.

همی گشت رستم، چو پیل دُژم،کمندی به بازو درون، شصت خَم.

به اُولاد چون رخش نزدیک شد،به کردارِ شب، روز تاریک شد.
1345بیفگند رستم کمندِ دراز؛به خم، اندر آمد سرِ سرفراز.

از اسپ اندر آورد  و دستش ببست؛به پیش  اندر افگندش و برنشست.

بدو گفت:«اگر راست گویی سَخُن،ز کژٌی نه سر یابم از تو نه بُن،

نمایی مرا جای دیوِ سپید،همان جای کولادِ غندی و بید،

به جایی که بسته است کاوسْ کی،کسی کاین بدی را فگنده ست پَی،
1350نمایٌی و پیدا کنی راستی،نیاری به کار اندرون کاستی،

من آن پادشاهی، به گرز گران،بگردانم از شاهِ مازندران؛

تو باشی بر این بوم و بر شهریار،گر ایدون که کژٌی نیاری به کار».

بدو گفت اولاد :«دل را ز خشم،بپرداز و یکباره بگشای چشم.

سرِ من مبُر، تا به چیره زبان،بیابی ز من هر چه خواهی نشان.
1355تو را خانه و جایِ دیوِ سپید،نمایم، همان هر چه داری امید.

از ایدر، به نزدیک ِ کاوسْ کی،صد افگنده بخشنده فرسنگ پی؛

وز آنجا، سویِ دیو فرسنگْ صد،بیاید یکی راهِ دشخوار و بد.

میان دو کوه اندرون،هولْ جای؛نپرٌد، بر آن تیغ ، پرٌان همای.

ز دیوانِ جنگی، ده و دو هزار،به شب، پاسبانند بر چاهسار.
1360چو کولادِ غندی سپهدارِ اوی؛چو بید و چو سنجه نگهدارِ اوی.

یکی کوه یابی مر او را به تن؛بر و یال و کتفش بُوَد ده رسن.

تو را، با چنین یال و شاخ و عِنان،گرازیدن گرز و تیغ و سِنان،

بدین رزم سازی و این کارْکرد،نه خوب است با دیو پیکار کرد.

از آن بگذری،سنگلاخ است و دشت،که آهو بر آن ره نیارد گذشت.
1365کَنارنگ دیوی نگهبانِ اوی؛همه نرٌه دیوان به فرمان اوی؛

چو زو بگذری،آب و رود است پیش؛که پهنای او بر دو فرسنگ بیش؛

وز آن روی، بُز گوش با نرمْ پای ،به فرسنگ سیصد کشیده به جای.

ز بز گوش تا شاه مازندران،رهی زشت و فرسنگهای گران.

پراگنده در پادشاهی سوار،همانا، فزون است ششصد هزار.
1370چنان لشکری با سلیح و دِرَم؛نبینی یکی را از ایشان دُژم.

زپیلانِ جنگی  هزار و دویست؛کز ایشان، به شهر اندرون، جای نیست.

تنی تو، به تنها؛وگر زآهنی،بسایی، به سوهانِ آهِرمنی».

بخندید رستم ، زگفتار اوی؛بدو گفت:«اگر با منی راهجوی،

ببینی کز این یک تنِ پیلتن،چه آید بدان نامدار انجمن!
1375به نیرویِ یزدانِ پیروزگر،به بخت و به شمشیر و تیر و هنر،

چو بینندپای و پَر و یالِ من،به یال اندرون زخمِ گوپال من،

بدرٌد پی و پوستشان، از نهیب؛عنانها ندانند باز از رِکیب.

بدان سو کجا هست کاوسْ شاه ،کنون پای بردار و بنمای راه».

نیاسود تیره شب و پاکْ روز؛همی راند تا پیشِ کوه اسپروز؛
1380بدانجا که کاوس لشکر کشید؛ز دیو ز جادو، بدو بَد رسید.

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب،خروش آمد از دشت و بانگِ جلب.

به مازندران ، آتش افروختند؛به هر جای، شمعی همی سوختند.

تهمتن به اولاد گفت:«آن کجاست،که آتش بر آمد ز چپٌ و ز راست؟»

«درِ شهرِ مازندران است- گفت:که از شب دو بهره نیارند خفت.
1385بدان جایگه باشد ارژنگ دیو،که هزمان بر آید خروش و غریو».

بپیچید اُولاد را بر درخت؛به خمٌ کمندش، در آویخت سخت.

بخفت آن زمان رستم جنگجوی؛چو خورشید تابنده بنمود روی،

به زین اندر افگند گرزِ نیا؛همی رفت، با دل پر از کیمیا.






.



واژه ها و شرح برخی بیت ها

بیت 1303و1304:شب آنچنان تاریک است و بی ستاره و امید دمیدن خورشید در آن نمی رود که گویی خورشید را در بند و ستاره را در خم کمند در افکنده اند

1305- افراز:فراز

لخت دوم بیت 1305:جوی با کنایه ایما، زمین پست در بابر افراز که زمین پشته و بلند است. آب همواره در پستی و شیب روان است

1306-خوید:سبزه و علف تازه سر برآورده. (واو معدول)بر وزن بید

1307-جهان پیری پنداشته شده ، که به ناگاه نوجوان گردیده است.

1309-خوی:عرق

1312-گبر: خفتان

1313- دشتوان: دشتبان

1314- گرم: سخت و محکم

1319- غریوان: فریاد کشان

1325-مرا دید از جای برجست و هیچ سخنی بیهوده بر زبان نراند و دشنامی نگفت؛ تنها دو گوش مرا برکند و دیگر باره بر جای خفت.

این بیت زبانزد است: گوشتو می برم میگذارم کف دستت»

1330- میغ:ابز

1332: پرخاشخر:جنگاور و پرخاشجوی

1338-گَوز:گردو

1338- گَوز بر گنبد افشاندن:انجام کار بیهوده و بی سرانجام -گردو در آسمان نخواهد ماند فرو خواهد غلتید


1361-رسن:واحد اندازه گیری



خوان چهارم:کشتن رستم زنِ جادو را (1271-1300)


خوان چهارم:کشتن رستم زنِ جادو را
1271چو از آفرین گشت پرداخته، بیاورد،گُلْ رخش را ، ساخته.

نشست از برِ زین و ره برگرفت؛ رهِ منزلِ جادو اندر گرفت.

همی راند، پویان، به راهِ دراز؛ چو خورشید تابان بگشت از فراز،

درخت و گیا دید و آبِ روان؛ چنانچون بُوَد جای مردِ جوان.
1275چو چشمِ تذروان، یکی چشمه دید؛ یکی جامِ زرٌین؛ بدو در، نبید.

یکی  مرغِ بریان و نان از بَرَش؛ نمکدان و ریچار گرد اندرش.

خور جادوان بُد، چو رستم رسید، از آوازِ او ، زود شد ناپدبد.

فرود آمد از اسپ و زین برگرفت؛ به مرغ و به نان اندر آمد، شگفت.

نشست از برِ  چشمه فرخنده پی؛ یکی جامِ زر یافت پر کرده می.
1280اَبا می، یکی نغز تنبور بود؛ بیابان چنان خانۀ سور بود.

تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛ بزد رود و گفتارها برگرفت،

که:«آواره و بَدنشان رستم است؛ که از روزِ شادیش، بهره کم است.

همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛ بیابان و کوه است بستانِ اوی.

همه رَزم با شیر و با اَژدها؛ ز دیو و بیابان نیاید رها.
1285می و جام و بویاگل و میگسار، نکرده است بخشش ورا کردگار.

همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛ وگر با پلنگان به جنگ اندر است».

به گوشِ زنِ جادو آمد سرود؛ همان چامۀ رستم و زخمِ رود.

بیاراست خود را بسانِ بهار، و گر چند زیبا نبودش نگار.

برِ رستم آمد، پر از رنگ و بوی؛ بپرسید و بنشست در پیش ِ اوی.
1290تهمتن به یزدان نیایش گرفت؛ بر او آفرین و ستایش گرفت؛

که  در دشتِ مازندران یافت خوان؛ می و جام ، با میگسارِ جوان.

ندانست کو جادویِ ریمن است؛ نهفته به رنگ اندر  آهرمن است.

یکی جام باده به کف بر نهاد؛ ز یزدانِ نیکی دِهِش کرد یاد.

چو آواز داد از خداوندِ مهر، دگرگونه تر گشت جادو به چهر.
1295روانش گمانِ نیایش نداشت، زبانش توان ستایش نداشت.

سیه گشت،چون نامِ یزدان شنید؛ تهمتن چون سبک در او بنگرید،

بینداخت از باد خَمٌ کمند؛ سر جادو آورد ناگه به بند.

بپرسید و گفتش:«چه چیزی؟ بگوی؛ بدان گونه کِت هست، بنمای روی».

یکی گَنده پیری شد، اندر کمند، پر از رنگ و نیرنگ و بند و گزند.
1300به خنجر، میانش به دو نیم کرد؛ دلِ جادوان را پر از بیم کرد.



واژه نامه
1276-ریچار: میوۀ پخته و پرورده- مربا
1282- آواره:گمشده، پریشان، در به در
          بد نشان:درمانده و تیره روز
1287- چامه:چکامه، سروده ای که آن را به آواز  و دمساز با ساز خوانده اند- در شاهنامه همواره چامه به این معنی به کار رفته است . اما اندک اندک چامه و چکامه در معنی سخن در پیوسته و شعر به کار رفته است.
     زخم: کوبه ای که بر سیم ساز می نوازند
1288- نگار : رخسار

1292-آهرمن: اهریمن
1294- خداوند مهر: نشان از آیین مهری بودن رستم دارد
1299-گنده: بدبو ،گندیده
1294-جادو: جادوگر

خوان سیوم- جنگ رستم با اژدها(1220-1270)


داستان را با صدای استاد کزازی از اینجا بشنوید


خوان سیوم- جنگ رستم با اَژدها

1221ز دشت اندر آمد یکی اژدها،کز او پیل هرگز نبودی رها.

بدان جایگه بودش آرامگاه؛نکردی،ز بیمش، بر او دیو راه.

چو آمد، جهانجوی را خفته دید؛همان رخش چون شیرِ آشفته دید.

پر اندیشه شد تا:چه آید پدید!که یارَد بدین جایگه آرمید؟
1225نیارست کردن کس ایدر گذر،ز دیوان و پیلان و شیران نر.

همان نیز کآمد، نیاید رهاز دندان و از چنگِ نرْ اَژدها.

بیامد شب تیره، پنهان، ز دشت؛به رستم گذر کرد و،ز او درگذشت.

سویِ رخشِ رخشنده بنهاد روی؛دوان ، اسپ شد سویِ دیهیم جوی.

(همی کوفت بر خاکْ رویینه سم؛چو تندر ،خروشید و افشاند دُم.)
1230تهمتن چو از خواب بیدار شد،سرِ پر خرد پر زِ پیکار شد.

به گِردِ بیابان همه بنگرید؛شد آن اَژدهای دُژم ناپدید.

اَبا رخش، بر خیره پیکار کرد؛بدان کو سرِ خفته بیدار کرد.

دگر باره، چون شد به خواب اندرون،ز تاریکی آن اَژدها  شد برون.

به بالین رستم تگ آورد رخشهمی کَنْد خاک و همی کرد پخش.
1235دگر باره، بیدار شد خفته مرد؛برآشفت و رخسارگان کرد زرد.

بیابان، همه سر به سر، بنگرید؛بجز تیرگیْ  شب، به دیده، ندید. 

بدان مهربانِ رخشِ هشیار گفت،
سرم را همی باز داری  ز خواب؛
که:«تاریکی شب بخواهی نهفت.
به بیداریِ من ، گرفتی شتاب. 

گر این بار سازی چنین  رستخیز،سرت را ببرٌم ، به شمشیرِ تیز.
1240پیاده، شوم  سویِ مازندران ؛کشم خِشت و گوپال و گرزِ گران».

سوم ره ، به خواب  اندر آمد  سرش؛ز بر گستوان کرده زیر و برش.

بغرٌید آن اَژدهایِ دُژم؛همی آتش افروخت، گفتی، به دَم.

چراگاه بگذاشت رخشِ روان؛نیارَست رفتن برِ پهلوان .

دلش ز آن شگفتی به دو نیم بود؛که از رستَمَش جان پر از بیم بود؛
1245هم از بهرِ رستم دلش نارمید؛چو بادِ دمان پیش رستم دوید.

خروشید و جوشید و بَرکند خاک؛ز نعلش ، زمین شد همه چاک چاک.

چو بیدار شد رستم از خوابِ خُوَش،بر آشفت  با بارۀ دستْ کش.

چنان ساخت روشن جهان آفرین،که پنهان نکرد اژدها را زمین.

در آن تیرگی ، رستم او را بدید؛سبک،تیِغ تیز از میان برکشید.
1250بغرٌید، بر سانِ ابرِ بهار؛زمین کرد پر آتشِ کارزار.

بدان اژدها گفت:«بر گوی نام؛کز این پس، نبینی تو گیتی به کام.

نشاید که بی نام ، بر دستِ من،روانت بر آید ز تاریکْ تن».

چنین  گفت دُژخیم نر اژدها،که :«از چنگ ِ من کس نیابد رها.

صد اندر صد،این دشت جایِ من است؛بلند آسمانش هوایِ من است.
1255نیارد، به سر بر، پریدن عقاب؛ستاره نبیند زمینش، به خواب».

بگفت ابن و پس گفت:«نامِ تو چیست؟که زاینده را بر تو باید گریست».

چنین داد پاسخ که من رستمم؛ز دستان و از سام و از نیرمم».

برآویخت  با او ،به جنگ اژدها؛نیامد، به فرجام ، هم ز او رها.

چو زور و تنِ اژدها دید رخش،کز آن سان بر آویخت با تاجبخش،
1260بمالید گوش؛ اندر آمد شگفت؛بکَنْد اَژدها را، به دندان ، دو کِفت.

بدرٌید کفتش، به دندان ، چو شیر؛بر او خیره شد پهلوان ِ دلیر.

بزد تیغ و انداخت  از تن سرش؛فرو ریخت ، چون رود، زهر از برش،

زمین شد ، به زیر ِ تنش، ناپدید؛بکی چشمۀ خون از او بر دمید.

چو رستم بدان اژدهای دُژمنگه کرد، برزد یکی تیزدَم.
1265بیابان همه زیر او دید، پاک؛روان خون و زهر از برِ تیره خاک.

بترسید و زان در شگفتی بماند؛فراوان ، همی نامِ یزدان بخواند.

به آب اندر آمد ، سر و تن بشست؛جهان جز به زور ِ جهانبان نجست.

به یزدان چنین گفت:«کای دادگر!تو دادی مرا توش و هوش و هنر؛

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل ؛بیابان بی آب و دریای نیل.
1270چو خشم آورم، پیش چشمم یکی است؛بد اندیش بسیار و گر اندکی است».











1257-

1236- نهفت: بی اثر کردن و از کارآیی باز داشتن

1240- خشت: نیزه ای خرد


1247-دست کش:  در معنی اسب نژاده  و با نام و نشان است و فراوان در شاهنامه به کار برده شده است

1248-روشن جهان آفرین- روشن ویژگی جهان آفرین. این ویژگی برای خداوند شاید یادگاری است  از باور شناسی مهری در فرهنگ ایران


برداشت متن و واژه ها از نامه باستان جلد دوم.