انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

آگاهی یافتن پیران از گریختن کیخسرو[1] .

.

.

آگاهی یافتن پیران از گریختن کیخسرو[1]

.


 

 

چو شد شهر یکسر پر از گفت‌وگوی

که خسرو به ایران نهاده‌ست روی،

3170

نمانْد آن سخن یک زمان در نِهفت؛

کس آمد به نزدیکِ پیران؛ بگفت،

 

که: "آمد از ایران سرافراز گیو،

به نزدیکِ بیدارْدل شاهِ نیو.

 

سویِ شهرِ ایران نهادند روی

فریگیس و شاه و گَوِ جنگجوی."

 

چو بشنید پیران، غمی گشت سخت؛

بلرزید، بر سانِ برگِ درخت.

 

ز گُردان، گزین کرد گلباد را،

چو نَسْتیْهَنِ گُردِ پولاد را.

3175

بفرمود تا تُرکْ سیصدسوار

برفتند، گُرد از درِ کارْزار.

 

"سرِ گیو بر نیزه سازید گفت:

فریگیس را خاک باید نِهفت.

 

ببندید کیخسروِ شوم را؛

بَدْاختر پیِ او، بر و بوم را."

 

سپاهی بر این‌گونه گُردِ جوان؛

برفتند، بیدار، دو پهلوان.

 

فریگیس، با رنجدیده پسر،

به خواب اندر آورده بودند سر،

3180

ز پیمودنِ راه و رنجِ شبان؛

جهانجوی را گیو بُد پاسبان.

 

دو تن خفته وگیو، با درد و خشم،

به راهِ سواران نهاده دو چشم.

 

به برگستوان اندرون اسپِ گیو؛

چنانچون بُوَد سازِ مردانِ نیو،

 

زره در بر و بر سرش بود تَرگ؛

دلْ‌اَرْغَنده و تن نهاده به مرگ.

 

چو از دور گَردِ سواران بدید،

بزد دست و تیغ از میان برکشید.

3185

خروشی برآورد بر سانِ ابر،

که تاریک شد مغز و جانِ هِزَبر.

 

میانِ سواران درآمد، چو گَرد؛

ز پرخاشِ او، خاک شد لاژورد.

 

زمانی به خنجر، زمانی به گرز،

همی ریخت آتش ز پولادِ بُرز.

 

از آن زخمِ گوپالِ گیوِ دلیر،

سران را همه سر شد از جنگ سیر؛

 

وز آن پس، گرفتندش اندر میان؛

چنان لشکری گُشْن و شیری ژیان!

3190

ز نیزه، نیستان شد آوردگاه؛

بپوشید دیدارِ خورشید و ماه.

 

غمی شد دلِ شیر در نَیْسِتان؛

ز خون، نَیْسِتان کرد چون مَیْسِتان.

 

از ایشان، فراوان بیفگنْد گیو؛

ستوه آمدند آن سوارانِ نیو.

 

به نَسْتیْهَنِ گُرد گلباد گفت،

که: "این کوِهِ خاراست، گر یال و سُفت!"

 

همه خسته و بسته گشتند باز،

به نزدیکِ پیرانِ گردنفراز.

3195

همه غار و هامون پر از کشته بود؛

ز خون، خاک چون ارغوان گشته بود.

 

خروش آمد و نالۀ کرّنای؛

همی کوه را دل برآمد ز جای.

 

به نزدیکِ کیخسرو آمد دلیر،

پر از خون بر و چنگ بر سانِ شیر.

 

بدو گفت: "کای شاه! دل شاد دار؛

خِرَد یار دار و تن آزاد دار.

 

یکی لشکر آمد پسِ ما به جنگ،

چو گلباد و تستیهنِ تیزْچنگ.

3200

چنان بازگشتند هر کس که زیست،

که بر یال و برْشان بباید گریست.

 

گذشته ز رستم، به ایران سوار

ندانم که با من کند کارْزار."

 

از او، شاد شد خسروِ پاکدین؛

ستودش فراوان و کرد آفرین.

 

بخوردند چیزی کجا یافتند؛

سویِ راه بیراه بشتافتند.

 

چو ترکان به نزدیکِ پیران شدند،

چنان خسته و زار و گریان شدند،

3205

برآشفت پیران؛ به گلباد گفت،

که: "چونین شگفتی نشاید نِهفت:

 

چه کردید با گیو و خسرو کجاست؟

سخن بر چه سان رفت؟ برگوی، راست."

 

بدو گفت گلباد: "کای پهلوان!

به پیشِ تو گر برگشایم زبان،

 

که: گیوِ دلاور به گُردان چه کرد،

دلت سیر گردد ز دشتِ نبرد.

 

فراوان، به لشکر، مرا دیده‌ای؛

نبردِ مرا هم پسندیده‌ای.

3210

همانا که گوپال بیش از هَزار،

گرفتی ز دستِ من آن نامدار.

 

سرش، ویژه، گفتی که سِندان شده‌ست؛

بر و ساعدش پیلْ‌دندان شده‌ست.

 

من آوَرْدِ رستم بسی دیده‌ام؛

ز جنگاوران، نیز بشنیده‌ام.

 

به زخمش، ندیدم چنان پایدار

نه در پیچش و گردشِ کارْزار.

 

همی، هر زمان، تیز و جوشان شدی؛

به نُوَّی، چو پیلِ خروشان شدی."

3215

برآشفت پیران؛ بدو گفت: "بس!

که ننگ است، از این یادکردن به کس.

 

نه از یک سوار است چندین سخُن؟

تو آهنگِ آوَرْدِ مردان مکن.

 

تو رفتیّ و نستیهنِ نامور؛

سپاهی به کَردارِ شیرانِ نر.

 

کنون، گیو را ساختی پیلِ مست؛

میانِ یلان، گشت نامِ تو پست.

 

چو ز این یابد افراسیاب آگهی،

بیندازد از سر کلاهِ مِهی؛

3220

که دو پهلوانِ دلیر و سوار،

چنین لشکری از درِ کارْزار،

 

ز پیشِ سواری نمودند پشت،

بسی از دلیرانِ توران بکُشت

 

گُواژه بسی باشدت، با فُسوس؛

نه مردِ درفشیّ و پیلان و کوس."

 

 



[1] . کزازی، میرجلال‌الدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامۀ فردوسی، ج 3: داستان سیاوش. تهران، سمت، 1386، ص140

.