.
نگاره از حمیدرحمانیان
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
..
سخن گفتن پیران با افراسیاب
بگفت این و برخاست از پیش ِ اوی | چو آگاه گشت از کم و بیشِ اوی | |
بدین هم بشد تا به درگاهِ شاه؛ | فرود آمد و برگشادند راه. | |
1475 | همی بود، بر پیشِ او یک زمان؛ | بدو گفت سالار ِ نیکیْ گمان، |
که:«چندین چه باشی، به پیشم، به پای؟ | چه خواهی، ز گیتی؟ چه آمدْت رای؟ | |
سپاهِ من و گنج ِ من پیش ِ توست؛ | مرا سودمندی، به کم بیشِ توست. | |
کسی کو به زندان و بندِ من است، | گشادنْش درد و گزندِ من است، | |
ز خشم و ز بندِ من آزاد گشت؛ | زِ بهر ِ تو، پیکارِ من باد گشت. | |
1480 | ز بسیار و اندک چه خواهی؟ بخواه، | ز تیغ و ز مُهر و ز تخت و کلاه.» |
خردمند پاسخ چنین داد باز، | که:« از تو مبادا جهان بی نیاز! | |
مرا خواسته هست و گنج و سپاه؛ | به بختِ تو، هم تیغ و هم تاج و گاه. | |
ز نزدِ سیاوش پیامی به راز، | رسانم به گوش ِ سپهبَد فراز؛ | |
مرا گفت:"با شاهِ توران بگوی، | که: من شادْدل گشتم و نامجوی. | |
1485 | بپروردیَم، چون پدر، در کنار؛ | همه شادی آورْد بخت تو بار. |
کنون، همچنین، کدخدایی تو ساز؛ | به نیک و بد، از تو نیَم بی نیاز. | |
پس ِ پردۀ تو، یکی دختر است | که ایوان و تختِ مرا درخور است. | |
فریگیس خوانَد همی مادرش؛ | شوم شاد، اگر باشم اندر خُورش."» | |
پر اندیشه شد جانِ افراسیاب، | چنین گفت، با دیده پر کرده آب، | |
1490 | که:«من رانده ام، پیش از این داستان؛ | نبودی بر این گفته همداستان؛ |
چنین گفت با من یکی هوشمند، | که جانش خِرَد بود و رایش بلند، | |
که:" ای دایۀ بچّۀ شیر نر! | چه رنجی؟ که هم جان نیاری به سر. | |
بکوشیّ و او را کُنی پر هنر؛ | تو بی بر شوی، چو وی آید به بر. | |
نخستین که آیدْش نیرویِ جنگ، | سر ِ پروراننده گیرد به چنگ"؛ | |
1495 | دو دیگر کجا پیش از این موبدان، | ردان و ستاره شمر بخردان، |
سُطرلاب برداشتندی به بر؛ | همی راندندی همه، در به در، | |
که:" از این دو نژاده، یکی شهریار | بیاید که گیرد جهان در کنار. | |
ز توران نماند بر و بوم و رُست؛ | کلاهِ من اندازه گیرد نخست"؛ | |
چرا کِشت باید درختی به دست، | که بارش بُود زهر و بیخش کَبَست؟ | |
1500 | ز کاوس و از تخم افراسیاب، | چو آتش بُود تیز با موجِ آب. |
ندانم به توران گراید به مهر، | و گر سویِ ایران کشد پاکْ چهر! | |
چرا، بر گمان، زهر باید چشید؟ | دُم مار، خیره نباید گزید.» | |
بدو گفت پیران که :« ای شهریار! | دلت را، بدین کار غمگین مدار. | |
کسی کز نژاد سیاوش بود، | خردمند و بیدار و خامُش بُوَد. | |
1505 | به گفت ِ ستاره شمر مگرو ایچ؛ | خِرَد گیر و کارِ سیاوش پسیچ؛ |
کز این دو نژاده، یکی نامور | برآید؛ برآرد به خورشید سر، | |
به ایران و توران بود شهریار؛ | دو کشور برآساید از کارزار. | |
ز تخم فریدون و از کیقباد، | فروزنده تر زین نباشد نژاد؛ | |
وگر زاین دگر راز دارد سپهر، | نیفزایدت هم به اندیشه مهر. | |
1510 | بخواهد بُدن ، بی گمان بودنی؛ | نکاهد، به پرهیز، افزودنی. |
نگه کن که این کارِ فرّخ بُود؛ | ز بخت آنچه پرسیت، پاسخ بود.» | |
به پیران چنین گفت پس شهریار، | که:«رای تو بر بد نیاید، به کار. | |
به فرمان و رای تو کردم سخن؛ | تو هر چِت بباید، به خوبی بکن.» | |
دو تا گشت پیران و بردش نماز؛ | بسی آفرین کرد و برگشت باز. | |
1515 | به نزد سیاوش خرامید زود؛ | بر او برشمرد آن کجا رفته بود. |
نشستند شادان دل، آن شب به هم؛ | به باده بشستند جان را ز غم. | |
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
سخن گفتن پیران با سیاوش از فریگیس
یکی روز پیران، به بِهْ روزگار | سیاوش را گفت:« کای شهریار! | |
تو دانی که سالار تورانْ سپاه | ز اوجِ فلک بر فرازد گلاه. | |
شب و روز روشن روانش تویی | دل و هوش و توش و توانش تُوِی. | |
چو با او تو پیوستۀ خون شوی، | از این پایه هر دم بافزون شوی. | |
1450 | بباشد امیدش به تو استوار، | که خواهی بُدن پیش او پایدار. |
اگر چند فرزندِ من خویش توست، | مرا غم ز بهرِ کم و بیش توست؛ | |
اگر چه جریره است پیراسته، | از این انجمن مر تو را خواسته، | |
ولیکن آن تو را آن سزاوارتر | که از دامنِ شاه ، جویی گُهر. | |
فریگیس مهتر ز خوبان اوی؛ | به گیتی نبینی چنان روی و موی. | |
1455 | به بالا ز سرو سهی برتر است؛ | ز مشک سیه، بر سرش افسر است. |
هنرها و دانش ز اندازه بیش؛ | خِرَد را پرستار دارد ، به پیش. | |
از افراسیاب ار بخواهی رواست؛ | چُنو بت ، به کشمیر و کابل کجاست؟ | |
چو شد ماهِ پر مایه پیوندِ تو، | دِرَفْشان شود فرّ و اورند تو. | |
چو فرمان دهی، من بگویم بدوی؛ | بجویم بدین، نزدِ او آب ِ روی.» | |
1460 | سیاوش به پیران نگه کرد و گفت، | که:«فرمانِ یزدان نشاید نِهفت. |
اگر آسمانی چنین است رای، | مرا با سپهر، از بُنه، نیست پای. | |
اگر من به ایران نخواهم رسید، | نخواهم همی رویِ کاوس دید، | |
چو دستان که پروردگارِ من است، | تهمتن که روشن بهارِ من است. | |
چو بهرام و چون زنگۀ شاوران، | جز این نامدارانِ گُندآوران؛ | |
1465 | چو از رویِ ایشان بباید برید، | به توران همی خانه باید گُزید، |
پدر باش و این کدخدایی بساز؛ | مگو این سخن با زمین جز به راز. | |
اگر بخت باشد مرا نیکخواه، | همانا دهد ره به پیمانِ شاه.» | |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد؛ | همی برزدی ، هر زمان ، بادِ سرد. | |
بدو گفت پیران که:«با روزگار، | نسازد خرد یافته کارزار. | |
1470 | نیابی گذر تو ز گردان سپهر، | کز اوی است پرخاش و آرام و مهر. |
به ایران اگر دوستان داشتی، | به یزدان سپردیّ و بگذاشتی. | |
نشست و نشانت ، کنون، ایدر است؛ | سرِ تختِ ایران به دست اندر است.» | |
.
.
.
.
.
نگاره از حمید رحمانیان
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
به زنی دادن پیران جریره را به سیاوش
1413 | سیاووش، یک روز و پیران به هم، | نشستند و گفتند هر بیش و کم. |
بدو گفت پیران:«کز این بوم و بر، | چنانی که باشد کَسی بر گذر. | |
1415 | بدین مهربانی که بر توست شاه: | به نامِ تو خُسپد به آرامگاه، |
چنان دان که خرّم بهارش تویی؛ | نگارش تُوی؛ غمگسارش تُوی. | |
بزرگیّ و فرزند کاوسْ شاه؛ | سر، از بس هنرها، رسیده به ماه. | |
پدر پیر سر شد؛ تو برنا دلی؛ | نگر، سر ز تاجِ کیی نگْسلی! | |
به ایران و توران، تُوی شهریار؛ | ز شاهان یکی پرهنر یادگار. | |
1420 | بِنِه دل بر این بوم و جایی بساز، | چنانچون بُوَد، در خور کام و ناز. |
نبینمْت پیوستۀ خون کسی، | کجا داردی مهر بر تو بسی: | |
برادر نداری ، نه خواهر، نه زن؛ | چو شاخِ گلی بر کران چمن. | |
یکی زن نگه کن سزاوارِ خویش؛ | از ایران ببُر درد و تیمارِ خویش. | |
پس از مرگِ کاوس، ایران تو راست؛ | همان تاج و تختِ دلیران تو راست. | |
1425 | پسِ پردۀ شهریارِ جهان، | سه ماه است با زیور، اندر نهان؛ |
که گر ماه را دیده بودی به راه | از ایشان نَبَرداشتی دیده ماه. | |
سه اندر شبستان گرسیوزند، | که از مام و از باب با پروزند. | |
نبیرۀ فریدون و فرزندِ شاه؛ | که هم زیب دارند و هم تاج و گاه. | |
پسِ پردۀ من چهارند خُرد؛ | چو باید تو را ، بنده باید شمرد. | |
1430 | از ایشان جریره است مهتر به سال، | که از خوبرویان ندارد همال. |
اگر رای باشد تو را بنده ای است؛ | به پیشِ تو اندر پرستنده ای است. | |
به توران جز او نیست انبازِ تو؛ | نباشد کسی نیز دمسازِ تو.» | |
سیاوش بدو گفت:« دارم سپاس؛ | مرا همچو فرزندِ خود می شناس. | |
مرا او بود نازش جان و تن؛ | نخواهم جز او کَس از این انجمن. | |
1435 | سپاسی نهادی از این بر سرم، | که تا من زیَم، حق آن نسپرم.» |
چو پیران ز نزدِ سیاوش رفت، | به نزدیک گلشهر تازید تَفت. | |
بدو گفت:«کارِ جریره بساز، | به فرَّ سیاوش خسرو، به ناز. | |
چگونه نباشیم امروز شاد؟ | که داماد باشد نبیرۀ قَباد.» | |
بیاورد گلشهر دخترش را؛ | نهاده از برِ تارگ افسرش را. | |
1440 | به دیبا و دینار و زرّ و درم، | به بوی و به رنگ و به بیش و به کم، |
بیاراست او را چو خرّم بهار؛ | فرستاد، در شب، برِ شهریار. | |
سیاوش چو روی ِ جریره بدید، | خوش آمدش خندید و شادی گزید. | |
همی بود با او شب و روز ، شاد؛ | نیامد ز کاوس بر دلْش یاد. | |
بر این نیز، چندی بگردید چرخ؛ | سیاووش را بُد به هم ،کام و بَرخ. | |
1445 | ورا هر زمان، پیشِ افراسیاب ، | فزونتر بُدی حشمت و جاه و آب. |
..
بَرخ: قسمت ، بهره، نصیب.
.
ک:148
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
بدان شاهزاده چنین گفت شاه، | که:«یک روز با من به نخچیرگاه، | |
1395 | گِرایی که دل شاد و خرِّم کنیم؛ | روان را، به نخچیر، بی غم کنیم!» |
بدو گفت:«هر گه که رای آیدت، | بر آن سو که دل رهنمای آیدت.» | |
برفتند روزی به نخچیرگاه؛ | همی رفت با یوز و با باز شاه. | |
سپاهی ز هر گونه با او برفت، | از ایران و توران به نخچیر، تفت. | |
سیاوش، به دشت اندرون گور دید؛ | چو باد از میان سپه، بردمید. | |
1400 | سبک شد عنان و گران شد رِکیب؛ | همی تاخت اندر فراز و نشیب |
یکی را ، به شمشیر ، زد بر دو نیم؛ | دو دستش ترازو شد و گوژ سیم. | |
به یک جَو، ز یک سو گرانتر نبود؛ | نَظاره شد آن لشکر شاه، زود. | |
بگفتند یکسر همه انجمن، | که:«اینَت سرافراز و شمشیرزن!» | |
به آواز گفتند یک با دگر، | که :«ما را بَد آمد از ایران به سر. | |
1405 | سرِ سروران اندر آمد به ننگ، | سَزد گر بسازیم، با شاه جنگ.» |
به غار و به کوه و به هامون بتاخت؛ | به شمشیر و تیر و به نیزه، بیاخت. | |
به هر جایگه بر، یکی توده کرد؛ | سپه را ز نخچیر آسوده کرد؛ | |
وزآن جایگه، سویِ ایوانِ شاه | همه، شاددل، برگرفتند راه. | |
سپهبَد، چه شاد و چه بودی دُژَم، | بجز با سیاوش نبودی به هم. | |
1410 | ز جَهن و ز گرسیوز و هر که بود، | به کَس راز نگشاد و شادان نبود؛ |
مگر با سیاوش بُدی روز و شب؛ | از او برگشادی، به خنده دو لب. | |
بر این گونه، یک سال بگذاشتند؛ | غم و شادمانی به هم داشتند. | |
.
عکس از اینجا
Par. 34 How Afrasiyab and Siyawush went to the Chase Afrasiyab said to the prince: "Come with me Some day a-hunting to refresh our hearts, And banish all our troubles in the chase." "Whene'er thou wilt," he answered, " whereso'er Thy heart disposeth thee to lead the way:' One day they went. The king took hawks and cheetahs, And many of Iran and of Turan |p268 Of all conditions hastened to the meet. The prince spied onager upon the plain, And, sped from his companions like the wind, With reins held lightly and feet firmly pressed He galloped o'er the hollows and the hills, And, having, cloven an onager in halves, Made them the silver and his hands the scales, And found the two sides equal to a grain. The king and all his train watched eagerly, Exclaiming: "What a noble swordsman this!" And one man to another called and said:- "Ill from Iran hath come on us erewhile, And our brave leaders have been put to shame Now is the time to fight against the Shah." But Siyawush still chased his onagers And spread destruction over all the plain. He galloped over valley, hill, and waste, Employing arrow, spear, and scimitar. Where'er he went he piled a heap of game, And killed enough for all the company. Thence to the palace of Afrasiyab They took their way with gladness in their hearts. The monarch in his pleasures and his griefs Held intercourse with none but Siyawush, Confided not in Jahn and Garsiwaz, Or other such; he took no joy in them, But passed with Siyawush his days and nights In merriment. Thus while a year went by They shared all griefs and pleasures equally.
.
.
.
.
.
.. عکس از اینجا
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب
1310 | شبی با سیاوش چنین گفت شاه، | که:«فردا بسازیم هر دو پگاه، |
که با گوی و چوگان به میدان شویم؛ | زمانی ، بتازیم و خندان شویم. | |
ز هر کس شنیدم که چوگانِ تو | نبینند گُردان به میدانِ تو.» | |
بدو گفت:« شاها انوشه بَدی! | روان را، به دیدار، توشه بَدی! | |
همی از تو جویند شاهان هنر، | که یابد، به هر کار، بر تو گذر؟ | |
1315 | مرا روزْ روشن به دیدارِ ِتُست؛ | همی از تو خواهم بد و نیک جُست. |
تو فرّ ِ هماییّ و زیبایِ گاه؛ | تو تاجِ کیانی و پشتِ سپاه.» | |
به شبگیر، گُردان به میدان شدند؛ | گرازان و با رویِ خندان شدند. | |
چنین گفت پس شاهِ توران بدوی | که:« یاران گزینیم، در زخمِ گوی. | |
تو باشی بدان روی و ز این روی من؛ | به دو نیمه هم، ز این نشان، انجمن.» | |
1320 | سیاوش چنین گفت با شهریار، | که:«کی باشدم دست و چوگان بکار؟ |
برابر، نیارم زدن با تو گوی؛ | به میدان هماورد دیگر بجوی؛ | |
چو هستم سزاوار، یار ِ توام؛ | بدین پهنْ میدان، سوارِ توام.» | |
سپهبَد، زِ گفتارِ او، شاد شد؛ | سخن گفتنِ هر کسی باد شد. | |
«به جان و سرِ شاهْ کاوس- گفت، | که: با من تو باشی و هماورد و جفت. | |
1325 | هنر کن به پیشِ سواران پدید، | بدان تا نگویند تا بَد گُزید. |
کنند آفرین بر تو مردانِ من؛ | شکفته شود رویِ خندان ِمن.» | |
سیاوش بدو گفت:« فرمان تو راست | سواران و میدان و چوگان تو راست.» | |
سپهبد گزین کرد کلباد را، | چو گرسیوز و جهنِ پولاد را؛ | |
چو پیران و نَستِیْهَن جنگجوی، | چو هومان، که برداشتی زآب گوی. | |
1330 | به نزدِ سیاوش فرستاد یار، | چو رویین و چون شیدۀ نامدار؛ |
دگر اَنْدَرِیمان، سوارِ دلیر، | چو اَخْواستِ مردافگنِ نرّه شیر. | |
سیاوش چنین گفت:«کای نامجوی! | از ایشان که یارَد شدن پیشِ گوی؟ | |
همه یارِ شاهند و تنها منم؛ | نگهبان ِ چوگان و یکتا منم. | |
گر ایدون که فرمان دهد شهریار، | بیارم از ایران به میدان سوار؛ | |
1335 | مرا یار باشند بر زخمِ گوی، | بدان سان که آیین بُوَد بر دو روی.» |
سپهبد چو بشنید از او داستان، | بدان داستان گشت همداستان. | |
سیاوش از ایرانیان هفت مرد، | گزین کرد، شایسته اندر نبرد. | |
خروش تبیره، ز میدان، بخاست؛ | همی خاک با آسمان گشت راست: | |
از آواز صنج و دَِم کرّنای، | تو گفتی بجنبید یکسر ز جای. | |
1340 | سپهدار گُو را -ز بالا بزد؛ | به ابر اندر آمد چنانچون سزد. |
سیاوش برانگیخت اسپِ نبرد؛ | چو گوی اندر آمد، نَهشتَش به گَرد. | |
بزد همچنان ، چون به میدان رسید، | بدان سان که از چشم شد ناپدید. | |
بفرمود پس شهریارِ بلند، | که گویی به نزدِ سیاوش برند. | |
سیاوش بر آن گوی بر، داد بوس؛ | بر آمد خروشیدن ِ نای و کوس. | |
1345 | سیاوش به اسپی دگر بر نشست؛ | بینداخت آن گوی لَختی به دست؛ |
وز آن پس، به چوگان، بر او کار کرد؛ | چنان شد که با ماه دیدار کرد. | |
ز چوگانِ او، گوی شد ناپدید؛ | تو گفتی سپهرش همی برکشید! | |
به میدان درون، اسپ چندان نبود؛ | کسی را چنان رویِ خندان نبود. | |
از آن گوی، خندان شد افراسیاب؛ | سرِ نامداران بر آمد زِ خواب. | |
1350 | به آواز گفتند:«هرگز سوار، | ندیدم بر زین چنین نامدار.» |
کیِ نامور گفت:«از این سان بُوَد | هر آن کس که با فرّ یزدان بُوَد. | |
ز خوبیّ و دیدار و فرّ و هنر، | بر آنم که دیدنْش بهْ از خبر.» | |
ز میدان، به یک سو نهادند گاه؛ | بیامد؛ نشست از برِ گاه شاه. | |
سیاووش بنشست با او به تخت؛ | به دیدارِ او شاد شد شاه سخت. | |
1355 | به لشکر، چنین گفت پس نامجوی | که:«میدان شما را و چوگان و گوی!» |
همی ساختند آن دو لشکر نبرد؛ | برآمد هم تا به خورشید گَرد. | |
چو ترکان به تندی بیاراستند، | همی بردنِ گوی را خواستند، | |
سیاوش غمی گشت از ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان، | |
که:« میدان بازی است گر کارزار؟ | بدین گردش و پیچش و کار و بار؟ | |
1360 | چو میدان سرآید، بتابید روی؛ | بدیشان، سپارید یکباره گوی.» |
سواران عنانها کشیدند، نرم؛ | نکردند، از آن پس، کَسی اسپ گرم. | |
یکی گوی ترکان بینداختند؛ | به کَردارِ آتش، همی تاختند. | |
سپهبد چو آوازِ ترکان شنود، | بدانست کآن پهلوانی چه بود. | |
چنین گفت پس شاه تورانْ سپاه، | که:«گفته ست با من یکی نیکخواه، | |
1365 | که:"او را ز گیتی کسی نیست جفت، | به تیر و کمان، چون گشاید دو سُفت."» |
سیاوش چو گفتارِ مهتر شنید، | ز ترکش کَمانِ کَیی برکشید. | |
سپهبد کمان خواست تا بنگرد؛ | یکی برگراید که فرمان بَرَد. | |
کمان را نگه کرد و خیره بماند؛ | بسی آفرین بر گرامی بخواند. | |
به گرسیوزِ تیغ زن داد مِهْ | که:«خانه بمال و برآور به زِه.» | |
1370 | بکوشید تا بر زه آرد کمان؛ | نیامد به زه؛ خیره شد بدگمان. |
از او شاه بستد؛ به زانو نشست؛ | بمالید خانۀ کمان را، به دست. | |
بِزِه کرد؛ خندان چنین گفت شاه | که:«اینت کمانی، چو باید، به راه! | |
مرا نیز، گاهِ جوانی ،کمان | چنین بود و اکنون دگر شد زمان. | |
به توران و ایران، کس این را به چنگ | نیارد گرفتن، به هنگامِ جنگ. | |
1375 | بر و یال و کِفتِ سیاوش جز این، | کمان نخواهد، بر این بر، گزین.» |
نشانه نهادند بر اَسپْریس؛ | سیاوش نکرد ایچ با کَس مِکیس. | |
نشست از برِ بادپایی چو دیو؛ | بیفشارد ران و برآمد غریو. | |
یکی تیر زد بر میانِ نشان؛ | نهاده بدو چشم گردنکشان. | |
خدنگی دگر باره با چارپَر، | بینداخت از باد و بگشاد بر. | |
1380 | نشانه دوباره، به یک تاختن، | مُغَرْبل ببود، اندر انداختن. |
عنان را بپیچید بر دستِ راست؛ | بزد بارِ دیگر بر آن سو که خواست. | |
کمان را، به زه بر، به بازو فگنْد؛ | بیامد بر ِ شهریار ِ بلند. | |
فرود آمد و شاه بر پای خاست؛ | بر او، آفرین ز آفریننده خواست؛ | |
وز آن جایگه، سویِ کاخِ بلند | برفتند شادان دل و ارجمند. | |
1385 | نشستند و خوان و می آراستند؛ | کسی کو سزا بود، بنشاستند. |
میی چند خوردند و گشتند شاد؛ | به نامِ سیاوش گرفتند یاد. | |
به خوان بر، یکی خلعت آراست شاه، | از اسپ و سِتام و ز تیغ و کلاه؛ | |
دو صد دست جامه، همه نابُرید | که اندر جهان آنچنان، کس ندید؛ | |
پرستار چندیّ و چندی غلام، | یکی پُر ز یاقوتِ رخشنده جام. | |
1390 | ز دینار و از بدره های درم، | ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم؛ |
بفرمود تا خواسته بشمُرَند؛ | همه سویِ کاخِ سیاوش برند. | |
ز هر کِش به توران زمین خویش بود، | ورا مهربانی بر او بیش بود. | |
به خویشان چنین گفت:«کو را، همه، | شما خیل باشید و جمله رمه.» | |
.
برگی از شاهنامه ایلخانی
محل نگهداری موزه مترو پولیتن
Par. 33 How Siyawush displayed his Prowess before Afrasiyab One night the king spake thus to Siyawush :- "To-morrow morning let us play at polo; I hear that none among the warriors Can face thy mall on thine own ground:' "O king!" Said Siyawush, " be fortunate and ever Beyond the reach of ill! Kings look to thee For teaching.; who surpasseth thee? Day shineth When I behold thee, from thee I accept Both good and ill." |p264 Afrasiyab replied:- "My son! be ever glad and conquering. Thou art a prince, the glory of the throne, A royal crown and backbone of the host." They went out laughing to the Ground at morn In gallant trim. Then said Afrasiyab To Siyawush: "Let us be opposites, Select our partners, and make up our sides." He answered: "What will hand and mall avail? I cannot play against thee. Take some other As thine antagonist, I am thy partner - One of thy horsemen on this spacious Ground." The monarch was delighted at his words, Esteeming those of others only wind. "Nay, by the life and head of Shah Kaus," Said he, " thou shalt be friend and opposite. Display thy prowess to the cavaliers, So that they may not say: 'He chose amiss,' But give thee praise while I laugh out with wonder." Then Siyawush replied: "'Tis thine to bid The cavaliers, the Ground, and malls are thine." Afrasiyab selected for his side Kulbad, Pulad, Piran, Jahn, Garsiwaz, With Nastihan the gallant, and Human, Who would drive balls from water. Then the king Sent over to the side of Siyawush Ruin, illustrious Shida, and Arjasp The mounted Lion, and Andariman The doughty cavalier.2 Said Siyawush "Ambitious king! will any of these dare To face the ball? They side with thee, while I Shall have to play alone arid watch them too. So with the king's leave I will bring to help me A few Iranian players on the Ground In order that both sides may play the game." |p265 The monarch heard the words, gave his consent, And from the Iraanians Siyawush chose seven Well skilled. The tymbals sounded, dust arose, While what with cymbal-clash and clarion-blare Thou wouldst have said: "The ground is all a-quake Afrasiyab hit off and drove the ball Up to the clouds just as it should be struck. Then Siyawush urged on his steed and smote The ball, or ever it could reach the ground, So stoutly that it disappeared from sight. Thereat the exalted monarch bade his men To give another ball to Siyawush, Who as he took it kissed it, and there rose A flourish from the pipes and kettledrums. He mounted a fresh steed, threw up the ball, And drove it out of sight to see the moon. Thou wouldst have said: "The sky attppcted it." There was not on the ground his peer, and none, Had such a beaming face. The monarch laughed, The nobles grew attentive and exclaimed "We never saw a rider like this chief!" The famous monarch said: "Of such a kind Is each one gifted with the Grace of God; But Siyawush hath bettered all report." The attendants set a throne beside the Ground, The monarch beaming sat down with the prince, And told the company: "The Ground and balls Are at your service." Then the fraanians played A match with the Turanians. Dust flew up With shouts as these or those bore off the ball; But when the Turkmans played too angrily In their endeavours to obtain a goal, And when the Iranians intercepted them So that the Turkmans' efforts were in vain, Displeased with his own people Siyawush |p266 Cried to them in the olden Persian tongue :- "Is this a playground, or would ye cause strife In our dependent and precarious state? When ye are near the limits look aside And let the Turkmans have the ball for once." His horsemen rode more gently after this And did not heat their steeds, then as the Turkmans Were shouting for a goal Afrasiyab Perceived the purpose of the words, and said:- "I have been told by one of mine own friends That Siyawush hath no peer in the world For archery and might of neck and shoulder." Thereat the prince uncased his royal bow; The monarch, having asked to see it first That one of his own kin might prove its strength, Regarded it with wonder, and invoked Full many a royal blessing, then presented The bow to Garsiwaz the sworder, saying:- "Bend thou this bow and string it." That malignant Failed, to his great amazement. Siyawush Took back the bow and sitting on his knees Bent it and strung it, smiling. Said the king :- "With this one might shoot over sky and moon! I too in days of youth had such a bow, But times are changed, and no one in our lands Would dare to grasp this bow when war is toward, Save Siyawush, and he with such a chest And arms would wish none other on his charger." They placed a target on the riding-ground, And Siyawush, who challenged none to shoot, Bestrode his wind-foot charger like a div, Gripped with his legs, and shouted as he went. In sight of all the chiefs his arrow hit The bull's eye. Then he set upon his bow Another shaft, of poplar wood, four feathered, |p267 And in the same course hit the second time. Next wheeling to the right he hit the target Just as he would. This being done he flung The bow upon his arm, approached the king, And lighted from his steed. The monarch rose:- "Thy skill," said he, " is witness to thy race." Returning to the lofty palace thence They went with happy hearts as bosom-friends; There took their seats, arranged a drinking-bout, And summoned skilful minstrels to attend. They quaffed no little wine, grew glorious, And drank the health of Siyawush. The king While sitting at the board arranged a gift - A horse and trappings, throne and diadem, Uncut stuffs, such as none had seen before, Gold coins, and silver coins in bags, turquoises, With many girl and boy slaves, and a cup Which brimmed with shining rubies. Then the king Commanded to count up those precious gifts, And certain of the dearest of his kinsmen To bear them to the house of Siyawush. Thus said he to his troops: "In everything Regard the prince as if he were your king."
..