داستان را با صدای فلورا ی گرامی بشنوید
خوان دوم: یافتن رستم چشمۀ آب را
1184 | یکی راه پیش آمدش،ناگزیر؛ | همی رفت بایست، بر خیرْخیر. |
1185 | پی رخش و گویا زبانِ سوار، | ز گرما و از تشنگی ، شد فَگار. |
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست، | همی رفت شیدا، به کردارِ مست . | |
همی جُست بر چاره بردن رهی ؛ | سوی آسمان کرد روی، آنگهی . | |
چنین گفت:« کای داورِ دادگر ! | همه رنج و سختی تو آری به سر . | |
گر ایدون که خشنودی از رنج من ، | بدان گیتی، آگنده شد گنجِ من . | |
1190 | بپویم همی؛ تا مگر کردگار | دهد شاهْ کاوس را زینهار ! |
هم ایرانیان را ،ز چنگالِ دیو ، | رهانم، به فرمانِ گیهانْ خدیو. | |
گنهکار و افگندگانِ تواند ؛ | پرستنده و بندگانِ تواند». | |
تنِ پیلوارش چنان تفته شد ، | که از تشنگی سست و آشفته شد. | |
بیفتاد رستم بر آن گرمْ خاک ، | زبان گشته از تشنگی چاکْ چاک . | |
1195 | همان گه، یکی غُرمِ نیکو سُرین | بپیمود پیشِ سپهبد زمین . |
از آن رفتنِ غُرمَش اندازه خاست ؛ | به دل گفت:«کابشخورِ این کجاست؟ | |
همانا که بخشایشِ کردگار | فراز آمده است،اندر این سخت کار». | |
بیفشارد شمشیر بر دستِ راست ؛ | به نامِ جهاندار، بر پای خاست . | |
بشد بر پیِ غُرم و تیغش به چنگ ؛ | گرفته به دست دگر پالهنگ . | |
1200 | به ره بر، یکی چشمۀ آب دید ، | که غُرم سُرووَر بدانجا رسید . |
تهمتن سویِ آسمان کرد روی ؛ | چنین گفت:«کای داورِ راستگوی ! | |
هر آن کس که از دادگرْ یک خدای | بپیچد، ندارد خرد را به جای . | |
که این چشمه آبشخورِ میش نیست؛ | همان میش با پیلتن، خویش نیست. | |
به جایی که تنگ اندر آمد سَخُن، | پناهت بجز پاکْ یزدان مکن ». | |
1205 | بر آن غرم بر، آفرین کرد چند، | که:«از چرخ گردان مبادت گزند! |
کنام و در و دشت تو سبز باد! | مبادا ز تو، بر دلِ یوز، یاد! | |
تو را هر که یازد به تیر و کمان، | شکسته کمان باد و تیره گُمان! | |
که زنده شد از تو، تنِ پیلتن؛ | وگرنه، پراندیشه بود از کفن. | |
که در سینۀ اژدهای سِتُرگ، | نگنجد، بماند به چنگال گرگ. | |
1210 | شده پاره پاره، کَنان و کَشان؛ | ز رستم، به دشمن رسیدی نشان». |
زبانش چو پردخته شد زآفرین، | ز رخشِ تگاور جدا کرد زین. | |
همه تن بشستش، بدان آبِ پاک؛ | به کردارِ خورشید، شد تابناک. | |
چو سیراب شد، سازِ نخچیر کرد؛ | کمان دید و ترکش پر از تیر کرد. | |
بیفگند گوری چو پیِل ژیان؛ | جدا کرد از او چرم و پای و میان. | |
1215 | چو خورشید، تیزْ آتشی برفروخت؛ | بر آورد از آب و در آتش بسوخت. |
بپرداخت؛ آنگه به خوردن گرفت؛ | به چنگ، استخوانش ستردن گرفت. | |
سوی چشمه روشن آمد، به آب؛ | چو سیراب شد، کرد آهنگِ خواب. | |
تهمتن به رخش سراینده گفت، | که:«با کس مکوش و مشو نیز جفت. | |
اگر دشمن آید، سوی من بپوی ؛ | تو با دیو و شیران، مشو جنگجوی ». | |
1220 | بخورد و برآسود و نگشاد لب ؛ | چمان و چران رخش تا نیم شب. |
نامه
1184: برخیرخیر: سرگشته و گول و گیج
1185-فگار: آزرده ، خسته، ریشناک
1186- شیدا: آسیمه، آشفته
1195- غرم: میش کوه
1198- بیفشارد شمشیر بر دست راست:
1200-سُرووَر: شاخ دار
1205تا 1210- آفرین و دعا به جان غرم
1216-1214 خوردن گور- رستم پوست و پای گور را جدا می کند، شکمش را خالی کرده ود ر آتش می پزد و هنگام خوردن استخوانش را جدا می کند.