.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
بدان شاهزاده چنین گفت شاه، | که:«یک روز با من به نخچیرگاه، | |
1395 | گِرایی که دل شاد و خرِّم کنیم؛ | روان را، به نخچیر، بی غم کنیم!» |
بدو گفت:«هر گه که رای آیدت، | بر آن سو که دل رهنمای آیدت.» | |
برفتند روزی به نخچیرگاه؛ | همی رفت با یوز و با باز شاه. | |
سپاهی ز هر گونه با او برفت، | از ایران و توران به نخچیر، تفت. | |
سیاوش، به دشت اندرون گور دید؛ | چو باد از میان سپه، بردمید. | |
1400 | سبک شد عنان و گران شد رِکیب؛ | همی تاخت اندر فراز و نشیب |
یکی را ، به شمشیر ، زد بر دو نیم؛ | دو دستش ترازو شد و گوژ سیم. | |
به یک جَو، ز یک سو گرانتر نبود؛ | نَظاره شد آن لشکر شاه، زود. | |
بگفتند یکسر همه انجمن، | که:«اینَت سرافراز و شمشیرزن!» | |
به آواز گفتند یک با دگر، | که :«ما را بَد آمد از ایران به سر. | |
1405 | سرِ سروران اندر آمد به ننگ، | سَزد گر بسازیم، با شاه جنگ.» |
به غار و به کوه و به هامون بتاخت؛ | به شمشیر و تیر و به نیزه، بیاخت. | |
به هر جایگه بر، یکی توده کرد؛ | سپه را ز نخچیر آسوده کرد؛ | |
وزآن جایگه، سویِ ایوانِ شاه | همه، شاددل، برگرفتند راه. | |
سپهبَد، چه شاد و چه بودی دُژَم، | بجز با سیاوش نبودی به هم. | |
1410 | ز جَهن و ز گرسیوز و هر که بود، | به کَس راز نگشاد و شادان نبود؛ |
مگر با سیاوش بُدی روز و شب؛ | از او برگشادی، به خنده دو لب. | |
بر این گونه، یک سال بگذاشتند؛ | غم و شادمانی به هم داشتند. | |
.
عکس از اینجا
Par. 34 How Afrasiyab and Siyawush went to the Chase Afrasiyab said to the prince: "Come with me Some day a-hunting to refresh our hearts, And banish all our troubles in the chase." "Whene'er thou wilt," he answered, " whereso'er Thy heart disposeth thee to lead the way:' One day they went. The king took hawks and cheetahs, And many of Iran and of Turan |p268 Of all conditions hastened to the meet. The prince spied onager upon the plain, And, sped from his companions like the wind, With reins held lightly and feet firmly pressed He galloped o'er the hollows and the hills, And, having, cloven an onager in halves, Made them the silver and his hands the scales, And found the two sides equal to a grain. The king and all his train watched eagerly, Exclaiming: "What a noble swordsman this!" And one man to another called and said:- "Ill from Iran hath come on us erewhile, And our brave leaders have been put to shame Now is the time to fight against the Shah." But Siyawush still chased his onagers And spread destruction over all the plain. He galloped over valley, hill, and waste, Employing arrow, spear, and scimitar. Where'er he went he piled a heap of game, And killed enough for all the company. Thence to the palace of Afrasiyab They took their way with gladness in their hearts. The monarch in his pleasures and his griefs Held intercourse with none but Siyawush, Confided not in Jahn and Garsiwaz, Or other such; he took no joy in them, But passed with Siyawush his days and nights In merriment. Thus while a year went by They shared all griefs and pleasures equally.
.
.
درود بر پروانه بانو
سیاووش در شکارگاه همراه و هم قدم افراسیاب پیش می روداما او مراعات مقام و مرتبه ی افراسیاب را در رابطه با خودش و در نظر دیگران نمی کند. افراسیاب شاه، از نظر مناسبات و طبقه ی اجتماعی فراتر از سیاووش پناهنده است (حتا اگر پسر شاه و پهلوان باشد، سیاووش شاه نیست تا هم طراز افراسیاب باشد.) سیاووش در شکارگاه از او پیشی می گیرد مهارتی شگفتی آفرین نشان می دهد که موجب حیرت دیگران می شود و مرتبه ی شاه را تحقیر می کند با این اتفاق بذر کینه آماده ی رشد در وجود افراسیاب می شود و فقط باید عواملی به این رشد کمک کنند که در ادامه ی ماجرا این عوامل هم پیش می آیند.
این ابیات ناراحتی اطرافیان شاه را نشان میده.
میدونی که من داستان را تعریف می کنم .
بر خلاف تو که جزء به جزء دقت داری.
البته روش تو علمی تر و اصولی تر است.
مادر سیاوش پری گونه بود. و سیاوش بسیار بسیار زیبا بود، نه یک زیبایی این جهانی، بلکه از آن نوع زیبایی ها داشت که کسی نمی توانست چشم از او بردارد. بارها در شاهنامه آمده است که هر که سیاوش را می دید دل به او می داد. انگار جادویی باشد این زیبایی. و به نظرم سیاوش نفس زیبایی و عشق بود. انگار آن زیبایی ای که فطرت انسان به آن کشش دارد. چیزی که دوست و دشمن می ستایندش، برخی از آن برخوردار می شوند و برخی نه، اما همگان دوستش دارند. سیاوش این چنین بود. صلح کامل، روح جهان. شاید از همین است که افراسیاب نیز ابتدا به ساکن دوستش دارد. رستم را ببین، سیاوش را از سهراب بیشتر می خواهد. سیاوش به قول مولانا جان جهان بود.
چه تعاریف درستی از سیاوش: صلح کامل ، روح جهان، جان جهان
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند . سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش می کردند . افراسیاب از آن پس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمی گذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد می کرد . بدین سان یکسال گذشت .
پس معنی این دو بیت چی میشه؟
به آواز گفتند یک با دگر،/ که :«ما را بَد آمد از ایران به سر.
سرِ سروران اندر آمد به ننگ،/ سَزد گر بسازیم، با شاه جنگ.»
.
هر چه با خودم فکر می کنم تا دلیل این همه علاقه ی افراسیاب به سیاوش را بفهمم نمی تواتم به نتیجه برسم.
به دنبال مقالات و پژوهش هایی در این زمینه رفتم برخی دیدگاهشان این بود که سیاوش تنها اندیشه صلح میان ایران و توران را در سر داشت و محبتش به افراسیاب به این دلیل بود ولی برخی آن را از دید روانشناسی بررسی کرده اند . می توانید مقاله ای رادر این زمینه می توانید از اینجا دریافت کنید:
http://www.icnc.ir/index.aspx?pid=966&metadataID=04fc072b-db18-4f42-ad43-2d87609ce69b
این مقاله داستان سیاوش را بر پایه نظریات یونگ بررسی کرده است .