انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

«کشته شدن نوذر ...» و «آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر»(417-516)

 

 

 داستان کشته شدن نوذر به دست افراسیابرا از اینجا بشنوید(فریما)

داستان  آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر را از اینجا بشنوید (ساحل)

 

کشته شدن نوذر به دست افراسیاب

417

سویِ شاهِ ترکان رسید آگهی،

کز آن نامداران جهان شد تهی.

دلش گشت پر آتش، از درد و غم؛

 دو رخ را، به خونِ جگر، داد نم.

برآشفت و گفتا که:«نوذر کجاست؟

کز او ویسه خواهد همی کینه خواست».

420

سپهدار نوذر چو آگاه شد،

بدانست کِش روز کوتاه شد.

سپاهی، پر از غلغل و گفت و گوی،

سویِ شاه نوذر نهادند روی،

گرفتند بازوش؛ با بند و تنگ،

کشیدندش، از جای، پیشِ نهنگ.

به دشت آوریدندش، آسیمه،خوار،

برهنه سر و پای و برگشته کار.

چو از دور دیدش، زبان برگشاد،

ز کینِ نیاکان همی کرد یاد.

425

«به تو-گفت: هر بد که آید، سَزاست»؛

بگفت و برآشفت و شمشیر خواست.

بزد گردنِ نوذرِ تاجدار؛

تنش را به خاک اندر افگَند، خوار.

پس، از یادگارِ منوچهر شاه،

تهی ماند ایران و تخت و کلاه.

اَیا دانشی مردِ بسیار هوش!

همه چادرِ آزمندی مپوش.

که تخت و کُلَه چون تو بسیار دید،

چنین داستان چند خواهی شنید.

430

رسیدی به جایی که بشتافتی؛

سر آمد کز او آرزو یافتی.

چه جویی از این تیره خاکِ نِژند،

که هم بازگردانَدَت مستمند.

اگر چرخِ گردان کشد زینِ تو،

سرانجام، خشت است بالین تو.

پس، آن بستگان را کشیدند خوار؛

به جان، خواستند آنگهی زینهار.

پس اغریرث آمد، به خواهشگری؛

بیاراست با نامور داوری،

435

که:«چندین سرافراز گُرد و سوار،

نه با تَرگ و جوشن نه در کارزار،

گرفتار کُشتن نه والا بود ؛

نشیب است جائی که بالا بود.

سَزد گر نیاری به جانشان گزند؛

سپاری هم ایدون به منشان، به بند.

بر ایشان، یکی غار زندان کنم؛

نگهدارشان هوشمندان کنم.

به ساری، به زاری، برآرند هوش؛

تو از خون بکش دست و چندین مکوش».

440

بفرمودشان تا به ساری برند؛

به غلٌ و به مسمار و خواری برند.

ز پیشِ دَهستان سوی ری کشید؛

ز اسپان، به رنج و به تگ، خُوَی کشید.

کلاه کیانی به سر بر نهاد؛  

به دینار دادن، در اندر گشاد.

  

  

 

 آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر 

443

به گُستهم و توس آمد این آگهی،

که:«شد تیره دیهیم شاهنشهی:

به شمشیر ِتیز آن سرِ تاجدار،

به زاری، بریدند و برگشت کار».

445

بکندند موی و شَخودند روی؛

ز ایران برآمد  یکی های و هوی.

سر ِسرکشان گشت پردرد و خاک؛

همه دیده خون و همه جامه چاک،

سوی زاولستان نهادند روی،

زبان شاه گوی و روان شاه جوی.

برِ زال رفتند، با سوگ و درد؛

رُخان پر زخون و سران پر ز گَرد؛

که:« زارا، دلیرا، شها، نوذرا!

گَوا، تاجدارا، مِها، داورا!

450

نگهدارِ ایران و پشتِ مهان ؛

سرِ تاجداران و شاهِ جهان؛

سرت افسر از خاک جوید همی؛

زمینِ خونِ شاهان ببوید همی.

گیاهی که روید از آن بوم و بر ،

نگون دارد، از شرمِ خورشید، سر.

همه داد خواهیم و زاری کنیم ؛

به خونِ پدر، سوگواری کنیم.

نشانِ فریدون بدو زنده بود؛

زمین، نعلِ اسپِ وُرا، بنده بود.

455

به زاری و خاری، سرش را ز تن

بریدند، با نامدار انجمن.

همه تیغِ زهرآبگون برکشید؛

به کین جُستن آیید و دشمن کُشید.

همانا، بدین سوگِ ما بر، سپهر

ز دیده فروباردی، خون به مهر.

شما نیز دیده پر از خون کنید؛

ز تن، جامه ی ناز بیرون کنید؛

که با کینِ شاهان نشاید که چشم

نباشد پر از آب و دل پر زخشم».

460

همه انجمن زار و گریان شدند؛

چو بر آتشِ تیز، بریان شدند.

زبان داد دستان که:« تا رستخیز،

نبیند نیامِ مرا تیغِ تیز.

چَمان چرمه، در زیر، تختِ من است؛

سِناندار نیزه درخت من است.

رکیب است و پایِ مرا جایگاه؛

یکی ترگِ تیره سرم را کلاه.

بر این کینه، آرامش و خواب نیست؛

همانند چشمم، به جوی، آب نیست.

465

روانِ چنان شهریارِ جهان

درخشنده بادا، میانِ مهان!

شما را، به دادِ جهان آفرین؛

دل اَرمیده باد، اندر آرام و دین!

ز مادر، همه مرگ را زاده ایم !

بر اینیم و گردن ورا داده ایم.»

وز آن پس، همه کینه را ساختند؛

هَیونی زهر سو برون تاختند.

فراز آوریدند بی مر سپاه ؛

ز شادی بریدند و از بزمگاه.

470

چو گُردان سوی کینه بشتافتند،

به ساری، سران آگهی یافتند.

از ایشان بشد خورد  و آرام و خواب؛

پر از ترس گشتند، از افراسیاب.

از ایشان، به اغریرث آمد پیام،

که:«ای پُر منش مهترِ نیکنام!

به گیتی، زگفتار تو، زنده ایم؛

همه، یک به یک،  مر تو را بنده ایم .

تو دانی که دستان، به زاولسِتان،

به جای است، با شاه کابلسِتان . 

475

چو بُرزین و چون قارن رزم زن،

چو خُرٌاد و گَشوادِ لشکرشکن،

یلانند، با چنگهایِ دراز؛

ندارند از ایران چنین دست باز.

چو تابند گُردان از این سو عِنان،

به چشم اندر آرند نوکِ سِنان،

از آن تیز گردد رَد افراسیاب؛

دلش گردد از بستگان پرشتاب؛

سرِ یک رمه مردمِ بیگناه،

به خاک اندر آرد، ز بهرِ کلاه.

480

اگر بیند اغریرثِ هوشمند،

مر این بستگان را گشاید ز بند .

پراگنده، گردیم گِردِ جهان؛

زبان برگشاییم پیش مِهان؛

به پیش بزرگان، ستایش کنیم؛

همان پیشِ یزدان نیایش کنیم».

چنین گفت اغریرثِ پُر خِرَد:

«کزین گونه چاره نه اندر خورد.

زمن، آشکارا شود دشمنی؛

بجوشد سرِ مردِ آهرمنی.

485

یکی چاره سازم دگرگونه ز این،

که با من نگردد برادر به کین،

گر ایدون که دستان شود تیز چنگ،

یکی لشکر آرَد برِ ما به جنگ،

چو آرَد به نزدیک ساری رمه،

بدیشان سپارم شمارا همه.

بپردازم آمل؛ نیایم به جنگ؛

سرِ نامدار اندر آرم به ننگ».

بزرگانِ ایران به گفتارِ اوی،

به رویِ زمین بر، نهادند روی.

490

چو از آفرینَش بپرداختند،

نوندی ز ساری برون تاختند.

بِنَویید نزدیکِ دستانِ سام؛

بیاورد از آن نامداران پیام،

که:« بخشود بر ما جهاندارِ ما؛

شد اغریرثِ پُر خرد یارِ ما.

یکی سخت پیمان فگندیم بُن؛

بر آن برنهادیم یکسر سَخُن،

کز ایران اگر زالِ آزادمرد

بیاید، نجویند با او نبرد.

495

گرانمایه اغریرثِ نیک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری.

مگر زنده، از چنگِ این اژدها،

تنِ یک جهان مردم آید رها!».

چو پوینده در زابلستان رسید،

سراینده در پیش، دستان بدید .

بزرگان و جنگاوران را بخواند؛

پیام ِیَلان پیش ایشان براند.

از آن  پس، چنین گفت:« کای سروران !

پلنگانِ جنگی و نام آوران!

500

کدام است گُردی کَنارَنگ دل

به مردی سیه کرده در جنگ دل،

خریدارِ این جنگ و این تاختن ؟

به خورشید، گردن برافراختن ؟».

به بر زد، بر آن کار، گَشواد دست؛

«منم - گفت: یازان بدین داد دست».

بر او آفرین کرد فرخنده زال،

که:«خرٌم بُوی، تا بُوَد ماه و سال!»

سپاهی زگُردانِ پرخاشجوی 

 ز زاول به آمل نهادند روی .

505

چو از زابلستان برون شد سپاه،

خبر شد به اغریرث نیکخواه.

همه بستگان را به ساری بماند؛

بزد نایِ رویین و لشکر براند.

چو گشوادِ فرٌخ به ساری رسید،

پدید آمد آن بندها را کلید.

یکی اسپ مر هر یکی را بساخت؛

زآمل، سویِ زاولستان بتاخت .

چو آمد به دستانِ سام آگهی،

که:«برگشت گشواد با فرٌهی».

510

یکی گنجِ ویژه به درویش داد؛

سراینده را جامه ی خویش داد .

چو گشواد نزدیک زاول رسید،

پذیره شدش زال زر چون سَزید.

بر آن بستگان زار بگریست دیر،

کجا مانده بودند در چنگِ شیر .

پس، از نامور نوذرِ شهریار،

به سر خاک برکرد و بگریست زار.

به شهر اندر آوردشان، ارجمند؛

بیاراست ایوانهایِ بلند.

515

چنان هم که هنگامِ نوذر بُدند،

که با گنج و با تخت و افسر بُدند،

بیاراست دستان همان دستگاه؛

شد از خواسته بی نیاز آن سپاه.

 

 

 

استعاره ای آشکار از درد و سوز درون

422- تنگ: تسمه و دوال  

       نهنگ:منظور افراسیاب است 

 424- نهاد بیت افراسیاب است 

427- یادگار منوچهر شاه کنایه ایما از نوذر که پور منوچهر است 

428- آیا:ریختی کهن تر از «یا» و واژۀ ندا 

       چادر آزمندی:آزمندی به چادر  مانند مانند شده است که همه ی هستی آدمی را فرا میگیرد

بیت های 428تا 432:در این بیت ها، فرزانۀ دریا دل و ژرف اندیش توس ، آنچنان که شیوۀ اوست ، از رایها و اندیشه های خویش در میانۀ داستان ، سخن گفته است و از ناپایداری  روزگار و کامه ها و بهره های گیتی یاد آورده است. 

434- داوری: ستیزه و چند و چون 

                این بیت هم نشان می دهد اغریرث پهلوان تورانی دوستار ایرانیان بود 

435:"نشیب است جائی که بالا بود. " این مصرع زبانزد است.

 

 ۴۴۱- تَگ:پویه و تازش

        خُوَی:عرقِ تن

        ری: از کهن ترین وآبادترین شهرهای ایران بوده است و داریوش بزرگ در سنگ نبشه بیستون از آن یاد کرده است. «ری» در پارسی باستان رغا و در یونانی راغه  و در پهلوی راگ و راغ بوده است . 

نهاد این بیت ها افراسیاب است :فرمود که بندیان را،بسته در کُند و زنجیر و خوار به ساری ببرند. خود از دهستان به ری رفتو اسبان را آنچنان تیز و تفت تاخت که خوی از پیکرشان فرو می ریخت . در ری تاج کیانی بر سر نهاد و به آهنگ دینار دادن به مردمان ، در ِ گنج ها را گشاد. 

442:سخت کوتاه از کردارهای افراسیاب در ری باز نموده شده است، در شاهنامه ثعالبی از تباهکاریها و ویرانگری های وی یک به یک بر شمرده است.

 

 445-شَخودن:خراشیدن به ناخن- این رسم هنوز در میان  برخی روستاها رواج دارد.

445-447:خاک و چاک،موی و روی و هوی ، سوی و گوی و روی و جوی ....واژه ها ی همسنگ و همسان در بیت ها آنها را بافتاری نیک آهنگین بخشیده است و گونه ای خنیای شیون گونه را در جان سخن ریخته است.  

 449-:پشاوند«ا» که هشت بار در بیت 449 به کار رفته گونه ای از ندا می توان شمرد  

 458- ناز: آسایش و تن آسانی

 ۴۶۲- درخت: درفش

 478- بستگان: بندیان و گرفتاران 

491- نویدن: جنبیدن 

500- کنارنگ: مرزبان

 

نظرات 12 + ارسال نظر
مصطفی سعادتی پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ق.ظ http://www.rahekherad.blogfa.com

با درود
زمانی که داشتم داستان خبر کشته شدن نوذر بوسیله فرزندانش توس و گستهم رو در نشست شاهنامه خوانی برای دوستان بازگو می کردم ، خیلی متاثر شدم،... امیدوارم در راستای ترویج فرهنگ شاهنامه خوانی پیروز باشید.....گروه شاهنامه خوانی آغاجاری مسابقه ای با نام « آورد پیام فردوسی » برگزار می کند که تا کنون 12 آورد را برگزار نمودیم، و به رسم یادبود به برندگان شاهنامه هدیه می دهیم. از شما می خواهیم که دوستان را برای شرکت در این آورد تشویق نمائید.. با سپاس

فلورا پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ

درود

به یاد ندارم که داستانی رو از شاهنامه اینقدر گوش داده باشم ... خسته نباشی ساحل عزیزم!

بیت:
گیاهی که روید از آن بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر
تداعی کننده ی تصویر لاله ی واژگونه و چقدرزیبا تصویر سازی شده!

می دونی من درخت بید مجنون رو خیلی دوست دارم و این بیت همه اش منو یاد این درخت مینداخت و تو چه خوب یاد لاله های واژگون بودی
آنها را پای دماوند دیدم!

پروانه چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ب.ظ

دوستان گرامی
گاهی سری به وبلاگ همایش شاهنامه بزنید
پیوندش در حاشیه است.
سپاسگزارم
http://nashibofaraz.blogsky.com/

پروانه چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

دوستان و همراهان گرامی

یک:داستان کشته شدن اغریرث پنج شنبه منتشر خواهد شد چون برای هفته آیند یک داستان کوتاه داریم تا داستان نوذر را به پایان بریم.

دو: یکی از جشن های سپندارمذگان را که این روزها دست کم در دو جا برگزار می گردد و با ایمیل برای دوستان فرستادم می توانند فردا در این سایت مستقیم تماشا کنند:

http://iranebozorg.com/461/%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%DB%8C%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%B3%D9%BE%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85%D8%B0%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF/

محسن جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

این شعری که برای خانم ساحل نوشتید، سروده ی خودتان بود؟

بیت 503 را با اجازه فردوسی دسنکاری کردم.

مهدی فر زه جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ب.ظ http://jametajali.blogfa.com/

ویراگری - سخن گفته استو - این رسم هنوز در میان...

سلام .

واژه هایی یاد گرفتم :

458- ناز: آسایش و تن آسانی

۴۶۲- درخت: درفش

478- بستگان: بندیان و گرفتاران

491- نویدن: جنبیدن

500- کنارنگ: مرزبان

422- تنگ: تسمه و دوال

445-شَخودن:خراشیدن به ناخن-

باید با دقت بیشتری مجددا چند باری بخوانم .

راستی "جام تجلی" را به صورت پی دی اف در وبلاگم گذاشتم اما آدرس اینترنتی جدیدی ارسال نشد و در نتیجه نرگسدان هم تبدیل به جام تجلی شد .
به سایت شعر نو ای میل زدم و مشکل را گفتم تا ببینم چه پیش آید به هر حال فعلا مجموعه ی پی دی اف شده ی "جام تجلی" در وبلاگم موجود است .

موفق و سلامت باشید .



موفق وسلامت باشید .

اشتباهات اصلاح شد.
دستتون درد نکنه.

این مفهوم «ناز»در اینجا برای من هم جالب بود!
متاسفانه این روزها به جای فکر کردن روی مفاهیم گوناگون وازه های زبان خودمان از وازه های بیگانه استفاده می کنند. شاهنامه از این نظر آموزشگاه خوبی است.

نرگسدان را دارم و با همسرم خواندیم . «جام تجلی» را خواهم خواند.

سپاسگزارم
تندرست و پیروز باشید

فرشته جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ http://fershteh.aminus3.com/

سلام
وخسته نباشید فریما وساحل عزیز
هر دوصدا گرم وزیباست
وچقدر خوبه پروانه جان هر دفعه مقداری از داستان را می نویسید
مخصوصا برای من .. که گم می شم در گرفتاری هام ولی باز که میایم با خواندن متوجه می شوم چه بود وچه شده
بیتها خیلی زیبا بودند
خصوصا این بیت
پس اغریرث آمد، به خواهشگری؛
بیاراست با نامور داوری،
که:«چندین سرافراز گُرد و سوار،
نه با تَرگ و جوشن نه در کارزار،
گرفتار کُشتن نه والا بود ؛
نشیب است جائی که بالا بود.
سَزد گر نیاری به جانشان گزند؛
سپاری هم ایدون به منشان، به بند.
بر ایشان، یکی غار زندان کنم؛
نگهدارشان هوشمندان کنم.
به ساری، به زاری، برآرند هوش؛
تو از خون بکش دست و چندین مکوش».
....

سلام
همه مشغول روزمرگی هایمان هستیم و این میان گریزی می زنیم کمی به علایقمان می رسیم.. خیلی خوشحالم که تو هم اینجا رو فراموش نمی کنی.
در یمان بیت هایی که نوشتی مصرع:
«نشیب است جایی که بالا بود»
این «نشیب و فراز» در جای ها و به شکل های گوناگون به کار برده شده است و این ترکیب را خیلی دوست دارم.

محسن جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ق.ظ http://sedahamoon.blogsky.com

با این شیوه ی انتشار دو تا دو تا فک کنم تا عید شاهنامه تموم میشه. بعدش چه بکنیم؟ چه بخوانیم؟

دوره می کنیم خوب!

ساحل جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://www.sarvi.ir

یکم :
ممنون از فریما بانو که با صدای دوست داشتنی شون بخش اول رو خوندند . من هزار بار گفتم ، باز هم می گم که صدای فریما بانو رو خیلی دوست دارم . صدای گرمیه .

دوم :
چه قدر این بخش اول ، بیت های قشنگی دارن . می شه به عنوان ضرب المثل ازشون استفاده کرد .

سوم :
ممنوووووووون پروانه بانوی نازنین‌م .
نمی دونید چه قدر چسبید این بیت .
جالبه که امروز ، مصرع دوم رو به عنوان استتوس گوگل تاکم گذاشته بودم . به نظرم آرزوی خیلی قشنگیه .

باز هم ممنون بخاطر همه‌ی دلگرمی‌ها و تشویق‌هاتون .

روی ماهتون رو می بوسم .

با صداهای شما اینجا زنده و قشنگی خاصی داره. خوشحالم که همراهیت را دارم.
روی نازنیت را می بوسم

پروانه پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

ساحل جان
همه را درست خواندی و لحن خوبی هم داشتی.

با اجازه فردوسی:
«بر تو افرین ای فرخنده ساحل خرٌم بُوی، تا بُوَد ماه و سال»

فلورا چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ

صدای فریمای نازنین رو بسیار دوست میداریم... هم خودم هم مامانم که مهمان خموش این نکو سرای هستن!

مصرع اول این بیت رو یادداشت کردم که همیشه بکار ببرم:

ایا ، دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش

"چادر آزمندی " هم از اون ترکیبهای نابی هستش که از ذهن زیبای فردوسی بیرون کشیده شده...

سلام گرم منو به مادر نازنیت برسون . یادت باشه بهت گفته بودم خیلی دوست دارم ببینمشون.

پروانه چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ب.ظ http://shahnamehferdowsi.blogsky.com/

سخنی با همراهان:

تا اینجا خواندیم ، تورانیان با شنیدن خبر مرگ منوچهر گستاخ شده به ایران حمله ور شدند در نبردهایی که درساری و دهستان در گرفته از دو طرف پهلوانان کشته شده اند .در حالی که نوذر به دست افراسیاب اسیر است جنگاوران تورانی در زابل شکست سختی از زال خوردند و در فرار از زاولستان با قارن رو به رو شدند و قارن هم بسیاری از پهلوانان توران را کشت و زخمی کرد. حال ببینیم خشم افراسیاب را!


در داستان آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر شاه خواندیم که وقتی خبر به افراسیاب می رسد که منوچهر از دنیا رفته است، با بزرگان جمع می شوند و در باره ی حمله به ایران رایزنی می کنند و افراسیاب جوان پیش پدر چنان زبان گشایی می کند که:

«به مغز پشنگ اندر آمد شتاب، چو دید آن سهی قد افراسیاب.»

(چقدر این واژه «شتاب» در این بیت به جاست!) و تصمیم به حمله به ایران می گیرند.
ژس از اینکه خبر قطعی می شود، اغریرث، برادر افراسیاب نزد پدر رفته و می گوید نیای ما، زادشم، با آن همه قدرت دست از کین جویی برداشت و توصیه می کند به ایران حمله نکنند:

اگر ما نشوریم بهتر بود کز این جنبش آشوب خاور بود

پس یادمان باشد اینجا اغریرث با حمله به ایران مخالف بود.

در داستان رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد نیز خواندیم باز هم اغریرث به شکلی می خواهد جلوی جنگ سخت را بگیرد (بیت های 151و152و 153)

در دو داستان این هفته نیز با اغریرث این پهلوان دوستار ایرانیان هستیم.

پ. ن.به زودی داستان دوم را با صدای ساحل گرامی خواهیم داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد