...
.
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا گوش کنید
نامه کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان
2625 | یکی نامه فرمود پس شهریار، | نبشتن برِ رستمِ نامدار. |
جهانْ آفرین را ستود از نخست؛ | از او فرٌ و پیروزی و بخت جست. | |
سپس، آفرین کرد بر پهلوان، | که:«بیدارْدل باش و روشنْ رون. | |
بدان کز رهِ تُرک زی ما سَری | یکی تاختن کرد، با لشکری. | |
به دژ، در نشسته است خود با سپاه؛ | بر آن مردم ِدژ گرفته است راه. | |
2630 | یکی پهلوان است، گرد و دلیر؛ | به تن، ژنده پیل و به دل، نرٌه شیر. |
از ایران ندارد کَسی تابِ اوی، | مگر تو که تیره کنی آبِ اوی. | |
چنان باد کاندر جهان جز تو کَس | نباشد، به هر کار، فریاد رس. | |
چو برخواندم این نامۀ گُژدَهم، | نشستیم گردان لشکر به هم. | |
به نزد تو آورد پر مایه گیو، | چنین رای دیدند گُردانِ نیو. | |
2635 | چو نامه بخوانی،به روز و به شب، | مکن داستان را گشاده دو لب. |
مگر با سواران بسیارْ هوش، | ز زابل ، بتازی؛ بر آری خروش! | |
بدین سان که گژدهم از او یاد کرد، | جز از تو نباشد ورا همنبرد». | |
به گیو، آن زمان، گفت:«بر سانِ دود، | عنانِ تگاور بباید پسود. | |
نباید چو نزدیک رستم شوی، | به زابل بمانی اگر بغنوی. | |
2640 | اگر شب رسی روز را باز گرد، | بگویش که:"تنگ اندر آمد نبرد"» |
از او نامه بستد، به کردارِ آب؛ | برفت و نجست ایچ آرام و خواب. | |
چو نزدیکیِ زابلستان رسید، | خروش طلایه به دستان رسید. | |
تهمتن پذیره شدش، با سپاه؛ | نهادند بر سرْ بزرگان کلاه. | |
پیاده شدش گیو و گُردان به هم، | هر آن کس که بر زین بُد از بیش و کم. | |
2645 | از اسپ اندر آمد گوِ نامدار؛ | از ایران بپرسید و از شهریار. |
ز ره، سویِ ایوانِ رستم شدند؛ | ببودند و یکباره، دم برزدند. | |
بگفت آنچه بشنید و نامه بداد؛ | ز سهراب چندی سخن کرد یاد. | |
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند، | بخندید از آن کار و خیره بماند، | |
که مانندۀ سام ِگُرد از مهان، | سواری پدید آمد اندر جهان! | |
2650 | «از آزادگان، این نباشد شگفت؛ | ز ترکان، چنین یاد نتوان گرفت. |
من، از دختِ شاهِ سمنگان، یکی | پسر دارم و باشد او کودکی. | |
هنوز آن گرامی نداند که چنگ، | توان باز کردن به هنگامِ جنگ. | |
فرستاده ام زرٌ و گوهر بسی، | سویِ مادرِ وی به دستِ کسی. | |
چنین پاسخ آمد که:"آن ارجمند | بسی برنیاید که گردد بلند. | |
2655 | همی مِی خورد با لبِ شیر بوی؛ | شود بی گمان، زود پرخاشجوی". |
بباشیم و یک روز دَم بر زنیم؛ | یکی بر لبِ خشک، نم برزنیم؛ | |
وز آن پس، گراییم نزدیکِ شاه؛ | به گُردان ایران نماییم راه. | |
مگر بختِ رخشنده بیدار نیست؛ | وگرنه چنین کار دُشخوار نیست. | |
چو دریا به موج اندر آید ز جای، | ندارد دمِ آتشِ تیزپای. | |
2660 | درفش مرا گر ببیند ز دور، | دلش ماتم آرد به هنگامِ سور. |
چو مانندۀ سام جنگی بود، | دلیر و هُشیوار و سنگی بود، | |
بدین تیزی ایدر نیاید به جنگ، | نباید گرفتن چنین کار تنگ». | |
به مِی، دست بردند و مستان شدند؛ | ز یادِ سپهبد، به دستان شدند. | |
دگر روز، شبگیر، هم بر خُمار | بیامد تهمتن برآراست کار. | |
2665 | ز مستی هم آن روز باز ایستاد؛ | دوم روز، رفتن نیامدش یاد. |
سه دیگر سحرگه بیاورد مِی؛ | نیامد ز مِی، یادْ فرمانِ کی. | |
به روز چهارم برآراست گیو؛ | چنین گفت با گُرْد سالارِ نیو، | |
که:«کاوس تند است و هشیار نیست؛ | هم این داستان بر دلش خوار نیست. | |
غمی بود از این کار و دل پر شتاب؛ | شده دور از او خورد و آرام و خواب. | |
2670 | به زاولستان گر درنگ آوریم، | زَمی بازِ پیکار و جنگ آوریم». |
بدو گفت رستم که:«مندیش از این؛ | که با ما نشورد کَس اندر زمین». | |
بفرمود تا رخش را زین کنند؛ | دَم اندر دَم ِنای رویین کنند. | |
سوارانِ زاول شنیدند نای؛ | برفتند ، با ترگ و جوشن، زجای. | |
.
2628- زی: به سوی
2630-تیره کردن آب کَسی: نگونبخت و تیره روز گردانیدن
2635- گشادن دولب: کنایۀ ایما از سخن گفتن و در پیِ آن درنگ کردن و زمان بردن
2638-پسودنِ عنانِ تگاور: کنایه ای از تاختن
2641-به کردارِ آب:گیو در سبکی و نرمی رفتار با تشبیه ساده و مجمل به آب مانند شده است.
2643- کلاه بر سر نهادن: کنایه ایماست از آماده شدن برای رفتن به پیشبازِ گیو
2650- یاد نتوان گرفت:در معنی به یاد آوردن و یا در یاد داشتن
2655- «مِی خوردن» به نشانۀ بالیدگی و مردانگی در برابر «شیربوبیِ لب» که نشانۀ خُردی و کم سالی است.
2661- سنگی:در معنی گرانمایه و باوقار
عکس از اینجا
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید.
گرفتن سهراب دژ سپید را
2611 | چو خورشید بر زد سر از تیره کوه، | میان را ببستند توران گروه. |
سپهدار سهراب نیزه به دست، | یکی بارکشْ باره ای برنشست. | |
بیامد؛ درِ دژ بدیدند باز؛ | ندیدند در دژ یکی جنگ ساز. | |
به شب رفته بودند، با گژدهم، | سواران دژدار و گُردان به هم؛ | |
2615 | وز آن پس، چو نامه به خسرو رسید، | غمی شد دلش کان سخنها شنید. |
گرانمایگان را ز لشکر بخواند؛ | وز این داستان چند گونه براند. | |
نشستند با شاه ایران به هم؛ | بزرگان لشکر همه، بیش و کم؛ | |
چو توس و چو گودرزِ گشواد و گیو؛ | چو گرگین و فرهاد و بهرامِ نیو. | |
سپهدار نامه بر ایشان بخواند؛ | بپرسید هر گونه خیره بماند. | |
2620 | چنین گفت، با پهلوانان، به راز | که:«این کار گردد، به ما بر، دراز. |
بدین سان که گژدهم گوید همی، | از اندیشه دل را بشوید همی. | |
چه سازیم و درمانِ این کار چیست؟ | از ایران هماوردِ این مرد کیست؟» | |
بر آن بر نهادند یکسر که گیو | به زابل شود نزدِ سالارِ نیو. | |
نشست آنگهی؛ رای زد با دبیر؛ | که کاری گَزاینده بُد ناگزیر. | |
.
.
..
داستان را با آوای مرتضی امینی پور از اینجا بشنوید
..
2585 | چو سهراب برگشت،گژدهمِ پیر | بیاورد و بنشاند مردی دبیر. |
یکی نامه بنبشت نزدیکِ شاه؛ | برافگند پوینده گُردی به راه. | |
نخست، آفرین کرد بر شهریار؛ | نمود، آنگهی، گردشِ روزگار، | |
که:«آمد برِ ما سپاهی گران؛ | همه رزمجویان و گُندآوران. | |
سپهبد یکی مرد پیش اندرون، | که سالش دو هفته نباشد فزون. | |
2590 | به بالا، زِ سروِ سهی برتر است؛ | چو خورشید تابان به دو پیکر است. |
برش چون برِ پیل،با فرٌ و برز؛ | ندیدیم هرگز چنان دست و گرز. | |
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش، | ز دریا و از کوه ننگ آیدش. | |
چو آوازِ او، رعدِ غرٌنده نیست؛ | چو چنگال او تیغ برٌنده نیست. | |
هجیرِ دلاور میان را ببست؛ | یکی بارۀ تیز تگ برنشست. | |
2595 | بشد پیشِ سهراب، جنگ آزمای؛ | بر اسپش ندیدیم چندان به پای، |
که بر هم زند دیدگان جنگجوی؛ | گر آید ز بینی سویِ مغز بوی، | |
که سهرابش از پشتِ زین برگرفت؛ | برش ماند، زآن بازو، اندر شگفت. | |
درست است و اکنون به زنهار اوست؛ | پر اندیشه جان، از پیِ کارِ اوست. | |
سوارانِ ترکان بسی دیده ام؛ | عنان پیچ از این گونه نشنیده ام. | |
2600 | مبادا که او،در میانِ دو صف، | یکی مردِ جنگاور آرَد به کف! |
بر آن کوه بخشایش آرَد زمین، | که او اسپ تازد بر او روزِِ کین. | |
اگر دم زند شهریار اندر این، | نراند سپاه و نسازد کمین، | |
از ایران، همه فرٌهی رفته گیر؛ | جهان از سرِ تیغش، آشفته گیر. | |
عِناندار چون او ندیده است کس؛ | تو گویی که سامِ سوار است و بس. | |
2605 | بُنه اینک،امشب، همه بر نهیم؛ | همی گوش را سویِ لشکر نهیم. |
اگر خود شکیبیم یک چند نیز، | نکوشیم و با او نگوییم چیز؛ | |
که این باره را نیست پایاب اوی؛ | درنگی شود شیر ز اِشتابِ اوی». | |
چو نامه به مُهر اندر آمد، به شب، | فرستاده بر جَست و نگشاد لب. | |
به زیر دژ اندر، یکی راه بود؛ | کز آن راه دشمن نه آگاه بود. | |
2610 | همان شب، از آن راهِ دژ، گژدهم | برون شد، همه دوده با او به هم. |
.
.
عکس از اینجا http://www.facebook.com/shahnamehepcofthepersiankings
داستان را با صدای فرانک از اینجا بشنوید
..
2479 | دژی بود کِش خواندندی سپید؛ | بدان دژ بُد ایرانیان را امید؛ |
2480 | نگهبانِ دژ رزم دیده هُجیر؛ | که با زورِ دل بود و با دار و گیر. |
جهاندیده گَژْدَهم بود کوتوال؛ | که او را نبود از دلیری، همال. | |
هجیر(ش) سپهدارْ داماد بود؛ | نژادش ز فرخنده گشواد بود. | |
هنوز، آن زمان، گُستهم خُرد بود؛ | به خُردی، گراینده و گُرد بود. | |
چو سهراب نزدیکیِ دژ رسید، | هجیرِ دلاور مر او را بدید. | |
2485 | نشست از برِ بادپایی؛چو گَرد، | ز دژ، رفت پویان به دشتِ نبرد. |
چو سهراب ِ جنگاور او را بدید، | برآشفت و شمشیرِ کین برکشید. | |
ز لشکر برون تاخت، بر سانِ شیر؛ | به پیشِ هجیر اندر آمد، دلیر. | |
چنین گفت، با رزمْ دیده هجیر، | که:«تنها به جنگ آمدی، خیرخیر. | |
چه مردی و نام ونژادِ تو چیست؟ | که زاینده را بر تو باید گریست». | |
2490 | هجیرش چنین داد پاسخ که:«بس! | به تُرکی نباید مرا یار کَس. |
هجیر دلیر و سپهبد منم؛ | هم اکنون سرت را ز تن برکَنم؛ | |
فرستم به نزدیک ِ شاهِ جهان | تنت را کند کرگس اندر نِهان». | |
بخندید سهراب، از این گفتگوی؛ | به آوردِ او تیز بنهاد روی. | |
چنان نیزه بر نیزه برساختند، | که از یکدگر باز نشناختند. | |
2495 | یکی نیزه زد بر میانش هُجیر؛ | نیامد سنان اندر او جایگیر. |
سِنان باز پس کرد سهرابِ شیر؛ | بزد نیزه ای بر میانش ، دلیر؛ | |
ز زین برگرفتش به کردارِ گوی؛ | بینداخت بر خاک و آمد بر اوی. | |
ز اسپ اندر آمد؛ نشست از برش؛ | همی خواست از تن بریدن سرش. | |
بپیچید و برگشت بر دستِ راست؛ | غمی شد ز سهراب و زنهار خواست. | |
2500 | رها کرد از او چنگ و زنهار داد؛ | چو خشنود شد پندِ بسیار داد. |
دو دستش ببست آن یلِ جنگجوی؛ | به نزدیکِ هومان فرستاد اوی. | |
به دژ در، چو آگه شدند از هُجیر، | که او را گرفتند و بردند اسیر، | |
خروش آمد و نالۀ مرد و زن ، | که:«کم شد هجیر اندر آن انجمن». | |
چو آگاه شد دخترِ گُژدهَم، | که: سالار از آن انجمن گشت کم، | |
2505 | - زنی بود بر سانِ گُردِ سوار؛ | همیشه، به جنگ اندرون، نامدار؛ |
کجا نام ِاو بود گردآفرید، | که چون او نیامد ز مادر پدید- | |
چنان ننگش آمد ز کارِ هجیر، | که شد لاله برگش به کَردارِ قیر. | |
بپوشید دِرع سواران جنگ؛ | ندید،اندر آن کار، جایِ درنگ. | |
نِهان کرد گیسو به زیرِ زره؛ | بزد بر سرِ تَرگِ رومی، گره. | |
2510 | فرود آمد از دژ، به کردارِ شیر؛ | کمر بر میان، بادپایی به زیر. |
به پیشِ سپاه، اندر آمد چو گرد؛ | چو رعدِ خروشان، یکی ویله کرد، | |
که:«گُردان کدامند و جنگاوران؟ | دلیران و کارْآزموده سران؟». | |
چو سهرابِ شیرْاوژَن او را بدید، | بخندید و لب را به دندان گزید. | |
چنین گفت:«کآمد دگر باره گور | به دامِ خداوندِ شمشیر و زور». | |
2515 | بپوشید خِفتان و بر سر نهاد، | یکی ترگِ رومی به کردارِ باد |
بیامد دمان پیشِ گرد آفرید؛ | چو دختِ کمند افکن او را بدید، | |
کمان را بِزِه کرد وبگشاد بَر؛ | نبُد مرغ را پیش او بر، گذر. | |
به سهراب بر ، تیر باران گرفت؛ | چپ و راست، جنگِ سواران گرفت. | |
نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ، | بر آشفت و تیز اندر آمد به جنگ. | |
2520 | سپر بر سر آورد و بنهاد روی؛ | چو تنگ اندر آمد بدان جنگجوی، |
هماورد را دید گرد آفرید، | که بر سانِ آتش همی بردمید؛ | |
کمان را به زه بر، به بازو فگند؛ | سمندش بر آمد به ابرِ بلند. | |
سرِ نیزه را سویِ سهراب کرد؛ | عِنان و سنان را پر از تاب کرد. | |
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ، | کجا حمله آرد به هنگامِ جنگ. | |
2525 | عِنان برگرایید و برگاشت اسپ؛ | بیامد، به کردارِ آذرگشسپ. |
بزد بر کمر بندِ گرد آفرید؛ | زره بر تنش ، سربه سر بردرید. | |
ز زین برگرفتش به کردارِ گوی، | که چوگان ز باد اندر آید بر اوی. | |
چو بر زین بپیچید گرد آفرید، | یکی تیغ ِ تیز از میان برکشید. | |
بزد؛ نیزۀ او به دو نیم کرد؛ | نشست از برِ اسپ و برخاست گَرد. | |
2530 | به آورد با او بسنده نبود؛ | بپیچید از او روی و برگاشت زود. |
سپهبَد عِنان اَژدها را سپرد؛ | به خشم، از هوا روشنایی ببرد. | |
چو آمد خروشان به تنگ اندرش، | بپیچید و برداشت خُود از سرش. | |
رها شد ، ز بندِ زره موی اوی؛ | دِرفشان چو خورشید شد روی اوی. | |
بدانست سهراب کو دختر است؛ | سر و مویِ او از درِ افسر است. | |
2535 | شگفت آمدش؛گفت:«از ایران سپاه | چنین دختر آید به آوردگاه ! |
سوارانِ جنگی، به روزِ نبرد، | همانا به ابر اندر آرند گَرد». | |
ز فِتراک بگشاد پیچان کمند؛ | بینداخت و آمد میانش به بند. | |
بدو گفت:«کز من، رهایی مجوی؛ | چرا جنگ جُستی تو ، ای ماهروی؟ | |
نیامد به دامم به سانِ تو گور؛ | ز چنگم رهایی نیابی؛ مشور». | |
2540 | بدانست کآویخت گردآفرید؛ | مر آن را جز از چاره درمان ندید. |
بدو روی بنمود و گفت:«ای دلیر! | میانِ دلیران به کردارِ شیر! | |
دو لشکر نظاره بر این جنگِ ماست؛ | بر این گرز و شمشیر و آهنگِ ماست؛ | |
کنون من، گشاده چنین روی و موی | سپاه تو گردد پر از گفت و گوی، | |
که:«با دختری او، به دشتِ نبرد، | بدین سان به ابر اندر آورد گرد"! | |
2545 | نِهانی بسازیم، بهتر بُود؛ | خِرَد داشتن کارِ مهتر بُود. |
ز بهرِ من ، از هرسو، آهو مخواه | میان دو صف برکشیده سپاه. | |
کنون، لشکر و دژ به فرمانِ تُست؛ | نباید گهِ آشتی، جنگ جُست. | |
دژ و گنج و دژبان، سراسر،تو راست | چو آیی بر آن ساز کن کِت هواست». | |
چو رخساره بنمود سهراب را، | ز خوشاب بگشاد عَنٌاب را، | |
2550 | یکی بوستان دید در دربهشت؛ | به بالایِ او سرو دهقان نکِشت. |
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان | تو گفتی همی بشکفد، هر زمان. | |
زِ گفتار او مبتلا شد دلش؛ | بر افروخت؛ کُنج ِبلا شد دلش. | |
بدو گفت:«از این گفته، اکنون،مگرد؛ | که دیدی مرا روزِ ننگ و نبرد. | |
بدین بارۀ دژ، دل اندر مبند؛ | که این نیست برتر ز چرخِ بلند؛ | |
2555 | به پای آورد زخمِ گوپالِ من؛ | نراند کسی نیزه بر یالِ من». |
همی رفت سهراب با او به هم؛ | بیامد به درگاهِ دژ گژدهم. | |
درِ دژ چو بگشاد، گرد آفرید | تنِ خسته و بسته در دژ کشید. | |
در دژ ببستند و غمگین شدند؛ | پر از غم دل و دیده خونین شدند. | |
از آزارِ گردآفرید و هجیر، | پر از درد بودند برنا و پیر. | |
2560 | چنین گفت گژدهم:«کای شیرزن! | پُر از غم بُد از تو دلِ انجمن؛ |
که هم رزم جُستی،هم افسون و رنگ؛ | نیامد، ز کارِ تو، بر دوده ننگ». | |
فراوان بخندید گردآفرید؛ | به باره برآمد سپه بنگرید. | |
چو سهراب را دید بر پشتِ زین، | چنین گفت:«کای شاه ترکان و چین! | |
چرا رنجه گشتی چنین؟ باز گرد، | هم از آمدن، هم ز دشت نبرد. | |
2565 | همانا که تو خود ز ترکان نه ای؛ | که جز بآفرینِ بزرگان نه ای. |
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال، | ندیدم تو را از بزرگان هَمال». | |
بدو گفت سهراب:«کای خوبچهر! | به تاج و به تخت و به ماه و به مهر، | |
که این باره با خاک پست آورم؛ | تو را ، ای ستمگر! به دست آورم. | |
چو بیچاره گردی و پیچان شوی، | ز گفتِ نبهره پشیمان شوی». | |
2570 | بخندید و او را به افسوس گفت، | که:«ترکان از ایران نیابند جفت. |
چنین بود و روزی نبودَت ز من؛ | بدین درد، غمگین مکن خویشتن. | |
ز من پند بپذیر و خود بازگرد؛ | وگرنه بر آیدت ز لشکرت گرد؛ | |
که این آگهی گر شود نزدِ شاه، | همانا فرستد سوی ما سپاه؛ | |
وگر شاه و رستم بجنبد ز جای ، | شما با تهمتن ندارید پای. | |
2775 | نماند یکی زنده از لشکرت؛ | ندانم چه آید ز بد بر سرت! |
دریغ آیدم کاینچنین یال و سُفت، | همی از پلنگان بیابد نهفت، | |
تو را بهتر آید که فرمان کنی؛ | رخِ لشکرت سوی توران کنی. | |
نباشی بس ایمن به بازوی خویش؛ | خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش». | |
چو بشنید سهراب ننگ آمدش، | که آسان همی دژ چنگ آمدش. | |
2780 | چنین گفت:«کامروز بیگاه گشت؛ | ز پیکارمان، دست کوتاه گشت. |
برآرم به شبگیر، از این باره گرد؛ | ببیند دژ آشوبِ روزِ نبرد». | |
به زیر دژ اندر، یکی جای بود، | کجا دژ بدان جای برپای بود. | |
به تاراج داد آن همه بوم و رُست؛ | به یکبارگی دست بد را بشُست. | |
همی گفت:«کامشب زمان بادشان! | کز این باره فردا بود سر فشان». | |
...
سهراب و گردآفرید اثر شکیبا برداشت از اینجا
..
.
.
عکس از فرشته کاملان
برداشت از صفحه انجمن شاهنامه خوانی پیوند مهر در فیس بوک
داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید
2451 | خبر شد به نزدیک افراسیاب ؛ | که:«افگند سهراب کشتی بر آب. |
زمین را، به خنجر، بشوید همی؛ | کنون رزمِ کاوس جوید همی. | |
سپاه انجمن شد، بر او بر، بسی؛ | نیاید همی یادش از هرکسی. | |
2455 | سخن بین درازی چه باید کشید؟ | هنر برتر از گوهرِ ناپدید». |
چو افراسیاب آن سخنها شنود، | خوش آمدش ؛خندید و شادی نمود. | |
ز لشکر گُزید او دلاور سران: | کسی کو گراید به گرزِ گران؛ | |
سپهبد چو هومان و چون بارمان، | که در جنگِ شیران نجُستی زمان. | |
ده و دو هزار از دلیرانِ گُرد، | گزیده سپاهی بدیشان سپرد. | |
2460 | به گُردانِ لشکر سپهدار گفت، | که: «این راز بایدکه مانَد نهفت. |
پدر را نباید که داند پسر؛ | که بندد به دل مهرِ جان و گهر. | |
چو روی آرند هر دو به روی ، | تهمتن شود بی گمان چاره جوی؛ | |
مگر کان دلاور گوِ سالخُوَرد | شود کُشته بر دست ِاین شیرمرد! | |
چو بی رستم ایران به جنگ آوریم، | جهان پیش کاوس تنگ آوریم؛ | |
2465 | وز آن پس، بسازیم سهراب را؛ | ببندیم یک شب بر او خواب را». |
برفتند بیدار، دو پهلوان | به نزدیکِ سهراب روشن روان، | |
به پیش اندرون، هدیۀ شهریار: | ده اسپ و ده استر همه زیرِ بار. | |
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج؛ | سرِ تاج زر، پایۀ تخت عاج. | |
یکی نامه با لابه و دلپسند، | نبشته به نزدیک ِآن ارجمند، | |
2470 | که:«گر تختِ ایران به چنگ آوری، | جهانی بر آساید از داوری. |
از این مرز تا آن بسی راه نیست؛ | سمنگان و ایران و توران یکی است. | |
فرستَمت، چندانکه خواهی، سپاه؛ | تو بر تخت بنشین و برنِه کلاه. | |
به توران، چو هومان و چون بارمان، | دلیر و سپهبَد نبود این زمان؛ | |
فرستادم اینک به مهمانِ تو؛ | که باشند هر دو به فرمانِ تو. | |
2475 | اگر جنگ جویی تو، جنگ آورند؛ | جهان، بر بداندیش، تنگ آورند». |
چو این نامه و خلعتِ شهریار، | ببردند با سازِ چندان سوار، | |
جهانجوی چون نامۀ وی بخواند، | از ان جایگه تیز لشکر براند. | |
کسی را نبُد پای با او ،به جنگ | اگر شیر پیش آمدش گر پلنگ. | |
.
2452: کشتی بر آب افکندن: استعاره ای است تمثیلی از آغازیدن و دست یازیدن به کاری گران و دشوار که فرجام آن روشن نیست.
2454- شستن زمین به خنجر: کنایۀ فعلی ایما از خون ریختن بسیار
2454: یاد نیاوردن از کسی: فرمان نبردن و کسی را برتر از خود ندانستن
بیتهای 2456 و 7:هم آوایی به مانند پتک دارند
2458: هومان و بارمان از پهلوانان تورانی - هومان پورِ ویسه و برادر پیران
2461: دانستن: شناختن
2463: گو سالخورد: رستم
شیرمرد: سهراب
2465: بستن خواب: کنایه ای رمز از کشتن یا در خواب کشتن
2469:لابه: سخن چرب و ستایش آمیز
2476: ساز: اینجا به معنی آنچه مایه فر و شکوه است
جهانجوی: سهراب