انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم(1301-1389)





خوان پنجم : گرفتار شدن اولاد به دست رستم 


1301وز آنجا ، سویِ راه بنهاد روی،چنانچون بُوَد مردم راهجوی.

 همی رفت،پویان؛به جایی رسیدکه اندر جهان ، روشنایی ندید .

شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه.

تو خورشید گفتی به بند  اندر است؛ستاره به خمٌ کمند اندر است.
1305عنان رخش را داد و بنهاد روی؛نه افراز دید، از سیاهی، نه جوی؛

وز آنجا، سویِ روشنایی رسید؛زمین پرنیان دید یکسر ، ز خوید.

جهانی ز پیری، شده نوجوان؛همه سبزه و آبهای روان.

همه، بر برش، جامه چون آب بود؛نیازش به آسایش و خواب بود.

برون کرد بَبرِ بیان از برش؛به خُوی غرقه گشته سر و مغفرش.
1310بگسترد هر دو برِ آفتاب؛به خواب و به آسایش آمد شتاب.

لگام از سرِ رخش برداشت،خوار؛رها کرد بر خوید، در کشتزار.

بپوشید،چون خشک شد،خُود و بَبر؛گیا را بگسترد، در زیرِ گَبر.

چو در سبزه دید اسپ را دَشتْوان،گشاده زبان شد سوی وی، دوان.

سویِ رستم و رخش بنهاد روی؛یکی چوب زد، گرم ، بر پایِ اوی.
1315چو از خواب بیدار شد پیلتن،بدو دشتوان گفت:«کای اهرمن!

چرا اسب در خوید بگذاشتی؟برِ رنجِ نابرده برداشتی؟»

ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛بجست و گرفتش یکایک دو گوش.

بیفشرد و برکند هر دو ز بُن ؛نگفت از بد و نیک با او سَخُن .

سبک، دشتوان گوشها برگرفت ،غریوان و ز او مانده اندر شگفت.
1320یکی نامجوی دلیر و جوان ،که اُولاد بُد نام آن پهلوان ،

شد این دشتوان پیِش او با خروش،گرفته پر از خون، به دستش دو گوش.

بدو گفت:« مردی چو دیوی سیاه ،پلنگینه جوشن؛ از آهن کلاه ،

همه دشت، سرتاسر، آهِرمن است؛ وگر اَژدها خفته در جوشن است .

برفتم که اسپش برانم ز کِشت؛مرا خود به آب و به گندم نهِشت.
1325مرا دید؛ برجست و یافه نگفت؛دو گوشم بکند و هم آنجا بخفت».

همی گشت اُولاد در مرغزار،ابا نامداران، زِ بهرِ شکار.

چو از دشتوان آن شگفتی شنید،به نخچیرگه در، پی شیر دید،

عنان را بتابید، با سرکشان؛بدان سو که بود از تهمتن نشان.

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی،تهمتن سویِ رخش بنهاد روی.
1330نشست از برِ رخش و رخشنده تیغ،کشید و بیامد چو غرٌنده میغ.

بدو گفت اُولاد:«نام تو چیست؟چه مردی و شاه و پناهِ تو کیست؟

نبایست کردن، بر این ره گذر،سویِ نرٌه شیرانِ پرخاشخر».

چنین گفت  رستم که :«نامِ من ابْر؛اگر ابر پوشد گهِ رزم گبر،

همه نیزه و تیغ بار آورد؛سران را سر اندر کنار آورد.
1335به گوشِ تو گر نامِ من بگذرد،همان گه، روان در تنت بفسرد.

نیامد به گوشت ، به هیچ انجمن،کمند و کمانِ گَوِ پیلتن؟

هر آن مام کو چون تو زاید پسر،کفْن دوز خوانیمش ار  مویه گر.

تو، با این سپه، پیشِ من رانده ای؛همه گَوْز بر گنبد افشانده ای».

نهنگِ بلا بر کشید از نیام؛بیاویخت، از پیشِ زین، خَمٌ خام.
1340به یک زخم، دو دو سرافگند خوار؛همی یافت از تن، به یک تن، چهار.

چو شیر اندر آمد میاِن بره؛همه رزمگه شد، ز کُشته، خَره.

در و دشت شد پر ز گَردِ سوار؛پراگنده گشتند در کوه و غار.

همی گشت رستم، چو پیل دُژم،کمندی به بازو درون، شصت خَم.

به اُولاد چون رخش نزدیک شد،به کردارِ شب، روز تاریک شد.
1345بیفگند رستم کمندِ دراز؛به خم، اندر آمد سرِ سرفراز.

از اسپ اندر آورد  و دستش ببست؛به پیش  اندر افگندش و برنشست.

بدو گفت:«اگر راست گویی سَخُن،ز کژٌی نه سر یابم از تو نه بُن،

نمایی مرا جای دیوِ سپید،همان جای کولادِ غندی و بید،

به جایی که بسته است کاوسْ کی،کسی کاین بدی را فگنده ست پَی،
1350نمایٌی و پیدا کنی راستی،نیاری به کار اندرون کاستی،

من آن پادشاهی، به گرز گران،بگردانم از شاهِ مازندران؛

تو باشی بر این بوم و بر شهریار،گر ایدون که کژٌی نیاری به کار».

بدو گفت اولاد :«دل را ز خشم،بپرداز و یکباره بگشای چشم.

سرِ من مبُر، تا به چیره زبان،بیابی ز من هر چه خواهی نشان.
1355تو را خانه و جایِ دیوِ سپید،نمایم، همان هر چه داری امید.

از ایدر، به نزدیک ِ کاوسْ کی،صد افگنده بخشنده فرسنگ پی؛

وز آنجا، سویِ دیو فرسنگْ صد،بیاید یکی راهِ دشخوار و بد.

میان دو کوه اندرون،هولْ جای؛نپرٌد، بر آن تیغ ، پرٌان همای.

ز دیوانِ جنگی، ده و دو هزار،به شب، پاسبانند بر چاهسار.
1360چو کولادِ غندی سپهدارِ اوی؛چو بید و چو سنجه نگهدارِ اوی.

یکی کوه یابی مر او را به تن؛بر و یال و کتفش بُوَد ده رسن.

تو را، با چنین یال و شاخ و عِنان،گرازیدن گرز و تیغ و سِنان،

بدین رزم سازی و این کارْکرد،نه خوب است با دیو پیکار کرد.

از آن بگذری،سنگلاخ است و دشت،که آهو بر آن ره نیارد گذشت.
1365کَنارنگ دیوی نگهبانِ اوی؛همه نرٌه دیوان به فرمان اوی؛

چو زو بگذری،آب و رود است پیش؛که پهنای او بر دو فرسنگ بیش؛

وز آن روی، بُز گوش با نرمْ پای ،به فرسنگ سیصد کشیده به جای.

ز بز گوش تا شاه مازندران،رهی زشت و فرسنگهای گران.

پراگنده در پادشاهی سوار،همانا، فزون است ششصد هزار.
1370چنان لشکری با سلیح و دِرَم؛نبینی یکی را از ایشان دُژم.

زپیلانِ جنگی  هزار و دویست؛کز ایشان، به شهر اندرون، جای نیست.

تنی تو، به تنها؛وگر زآهنی،بسایی، به سوهانِ آهِرمنی».

بخندید رستم ، زگفتار اوی؛بدو گفت:«اگر با منی راهجوی،

ببینی کز این یک تنِ پیلتن،چه آید بدان نامدار انجمن!
1375به نیرویِ یزدانِ پیروزگر،به بخت و به شمشیر و تیر و هنر،

چو بینندپای و پَر و یالِ من،به یال اندرون زخمِ گوپال من،

بدرٌد پی و پوستشان، از نهیب؛عنانها ندانند باز از رِکیب.

بدان سو کجا هست کاوسْ شاه ،کنون پای بردار و بنمای راه».

نیاسود تیره شب و پاکْ روز؛همی راند تا پیشِ کوه اسپروز؛
1380بدانجا که کاوس لشکر کشید؛ز دیو ز جادو، بدو بَد رسید.

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب،خروش آمد از دشت و بانگِ جلب.

به مازندران ، آتش افروختند؛به هر جای، شمعی همی سوختند.

تهمتن به اولاد گفت:«آن کجاست،که آتش بر آمد ز چپٌ و ز راست؟»

«درِ شهرِ مازندران است- گفت:که از شب دو بهره نیارند خفت.
1385بدان جایگه باشد ارژنگ دیو،که هزمان بر آید خروش و غریو».

بپیچید اُولاد را بر درخت؛به خمٌ کمندش، در آویخت سخت.

بخفت آن زمان رستم جنگجوی؛چو خورشید تابنده بنمود روی،

به زین اندر افگند گرزِ نیا؛همی رفت، با دل پر از کیمیا.






.



واژه ها و شرح برخی بیت ها

بیت 1303و1304:شب آنچنان تاریک است و بی ستاره و امید دمیدن خورشید در آن نمی رود که گویی خورشید را در بند و ستاره را در خم کمند در افکنده اند

1305- افراز:فراز

لخت دوم بیت 1305:جوی با کنایه ایما، زمین پست در بابر افراز که زمین پشته و بلند است. آب همواره در پستی و شیب روان است

1306-خوید:سبزه و علف تازه سر برآورده. (واو معدول)بر وزن بید

1307-جهان پیری پنداشته شده ، که به ناگاه نوجوان گردیده است.

1309-خوی:عرق

1312-گبر: خفتان

1313- دشتوان: دشتبان

1314- گرم: سخت و محکم

1319- غریوان: فریاد کشان

1325-مرا دید از جای برجست و هیچ سخنی بیهوده بر زبان نراند و دشنامی نگفت؛ تنها دو گوش مرا برکند و دیگر باره بر جای خفت.

این بیت زبانزد است: گوشتو می برم میگذارم کف دستت»

1330- میغ:ابز

1332: پرخاشخر:جنگاور و پرخاشجوی

1338-گَوز:گردو

1338- گَوز بر گنبد افشاندن:انجام کار بیهوده و بی سرانجام -گردو در آسمان نخواهد ماند فرو خواهد غلتید


1361-رسن:واحد اندازه گیری



نظرات 16 + ارسال نظر
mari یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام. من به طور اتفاقی با صفحه ی شما آشنا شدم. و دوست دارم عضوی از شما باشم اما نمی دونم چه طور می شه ثبت نام کرد. می شه لینک صفحه اینترنتی تون رو برام ارسال کنید تا بتونم عضو بشوم؟ متشکرم

لوسی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:59 ب.ظ

salam
tasvir be matn aslan mortabet nist

سلام لوسی
تصویر یک تابلوی قهوه خانه ای از نقالی است و شاید جورترین تصویرها برای داستان های شاهنامه است.

شروین سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ http://shervin6271.aminus3.com

سلام.خیلی زیبا بود

سلام
یعنی شما شاهنامه می خوانید

hosna یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.137013801390.blogfa.com

سلام .
من یکی دوبار آمدم خوندم و دانلود کردم . اما نظری نذاشتم .
من مشهد هستم . چند وقت یه بار با دوستان اهل دل آرامگاه فردوسی میرم .
داستان های شاهنامه رو توی بچگیم خوندم . البته شعرای خود فردوسی نه . بلکه داستانی و به نثر روانش برای کودکان

سلام
به به ! شما همشهری فردوسی هستید !
پس شاهنامه در رگهای شما جاریست.
هر وقت به آرامگاه رفتید از سوی من هم درودی به روان فردوسی بفرستید و ان خاک پاک را آفرین گویید.
تا کنون نثری ندیده ام که مانند بیت ها اثر گذار باشند.
امیدوارم به خواندن خود شاهنامه هم عادت کنید.
اگر شما و دوستان اهل دلتان مایل هستید داستانی را بخوانید و ضبط کنید و برایم بفرستید تا اینجا بگذاریم. شاید متوجه شده باشید هفته ای یک داستان در اینجا می خوانیم و به گفتگو و بررسی ان می پردازیم.
و استثنا هفت خوان ها ده روز به درازا کشیده.

حسنا یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.137013801390.blogfa.com

سلام . ممنون از حضور گرمتون .
جسارتا میشه بدونم کدوم شهر هستین؟

سلام
پیوند «انجمن شاهنامه خوانی» در وبلاگتان مرا به آن جایگاه علمی و خواندنی برد.
تهران هستم.
پیوند شما به لیست «پیوندها» اضافه شد.
شاد و تندرست باشید

فرانک جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ http://faranak333.blogfa.com/

خان پنجم خان ظلمات و تاریکی است که پهلوان در آن نیاز به راهنما دارد نکته ای که شهرزاد گرامی به آن اشاره کرد.

خان پنجم، خان ناشناختگی و ناآگاهی است و رستم در این وادی حیرت عنان را به رخش می سپارد

عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی

راه سپردن به رخش و واگذاردن خود به او دلیل دیگری بر نیاز رستم به دلیل راه است.

درباره ی خان پنجم یا خان آگاهی در پست تازه ام نوشته ام در این جا فقط به یک نکته ی دیگر اشاره می کنم. رستم عنان راه را به اسپش می سپارد . سپردن راه و راه جویی به اسب یا هر حیوان اموخته شده ای از بن مایه های کهن اساطیری است.

در روایات اسلامی (زیر عنوان اسطوره های سامی آمده است) وقتی پیامبر اسلام به یثرب وارد شده میان مردمان قبایل برای اقامت ایشان رد خانه شان نزاع درگرفت پس پیامبر اسلام افسار شتر را رها کرد و گفت هر جا شتر بنشیند آن جا مقیم می شود

در قصه های پریان و افسانه های ملل نیز می بینیم قهرمان در مسیری که دچار سرگردانی و حیرت می شود راه جویی را به حیوانش یا شی یاری گرش می سپارد تا او را به مسیر و مقصد رهنمون شود. از این بن مایه ی اسطوره ای در داستان های فانتزی ماجراجویانه بسیار استفاده می شود و می بینیم که رخش رستم را به سرزمین روشنایی می رساند.

-------------------------------------------

آقای محسن از انسانی بودن رستم گفتند و در اخر واژه های کودک درون را به کار بردند من متوجه ی رابطه ی ذهنی این دو واژه با ان چه که توضیح دادند نشدم انسانی رفتار کردن رستم روشن است او در مرگ سهراب مانند یک پدر مویه می کند بر پیکر اسفندیار اشک می ریزد در خان چهارم از دیدن بساطی آماده و زنی زیبارو دلشاد می شود، بر کاوس شاه خشم می آورد ؛ دیدن تهمینه به نشاطش می آورد همانند یک انسان اسب گم کردن پی جوی اسبش می شود و از شاه سمنگان یاری می خواهد وووووو..... بسیار است . ویژگی های انسانی پهلوان با ویژگی های حماسی می آمیزد و از او یک اسطوره می سازد درست خلاف آن چه که برای هرکول اتفاق افتاد او از همان ابتدا یک نیمه خداست جدای از جهان انسان ها او فراتر از انسان های عادی است و عاقبت هم به جهان خدایان یا اولمپ می رود

اما این که رابطه ی پهلوان حماسی را با کودک درون بیابیم نیاز به استدلال دارد و مصداق هایش را از متن حماسه و رفتارهای حماسی می طلبد.

-----------------------

با نوشتار خان پنجم یا خان آگاهی به روزم.

این گوش کندن رستم خوانندگان را در همان ابتدای خان نگاه داشته است در صورتی که همانگونه که نوشته ای این خوان نکته ی مهمش به شکلی قرار گرفتن اولاد سر راه رستم است. اولادی که راه را به رستم نشان می دهد.

محسن جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ب.ظ

من اگر فریدون را نداشتم چه می کردم؟ چرا که برداشت من از رستم خیلی با برداشت فریدون متفاوت نیست. گیرم که او با احاطه ی بیش از من و حوصله ای بیش از من می نویسد و منظورش را بیان می کند ولی من عجولم.

حالا:
من نمی دانم شما چرا از کامنت من برداشتی کردید که من دارم به رستم می خندم؟
من به عمر جد و آبادم بخندم که به رستم بخندم. شمشیر از نیام بر می کشید و مرا به دو نیم می کند.
من تا این جایی که از شاهنامه خوانده ام به او در داستان سیاوش هم انتقاد دارم. هرچند گذشته ها گذشته ولی ....
بگذارید بگذاریم به وقتش.
در ضمن ب کسانی که داستان سیاوش را پی می گیرند هم بگویم که بخش "فرستادن سیاوش زنگه ی شاوران را به نزد افراسیاب" امروز آماده ی شنیدن است.

تا اینجا سه به دو هستیم

رستم "آواره و بدنشان" !
می بینید چه خوب از خودش گفته!

مگر شما زبانم لال سوداوه ای که از میان دو نیمت می کرد!
رستم باید کاوس را از میان دو نیم می کرد نه سودابه را ! اینجا به شما حق میدم که رستم کار خوبی نکرد سوداوه بی سلاح را از میان دو نیم کرد. همیشه نظرم این هست که نفهمی کاوس ، سیاوش را از ایران راند.

فریدون جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ق.ظ

تا اینجای شاهنامه که خوانده ایم به نظرم می رسد، رستم دارای دو شخصیت کاملن متفاوت است.
یک - شخصیت برونی
دو - شخصیت درونی

شخصیت برونی رستم که خواننده در طول شاهنامه با او آشنا می شود شخصیتی است که مدام با فیل، اژدها، دیو، جادوگر و غیره در ستیز و جنگ است
شخصیت برونی رستم، شخصیتی ست که گوش می کند، شاهی می بخشد . شبی را با زنی ناشناس به نام تهمینه به سر می برد و وقتی تهمینه بار دار می شود حتی از فکرش نمی گذرد که احساس پدری و مسئولیت پدری کند به دیدار فرزندش برود . در واقع شخصیت برونی رستم شخصیتی است
بسیار انعطاف ناپذیر و خشن بی گذشت

شخصیت درونی رستم، شخصیتی است دوست داشتنی
که دوستدار می و مستی، مرغ بریان، چشمه و دشت،
آزاده و شیفته زیبایی ها ست
در این شخصیت او می بینیم که رستم از اینکه قسمت اش این شده که مدام در گیر حوادث و کشت و کشتار باشد راضی نیست. و او در آوازش چه زیبا این احساس را بیان می کند

تهمتن مر آن را به بر در گرفت؛
بزد رود و گفتارها برگرفت،
که:«آواره و بَدنشان رستم است؛
که از روزِ شادیش، بهره کم است.
همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛
بیابان و کوه است بستانِ اوی.
همه رَزم با شیر و با اَژدها؛
ز دیو و بیابان نیاید رها.
می و جام و بویاگل و میگسار،
نکرده است بخشش ورا کردگار.
همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛
وگر با پلنگان به جنگ اندر است».

شخصیت درونی رستم در واقع، شخصیت واقعی رستم است که در آواز او با آن آشنا می شویم . آوازی که از دل بر می خیزد و لاجرم بر دل می نشیند. انجا که می گوید:
می و جام و بویاگل و میگسار،
نکرده است بخشش ورا کردگار.

اگر شخصیت برونی رستم را نماد «ملی گرایی » فرض کنیم
و همچنین اگر « دیو، جادو، اژدها،...» و هر آنجه مرز های ملی را به خطر می اندازد نماد « بیگانه ها» در نظر بگیریم
می بینیم «ملی گرایی » با هر آنچه که بیگانه است در ستیز است و برای حفظ تمامیت ارضی به جد و جهد مبارزه می کند

مگر سرباز ها در دوسوی مرز به هم رحم می کننند. آنها بی آنکه همدیگر را بشناسند و یا خصومتی با هم داشته باشند برای حفظ وطن بروی هم گلوله شلیک می کنند.

در این جا «دشتبان » یکی از این هزاران سربازانی ست که بی گناه در خط جبهه قرار می گیرند . شانس آورده که جانش را از دست نداده . مگر کم سراغ داریم که جنگ ها هزاران سرباز علیل به جا می گذارند؟
ملی گرایی دوست دارد مرز هایش در امن و امان باشد و بیگانه ای مرز هایش را تهدید نکند و او با می و سفره رنگین در زیبایی ها غرق شود . اما افسوس که بیگانه ها (دیو ،ازدها، جادو) خواب خوش ملی گرایی و تمانیت ارضی را آشفته می کنند.
می و جام و بویاگل و میگسار،
نکرده است بخشش ورا کردگار












این پاسخ پس از پیام آقای محسن نوشته شده است یعنی بلاگ اسکای امروز اشکال داشت.

فریدون گرامی
این قسمت از خان چهرم رستم را من هم خیلی دوست دارم د. رستم از خودش می گوید و چقدر درست می خواند که سهمش از زندگی جنگ است!
می بینید این خلاصه ی زندگی رستم است.

نوشته اید:
"شبی را با زنی ناشناس به نام تهمینه به سر می برد و وقتی تهمینه بار دار می شود حتی از فکرش نمی گذرد که احساس پدری و مسئولیت پدری کند به دیدار فرزندش برود . در واقع شخصیت برونی رستم شخصیتی است
بسیار انعطاف ناپذیر و خشن بی گذشت"
داستان تهمینه را هنوز نخوانده ایم ولی نزدیک هستیم. با این حال برای دفاع از رستم در این مورد خاص بهتر است کمی بنویسم:
رستم پس از آن که گوری نوش جان می کند به خواب می رود و رخش ناپدید می شود. رستم به دنبال رخش سر از کاخ شاه سمنگان در می آورد که با آغوش باز از او پذیرایی می کند.
نیمه شب تهمیته شمع به دست به خوابگاه رستم میرود و به می گوید ندیده خواهان او بوده است در اینجا چند بیتی هست که در برخی شاهنامه ها هست و در برخی نیست که رستم بزرگان و موبدان را می خواند تا آنها را به عقد و پیمان هم در آورند. به نظر من اینطور بوده که همه با خبر می شوند که وقتی به آنجا رسیدیم بیشتر موضوع باز می شود.
به نظر می آید تهمینه نقشه کشیده و رخش را دزدیده بود تا از رستم کام گیرد. به هر حال سهراب به دنیا می آید و رستم که :
که از روزِ شادیش، بهره کم است.
همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛
بیابان و کوه است بستانِ اوی.
همه رَزم با شیر و با اَژدها؛
ز دیو و بیابان نیاید رها.
می و جام و بویاگل و میگسار،
نکرده است بخشش ورا کردگار.
همیشه به جنگِ نهنگ اندر است؛
وگر با پلنگان به جنگ اندر است»
نمی توانسته آنجا بماند و اینکه چرا تهمینه با او نرفته و یا نبرده اش هیچ روشن نیست ولی رستم مرتب برای تهمینه و سهراب هدایایی می فرستاده است. این نیوده که خشن و بی مسئولیت باشد رستم همیشه به گار جنگ بوده و «زن باز »نبوده است.
تهمینه را بیشتر ستوده اند تا نکوهش کنند تهمینه را برای جسارتش از خواستگاری رستم ستوده اند ولی من او را نکوهش می کنم که چرا جلوی سهراب جوان را نگرفت تا به ایران نرود! ما خواندیم وقتی فریدون همانند سهراب از مادرش فرانک ، پرسید که پدرش کیست . فرانک پس از توضیحات به فریدون جوان که قصد جنگ با ضحاک را کرده بود گفت:«جهان را چشم جوانی مبین» و فریدون را دوباره به کوه باز گرداند.
این تهمینه بود که بی دقتی کرد و سهراب جوان را به جنگی و جایی فرستاد که آن بلا به سر سهراب و خودش آمد.

پس تهمینه زنی ناشناس نبود و رستم بی مسئولیت و خشن نبود!

رستم دچار خشم میشود ولی اینجا کندن گوش دشتبان می تواند دفاع از خودش در سرزمین دشمن باشد.

محسن پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:26 ب.ظ

چیزی که میرجلال نوشته بود، نشان از دلبستگی بیش از حد او را به شاهنامه و اسطوره های آن دارد.
به نظر من چرا رستم را که باور داریم ملت است، ینی از جنس ملت است، شاه نیست، آدم است، گاهی خطا کار ندانیم؟ رستم اگر اینی نبود که هست، عمرن اسیر شغاد می شد و تا به امروز زنده بود. رستم را در این جا دقیقن یک انسان می شناسم با ................... کودک درون.

به نظر من دیدگاه ایشان اصلا احساسی نیست.

رستم آیین مهری بود و پایانش ته چاه رفتن است یعنی به تاریکی رفتن همانند خورشید و دوباره سر بر آوردن. رستم زنده است!

دیدگاهها گوناگون است و شما می توانی به گودک درون ربطش دهید و به ان بخندید. ولی من نمی خندم و گوش می دهم.

محسن چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ

سفر قندهار نمی روم. منظورم فرصت بود. چرا که شما فردا خوان ششم را منتشر می کنید.
حالا کمی می نویسم.
من اصلن حرکت رستم را درک نمی کنم. دشتبانی می بیند که اسپ سوارکاری مزرعه را بهم زده است. سوارش هم بیخیال خوابیده. چه بکند؟ عصبانی شده و سوار را بیدار کرده. سوار هم بی این که بپرسد به خیال این که این هم یا شیر است یا اژدهاست گرفته و گوش این دشتبان را کنده. این که ضربه ی محکم به او زده است هم به این خاطر بوده که رستم را به سادگی نمی توان از خواب بیدار کرد. و تازه کسی چه می داند شاید اول او را صدا کرده و یا چند بار آهسته سعی کرده او را بیدار کند ولی گیرم نه. از اول این کار را با او کرده. تاوانش کندن گوش هایش است؟ خب او هم برای دادخواهی به سراغ اولاد می رود. چه کند بایستد و رستم را تماشا کند؟

خوان چهارم ده روزی اینجا بود و این خوان روز شنبه منتشر شد . این داستان هم تا شنبه اینجا می ماند و برای خوان هفتم وقت بیشتری می گذاریم تا به جمعبندی هفت خوان بپردازیم.

خوب شما هم مثل اینکه مانند من همان اول خوان مانده اید در وبلاگ همایش در این باره نوشته شده است می توانید دیدگاه پژوهشگران را در این باره بخوانید.
http://nashibofaraz.blogsky.com/1391/04/12/post-150/

محسن سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:14 ب.ظ

در حال حاضر من کاری به رستم ندارم. در این خوان کمی تاقسمت زیادی به او انتقاد دارم. البته هر نتیجه ای که می خواهیم می توانیم از آن بگیریم. امیدوارم تا خوان ششم اینجاباشم و بنویسم ولی اگر بدانید از این که دیدم سالار از هفت خوانش گذشت و نبرد با دیو سپید را هم از سر گذراند و وارد دنیایی شد که خودش هفت خوان های دیگری دارد، چقدر راحت شدم. نفس کشیدم. همین که فردای گذر از هفت خوان خودش، سالار اینجا حاضر شد و هفت خوان رستم را خواند، دلیل درستی تفکر من است از این که او چقدر درگیر هفت خوان خودش بود. در این چند ماه گذشته، هر وقت به این فکر می کردم که در اینجایی که ما داریم با فرودسی و شاهنامه سر می کنیم او مشغول عدد گذاری در فرمولهایی شبیه f=maاست به اندازه ی یک دنیا دلم می گرفت. البته می بایستی این را می گذراند. اگر نمی گذراند که میشد مثلن اوولاد. این قضیه کمی خودم را یاد سهراب می اندازد. البته قیاس چندان درستی شاید نباشد. ولی مضمون یکی است.یاد سهراب می افتم. می گوید، نقل به مضمون، از ذهنم:
من به اندازه یک دنیا دلم می گیرد وقتی می بینم حوری دختر نابالغ همسایه در زیر کمیاب ترین درخت نارون روی زمین فقه می خواند.
سالار توانایی آن را دارد که بشود یک پای ثابت این خوانش ها.
آفرین. دست مریزاد.
آن غلط اژدها را هم ندیدم. این غلط ها بیشتر کف روی آبند تا غلط. من شک ندارم که سالار تا اطلاع ثانوی منتظر این است که بداند دیو سپید واقعن کشته شده یا ممکن است سربرآورد و دستهایی او را دوباره زنده کنند. ولی همین خواندن نشان داد که سالار کار خودش را کرده است. در مردن دیو سپید سالار شک ندارم.

این که نوشته اید:". امیدوارم تا خوان ششم اینجاباشم "
منظور شما چیه ؟ یعنی میخواهید سفر قندهار بروید؟

از لطف شما نسبت به سالار بسیار سپاسگزارم. سالار خوشبختانه اگر فقه را از حفظ کرد ولی ادبیاتش را خوشبختانه خیلی خوب خواند و واقعا کتاب های درسی اش در این باره خیلی خوب بودند .تا جایی که از نظر صنایع ادبی باید از او کمک بگیرم تا برایم توضیح دهد: انواع جناس ها ،...
گاهی از خواندن صنعت ادبی به کار رفته در بیت ها چنان لذتی می برد که فقط به حرفهایش گوش می دهم و به من اعتراض می کند که چرا بیشتر به این نکته ها در بیت ها نمی پردازم.
در این مدت اگر شاهنامه نخواند مشغول سخت خواندن بود. و شما که آموزگار با تجربه و دانایی هستید خوب شاگردانتان را می شناسید با این تعریف شما امیدوار تر شدم.
باید این پیام را خودش بخواند که این روزها به صورت شبانه روزی به بسکتبال می پرداز د. اکنون هم فیروز رفته دنبالش در یک سالن ورزشی.
البته شب پیش همراه من به کارگاه خلاقیت دکتر وکیلی آمد و خیلی راضی بود.
بسیار سپاسگزارم

فرانک سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ http://faranak333.blogfa.com

درود
آمدم و با دیدگاه های زیبایی رو به رو شدم
حالا هم با زمان کمی که دارم سعی می کنم بخشی از آرایم را بگویم در خان پنجم با مفاهیم متعددی از رفتارهای اسطوره ای برخورد می کنیم از نوع مراحل سفر پهلوان، کندن گوش دشتبان، به بند آوردن اولاد دیو و چگونگی راه یابی رستم در این مرحله برای خارج شدن از تاریکی و رسیدن به روشنایی.
در این جا فقط به کندن گوش دشتبان اشاره می کنم اگر با معیارهای امروزی به این رفتار و حرکت رستم نگاه کنیم به یقین با این دشواری روبه رو می شویم که رفتار رستم از روی «خودبینی» [سرامی] است باوری رایج که وجود دارد اما به گمان من بهتر است گونه ای دیگر نگاه کنیم یعنی با همان رویکردی که دکتر کزازی به آن نگاه کرده اند. از نخستین برخورد رستم و دشتبان شروع می کنیم. رستم پس از خستگی و فرسودگی خروج از تاریکی به روشنایی می رسد پهلوان در شدیدترین فشار روانی قرار داشته و حالا که از فشار خارج شده به خواب و آسایش برای دفع ناخوشایندی گذر از سرزمین تاریکی نیاز دارد
همه، بر برش، جامه چون آب بود؛/نیازش به آسایش و خواب بود
پس رخش را رها می کند تا در کشتزار بچرد و خود می خوابد دشتبان می آید (دشتبان را در دو وجه می توان دید: 1. مردی که نگاهبان دشت است 2. مردی از دیوان مازندران ) مرد دشتبان رستم را محکم با چوب می زند یکی چوب زد گرم بر پای اوی و بیدارش می کند. مردی خسته و خفته را به چنین شکلی بیدار کردن ان هم پهلوانی که هنگام خواب متوجه درگیری رخش و اژدها نشده بود حاکی از شدت ضربه و فشار واردشده بر پهلوان است پس این جا تنها با یک مرد دشتبان رو به رو نیستیم مردی را می بینیم قدرتمند که ضربه اش رستم را از خواب می پراند پس خوی انسانی رستم با قدرت بی مانندش به هم می آمیزد و او خشمی ناگهانی بروز می دهد که نتیجه پریدن خواب و اشفتگی ناشی از ان است.
ز گفتار او تیز شد مردِ هوش؛/بجست و گرفتش یکایک دو گوش
دوم نکته این است که به نظر می رسد شخصیت دشتبان در هاله ای از ابهام فر رفته است مسلما کندن گوش یک مرد معمولی حتا از دیوان نمی تواند برای اولاد حیرت انگیز باشد و رستم را پهلوان قلمداد کند بلکه ویژگی های فراموش شده ای از دشتبان که احتمالا از نژاد دیوان قدرتمند مازندران است بر هیبت رستم نزد اولاد می افزاید
چو از دشتوان آن شگفتی شنید،/به نخچیرگه در، پی شیر دید،
بنابراین به گمان من شخصیت دشتبان برآمده از قدرتمندان اسطوره ای فراموش شده است (البته استنادی ندارم تنها یک گمان است) و کندن گوش او معادل با نشان دادن قدرت رستم می باشد.
------
بررسی اسطوره ی یونانی تزه با هفت خان رستم و اسفندیار در مورد راه دشوار نشان می دهد که در اساطیر ما با خاستگاهی مشترک رو به رو هستیم که در گذر زمان و تفکیک نژادهای انسانی از یکدیگر فراخور شرایط زیستی و فکر شان دجار تفاوت ها شده اند. این جزییات مشترک در افسانه های ملل هم مشاهده می شود. یک قصه در سرزمین های مختلف با درون مایه ای واحد اما روایت های مختلف ارائه می شود.
مانا باشید.

درود فراوان
چه خوب که شما هم دید دکتر سرامی را در باره ی رستم نمی پذیرید.
از چشم اولاد به این خوان نگاه کردن هم خلاقانه است!
اصلا از این گوشه به این خوان نگاه نکرده بودم.

چقدر خوشحالم که شما اینجا هستید و آشنا به اساطیر هستید و می توانید برای ما از این مقایسه ها بگویید.
بسیار سپاسگزارم.

فریدون سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ق.ظ

یک - سعادت نداشتم که صدای سالار عزیز زا بشنوم. چون لینک آن باز نشد.

دو- به نظر می رسد اشعار زیر در توصیف تاریکی شب، برخوردی نژاد گرایانه است.


1303 شب تیره، چون روی زنگی، سیاه؛
ستاره نه پیدا، نه خورشید و ماه.

********

چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی نژاد
*******
شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه

*******

تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست

********

هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

********

شب تیره چون روی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه

******
بیاورد کهرم ز توران سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه

*********

تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست

*******

چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی نژاد

*******
سه - در ستون نطریات پست قبلی، ابیاتی از شاهنامه در وصف زیبایی تهمینه آورده بودم
از پاسخ شما اینطور برداشت کردم که از آن ابیات که به جلوه های ظاهری تهمینه از دید مرد سالاری توجه شده بود، زیاد خوش تان نیامده بو د، لذا بیت آخر را بیت کلیدی تشخیص داده بودید
بیت آخر این بود

روانش خرد بود و تن جانِ پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از این برخورد شما ، نتیجه گرفتم که شما نیز قبول دارید که زیبایی ظاهر افتخار نیست چون برای به دست آوردن آن زحمتی کشیده نشده است و نمایی گذرا ست. خرد و دانش است که با پزوهش و پشت کار به دست می آید که دستمایه ای ست ارزشمند برای زندگی
به قول سعدی :

خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار

به هر حال هدف از آوردن آن ابیات، اشاره ای بود به رفتار مرد سالارانه ی رستم و شناختی که از رستم داشتیم . اما در خوان چهارم وقتی رستم سفره دلش را باز می کند و
می گوید :
که:«آواره و بَدنشان رستم است؛
که از روزِ شادیش، بهره کم است.
همه جایِ جنگ است میدان ِ اوی؛
بیابان و کوه است بستانِ اوی.
همه رَزم با شیر و با اَژدها؛
ز دیو و بیابان نیاید رها.
می و جام و بویاگل و میگسار،
نکرده است بخشش ورا کردگار.

می بینیم این رستم که مدام درگیر کشت و کشتار است سوته دلی هم دارد و مانند ما و هر انسان دیگری در درونش غوغایی بر پاست .
به قول بابا طاهر عریان :

بیا سوته دلان گردهم آئیم
سخنها واکریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم

رستم در آن چند بیت، دنیایی از همدلی را بیان می کند که به نوعی قصه هر انسان حساس و سوته دل ( سوخته دل) است
*******
تکته آخر این که فردوسی در توصیف زیبایی و دلربایی تهمینه ( هرجند که از دید مرد سالاری است ) امآ از تشبیهاتی استفاده می کند که بسیار زیبا، هنرمندانه و خیال انگیز است مثلن آنجا که می گوید :

دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
*******

پوزش از طولانی شدن مطلب
با صمیمانه ترین درود ها

فریدون گرامی
ا زآنجاییکه فردوسی در تشبیهاتش مفاهیم و مضامین بسیار با هم در آمیخته اند می توان تک تک بیت ها را در موضوع داستان بررسی کرد.
در همین داستان خوان پنجم آیا شب و تاریکی که توصیف کرده است مفهوم بدی در نظر ما دارد؟
از دید من این بیت های توصیف شب در اینجا تنها برای بیان سیاهی شب به کار رفته است.
در گنجور نوشتم "زنگی" و جستجو در همه ی شاعران. بیت ها را بررسی کردم. البته می دانید که این بیت ها خواندنشان تکی و جداگانه گاهی به این شکل اشتباه است ولی با توجه به شناخت شاعر ها مثلا مولوی و انوری و اسدی توسی و....توانستم دسته بندی میان آنها انجام دهم. استفاده از واژه «زنگی» در برخی جای ها به گفته ی شما شادی نژاد پرستانه می نمایاند که باید ریشه ها را بررسی کرد و شعر را دید. البته این حس را اصلا در بیت های شاهنامه نداشتم.
این واژه را نه تنها فردوسی به کار برده است بلکه شاعران دیگری هم به کار برده اند مانند:
مولوی،نظامی،عطار،خاقانی،انوری،خواجوی کرمانی،جامی،ابوسعید ابوالخیر،سیف فرقانی،فروغی بسطامی،عبید زاکانی،سلمان ساوجی،قا آنی و اسدی توسی و....

چند مورد استفاده واژه «زنگی» در نگاهی تند به این نتایج رسیدم:
- توصیف سیاهی شب
- در برابر رومی برای رساندن مفاهیم گوناگون
- توصیف زلف
- توصیف چین و شکن موهای زنگیان
- نشان دادن برق دندان در چهره زنگیان



زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

نظامی- خمسه هفت پیکر

سیاهی از رخ زنگی به آب می‌شویم
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
سعدی

روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
ناصر خسرو

گر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه

فخرالدین اسعد گرگانی- ویس و رامین

شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
عطار

شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
عطار

هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس
یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
قاآنی

ای دو زنگی طره‌ات را عنبر و ریحان غلام
مه نمایی ازگریبان سرو پوشی در حریر
قا آنی

چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
اسدی توسی

شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه
اسدی توسی

به نکته ی جالبی در ادبیات اشاره کردید که خود می تواند موضوع مقاله ای در ان باره باشد: بررسی کاربرد واژه «زنگی» در ادبیات

البته استفاده در توصیف زیباییها و جهد از این واژه خیلی هم زیباست ولی امروزه همه نوع استفاده از آن کاربرد ندارد.

*
سالار در این جا دو سه اشتباه دارد که باید دوباره داستان را بخواند. سالار امسال به شدت درگیر کنکور بود و این داستان را درست روز پس از کنکورش خوانده.
یکی از اشتباهاتش خواندن این بیت است:
همی گشت رستم، چو پیل دُژم،
کمندی به بازو درون، شصت خَم.
برای اینکه قافیه جور در آید «دُژم» را «دَژم» خوانده است که کاملا اشتباه است.
بسیاری بیت ها در شاهنامه مانند این هستند که در واژ ه های آخر بیت ها صداها با هم جور نیستند و اصا باید با همان صدای خودشان بخوانی. این قواعد دستوری شاهنامه است.
به دنبال این چنین بیتی برای شما بودم که این بیت خودش از راه رسید.


****
توصیف زنان
امیدوارم فردوسی اتهام نژاد پرستی برای به کار بردن واژه «زنگی» تبرئه شده باشد.
بروم نفسی تازه کنم و برگردم

***
دوباره آمدم

خوب این بار خوبه این بیت ها به «مرد سالاری » فردوسی بر نگشته و رفته سراغ رستم

این زیبایی ظاهر از دید فردوسی هم همان است که شما نوشته اید:

"زیبایی ظاهر افتخار نیست چون برای به دست آوردن آن زحمتی کشیده نشده است و نمایی گذرا ست"

و این یکی از نکات مهم و ظریف این خوان است که شما با این جملات به خوبی آن را بیان کردید.


این گفتن از زیبایی در باره زنان شاهنامه تقریبا شبیه است. تا اینجا بیت هایی از زیبایی رودابه و سیندخت و از آرایش کنیزکان رودابه برای رفتن و دیدن زال و زنان ضحاک و.. داشته ایم و حالا زن جادو که چگونه خودش را به این شکل زیبا ظاهر می کند .
در داستان سیاوش مرتب از سودابه به عنوان «ماهروی» و «خوبرخ» یاد می شود:

بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی،
به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی،

نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن،
سرِ زلف جعدش سراسر شکن.

یکی تاج بر سر نهاده بلند؛
فرو هشته تا پای مشکین کمند.

و یا در جایی که سودابه جنین بچه ها ی آن زن افسونگر را در تشت زرین انداخته و در تختش دراز کشیده و شیون سر می دهد که یعنی آزار سیاوش به او موجب شده تا بچه ها را بیندازد و کاوس می آیید ببیند چه خبر است:

پرسید و گفتند با شهریار،
که چون گشت بر خوب رخ روزگار.

می بینید اینجا «خوبرخ»گفتن به سودابه از صد تا ناسزا گفتن به زن زیباروی بدتر است. و هیچ ارزشی ندارد.

به هر حال من از این بیت ها برداشت مرد سالاری از رستم ندارم.
این بیت ها توصیف ظاهر یک زن زیبا بوده است و خوشبختانه رستم همانند سیرسه با زن جادو یکسال نمی ماند و همان اول منش خود را نشان می دهد و نقاب از چهره زشت او بر می دارد.

بحث زن در شاهنامه از بحث های همیشگی و خوب شاهنامه است و من خیلی این بحث را دوست دارم.


از پیام های اندیشه برانگیز شما بسیار سپاسگزارم

شهرزاد دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ب.ظ

پس باید سری به وبلاگ همایش بزنم. حتمن خواندنی است. امروز دانشنامه ی اساطیر جهان را ورق می زدم، در مرور اساطیر یونان یک مطلبی به نظرم آمد. هر چند مرتبط با خوان پنجم نیست ولی دیدم شاید بد نباشد برداشتم را به اینجا منتقل کنم:

در ابتدای هفت خوان رستم –و هم هفت خوان اسفندیار- می بینیم که قهرمانان راه دشوار را برای عبور از هفت خوان برمی گزینند. نمونه مشابه این انتخاب را در اساطیر یونان و داستان "تزه" بازمی یابیم:
تزه (Theseus) در شهر تروزن به دنیا آمد. پدرش پادشاه آگیوس آتنی بود و پیش از تولد او به آتن بازگشت. آگیوس پیش از رفتن به آتن، شمشیر و یک جفت صندل زیر یک صخره برای او گذاشت تا وقتی فرزندش بزرگ شد و توانست صخره را کنار بزند، آن شمشیر و صندل را به دست بیاورد. تزه بعد از این که جوان برومندی شد صخره را بلند کرد و پس از تصاحب یادگاران پدر در جستجوی او رهسپار آتن شد. او برای رفتن به آتن دو راه را پیش روی خود داشت. راه آسانِ دریا و راه دشوار خشکی. تزه راه دشوار خشکی را برگزید در طی راه بر دشمنان و دشواری هایی پرخطر چیره شد. این دشمنان عبارت بودند از:

"پریفت" که با گرزی گران به مسافران هجوم می آورد. "سینیس" که درختان کاج را قطع می کرد، قربانیان خود را به نوک درختان می بست و درخت را می انداخت تا اندام قربانی تکه تکه شود. "سِرسیون" که انسان ها را مجبور می کرد با او کشتی بگیرند و سرانجام آن ها را می کشت. "اسکیرون" که مسافران را وادار می کرد پاهایش را بر فراز پرتگاهی بشویند، آن گاه آنان را به ته دره پرتاب می کرد؛ و "پروکروست" که مسافران را وادار می کرد یکی از دو بستر او را آماده کنند. مسافرانی را که قد کوتاه تری داشتند وامی داشت که تخت بزرگ را آماده کنند و آن ها را که قد بلندتری داشتند می زد تا تخت کوچک تر را مهیا سازند.
او همچنین ماده خوک
خشماگین به نام "کرومیون" را کشت و سرانجام به آتن و نزد پدر رسید.

جالب اینجا است که همان طور که دشوارترین خوان رستم یعنی نبرد با دیو سپید پس از رسیدن او نزد کاووس رخ می دهد در اینجا هم هنگامی که تزه نزد پدر می رسد، آگیوس، تزه را از آزارها و بدکاری های مینوس آگاه می کنند. مینوس هر سال گروهی از جوانان و دختران آتنی را دستگیر می کرد و به کام غولی خوفناک به نام مینوتور می انداخت. این غول در دهلیزی مارپیچ و هزارتویی پر پیچ و خم نگهداری می شد به طوری که هر کس بدان قدم می گذاشت دیگر نمی توانست از آن بیرون بیاید. تزه وارد دالان مارپیچ می شود، مینوتور را کشته و به یاری دختر مینوس راه بازگشت و رهایی از ماز پر رمز و راز را درمی یابد و پیروز و سربلند به موطن خویش بازمی گردد. گشت و گذار در افسانه ها و اساطیر سایر ملل نمونه های جالب توجه دیگری از این دست را به ما بازمی شناساند.

از پیام هایی که روزنه ای برایم باز می کند تا آن را بکاوم بسیار خوشحال می شوم.
داستان تزه را نمی دانستم یعنی در باره اساطیر یونان جسته وگریخته و بی نظم خوانده ام رفتم به سراغ کتابی که چندی پیش گرفته و نخوانده ام کتابی از شروین وکیلی به نام «اسطوره ی معجزه ی یونانی » - تاریخ یونانیان در عصر هخامنشیان
شاید این بحثهایی که شماو فرانک گرامی به آن علاقه مندید بحث جدیدی را در این ستون با یاری دوستان باز کند که همزمان با خوانده داستان ها به این مقایسه ها بپردازیم.
این شمشیر و صندل مخصوص شاید بتوان با گرزی که از سام به رستم رسیده است مقایسه کرد.
بهتر است بیشتر در این باره بخوانم
این پیوند را گوگل به من نشان داد:
http://www.ketabnews.com/detail-377-fa-0.html
آیا فکر می کنی به این داستان مربوط است؟

...
قسمتی از مقدمه ی کتاب اسطوره ی معجزه یونانی را در اینجا می نویسم:

«ایرانی بودن یا نبودن مسئله این است. بیست وپنج سده ی پیش، زمانی که مفهوم ایرانی بودن- شاید به عنوان نخستین شکل از مفهوم «ملیت»- صورت بندی می شد. مساله این بود و امروز نیز مساله همین است. با این تفاوت که آن ایرانی بودنِ بیست وپنج سده پیش، امری خودمدار، نو آورانه، پیشرو و مرکزی بود، و این ایرانی بودن امروزین وضعیتی تدافعی و حاشیه ای دارد.»
رویه 13

شهرزاد دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ

یادداشت سیرسه و زن جادو خیلی خواندنی بود. سپاس از فرانک عزیز
این خوان پنجم و رفتن رستم به تاریکی و راهنمایی خواستن از اولاد من رو یاد راهبری خضر در ظلمات می اندازه انگار هر کدوم از پهلوانان هفت خوان برای به سر بردن این راه پر خطر و طولانی نیاز به خضر راه و راهنمایی دارند حافظ می فرماید:
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی

نکته اصلی این خوان را نوشتی

یک نکته ای هم که در این خوان مهم است کندن گوش دشتبان است. که در این باره در وبلاگ همایش دیدگاه پژوهشگران نوشته شد:

http://nashibofaraz.blogsky.com/1391/04/12/post-150/

پروانه شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ق.ظ

.

با درود به دوستان و همراهان ارجمند
خوان چهارم که در میانۀ هفت خوان است را با یکی از بحث انگیزترین ستون نظریات و قشنگ ترین خوانش ها با هم بررسی کردیم

پیام فریدون گرامی که نگاهی بود به هفت خوان و مقایسه آن با هفت مرحله در دیگر آثار ادبی همچنان ادامه دارد و بحث خوبی است که امیدوارم دیگر دوستان هم به آن بپردازند
فلورای گرامی هم بحثی را در باره سیاه و سپید و خاکستری بودن شخصیت ها مطرح کردند که این بحث باز است.

فرانک گرامی در وبلاگشان نوشتاری در باره مقایسه خوان چهارم با اساطیر یونانی بحث دیگری را در این زمینه داشتند.

خوان چهارم ، داستان به این کوچکی بسیار بحث بر انگیز است!

به خوان پنجم می رسیم. رستم پس از کشتن زن جادو وارد تیرگی ها می شود....
این خوان با وجود نداشتن واژ ه های کهن دارای مفاهیم دشواری در مفاهیم است.
امیدوارم بتوانم کوتاه نوشتی از آنها را در ادامه بیاورم.



________________________________
باشگاه کتاب» کتابخانه علامه امینی برگزار می‌کند:

کارگاه راهبردهای تفکر خلاق

دکتر شروین وکیلی

سرفصل‌ها:

· تفکر؛ تفکر هنجارین و تفکر خلاق

· مسیرهای نوآوری و کوره‌راه‌های خلاقیت

· گام‌های پنج‌گانه‌ی زایش یک فکر خلاقانه

· مهارکننده‌ها و موانع

· تکنیک‌ها و روش‌های کمکی



دوشنبه 12 تیرماه و دوشنبه 13 شهریور ـ ساعت 18

آفریقا (جردن)، بالاتر از میرداماد و نرسیده به ظفر، بوستان صبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد