انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

بازگشتن رستم به زابلستان

...

.

.

شاهنامه خوان: مرتضی امینی پور

داستان را از اینجا بشنوید


 بازگشتن رستم به زابلستان


وز آن جایگه، شاه لشکر براند؛به ایران خرامید و رستم بماند؛
3315بدان تا زُواره بیاید ز راه؛بدو آگهی آوَرَد ز آن سپاه.

پس آنگه سویِ زاولستان کشید؛چو آگاهی از وی به دستان رسید،

همه سیستان پیش باز آمدند؛به درد و به رنج دراز آمدند.

چو تابوت را دید دستانِ سام، فرود آمد از اسپِ زرین لگام.

تهمتن، پیاده، همی رفت پیش،دریده بر او جامه، دل کرده ریش.
3320گشادند گُردان، سراسر، کمر؛همه، پیشِ تابوت، بر حاکْ سر.

چو آمد تهمتن به ایوانِ خویش،خروشید تابوت بنهاد پیش.

از او میخ برکَنْد و بگشاد سر؛کفن ز او جدا کرد پیشِ پدر.

تنش را بدان نامداران نمود؛تو گفتی که از خاک برخاست دود.

مِهانِ جهان جامه کردند چاک؛به ابر اندر آمد سرِ گَرد و خاک.
3325همه کاخ تابوت بُد سربه سر؛غنوده،به تابوت در، شیرِ نر. 

تو گفتی که سام است با یال و سُفت؛غمی شد ز جنگ؛ اند آمد؛ بخفت.

بپوشید بازش به دیبای زرد؛سرِ تنگْ تابوت را سخت کرد.

همی گفت:«اگر دخمه زرٌین کنم،ز مشکِ سیه، گردش آگین کنم،

چو من رفته باشم، نمانَد به جای؛وگرنه، مرا خود همین است رای».
3330یکی دخمه کردش، ز سُمٌِ ستور؛جهانی، به زاری، همی گشت کور.

چنین گفت بهرام نیکو سَخُن ،که:«با مردگان آشنایی مکن.

نه ایدر همی ماند خواهی دراز؛بسیجیده باشد ودرنگی مساز.

به تو داد یک روز نوبت پدر؛سَزد گر تو را نایب آید پسر».

چنین است و رازش نیاید پدید؛نیابی؛ به خیره ، چه جویی کلید؟
3335یکی داستان است پر آبِ چشم؛دلِ نازک، از رستم آید به خشم.

.

.

سُفت: شانه ،کتف

آگین :آکنده و آغشته

 بهرام ؛ به درستی دانسته نیست که این بهرام کیست ملک اشعرا بهار او را بهرامِ مردانشاه ، موبد شهر شاپور دانشته است 

.


زاری کردن رستم بر سهراب

.

.

.

.

شاهنامه خوان: مرتضی امینی پور

داستان را از اینجا بشنوید


زاری کردن رستم بر سهراب


بفرمود رستم تا که پیشکاریکی جامه افکند بر جویبار.

جوان را، بر آن جامۀ زرنگار،بخوابید و آمد برِ شهریار.

گَوِ پیلتن سر سوی راه کرد؛کَس آمد پسش؛ زود آگاه کرد،

که:«سهراب شد زین جهانِ فراخ؛همی از تو تابوت خواهد، نه کاخ.
3270چو از پیشِ او روی کردی به راه،جهان برِ جهان بینِ او شد سیاه.

به در جَست و برزد یکی سردْ باد؛بنالید و مژگان بر هم نهاد».

پیاده شد از اسب رستم، چو باد؛به جاِ ی کله، خاک بر سر نهاد.

همی گفت،زار«ای نَبَرده جوان!سرافراز، وز تخمۀ پهلوان!

نبیند چو تو نیز خورشید و ماه؛نه خُود و نه جوشن، نه تخت و کلاه.
3275که را آمد این پیش کآمد مرا؟بکشتم جوانی، به پیرانْ سرا.

نبیرۀ جهاندارْ سامِ سوار؛سویِ مادر، از تخمۀ نامدار.

بریدن دو دستم سزاوار هست؛جز از خاکِ تیره مبادم نشست!

چه گوید، چو آگه شود مادرش؟چگونه فرستم کسی را بَرَش؟

چه گویم: چرا کشتمش بیگناه؟چرا روز کردم ، بر او بر ، سیاه؟
3280پدر، آن گرانمایۀ پهلوان،چه گوید مرا بازِ پورِ جوان؟

بر این تخمۀ سام نفرین کنند؛همه نام من نیز بیدین کنند.

که دانست کاین کودکِ ارجمند،بدان سال، گردد چو سرِو بلند؟

به جنگ آیدش رای و سازد سپاه؟به من بر، کُند روزِ روشن سیاه؟»

بفرمود تا دیبهِ خسروان،بگسترد بر رویِ پورِ جوان.
3285همی آرزو گاهِ شهر آمدش؛یکی تنگ تابوت بهر آمدش.

از آن دشت بردند تابوت ِ اوی؛سویِ خیمۀ خویش بنهاد روی.

به پرده سرای، آتش اندر زدند؛همه لشکرش خاک بر سر زدند.

همان خیمه از دیبهِ رنگْ رنگ،همان تخت و پرمایه زینِ پلنگ،

بر آتش نهادند و برخاست غَو؛همی گفت، زار:«ای جهاندارِ نو!»
3290همی ریخت خون و همی شانْد خاک؛همی جامۀ خسروی کرد چاک.

همه پهلوانانِ کاوسْ شاهنشستند بر خاک با او به راه.

زبانِ بزرگان پر از پند بود؛تهمتن، به درد، از درِ بند بود.

«چنین است کردارِ چرخِ بلند؛به دستی کلاه و به دیگر کمند.

چو شادان نشیند کسی با کلاه،به خَمٌِ کمندش، رباید ز گاه.
3295چرا مهر باید همی بر جهان؟بباید خرامید با همرهان.

چو اندیشۀ گنچ گردد دراز،همی گشت باید سویِ خاک باز.

اگر هست از این چرخ را آگهی،همانا که گشته است مغزش را تهی.

چنان دان کز این گَردش آگاه نیست؛ز چرخ برین بگذری، راه نیست.

بدین رفتن اکنون نباید گریست؛ندانم که کارش، سرانجام چیست!».
3300به رستم چنین گفت کاوسْ کی،که:«از کوهِ البرز تا برگِ نَی،

همی بُرْد خواهد، به گَردِش، سپهر؛نباید فگندن بر این خاکْ مهر.

تو دل را بر این رفته خرسند کن؛همه گوش سوی خردمند کن.

اگر آسمان بر زمین برزنی،بپرٌی و از آب آتش کنی،

نیاری همه رفته را بازِ جای؛روانش کهن شد به دیگر سرای.
3305من از دور دیدم بر و یالِ اوی؛چنان برز· و بالا و گوپالِ اوی.

زمانه برانگیختش با سپاه،که ایدر به دستِ تو گردد تباه.

چه سازی و درمانِ این کار چیست؟بر این گونه تا چند خواهی گریست؟»

چنین گفت رستم که:«او خود گذشت؛نشسته است هومان بر این پهنْ دشت.

ز توران، سرانند و چندی ز چین؛از ایشان، به دل بر، مدار ایچ کین. 
3310زُواره گذارد سپه را به راه،به نیرویِ یزدان و فرمانِ شاه».

بدو گفت شاه:«ای گَوِ نامجوی!تو را، ز این نشان، اندُه آمد به روی.

گر ایشان به من چند بد کرده اند،و اگر دود از ایران برآورده اند،

دلِ من ز دردِ تو شد پر زدرد؛از ایشان، نخواهم همی یاد کرد»؛









.


کشته شدن سهراب به دست رستم

.


.

شاهنامه خوان: مرتضی امینی پور 

از اینجا بشنوید


 کشته شدن سهراب به دست رستم

3171دگر باره، اسبان ببستند سخت؛به سر بر، همی گشت بدخواه ْ بخت.

به کُشتی گرفتن نهادند سر؛گرفتند هر دو دوالِ کمر.

هر آن گه که خشم آورد بختِ شوم،کند سنگِ خارا به کردارِ موم.

سرافرازْ سهراب و آن زورِ دست،تو گفتی سپهرِ بلندش ببست.
3175غمی گشت رستم؛بیازید چنگ؛گرفتش بر و یالِ جنگی پلنگ.

خَم آورد پشتِ دلیرِ جوان؛زمانه بیامد؛ نماندش توان.

زدش ، بر زمین بر به کردارِ شیر؛بدانست کو هم نماند به زیر.

سبک، تیغ تیز از میان برکشید؛برِ شیرِ بیداردل بردرید.

بپیچید، از آن پس ؛ یکی آه کرد؛ز نیک و بد ، اندیشه کوتاه کرد.
3180بدو گفت:«کاین بر من از من رسید؛زمانه به دستِ تو دادم کلید.

تو ز این بیگناهی؛ که این گوژ پشتمرا برکشید و بزودی بکشت.

به بازی به کوی اند همسالِ من؛به ابر اندر آمد چنین یالِ من.

نشان داد مادر مرا از پدر؛ز مهر اندر آمد روانم به سر.

همی جستمش تا ببینمش روی؛چنین جان بدادم ، به دیدارِ اوی.
3185کنون گر تو در آب ماهی شوی ،وگر چون شب اندر سیاهی شوی،

وگر چون ستاره شوی بر سپهر،ببرٌی ز رویِ زمین پاک مهر؛

بخواهد هم از تو پدر کینِ من،چو داند که خاک است بالین من.

از این نامدارانِ گردنکشان،کسی هم بَرَد سویِ رستم نشان،

که:"سهراب کشته است و افگنده ، خوار؛تو را خواست کردن همی خواستار"»
3190چو بشنید رستم، سرش خیره گشت؛جهان پیشِ چشم اندرش، تیره گشت.

بشد هوش و توشش ز مغز و ز تن؛بیفتاد چون سروی اندر چمن.

بپرسید، از آن پس که آمد به هوش،بدو گفت، با ناله و با خروش،

که:«اکنون، چه داری ز رستم نشان؟- که کم باد نامش ز گردنکشان!

که دادت ز دستان و سام آگهی؟- که بادا تنِ رستم از جان تهی!»
3195بدو گفت:« ار ایدون که تو رستمی،چرا گشتی از کشتنِ من غمی؟!

ز هر گونه ای بودمت رهنمای؛نجنبید یکباره، مهرت زجای.

کنون بند بگشای از جوشنم؛برهنه نگاه کن تنِ روشنم.

چو برخاست آوایِ کوس از درم،بیامد، پر از خون دو رخْ، مادرم.

همی جانش، از رفتنِ من، بخَست؛یکی مهره بر بازوی من ببست.
3200مرا گفت:"کاین از پدر یادگار،بدار و ببین تا کیْ آید به کار".

کنون کارگر شد که بیکار گشت؛پسر پیشِ چشمِ پدر خوار گشت».

چو  بگشاد خفتان و آن مهره دید،همه جامه بر خویشتن بردرید. 

همی گفت:«کای کشته بر دستِ من!دلیر و ستوده به هر انجمن!»

همی ریخت خون و همی کند موی؛سرش پر زِ خاک و پر از آب روی.
3205بدو گفت سهراب:«کاین بتٌری است؛به آبِ دو دیده نباید گریست.

از این خویشتن خَستن اکنون چه سود؟چنین بود این بودنی کار بود».

چو خورشیدِ تابان ز گنبد بگشت،تهمتن نیامد به لشکر ز دشت.

ز لشکر بیامد هُشیوار بیست؛که تا، اندر آوردگه، کار چیست!

دو اسپ، اندر آن دشت، بر پای بود؛پر از گَرد رستم دگر جای بود.
3210گوِ پیلتن را چو بر پشتِ زینندیدند گردان بر آن دشتِ کین،

چنان شد گمانشان که او کشته شد؛سرِ نامداران، همه، گشته شد.

به کاوس کی تاختند آگهی،که: «تختِ مهی شد ز رستم تهی».

ز لشکر برآمد سراسر خروش؛برآمد زمانه یکایک به جوش.

بفرمود کاوس تا بوق و کوس،دمیدند و آمد سپهدارْ توس؛
3215وز آن پس به لشکر چنین گفت شاه:«کز ایدر هیونی سویِ رزمگاه،

بتازید تا کارِ سهراب چیست!که بر شهرِ ایران بباید گریست.

اگر کشته شد رستمِ جنگجوی،از ایران که یارَد شدن پیشِ اوی؟

به انبوه زخمی بباید زدن؛بر این رزمگه بر، نباید بُدن».

چو آشوب برخاست ز آن انجمن،چنین گفت سهراب با پیلتن،
3220که:«اکنون که  روزِ من اندر گذشت،همه کارِ ترکان دگرگونه گشت.

همه مهربانی بدان کن که شاهسویِ جنگِ ترکان نراند سپاه؛

که ایشان ز بهر مرا، جنگجوی،سویِ مرزِ ایران نهادند روی.

نباید که بینند رنجی به راه؛مکن جز به نیکی در ایشان نگاه».

نشست از برِ رخش رستم ، چو گَرد،پر از خون رخ و لب پر از بادِ سرد.
3225بیامد به پیشِ سپه، با خروش،دل از کردۀ خویش پر درد و جوش.

چو دیدند ایرانیان رویِ اوی،همه برنهادند برخاک روی.

ستایش گرفتند بر کردگار؛که او زنده باز  آمد از کارْزار.

چو ز آن گونه دیدند پر خاکْ سر،دریده بر او جامه، خسته جگر،

به پرسش گرفتند:«کاین کار چیست؟تو را دل بر این گونه از بهرِ کیست؟»
3230بگفت آن شگفتی که خود کرده بود؛گرامی تنی را بیازَرده بود.

همه بر گرفتند با او خروش؛نماند،آن زمان با سپهدار توش. 

چنین گفت،با سرفرازان که:«مننه دل دارم امروز، نه هوش و تن.

شما جنگِ ترکان مجویید کَس؛همین بَد که من کردم امروز، بس».

زُواره بیامد برِ پیلتن،دریده همه جامه بر خویشتن؛
3235فرستاد نزدیک هومان پیام،که:«شمشیرِ کین مانْد اندر نیام.

نگهدارِ آن لشکر، اکنون، توی؛نگه کن بدیشان؛نگر، نغنوی".

تو با او برو تا لبِ رودِ آب؛مکن برکسی بر، به رفتن شتاب».

چو برگشت از آن جایگه پهلوان،بیامد برِ پورِ خسته روان.

بزرگان برفتند با او به هم؛چو توس و چو گودرز و چون گستهم.
3240همه لشکر، از بهرِ آن ارجمند،زبان برگشادند یکسر ز بند،

که:«درمانِ این کار یزدان کند؛مگر کاین سخن بر تو آسان کند!».

یکی دشنه بگرفت رستم به دست،که از تن ببرٌد سرِ خویش، پست.

بزرگان بدو اندر آویختند؛ز مژگان همی خون فرو ریختند.

بدو گفت گودرز:«کاکنون چه سودکه از رویِ گیتی برآری تو دود؟
3245تو بر خویشتن گر کنی صد گزند،چه آسانی آید بدان ارجمند؟

اگر هیچ ماندش به گیتی زمان،بمانَد؛تو، بی رنج، با او بمان.

وگر زین جهان این جوان رفتنی است،به گیتی، نگه کن که جاوید کیست!

شکاریم یکسر همه پیشِ مرگ:سری زیرِ تاج و سری زیرِ ترگ».

به گودرز گفت،آن زمان پهلوان:«کز ایدر برو، زود، روشنْ روان.
3250پیامی ز من سویِ کاوس بر؛بگویش که ما را چه آمد به سر؛

"به دشنه ، جگرگاهِ پورِ دلیردریدم که دستم مماناد دیر!

گرت هیچ یاد است کردارِ من،یکی رنجه کن دل به تیمارِ من.

از آن نوشدارو که در گنجِ تُست،کجا خستگان را کند تن درست،

به نزدیکِ من، با یکی جامْ می،سَزد گر فرستی هم اکنون ز پی؛
3255مکر کو، به بختِ تو بهتر شود؛چو من، پیشِ تختِ تو، کهتر شود!».

بیامد سپهبد به کردارِ باد؛به کاوس، یکسر پیامش بداد.

بدو گفت کاوس:«کز پیلتن،که را بیشتر آب از این انجمن؟

اگر یک زمان ز او به من بد رسد،نسازیم پاداش او جز به بد،

کجا گنجد او در جهانِ فراخ،بدان فرٌ و آن یال و آن بٌرز و شاخ؟
3260کجا باشد او پیشِ تختم بپای؟کجا رانَد او، زیرِ پرٌِ همای؟

شود پشتِ رستم بنیرو ترا؛هلاک آوَرَد بی گمانی، مرا.

شنیدی که او گفت:"کاوس کیست؟گر او شهریار است، پس توس کیست؟"»

چو بشنید گودرز ، برگشت زود؛برِ رستم آمد به کردارِ دود.

بدو گفت:«خویِ بدِ شهریاردرختی است جنگی، همیشه ببار.
3265تو را رفت باید به نزدیک اوی؛تو روشن کنی جان تاریکِ اوی».















.

.

.

.