داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.
.
گرفتار شدن سیاوش[1].
|
|
|
|
چو یک نیم فرسنگ ببرّید راه، |
رسید اندر او شاهِ توران سپاه. |
|
سپه دید با تیغ و خُود و زره؛ |
سیاوش زده، بر زره بر، گره. |
2155 |
به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛ |
چنین راستی را نباید نهفت." |
|
سیاوش بپرسیدش، از بیم جان؛ |
مگر گفتِ بدخواه گردد نِهان! |
|
همی بنگرید این بدان آن بدین، |
که کینه نبُد̊شان به دل، پیش از این. |
|
ز بیمِ سیاوش، سوارانِ جنگ |
گرفتند آرام و هوش و درنگ. |
|
چنین گفت ز آن پس به افراسیاب، |
که: "ای پرهنر شاهِ با جاه و آب! |
2160 |
چرا جنگجوی آمدی، با سپاه؟ |
چرا کشت خواهی مرا، بیگناه؟ |
|
سپاهِ دو کشور پر از کین کنی؟ |
زمان و زمین پر ز نَفرین کنی؟" |
|
چنین گفت گرسیوزِ کم̊خِرَد: |
"کز این سان سخن خود کی اندر خورَد؟ |
|
گر ایدر چنین بیگناه آمدی، |
چرا با زره نزدِ شاه آمدی؟ |
|
پذیره شدن ز این نشان راه نیست؛ |
کمان و سپر هدیۀ شاه نیست." |
2165 |
سیاوش بدانست کآن کارِ اوست؛ |
برآشفتنِ شاه بازارِ اوست. |
|
چو گفتارِ گرسیوز افراسیاب |
شنید و برآمد بلند آفتاب، |
|
به ترکان بفرمود: "کاندر دهید؛ |
بر این دشت، کشتی به خون برنِهید." |
|
از ایران̊ سپه، بود مردی هَزار، |
همه نامدار از درِ کار̊زار. |
|
رده بر کشیدند ایرانیان؛ |
ببستند، خون ریختن را، میان. |
2170 |
همه با سیاوش گرفتند جنگ؛ |
ندیدند جایِ فسوس و درنگ؛ |
|
"کنون، خیره_ گفتند: ما را کُُشند، |
نباید که بر خاک تنها کَشند. |
|
بمان تا ز ایرانیان دستبرد، |
ببینند و مشمر چنین کار خُرد." |
|
سیاوش چنین گفت: "کاین رای نیست؛ |
همان جنگ را مایه و پای نیست. |
|
چه گفت آن خردمندِ بسیار̊هوش، |
که: ̓با اخترِ بد، به مردی مکوش؛̒ |
2175 |
مرا چرخِ گردان اگر بیگناه |
به دستِ بدان کرد خواهد تباه، |
|
به مردی مرا زور و آهنگ نیست؛ |
که با کردگارِ جهان جنگ نیست." |
|
سرآمد بر ایشان، چنان، روزگار؛ |
همه کشته گشتند و برگشت کار. |
|
به تیر و به نیزه،ببُد خسته شاه |
نگون اندر آمد ز پشتِ سیاه. |
|
همی گشت بر خاک، نیزه به دست؛ |
گُرویِ زره دستِ او را ببست. |
2180 |
نِهادند بر گردنش پالهنگ؛ |
دو دست، از پس پِشت،بسته چو سنگ. |
|
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان؛ |
چنان روز̊ نادیده چشمِ جوان. |
|
همی تاختندش پیاده کَشان، |
چنان روزبانانِ مردم̊کُُشان. |
|
برفتند سویِ سیاووش̊ کَرد؛ |
پسِ پشت و پیشِ سپه بود گَرد. |
|
چنین گفت سالارِ توران̊ سپاه، |
که: "اندر کشیدش به یک سو ز راه. |
2185 |
کُُنیدش به خنجر سر از تن جدا، |
به شَخّی که هرگز نروید گیا. |
|
بریزید خونش، بر آن گرم خاک؛ |
ممانید دیر و مدارید باک." |
|
چنین گفت با شاه یکسر سپاه: |
"کز او، شهریارا! چه دیدی گناه؟ |
|
چرا کشت خواهی کَسی را که تاج |
بگرید بر او زار با تخت عاج؟ |
|
به هنگامِ شادی، درختی مکار |
که زهر آوَرَد بارِ او روزگار." |
2190 |
همی بود گرسیوزِ بَد̊نشان، |
به بیهودگی، یارِ مردم̊کُشان، |
|
که خونِ سیاوش بریزد به درد، |
کز او داشت در دل، به روزِ نبرد. |
|
ز پیران یکی بود کِهتر، به سال؛ |
برادر بُد او را و فرّخ هَمال، |
|
کجا پیل̊سَم بود نامِ جوان؛ |
گَوِی پُرهنر بود و روشن̊ روان. |
|
چنین گفت با نامور پیل̊سَم، |
که: "این شاخ را بار درد است و غم. |
|
ز دانا، شنیدم یکی داستان؛ |
خِرَد شد بر آن نیز همداستان، |
|
که: ̓آهسته دل کم پشیمان بُوَد؛ |
هم آشفته را هوش درمان بُوَد. |
|
شتاب و بدی[2] کارِ آهِر̊مَن است؛ |
پشیمانیِ جان و رنجِ تن است.̒ |
|
سری را که باشی بر او پادشا، |
به تیزی بریدن نبینم روا. |
|
به بندش همی دار، تا روزگار |
بر این بر، تو را باشد آموزگار. |
2200 |
چو بادِ خِرَد بر دلت بر وزد، |
از آن پس، ورا سر بریدن سَزد. |
|
مفرمای و اکنون تو تیزی مکن؛ |
که تیزی پشیمانی آرَد، به بُن |
|
سری را کجا تاج باشد کلاه، |
نشاید بُرید، ای خردمند̊ شاه! |
|
چه بُرّی سری را همی بیگناه، |
که کاوس و رستم بُوَد کینهخواه؟ |
|
پدر شاه و رستم̊ش پروردگار؛ |
بپیچی، به فرجام، از این روزگار. |
2205 |
چو گودرز و گرگین و فرهاد و توس |
ببندند بر کوهۀ پیل کوس، |
|
دمنده سپهبَد، گَوِ پیلتن، |
که خوار است بر چشم او انجمن، |
|
فریبرزِ کاوس، درّنده شیر، |
که هرگز ندیدش کَس از جنگ سیر، |
|
بر این کین ببندند یکسر کمر؛ |
در و دشت گردد پر از نیزهور. |
|
نه من پای دارم نه مانندِ من، |
نه گُُردی ز گُردانِ این انجمن. |
2210 |
همانا که پیران بیاید پگاه؛ |
از او بشنود داستان نیز شاه؛ |
|
مگر خود نیازت نیاید بدین! |
مگستر یکی، تا جهان است، کین." |
|
بدو گفت گرسیوز: "ای هوشمند! |
به گفتِ جوانان، هوا را مبند. |
|
از ایرانیان، دشتها پُر کَس است؛ |
گر از کین بترسی، تو را این بس است. |
|
همین بد که کردی تو را خود نه بس، |
که خیره همی بشنوی رایِ کس؟! |
2215 |
سپَر̊دی دُمِ مار و خَستی سرش؛ |
بپوشید خواهی، به دیبا، برش؟! |
|
گر ایدون که او را به جان زینهار، |
دهی، من نباشم بَرِ شهریار. |
|
به بیغولهای خیزم، از بیمِ جان؛ |
مگر خود سرآید به زودی جهان!" |
|
برفتند پیچان دَمور و گُروی، |
برِ شاهِ توران، پر از رنگ و بوی، |
|
که: "چندین به خونِ سیاوش مپیچ؛ |
که آرام خوار آید، اندر پسیچ. |
2220 |
به گفتارِ گرسیوزِ رهنمای، |
بیارای و بردار دشمن ز جای. |
|
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی؛ |
مکََش دست و خیره مَبَر تاب روی. |
|
سر این است از ایران که داری به دست؛ |
دلِ بدسگالان بباید شکست. |
|
سپاهی بر این گونه کردی تباه؛ |
نگر تا چگونه بُوَد با تو شاه! |
|
اگر خود نیازَر̊دیی از نخست، |
به آب، این گنه را توانست شُست. |
2225 |
کنون آن بِه̊ آید که اندر جهان، |
نباشد پدید آشکار و نِهان." |
|
بدیشان چنین پاسخ آوَر̊د شاه؛ |
"کز او من ندیدم، به دیده، گناه؛ |
|
ولیکن ز گفتِ ستاره شٌمَر، |
به فرجام، ز او سختی آید به سر؛ |
|
ور ایدون که خونش بریزم به کین، |
یکی گَرد خیزد از ایران̊زمین. |
|
به توران، گزندِ مرا، آمدهست؛ |
غم و درد و بندِ مرا، آمدهست. |
2230 |
رها کردنش بتّر از کشتن است؛ |
همان کشتنش درد و رنجِ تن است. |
|
خردمند گر مردمِ بدگمان، |
نداند کسی چارۀ آسمان." |
|
فریگیس بشنید؛ رخ را بخَست؛ |
میان را به زنّار خونین ببست. |
|
پیاده بیامد به نزدیکِ شاه، |
به خون رنگ داده دو رخساره ماه. |
|
به پیشِ پدر شد، پر از درد و باک؛ |
خروشان، به سر بر، پراگن̊د خاک. |
2235 |
بدو گفت: "کای پرهنر شهریار! |
چرا کرد خواهی مرا خاکسار؟ |
|
دلت را چرا بستی اندر فریب؟ |
همی از بلندی نبینی نشیب. |
|
سرِ تاجداری مبُر، بیگناه؛ |
که نپ̊سندد این داورِ هور و ماه. |
|
سیاوش که بگذاشت ایران̊زمین، |
همی از جهان بر تو کرد آفرین. |
|
بیازَر̊د از بهر تو شاه را؛ |
چنان افسر و تخت و بُنگاه را. |
2240 |
بیامد؛ تو را کرد پشت و پناه؛ |
کنون ز او چه جویی؟ که بردت ز راه؟ |
|
سرِ تاجداران نبُرّد کسی، |
که با تاج بر تخت مانَد بسی. |
|
مکن، بیگنه، بر تنِ من ستم؛ |
که گیتی سپنجیست پُر باد و دم. |
|
یکی را به چاه افگنَد، بیگناه؛ |
یکی با گنه بر نشانَد به گاه؛ |
|
سرانجام، هر دو به خاک اندراند؛ |
از اختر، به چنگِ مَغاک اندراند. |
2245 |
به گفتارِ گرسیوز ِبَد̊نِهان، |
درفشی مکن خویشتن، در جهان. |
|
شنیدی که از آف̊ریدونِ گُرد، |
ستمگاره ضَحّاکِ تازی چه بُرد! |
|
همان از موچهر، شاهِ بزرگ، |
چه آمد به تور و به سلمِ سترگ! |
|
کنون، زنده بر گاه̊ کاوس̊ شاه؛ |
چو دستان و چون رستمِ کینهخواه. |
|
جهان از تهمتن بلرزد همی، |
که توران به جنگش نیَر̊زَد همی؛ |
2250 |
چو گودرز کز گرزِ او، روزِ جنگ، |
بدرّد دلِ شیر و چنگِ پلنگ؛ |
|
چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران، |
که نندیشد از گرزِ گُنداوران. |
|
درختی نشانی همی بر زمین، |
کجا برگ خون آوَرَد؛ بار̊ کین. |
|
به کینِ سیاوش، سیه پوشد آب؛ |
کند روز نفرین بر افراسیاب. |
|
ستمگارهای بر تنِ خویشتن؛ |
بسی یادت آید، ز گفتارِ من. |
2255 |
نه اندر شکاری که گور افگنی؛ |
وگر آهوان را به شور افگنی. |
|
همی شهریاری رُبایی ز گاه، |
که نَفرین کند بر تو تخت و کلاه. |
|
مده شهرِ توران تو، خیره، به باد؛ |
نباید که روزِ بد آید̊ت یاد!" |
|
بگفت این و رویِ سیاوش بدید؛ |
دو رخ را بکَن̊د و فغان برکشید. |
|
دلِ شاهِ توران، بر او بر، بسوخت؛ |
همی، خیره، چشمِ خِرَد را بدوخت. |
2260 |
بدو گفت: "برگرد و ایدر مپای؛ |
چه دانی کز این پس مرا چیست رای؟" |
|
به کاخِ بلندش، یکی خانه بود؛ |
فریگیس ز آن خانه بیگانه بود. |
|
بدان تیرگیش، اندر انداختند؛ |
درِ خانه را بند برساختند. |
|
|
|
[1] . کزازی، میرجلالالدین، نامۀ باستان، ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی، جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 103-99
[2] . آقای دکتر خالقی در شب بخارای بزرگداشت دکتر خالقی، در اردیبهشت 93 در مورد "شتاب و بدی" در این مصرع گفتند که تصمیم دارند آن را به "شتابندگی" تبدیل کنند. با دلایلی و البته ذکر نام کسی که این پیشنهاد را به ایشان داده بود.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بازگفتنِ سیاوش بودنیها را[1]
|
|
سیاوش بدو گفت: "کآن خوابِ من |
به جای آمد و تیره شد آبِ من. |
مرا زندگانی سرآید همی؛ |
غمِ روزِ تلخ اندرآید همی. |
چنین است کارِ سپهرِ بلند: |
گهی شاد دارد، گهی مستْمند. |
گر ایوانِ من سر به کیوان کشید، |
همان زهرِ گیتی بباید چشید. |
اگر سال گردد هَزار و دویست، |
جز از خاکِ تیره مرا جای نیست. |
یکی سینۀ شیر باشد̊ش جای؛ |
یکی کرگس و دیگری را همای. |
ز شب، روشنایی نجوید کسی، |
کجا بهره دارد ز دانش بسی. |
تو را پنج ماه است از آبستنی، |
از این نامور بچّۀ رُستنی. |
درختِ تو گر نرّ بار آوَرَد، |
یکی نامور شهریار آوَرَد. |
سرافراز کیخسروش نام کن؛ |
به غم خوردن، او را دل آرام کن. |
ز خورشیدِ تابنده تا تیره خاک، |
گذر نیست از دادِ یزدانِ پاک. |
نِهالی مرا خاکِ توران بُوَد؛ |
که گوید که: خاکم به ایران بُوَد؟ |
چنین گردد این گنبدِ تیز̊رَو؛ |
سرایِ کهن را نخوانند نو؛ |
وز این پس، به فرمانِ افراسیاب، |
مرا تیره بخت اندر آید به خواب. |
ببرّند، بر بیگنه بر، سرم؛ |
ز خونِ جگر، بر نهند افسرم. |
نه تابوت یابم، نه گور و کفن؛ |
نه بر من بگرید کسی ز انجمن. |
بمانم، به سانِ غریبان، به خاک، |
سرم کرده از تن به شمشیر̊ چاک. |
به خواری تو را روزبانانِ شاه، |
سر و تن برهنه، برندت به راه. |
بیاید سپهدار̊ پیران به در؛ |
به خواهش، بخواهد تو را از پدر. |
به جان، بیگنه، خواهدت زینهار؛ |
به ایوانِ خویشت بَرَد، خوار و زار. |
از ایران بیاید یکی چاره گر، |
به فرمانِ دادار̊ بسته کمر. |
از ایدر تو را با پسر ناگهان، |
سویِ رودِ جیحون برد، در نهان. |
نشانند بر تختِ شاهی ورا؛ |
به فرمان بُوَد مرغ و ماهی ورا. |
از ایران، بسی لشکر آرَد به کین؛ |
پرآشوب گردد، سراسر زمین. |
بر این گونه، خواهد گذشتن سپهر؛ |
نخواهد شدن رام با ما به مهر. |
بسا لشکرا کز پیِ کینِ من، |
بپوشند جوشن، بر آیینِ من! |
ز گیتی، برآید سراسر خروش؛ |
زمانه، ز کیخسرو، آید به جوش. |
پیِ رخش رویِ زمین بسپَرَد؛ |
ز توران، کسی را به کس نشمُرَد. |
به کینم، از امروز تا رستخیز، |
نبینی جز از گرز و شمشیرِ تیز." |
فریگیس را کرد پَدرود و گفت، |
که: "من رفتنی گشتم، ای نیک̊جفت! |
بر این گفتهها بر، تو دل سخت کن؛ |
تن از ناز و از تخت پَر̊دَخت کن." |
سیاوش چو با جفت غمها بگفت، |
خروشان، بدوی اندر آویخت جفت. |
رُخَش پر ز خونِ دل و دیده گشت؛ |
سویِ آخورِ تازی اسپان گذشت. |
بیاورد شبرنگِ بهزاد را، |
که دریافتی روزِ کین باد را. |
خروشان، سرش را به بر درگرفت؛ |
لگام و فَسارش ز سر برگرفت. |
به گوش اندرش، گفت رازی دراز، |
که: "بیدار̊دل باش و با کس مساز. |
چو کیخسرو آید به کین خواستن، |
عنانش تو را باید آراستن. |
از آخور، ببُر دل به یکبارگی؛ |
که او را تو باشی، به کین، بارگی." |
دگر مرکبان را همه کرد پی؛ |
برافروخت، بر سانِ آتش ز نی. |
خود و سرکشان سویِ ایران کشید، |
رخ از آبِ دیده شده ناپدید. |
[1] . نقل از کزازی، میرجلالالدین. نامهی باستان. ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی. جلد سوم: داستان سیاوش. ص. 99-97
.
.ک:0159
روشنایی از شب جستن: روشنایی خواستن از شب کاری است غیر ممکن؛ در پی کاری ناشدنی بودن
نِهال: بستر- آرامگاه
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
خواب دیدن سیاوش
چهارم شب اندر برِ ماهروی | به خواب اندرون بود با رنگ و بوی. | |
2090 | بلرزید و از خواب خیره بجست؛ | خروشی برآورد چون پیلِ مست. |
همی داشت اندر برش خوب چهر؛ | بدو گفت:«شاها! جه بودت؟» به مهر | |
خروشید و شمعی برافروختند؛ | برش، عود و عنبر همی سوختند. | |
بپرسید زِ او دختِ افراسیاب، | که:«فرزانه شاها! چه دیدی به خواب؟» | |
سیاوش بدو گفت:«کز خوابِ من، | لبت هیچ مگشای بر انجمن. | |
2095 | چنان دیدم، ای سروِ سیمین! به خواب، | که بودی یکی بیکران رودِ آب؛ |
یکی کوهِ آتش به دیگر کران؛ | گرفته لبِ آب نیزه وران. | |
ز یک سو شدی آتشِ تیز گرد؛ | برافروختی ز او سیاووشْ کَرد. | |
ز یک دست، آتش؛ز یک دست آب؛ | به پیش اندرون پیل و افراسیاب. | |
بدیدی مرا، رویْ کرده دُژم؛ | دمیدی بر آن آتشِ تیزْ دم.» | |
2100 | فریگیس گفت:«این جز از نیکُوی، | نباشد؛ یک امشب نگر نغنَوی! |
به گرسیوز آید همه بختِ شوم؛ | شود کشته، بر دستِ خاقانِ روم.» | |
سیاوش سپه را سراسر بخواند؛ | به درگاهِ ایوان ، زمانی بماند. | |
پسیچید و بنشست،خنجر به چنگ؛ | طلایه فرستاد بر سویِ گنگ. | |
دو بهره چو از تیره شب درگذشت، | سوارِ طلایه بیامد ز دشت، | |
2105 | که:«افراسیاب و فراوان سپاه | پدید آمد از دور، تازان به راه.» |
ز نزدیکِ گرسیوز آمد نوند، | که:«بر چارۀ جان، میان را ببند؛ | |
نیامد، ز گفتارِ من هیچ سود؛ | از آتش،ندیدم بجز تیره دود. | |
نگر تا چه باید کنون ساختن! | سپه را کجا باید انداختن!» | |
سیاوش ندانست بازارِ اوی؛ | همی راست دانست گفتارِ اوی. | |
2110 | فریگیس گفت:«ای خردمند شاه! | مکن هیچ گونه به ما در نگاه. |
یکی بارۀ گامزن برنشین؛ | مباش ایچ ایمن به توران زمین. | |
تو را زنده باید که مانی به جای؛ | سرِ خویش گیر و کسی را مپای.» | |
.
.
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
نامه نوشتن سیاوش به افراسیاب
2045 | دبیر پژوهنده را پیش خواند؛ | سخنهایِ آگنده را بَرفشاند. |
نخست آفریننده را یاد کرد؛ | ز وامِ خِرد، جانش آزاد کرد. | |
از آن پس خرد را ستایش گرفت؛ | اَبَر شاه توران نیایش گرفت، | |
که:«ای شاهِ پُرداد و بهْ روزگار! | زمانه مبادا ز تو یادگار! | |
مرا خواستی؛ شاد گشتم بدان، | - که بادا نشستِ تو با موبدان! | |
2050 | دو دیگر فریگیس را خواستی؛ | به مهر و وفا دل بیاراستی. |
فریگیس نالنده بود این زمان، | به لب، ناچَران و به تن ، ناچمان. | |
بخفت و مرا پیش بالین ببست؛ | میانِ دو گیتیش بینم نشست. | |
مرا دل پر از رای و دیدارِ توست؛ | که کشور پر از گنج و کَردار توست. | |
ز نالندگی چون سبکتر شود، | فدایِ تنِ شاهِ کشور شود. | |
2055 | بهانه مرا نیز آزارِ اوست؛ | نهانم پر از درد و تیمارِ اوست.» |
چو نامه به مُهر اندر آمد، بداد | به زودی، به گرسیوزِ بد نژاد. | |
دلاور سه اسپِ تکاور بخواست؛ | همی تاخت یکسر شب و روز، راست. | |
چهارم بیامد به درگاهِ شاه، | پر از بد زبان و روان پر گناه. | |
فراوان بپرسیدش افراسیاب ، | چو دیدش پر از رنج و سر پر شتاب. | |
2060 | «چرا با شتاب آمدی- گفت شاه: | چگونه سپردی چنین دورْ راه؟» |
ورا گفت:«چون تیره شد رویِ کار، | نشاید شمَردن به بد روزگار. | |
سیاوش نکرد ایچ در من نگاه؛ | پذیره نیامد مرا خود به راه. | |
سخن نیز نشنید و نامه نخواند؛ | مرا، پیشِ تختش، به پایان نشاند. | |
از ایران، بدو نامه پیوسته بود؛ | به ما بر درِ شهرِ او بسته بود. | |
2065 | سپاهی ز روم و سپاهی زِ چین؛ | همی هر زمان ، بر خروشد زمین. |
تو در کارِ او گر درنگ آوری، | مگر باد از آن پس به چنگ آوری! | |
اگر دیر گیری تو جنگ آورد؛ | دو کشور ، به مردی ، به چنگ آورد؛ | |
وگر سوی ایران براند سپاه، | که یارد شدن پیشِ او کینه خواه؟ | |
تو را کردم آگه ز دیدارِ خویش؛ | از این پس بپیچی زِ کردارِ خویش.» | |
2070 | چو بشنید افراسیاب این سخن، | بر او تازه شد روزگارِ کهن. |
به گرسیوز ، از خشم پاسخ نداد؛ | دلش گشت پر آتش و سر چو باد. | |
بفرمود تا برکشیدند نای، | همان صَنج و شیپور و هندیْ درای. | |
بِرون آمد از گنگ، خندان بهشت؛ | درختی ز کینه به نوّی بکشت. | |
بدانگه که گرسیوزِ پرفریب | گران کرد بر زینِ دوالِ رِکیب، | |
2075 | سیاوش به پرده درآمد به درد، | تنش لرز لرزان و رخساره زرد. |
فریگیس گفت:«ای گوِْ شیرْچنگ! | چه بودت که دیگر شده ستی، به رنگ؟« | |
چنین پاسخ داد که:« ای خوبْروی! | به توران، سیه شد مرا آبِ روی | |
بدین سان که گفتارِ گرسیوز است، | ز پرگار، بهرِه مرا مرکز است.» | |
فریگیس بگرفت گیسو به دست؛ | گل و ارغوان را ، به فندق، بخَست. | |
2080 | پر از خون شد آن بُسَُّدِ مشکبوی؛ | بکََفْت و پر از آب و خون کرد روی. |
همی مُشک بارید بر کوهِ سیم؛ | دو لاله، ز خوشّاب، شد به دو نیم. | |
همی کند موی و همی ریخت آب، | ز گفتار و کردارِ افراسیاب. | |
بدو گفت:«کای شاهِ گردنفراز! | چه سازی، کنون؟ زود، یگشای راز. | |
پدر خود دلی دارد از تو بدرد؛ | از ایران ، نیاری سخن یاد کرد. | |
2085 | سویِ روم، ره با درنگ آیدت؛ | نپویی سویِ چین که ننگ آیدت. |
ز گیتی، که را گیری اکنون پناه؟ | پناهت خداوندِ خورشید و ماه! | |
ستم باد بر جانِ او ماه و سال، | کجا بر تنِ تو شود بدسگال!» | |
همی گفت:«گرسیوز اکنو ن ز راه | همانا بیامد به نزدیکِ شاه.» | |
.
.
2045: «استاد ستایش از آفریننده را وامی پنداشته است که همواره بر گرد« دمی است و او می باید، به یاری خرد آن را بتوزد و بگزارد. سیاوش با توختن و گزاردن این وام، جانش را از بند می رهاند و کاری را که بر او بایسته است به انجام میرساند.»کزازی-455
2051: ناچران و ناچمان :کنایه از بیماری فریگیس که از خوردن می پرهیزد و توانا به راه رفتن نیست
2052: فریگیس در بستر بیماری است و من مجبورم کنارش باشم چون بیم آن دارم از دنیا برود
2057: دلاور: گرسیوز
2073: بهشت گنگ: شری که پایتخت افراسیاب بود.
2078:مرکز پرگار یک نقطه است که کنایه از هیچ بهره نداشتن است
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
باز آمدن گرسیوز به نزد سیاوش
1936 | برآراست گرسیوزِ دامساز، | دلی پر زکینه، سری پر ز راز. |
چو نزدیکِ شهرِ سیاوش رسید، | ز لشکر، زباناوری برگزید. | |
بدو گفت:«رَوْ؛ با سیاوش بگوی، | که:" ای با گهر ْ مهتر نامجوی! | |
به جان و سرِ شاهِ توران سپاه، | به جانِ و سر و تاجِ کاوس شاه، | |
1940 | که از بهرِ من برنخیزی ز گاه؛ | نه پیشِ من آیی، پذیره به راه؛ |
که تو ز آن فزونی به فرهنگ و بخت، | به فرّ و نژاد و به تاج و به تخت، | |
که هر باد را بَست باید میان، | تهی کردن، آن جایگاهِ کَیان."» | |
فرستاده نزدِ سیاوش رسید؛ | زمین را ببوسید کو را بدید. | |
چو پیغام گرسیوز، او را بگفت، | سیاوش غمی گشت اندر نِهفت. | |
1945 | پر اندیشه بنشست، بیدار دیر؛ | به دل، گفت:«رازی است این را به زیر.» |
چو گرسیوز آمد به درگاه ِ اوی، | پیاده بیامد ز ایوان به کوی. | |
بپرسیدش از راه و از کارِ شاه، | ز رسم سپاه و تخت و کلاه. | |
پیامِ سپهدارِ توران بداد؛ | سیاوش ز پیغام او گشت شاد. | |
چنین داد پاسخ که:«با یادِ اوی، | نتابم ز تیغ و ز الماس روی. | |
1950 | من اینک کمر بر میان بسته ام؛ | عنان با عنانِ تو پیوسته ام. |
سه روز اندر این گلشنِ نو بهار، | بباشیم و از باده گیریم کار؛ | |
که گیتی سپنج است، پر درد و رنج؛ | بَد آن را که با غم بُوَد، در سپنج!» | |
چو بشنید گفتِ خردمندْشاه، | بپیچید گرسیوزِ کینه خواه. | |
به دل گفت:«ار ایدون که با من به راه | سیاوش بیاید به نزدیکِ شاه، | |
1955 | بدین شیرْمردی و چندین خِِرَد | گُمانِ مرا زیر ِ پی بسْپَرَد. |
سخن گفتنِ من شود بی فروغ؛ | شود، پیشِ وی، چارۀ من دروغ. | |
یکی چاره باید کنون ساختن؛ | دلش را به راهِ بد انداختن.» | |
زمانی همی بود و خامُش بماند؛ | دو چشمش به رویِ سیاوش بماند. | |
فرو ریخت از دیدگان آبِ زرد؛ | به آبِ دو دیده همی چاره کرد. | |
1960 | سیاوش ورا دید پر آبْ چهر، | به سانِ کسی کو بپیچد ز مهر |
بدو گفت،نرم:«ای برادر! چه بود؟ | غمی هست کآن را نشاید شنود.؟ | |
گر از شاهِ توران شده ستی دژم، | به دیده در آوردی از درد نم، | |
من اینک همی با تو آیم به راه؛ | کنم جنگ با شاهِ توران سپاه؛ | |
بدان تا ز بهرِ چه آزاردَت؛ | چرا کِهتر از خویشتن داردت! | |
1965 | وگر دشمنی آمده ستت پدید | که تیمار و رنجَش بباید کشید، |
من اینک، به هر کار یارِ توام؛ | چو جنگ آوری مایه دارِ توام؛ | |
ور ایدون که نزدیکِ افراسیاب، | تو را تیره گشته ست بر خیره آب، | |
به گفتارِ مردِ دروغ آزمای، | کسی برتر از تو گرفته ست جای، | |
همه رازِ این کار با من بگوی؛ | که تا باشمت، زاین غمان چاره جوی.» | |
1970 | بدو گفت گرسیوز:«ای نامدار! | مرا این سخن نیست با شهریار. |
نه از دشمنی آمده ستم به رنج، | نه از چاره دورم به مردیّ و گنج. | |
ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست؛ | که یاد آمدم آن سخنهای راست: | |
نخستین ز تور اندر آمد بَدی، | که برخاست ز او فرّهِ ایزدی. | |
شنیدی که با ایرجِ کم سخن، | به آغاز، کینه برافگند بُن؛ | |
1975 | وز آن جایگه، تا به افراسیاب، | ز کین، گشته توران و ایران خراب. |
به یک جای هرگز نیامیختند؛ | ز بند و خرد، دور بگریختند. | |
سپهدارِ توران از آن بتّر است؛ | کنون، گاوِِ پیسه به چرم اندر است. | |
ندانی تو خویِ بدش، بی گمان؛ | بمان تا بیاید بدی را زمان. | |
نخستین ز اغریرٍث اندازه گیر، | که بر دستِ او کشته شد خیرْخیرْ؛ | |
1980 | برادر، هم از کالبد هم ز پشت؛ | چنان پر خرد بیگنه را بکشت! |
وز آن پس بسی نامور بیگناه | شده ستند، بر دست او بر تباه. | |
مرا زین سخن ، ویژه، اندوه تست | - که بیدار دل بادی و تندرست! | |
تو تا آمده ستی بدین بوم و بر، | کسی را نیامد ز تو بد به سر. | |
همه مردمی جستی و راستی، | جهان را به دانش بیاراستی. | |
1985 | کنون، خیره، اهریمنِ دلِْ گُسِل | ورا از تو کرده ست پر داغ دل. |
دلی دارد از تو پر از درد و کین؛ | ندانم چه خواهد جهان آفرین! | |
تو دانی که من دوستدارِ توام | به هر نیک و بد وِیژهْ یار توام. | |
مبادا که فردا گمانی بَری، | که من بودم آگه از این داوری!» | |
سیاوش بدو گفت:«مندیش از این؛ | که یار است با من جهان آفرین. | |
1990 | سپَهبد جز این کرد ما را امید، | که بر من شب آرَد به روزِ سپید! |
گر آزار بودیش در دل ز من | سرم برنیفراختی ز انجمن. | |
ندادی به من کشور و تاج و گاه، | بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه. | |
کنون با تو آیم به درگاه ِ اوی؛ | درخشان کنم تیره گون ماهِ اوی. | |
هر آنجا که روشن شود راستی ، | فروغَ دروغ آوَرَد کاستی. | |
1995 | نمایم دلم را به افراسیاب، | درخشانتر از برْسپهر آفتاب. |
تو دل را بجز شادمانه مدار؛ | روان را به بد در گمانه مدار. | |
کسی کو دَمِ اژدها بسپَرَد، | ز رایِ جهان آفرین نگذرد.» | |
بدو گفت گرسیوز:«ای مهربان! | تو او را بدان سان که دیدی، مدان؛ | |
دو دیگر به جایی که گردان سپهر | شود تند و چین اندر آرَد به چهر، | |
2000 | خردمند را کرد باید فسون، | که از چنبرِ او سر آرد بِرون. |
بدین دانشِ و این دلِ هوشمند، | بدین بُرز بالا و رایِ بلند، | |
ندانی همی چاره از مهر، باز؛ | نباید که بختِ بد آید فراز! | |
همه مر تو را بند و تُنبُل فروخت؛ | به اَروند، چشمِ خرد را بدوخت: | |
نخست آنکه داماد کردت، به دام؛ | به خیره، شدی ز آن سخن شادکام؛ | |
2005 | دو دیگر کِت از خویشتن دور کرد؛ | به رویِ بزرگان یکی سور کرد؛ |
بدان تا تو گستاخ گشتی بدوی؛ | فرو ماند ، اندر جهان، گفت و گوی. | |
تو را هم ز اغریرثِ هوشمند، | فزون نیست خویشیّ و پیوند و بند. | |
میانش، به خنجر به دو نیم کرد؛ | سپه را به کردارِ بد بیم کرد. | |
نِهانش بَتر ز آشکارا کنون؛ | چنین دان و ایمن مشو ز او ، به خون | |
2010 | مرا هر چه اندر دل اندیشه بود، | خَرَد بود و از هر دری پیشه بود، |
همان آزمایش بُد از روزگار | از این کینه ور تیره دل شهریار، | |
همه یک به یک پیشِ تو راندم؛ | چو خورشیدِ تابنده ، برخواندم. | |
به ایران پدر را بینداختی؛ | به توران زمین، جایگه ساختی. | |
چنین دل بدادی به گفتار اوی؛ | بگشتی همی گردِ تیمار اوی. | |
2015 | درختی بُد این خود نشانده به دست، | که بُد بار او زهر و برگش کبَست.» |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد، | پر افسون دل و لب پر از بادِ سرد. | |
سیاوش نگه کرد خیره بدوی، | ز دیده نهاده، به رخ بر ، دو جوی. | |
چو یاد آمدش روزگارِ گزند، | کز او بگسلد مهرْ چرخِ بلند، | |
نماند بر او بر بسی روزگار، | به روز جوانی سر آیدش کار، | |
2020 | دلش گشت پر درد و رخساره زرد؛ | پر از غم روان، لب پر از بادِ سرد. |
بدو گفت:«هر چون همی بنگرم، | به پادْافرهِ بد نه اندر خورم. | |
به گفتار و کردار از پیش و پس، | ز من هیچ ناخوب نشنید کس. | |
چو گستاخ شد دست با گنجِ اوی، | بپیچد همانا دل از رنجِ اوی. | |
اگر چه بد آید همی بر سرم، | ز رای و ز فرمان او نگذرم. | |
2025 | بیایم کنون با تو من بی سپاه؛ | ببینم که از چیست آزارِ شاه.» |
بدو گفت گرسیوز:« ای نامجوی! | تو را آمدن پیش او نیست روی. | |
به پای، اندر آتش نباید شدن؛ | نه پیشِ بلا داستانها زدن. | |
همی خیره، بر بد شتاب آوری؛ | سرِ بختِ خندان به خواب آوری. | |
تو را من همانا ، بَسَم پایمرد؛ | بر آتش یکی بر زنم بادِ سرد. | |
2030 | یکی پاسخ نامه باید نبشت؛ | پدیدار کردن ، همه خوب و زشت. |
ز کین گر ببینم سر ِ او تهی، | درخشان شود روزگارِ بهی. | |
سواری فرستم به نزدیکِ تو؛ | درخشان کنم رایِ تاریکِ تو. | |
امید استم از کردگارِ جهان، | شناسندۀ آشکار و نهان، | |
کز این بازگردد سوی راستی؛ | شود دور از او کژّی و کاستی؛ | |
2035 | وگر بینم اندر سرش هیچ تاب، | هیونی فرستم، هم اندر شتاب. |
تو، زآن سان که باید، به زودی بساز؛ | مکن کار بر خویشتن بر، دراز. | |
نه دور است از ایدر، به هر کشوری؛ | به هر نامداری و هر مهتری: | |
صدو بیست فرسنگ از ایدر به چین، | همان سیصد و چل به ایران زمین. | |
از این سو، همه دوستدار تواند؛ | وگر بندۀ شهریارِ تواند؛ | |
2040 | وز آن سو، پدرآرزومند توست؛ | جهان بنده و شهر پیوندِ توست. |
به هر سو یکی نامه ای کن دراز؛ | پسیچیده باش و درنگی مساز.» | |
سیاوش به گفتار او بنگرید؛ | چنان، جانِ بیدار او بِغنوید. | |
بدو گفت:«از این در که رانی سخن، | ز گفتار و رایت نگردم، ز بُن. | |
تو خواهشگری کن؛ مرا ز او بخواه؛ | همه راستی جوی و فرمان و راه». | |
.
.
.
.