.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب
چو نزدیک سالارِِ تورانْ سپاه | رسیدند و پرسید هر گونه شاه، | |
فراوان سخن رفت و نامه بداد | بخواند و بخندید و زاو گشت شاد | |
نگه کرد گرسیوز کینه دار | بدان تازه رخسارۀ شهریار | |
1850 | همی بود یک دل پر از کین و درد | بدان گه که خورشید لاژورد |
همه شب بپیچید تا روز پاک | چو شب جامۀ تیره را کرد چاک | |
سرِ مردِ کین اندر آمد ز خواب | بیامد به نزدیک افراسیاب | |
ز بیگانه پردخت کردند جای | نشستند و جستند هر گونه رای | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار! | سیاوش دگر دارد آیین و کار. | |
1855 | فرستاده آمد ز کاوس شاه، | نِهانی، به نزدیک او چند راه. |
ز روم و ز چین، نیزش آمد پیام | همی یادِ کاوس گیرد، به جام | |
بر او انجمن شد فراوان سپاه | بپیچد به ناگاه ، از او جانِ شاه | |
اگر تور را دل نگشتی دُژم | ز گیتی بر ایرج نکردی ستم | |
دو کشور که چون آتش تیز وآب | به دل یک ز دیگر گرفته شتاب، | |
1860 | تو خواهی کِشان خیره، جفت آوری | همی باد را در نهفت آوری! |
اگر کردمی بر تو این بد نِهان | مرا زشتْ نامی بُدی در جهان.» | |
دلِ شاه از آن کار شد دردمند | پر از غم شد از روزگار گزند | |
بدو گفت:« بر من تو را مهر ِ خون | بجنبید و او بُد تو را رهنمون | |
سه روز اندر این نامه رای آوریم | سخنهاش بهتر به جای آوریم. | |
1865 | چو این رای گردد خِرَد را درست، | بگویم که درمان چه بایدْت جست.» |
چهارم چو گرسیوز آمد به در | کُلَه بر سر و تنگ بسته کمر | |
سپهدار ِ توران ورا پیش خواند | ز کارِِ سیاوش، فراوان براند | |
بدو گفت:« کای یادگار پشنگ | چه دارم جز از تو به گیتی به چنگ؟ | |
همه رازها بر تو باید گشاد | به ژرفی ببین تا چه آیدْت یاد | |
1870 | از آن خوابِِ بَد چون دلم شد غمی، | به مغز اندر آورد لختی کَمی؛ |
نبستم به جنگ ِ سیاوش میان | نیامد از او نیز ما را زیان. | |
چو آن تخت ِ پر مایه پدرود کرد، | خرد تار کرد و مرا پود کرد. | |
ز فرمان من یک زمان سر نتافت | چو از من چنان نیکوِیها بیافت. | |
سپردم بدو کشور و گنج ِ خویش؛ | نکردیم یاد از غم و رنج ِ خویش. | |
1875 | به خون نیز، پیوستگی ساختیم؛ | دل از کین ِ ایران بپرداختیم. |
بپیچیدم از گنج و فرزند روی | گرامیْ دو دیده سپردم بدوی. | |
پس از نیکویها و هر گونه رنج | فِدی کردن کشور و تاج و گنج | |
گر ایدون که من بد سگالم بر اوی | ز گیتی برآید یکی گفت و گوی | |
بر او بر، بهانه ندارم به بد | گر از من بدو اندکی بد رسد، | |
1880 | زبان برگشایند بر من مِهان؛ | درفشی شوم در میانِ جهان. |
نباشد پسندِ جهان آفرین | نه نیز از بزرگانِ روی زمین | |
ز دَد تیز دندان تر از شیر نیست | که اندر دلش بیم شمشیر نیست. | |
اگر بچّه ای ز آنِ خود دردمند | ببیند، کند دادم و دد را گزند. | |
اگر ما بشوریم بر بیگناه، | پسندد چنین داور هور و ماه؟ | |
1885 | ندانم جز آن کِش بخوانم به در؛ | وز ایدر، فرستمْش سویِ پدر. |
اگر گاه جوید گر انگشتری، | از این بوم و بر بگسلد داوری.» | |
بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار | مگیر این چنین کار پر مایه خوار. | |
از ایدر گر او سوی ایران شود | بر و بوم ما پاک ویران شود | |
هر آنگه که بیگانه شد خویش ِ تو | بدانست رازِ کم و بیش تو | |
1890 | چو جویی دگر ز او تو بیگانگی، | کنی رهنمونی به دیوانگی. |
یکی دشمنی باشد اندوخته | نمک را مَپَرْگَن تو بر سوخته. | |
براین داستان زد یکی رهنمون | که:" آبی که از خانه آید برون، | |
ندانند درمان ِ آن را به بند". | اگر بد نخواهی تو، بنیوش پند. | |
نبینی که پروردگارِ ِ پلنگ | نبیند ز پرورده جز درد و جنگ؟ | |
1895 | چو افراسیاب آن سخن باز جست، | همه گفتِ گرسیوز آمد درست. |
پشیمان شد از رای و کردار خویش؛ | همی تیره دانست بازارِ خویش | |
چنین داد پاسخ که:« من زاین سخن | نه سر نیک بینم بلا را ،نه بُن | |
بباشیم تا رازِ گردان سپهر | چگونه گشاید بدین کار، چهر | |
به هر کار، بهتر، درنگ از شتاب؛ | بمان تا بتابد، براین، آفتاب | |
1900 | ببینم که رایِ جهاندار چیست! | رخِ شمعِ چرخِ روان سویِ کیست! |
وگر سوی درگاه خوانمْش باز | بجویم سخن تا چه دارد براز! | |
نگهبان او من بَسَم، بی گمان؛ | همی بنگرم تا چه گردد زمان. | |
چو از او کژّیی آشکارا شود | که ناچار دل بی مدارا شود | |
از آن پس نکوهش نیاید ز کَس | مکافات بد جز بدی نیست پس.» | |
1905 | چنین گفت گرسیوزِ کینه جوی، | که:«ای شاهِ بینا دلِ راستگوی! |
سیاوش بدان آلت و فرّ و بُرز | بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز، | |
گر آید به درگاه تو با سپاه | شود بر تو بر تیره خورشید و ماه. | |
سیاوش نه آن است کِش دید شاه | همی ز آسمان برگذارَد کلاه | |
فریگیس را هم ندانی تو باز، | که گویی شده ست از جهان بی نیاز. | |
1910 | سپاهت بدو بازگردد همه؛ | بترسم که مانَد شُبان بی رمه! |
سپاهی که شاهی ببیند چُنُوی | بدان بخش و آن رای و آن ماهِ روی | |
نخواهد از آن پس به شاهی تو را | بره گاهِ او را و ماهی تو را؛ | |
دو دیگر که از شهر آباد اوی | چنان بوم فرخنده بنیاد اوی | |
تو خواهی که:" ایدر مرا بنده باش | به خواری، به مهر من آگنده باش!" | |
1915 | ندیده ست کَس جفت با پیلْ شیر، | نه آتش دمان از بر و آبْ زیر. |
اگر بچّۀ شیر ِ ناخورده شیر | بپوشد کسی در میان حریر | |
به گوهر شود باز، چون شد بزرگ؛ | نترسد از آهنگ ِ پیل سترگ.» | |
پس افراسیاب اندر آن بسته شد | غمی گشت و اندیشه پیوسته شد | |
اکر باد خیره بجستی ز جای | مگر یافتی چهره و دست و پای ! | |
1920 | همی از شتابش بِهْ آمد درنگ؛ | که پیروز باشد خداوندِ سنگ. |
ستوده نباشد سرِ بادْسار | بر این داستان زد یکی هوشیار: | |
«سبکسار مردم نه والا بود | وگر چه گََوَی سروْبالا بود.» | |
برفتند پیچان و لب پر سخن، | پر از کین دل از روزگارِ کهن. | |
بر شاه رفتی زمان تا زمان | بداندیش گرسیوز بدگمان. | |
1925 | ز هر گونه رنگ اندر آمیختی؛ | دلِ شاهِ توران برانگیختی؛ |
چنین تا برآمد بر این روزگار | پر از درد و کین شد دلِ شهریار | |
سپهبد چنان دید یک روز رای | که پردخت مانَد ز بیگانه جای | |
به گرسیوز این داستان برگشاد | ز کار سیاوش بسی کرد یاد | |
«تو را گفت از ایدر ، بباید شدن | بر ِ او فراوان بباید بُدَن | |
1930 | بپرسیّ و گویی که:" ز آن جشنگاه، | نخواهی کرد همی کَس را نگاه؟ |
بهشتی همانا بجنبد ز جای | یکی با فریگیس خیز،ایدر آی. | |
نیاز است ما را به دیدار تو | بدان پر هنر جانِ بیدار تو | |
بدین کوه ِ ما نیز، نخچیر هست | به جام زبر جد، می و شیر هست | |
گذاریم یک چند و باشیم شاد؛ | چو آیدْت از آن شهر ِ آباد یاد، | |
1935 | به رامش بباش و به شادی ، خَرام؛ | مَی و جام با من چرا شد حرام؟"» |
.
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز
به بَر زد سیاوش بدان کار دست؛ | به زین اندر آمد زِ تخت نشست. | |
زره را به هم بر، ببستند پنج، | که از یک زره تن رسیدی به رنج. | |
1785 | نهادند بر خطَّ آوردگاه | نظاره بر او بر، ز هر سو سپاه |
سیاوش یکی نیزه شاهوار | کجا از پدر داشتی یادگار | |
که در جنگ ِ مازندران داشتی | به زنجیر بر، نیزه بگذاشتی | |
به آوردگه رفت نیزه به دست | عنان را بپیچید چون پیل ِ مست | |
بزد نیزه و برگرفت آن زره | زره را نماند ایچ بند و گره | |
1790 | از آورد نیزه برآورد راست؛ | زره را بینداخت آن سو که خواست |
سواران ِ گرسیوز جنگ ساز | برفتند با نیزه های دراز | |
فراوان بگشتند گِرد زره | ز میدان نَبَر شد زره یک گره | |
سیاوش سپر خواست گیلی ، چهار | دو چوبین، دو از آهنِ آبدار | |
کمان خواست با تیرهای خدنگ | شش اندر میان زد سه چوبه به چنگ | |
1795 | یکی در کمان راند و بفشارد ران بر آن چار چوبین و ز آهن سپر | نظاره به گِردَش، سپاهی گران گذر کرد پیکانِ آن نامور |
بزد هم برآن گونه، ده چوبه تیر | بر او آفرین خواند بُرنا و پیر | |
از آن ده یکی در گذاره نماند | همی هر کسی نام ِیزدان بخواند | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | به ایران و توران تو را نیست یار | |
1800 | بیا تا من و تو به آوردگاه | بتازیم هر دو به پیشِ سپاه |
بگیریم هر دو دوالِ کمر | به کردار جنگی دو پرخاشخَر | |
ز ترکان مرا نیست همتا ،کسی | چو اسپم نبینی ز اسپان بسی | |
به میدان ما نیست همتایِ تو | هماورد تو ، گر به بالای تو | |
گر ایدون که بردارم از پشت زین ، | تو را ،ناگهان بر زنم بر زمین | |
1805 | چنان دان که از تو دلاورترم | به اسپ به مردی ز تو برترم |
وگر تو مرا برنهی بر زمین | نگردم به جایی که جویند کین | |
سیاوش بدو گفت :«کاین خود مگوی | که تو مِهتری، شیر و پرخاشجوی | |
همان اسبِ تو شاه ِ اسب من است | کلاه ِ تو آذرگشسب من است | |
جز از تو، ز ترکانِ کَسی برگزین | که با من بگردد نه بر رایِ کین | |
1810 | بدو گفت گرسیوز :«کای نامجوی | ز بازی نشانی نیاید به روی». |
سیاوش بدو گفت :«کاین رای نیست نبرد دو تن جنگِ مردان بود | به میدان به نزدِ منَتَ جای نیست پر از خشم اگر چهره خندان بود | |
ز گیتی برادر تویی شاه را | همی زیر نعل آوری ماه را | |
کنم هر چه گویی به فرمانِ تو | بر این نشکنم رای و پیمان تو | |
1815 | ز یاران یکی شیر جنگی بخوان | بر این تیزْ تگ بارگی، برنشان. |
گر ایدون که رایت نبردِ من است | سرِ سرکشان زیر گردِ من است». | |
بخندبد گرسیوز نامجوی؛ | همانا خوش آمدْش گفتار اوی | |
به ترکان چنین گفت :«کز سرکشان | که خواهد که گردد به گیتی نشان؟ | |
یکی با سیاوش نبرد آوَرَد؛ | سر ِ سرکشان زیر گَرد آورد. | |
1820 | سراینده بودند لب با گره | به پاسخ بیامد گرویِ زره |
«منم- گفت: شایستۀ کارکرد | اگر نیست او را کسی همنبرد.» | |
سیاوش ز گفت ِ گروی زره | برو کرد پرچین ، رخان پر گره | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | ز گُُردان لشکر ورا نیست یار | |
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت | نبردِ بزرگان مرا خوار گشت | |
1825 | از ایشان دو یَل باید آراسته | به میدانْ نبرد ِمرا خواسته |
دگر سرکشی بود نامش دَمور | که همتا نبودش به توران به زور | |
برفتند پیچان دمور و گُروی | سیاوش بدان هر دو، بنهاد روی | |
به بندِ میانِ گرویِ زره | فرو برد چنگال و بر زد گره | |
ز زین برگرفتش به میدان فگند | نیازش نیامد به بند کمند | |
1830 | وز آن پس بپیچید سوی دمور | گرفتش سر و گردن او به زور |
چنان خوارش از پشت زین بر گرفت | که گردان بماندند زو در شگفت | |
چنان پیش گرسیوز آورد کَش | تو گفتی یکی مور دارد به کَش | |
فرود آمد از اسب و بگشاد دست | پر از خنده بر تخت زرّین نشست | |
برآشفت گرسیوز از کار ِ اوی | پر از غم شدش دل پر از رنگ، روی | |
1835 | وز آن تخت زرّین به ایوان شدند | به کردار گُردان ایران شدند |
نشستند یک هفته با نای و رود | می آورد و رامشگران و سرود | |
به هشتم به رفتن گرفتند باز | بزرگان و گرسیوزِ کینه ساز | |
یکی نامه بنوشت نزدیکِ شاه | پر از لابه و پرسش ِ نیکخواه | |
وز آن پس مر او را بسی هدیه داد | برفتند از آن شهر چون باد ، شاد | |
1840 | به رهشان سخن رفت یک با دگر | از آن پر هنر شاه و زان بوم و بر |
چنین گفت گرسیوز ِکینه جوی یکی مردْ را شاهِ توران بخواند | که :«ما را از ایران بد آمد به روی که از ننگ ما را به خُوَی در نشاند | |
دو شیر ژیان چون دمور و گُروی | که بودند گُُردان پرخاشجوی | |
چنان زار و بیکار گشتند خوار | ز چنگال ِ ناپاک دلْ، یک سوار | |
سرانجام از این ، بگذراند سخن | نه سر بینم این کار او را نه بُن.» | |
چنین تا به درگاه افراسیاب | نرفت در آن جوی، جز تیره آب. | |
.
.
.
گردآورنده میترا حاجی
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.
.
.
رفتن گرسیوز به سیاوشگرد
سیاوش چو بشنید، بسپَرد راه؛ | پذیره شدش، تازَنان، با سپاه. | |
گرفتند مر یکدیگر را کنار؛ | سیاوش بپرسیدش از شهریار. | |
به ایوان کشیدند، از آن جایگاه؛ | سیاوش بیاراست جایِ سپاه. | |
1745 | دگر روز گرسیوز آمد پگاه | که خلعت بیاورد و پیغامِ شاه. |
سیاوش بدان خلعتِ شهریار، | نگه کرد و شد چون گل اندر بهار. | |
نشست از بر ِ بارۀ گامزن؛ | بزرگان لشکر شدند انجمن. | |
همه شهر، برزن به برزن، بدوی | نمود و سویِ کاخ بنهاد روی. | |
{هم آنگاه نزدِ سیاوش چو باد، | سواری بیامد ؛ ورا مژده داد، | |
1750 | که:« از دختر ِ پهلوانِ سپاه، | یکی کودک آمد به مانندِ شاه؛ |
ورا نام کردند فرّخ فرود؛ | شبِ تیره اندر، چو پیران شنود، | |
همانگه مرا با سواری دگر | - بگفتا که:رو؛ شاه را مژده بر"؛ | |
همان مادر ِ کودکِ ارجمند، | جریره، سرِ بانوانِ بلند، | |
بفرمود خفته به فرمانبران، | زدن دستِ آن خُردْ بر زعفران. | |
1755 | نهادند بر پشتِ آن نامه بَر، | که نزدِ سیاوش ِ خودکامه بر؛ |
بگویش که: هر چند منِ سالخورد، | بُدَم، پاک یزدان مرا شاد کرد."» | |
سیاوش بدو گفت:« گاهِ مِهی، | از این تخمه، هرگز مبادا تهی!» | |
فرستاده را داد چندان دِرَم، | که آرنده گشت از کشیدن دُژم. | |
چو بشنید گرسیوز این مژده، گفت | که:« پیران شد امروز با شاه جفت.» | |
1760 | به کاخِ فریگیس رفتند شاد؛ | ورا نیز از آن داستان مژده داد.} |
فریگیس را دید بر تختِ عاج | نهاده به سر بر ز پیروزه تاج. | |
پرستار چندی به زرّین کلاه ، | فریگیس با تاج در پیشگاه. | |
فرود آمد از تخت و کردش نثار؛ | بپرسیدش از شهر و از شهریار. | |
دل و مغز ِ گرسیوز آمد به جوش ؛ | دگرگونه تر شد به آیین و هوش. | |
1765 | به دل گفت:« سالی دگر بگذرد، | سیاووش کَس را به کَس نشمُرَد. |
همش پادشاهی ست و هم تاج و گاه ؛ | همش گنج و هم بوم و بر، هم سپاه.» | |
نهانِ دلِ خویش پیدا نکرد؛ | همی بود پیچان و رخساره زرد. | |
بدو گفت :«برخوردی از رنج ِ خویش؛ | همه ساله، شادان زی از گنجِ خویش.» | |
نهادند در کاخ، زرّین دو تخت؛ | نشستند شادان دل و نیکبخت. | |
1770 | نوازندۀ رود، با میگسار، | بیامد بر ِ تختِ گوهر نگار. |
ز نالیدن چنگ و رود و سرود، | به شادی، همی داد دل را درود. | |
چو خورشیدِ تابنده بگشاد راز، | به هر جای بنمود تاج از فراز، | |
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت؛ | به بازی ، همی گردِ میدان بگشت. | |
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی؛ | سیاوش سوی گوی بنهاد روی. | |
1775 | چو او گوی در خمّ چوگان گرفت، | هماوردِ او خاکِ میدان گرفت. |
ز چوگانِ او گوی شد ناپدید؛ | تو گفتی سپهرش همی برکشید. | |
بفرمود تا تختِ زرّین نهند، | به میدان و بُرجاس ِ ژوپین نهند. | |
سواران به میدان به کردار ِ گرد، | به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد. | |
دو مهتر نشستند بر تختِ زر، | بدان تا که را برفروزد هنر! | |
1780 | بدو گفت گرسیوز ای شهریار! | خردمند و از خسروان یادگار! |
هنر بر گهر نیز کرده گذر! | سَزد گر به ترکان نمایی هنر؛ | |
به نوکِ سنان، گر به تیر و کمان، | زمین آورد تیرگی، یک زمان.» | |
.
.
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را
هیونی زِ نزدیکِ افراسیاب، | چو آتش بیامد هنگامِ خواب. | |
یکی نامه سویِ سیاوش به مهر | نبشته به کردار ِ روشن سپهر، | |
که:« تا تو برفتی، نیَم شادمان؛ | از اندیشه ، بی غم نیَم یک زمان؛ | |
1655 | ولیکن من اندر خورِ رایِ تو، | به توران بجُستم ، جایِ تو، |
گر آنجا که بودی خوش و خرّم است، | چنانچون بباید دلت بی غم است، | |
بدان پادشاهی کنون بازگرد؛ | سر ِ بدسگال اندر آور به گَرد.» | |
سیاوش سپه برگرفت و برفت، | بدان سو که فرمود سالار، تفت. | |
صد استر ز گنج ِ درم بار کرد؛ | چهل را همه بارْ دینار کرد. | |
1660 | هزار اشترِ مادۀ سرخْ موی، | بُنه بر نهادند با رنگ و بوی. |
از ایران و توران گُزیده سوار | برفتند شمشیرزن ده هزار. | |
به پیشِ سپاه اندرون، خواسته: | عماریّ و خوبانِ آراسته؛ | |
ز یاقوت و پیروزۀ شاهوار، | چه از طوق و تاج و چه از گوشوار؛ | |
چه عنبر چه مشک و چه عود و عبیر، | چه دیبا و چه تختهایِ حریر؛ | |
1665 | ز مصریّ و از چینی و پارسی، | همی رفت با او شتروار سی. |
نهادند سر سویِ خرّم بهار، | سپهدار و آن لشکر نامدار. | |
چو آمد بدان شارستان دست یاخت؛ | دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت. | |
ز ایوان و میدان و کاخ ِ بلند، | ز پالیز و از گلشن ِ ارجمند، | |
بیاراست شهری به سانِ بهشت؛ | به هامون، گل و سنبل و لاله کشت. | |
1670 | بر ایوان نگارید، چندی نگار، | ز شاهان و از بزم و از کارْزار. |
نگار ِ سر و تاج کاوسْ شاه | نبشتند با یاره و گرز و گاه. | |
بر ِ تختِ او رستم پیلتن؛ | همان زال و گودرز و آن انجمن. | |
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه، | چو پیران و گرسیوز ِ کینه خواه. | |
به ایران و توران، شد آن شارستان | میان بزرگان یکی داستان. | |
1675 | به هر گوشه ای ، گنبدی ساخته؛ | سرش را به ابر اندر افراخته. |
نشسته سراینده رامشگران؛ | سر اندر ستاره سرایِ سران. | |
سیاووشْ گردش نهادند نام؛ | جهانی از آن شارسْتان ، شادکام. | |
چو پیران بیامد ز هند و زِ چین، | سخن رفت از آن شهر با آفرین. | |
خُنیده به توران سیاووشْ کرد، | کز اختر پی افگنده شد، روز ِ اَرد. | |
1680 | از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ، | ز کوه و ز دشت و ز رود و ز راغ، |
شتاب آمدش تا ببیند که شاه | چه کرد اندر آن نامور جایگاه. | |
هر آن کس که او از درِ کار بود، | بدان بزم با او سزاوار بود، | |
هزار از خردمند مردانِ گُرد، | چو هنگامۀ رفتن آمد، ببُرد. | |
چو آمد به نزدیکِ آن جایگاه، | سیاوش پذیره شدش با سپاه. | |
1685 | چو پیران به نزدِ سیاوش رسید، | پیاده شد، از دور کو را بدید. |
سیاوش فرود آمد از نیْل رنگ؛ | مر او را به آغوش گرفت، تنگ. | |
نشستند هر دو در آن شارسْتان، | که بُد پیش از آن سر به سر خارسْتان. | |
سراسر همه کاخ و میدان و باغ | همی تافت هر سو ، چو روشن چراخ. | |
سپهدارْ پیران زِ هر سو براند؛ | بسی آفرین بر سیاوش بخوانْد. | |
1690 | بدو گفت:«اگر فرّ و بُرزِ کیان | نبودیْت با دانش اندر میان، |
کی آغاز کردی بدین گونه جای؟ | کجا آمدی جای، از این سان به پای؟ | |
بماناد تا رستخیز این نشان، | میان دلیران و گردنکشان! | |
پسر بر پسر همچنین شاد باد، | جهاندارِ پیروز و فرّخ نهاد!». | |
چو یک بهر از آن شهرِ خرّم بدید، | به ایوان و باغِ سیاوش رسید، | |
1695 | به کاخِ فریگیس بنهاد روی، | چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی. |
پذیره شدش دخترِ شهریار؛ | بپرسید و دینار کردش نثار. | |
چون بر تخت بنشست و آن جای دید، | پرستنده بسیار بر پای دید، | |
بر آن نیز، چندی ستایش گرفت؛ | جهان آفرین را نیایش گرفت؛ | |
وز آن پس، به خوردن گرفتند کار، | می و خوان و رامشگر و میگسار. | |
1700 | ببودند یک هفته با می به دست | گهی خرّم و شادْدل و گاه مست. |
به هشتم ، رهاورد پیش آورید ، | همه هدیه شارسْتان چون سزید؛ | |
ز یاقوت و از گوهر ِ شاهوار، | زدینار و از تاجِ گوهر نگار، | |
ز دیبا و اسپان و به زین ِ پلنگ، | به زرّین ستام و جُنایِ خدنگ | |
فریگیس را افسر و گوشوار، | همان یاره و طوقِ گوهر نگار، | |
1705 | بداد و بیامد به سویِ ختن؛ | همی رای زد شاد، با انجمن. |
چو آمد به شادی به ایوانِ خویش، | به دیدار شد در شبستانِ خویش، | |
به گلشهر گفت:«آنکه خرّم بهشت | ندیده، نداند که رضوان چه کِشت. | |
چو خورشید بر گاهِ فرّخ سروش، | نشیند بآیین و با فرّ و هوش. | |
به رامش، بپیمای لَختی زمین؛ | برو؛ شارسْتانِ سیاوش ببین. | |
1710 | خداوند از آن شهر نیکوتر است؛ | تو گفتی فروزندۀ خاور است؛» |
وز آن جایگه نزدِ افراسیاب | هم رفت، بر سانِ کشتی بر آب. | |
بیامد؛ بگفت آن کجا کرده بود، | همان نیز کز کشور آورده بود؛ | |
وز آنجا به کارِ سیاوش رسید؛ | سراسر همه یاد کرد آنچه دید. | |
ز کار سیاوش، بپرسید شاه؛ | وز آن شهر و آن کشور و جایگاه. | |
1715 | بدو گفت پیران که:«خرّم بهشت | کسی کو ببیند به اَردیبهشت، |
همانا نداند از آن شهر باز، | نه خورشید از آن مِهترِ سرفراز. | |
یکی شهر دیدم اندر زمین، | نبیند دگر کَس به ایران و چین. | |
ز بَس باغ و میدان و آبِ روان، | برآمیخت گفتی خرد با روان! | |
چو کاخِ فریگیس دیدم ز دور، | چو گنجِ گُهر بود به میدانِ سور. | |
1720 | گِله کرد باید ز گیتی یله، | تو را چون نباشد ز چیزی گِله. |
گر ایدون که آید ز مینو سروش، | نباشد بدان فرّ و اَوْرند و هوش. | |
بدان زیب و آیین که دامادِ توست، | ز خئبی، به کامِ دل ِشادِ توست؛ | |
دو دیگر که دو کشور از جنگ و جوش | برآسود چون بیهُش آمد به هوش. | |
بماناد بر ما چنین جاودان، | دلِ هوشمندان و رایِ ردان!» | |
1725 | ز گفتارِ او ، شاد شد شهریار | که شاخِ بَرومندش آمد به بار. |
به گرسیوز این داستانها بگفت؛ | نِهفته همه برگشاد از نهفت. | |
بدو گفت :«رَو تا سیاوش گرد؛ | ببین تا چه جای است و گِردش بگرد. | |
سیاوش به توران زمین دل نهاد؛ | از ایران، نگیرد همی نیز یاد. | |
چو او کرد پدرود تخت و کلاه، | چو گودرز و بهرام و کاوش شاه، | |
1730 | بدان خرّمی بر یکی خارسْتان | همی بوم و بر سازد و شارسْتان. |
فریگیس را کاخهایِ بلند، | برآورد و می داردش ارجمند. | |
چو بینیش، خوبی فراوان بگوی؛ | به چشمِ بزرگی نگه کن بدوی. | |
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه، | نشینند پیشت از ایرانْ گروه، | |
بدان گه که باری مَی آید به دست، | چو خوردی به شادی بباید نشست. | |
1735 | یکی هدیه آرای بسیارْ مَر، | ز دینار و اسپ و ز تاج و کمر، |
همان گوهر و تخت و دیبایِ چین، | همان یاره و گرز و تیغ و نگین؛ | |
ز گستردنیها و از بوی و رنگ، | ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ! | |
فریگیس را هدیه بر همچنین؛ | برَو، با زبانی پر از آفرین. | |
اگر آبْ دندان بُوَد میزبان، | بدان شهرِ خرّم دو هفته بمان.» | |
1740 | نگه کرد گرسیوز ِ نامدار، | سوارانِ ترکانِ گزیده هزار. |
خُنیده سپاه اندر آور گِرد؛ | بشد شادمان تا سیاووشْگرد. | |
و
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پیوند کردن سیاوش با افراسیاب
.
چو خورشید را چرخِ گردان به بر، | برآورد بر سانِ زرّین سپر، | |
سپهدارْ پیران میان را ببست، | یکی بارۀ تیزرَو برنشست. | |
به کاخِ سیاوش بنهاد روی، | بسی آفرین خواند بر فرِّ اوی. | |
1520 | چنین گفت:«کامروز برساز کار، | به مهمانیِ دخترِ شهریار |
چو فرمان دهی، من سزاوارِ اوی | میان را ببندم به تیمارِ اوی.» | |
سیاووش را دل پر آزرم بود؛ | ز پیران، رخانش پر از شرم بود. | |
بدو گفت:«شَو؛ هر چه خواهی، بساز؛ | تو دانی که بر تو مرا نیست راز.» | |
چو بشنید پیران، سویِ خانه رفت؛ | دل و جان ببست اندر آن کار، تفت. | |
1525 | درِ خانۀ جامۀ نابرید، | به گلشهر بسپرد پیران کلید؛ |
که او بود کدبانویِ پهلوان؛ | ستوده زنی بود روشنْ روان. | |
به گنج اندرون، آنچه بُد نامدار | گزیده ز زربفتِ چینی هزار؛ | |
زبر جد طبقها و پیروزه جام، | پر از نافۀ مشک و پر عودِ خام | |
دو افسر پر از گوهرِ شاهوار، | دو یاره، یکی طوق و دو گوشوار. | |
1530 | ز گستردنیها، شتروار شَست، | ز زربفت پوشیدنیها سه دست؛ |
همه پیکرش سرخ کرده به زر؛ | بر او، بافته چند گونه گهر. | |
ز سیمین و زرّین شتروار سی، | طبقها و از جامۀ پارسی؛ | |
یکی تختِ زرّین و کرسی چهار؛ | سه نعلین زرّین زبرجد نگار؛ | |
پرستنده سیصد، به زرّین کلاه؛ | ز خویشانِ نزدیک، صد نیکخواه. | |
1535 | پرستار با جامِ زرّین دویست، | که اکنون چنان نیز یک جام نیست. |
همان صد طبق مشک و صد زعفران؛ | همی رفت گلشهر با خواهران. | |
به زرّین عماری و دیبا جُلَیل، | برفتند با خواسته خیلْ خیل. | |
بیاورد بانو، ز بهرِ نثار، | ز دینار با خویشتن سی هزار. | |
به نزدِ فریگیس، بردند چیز؛ | زبانشان پر از آفرین بود نیز. | |
1540 | زمین را ببوسید گلشهر و گفت، | که:«خورشید را گشت ناهید جفت! |
هم امشب بباید شدن نزدِ شاه؛ | بیاراستن گاهِ او را به ماه.» | |
بیامد فریگیس چون ماه نو، | به نزدیکِ آن تاجور شاهِ نو. | |
به یک هفته مرغان و ماهی نخفت؛ | نیامد سرِ یک تن اندر نهفت | |
زمین باغ گشت از کران تا کران، | ز شادیّ و آوازِ رامشگران. | |
1545 | بدین کار بگذشت یک هفته نیز؛ | سپهبد بیاراست بسیار چیز؛ |
ز اسپان تازیّ و از گوسپند، | همان جوشن و خُود و تیغ و کمند؛ | |
ز دینار و از بدره های درم، | ز پوشیدنیها و از بیش و کم؛ | |
وز این مرز تا پیشِ دریای چین، | همه نام بردند شهر و زمین؛ | |
به فرسنگ صد بود بالایِ اوی؛ | نشایست پیمود پهنایِ اوی. | |
1550 | نبشتند منشور بر پرنیان، | همه پادشاهی به رسم کیان. |
به خانِ سیاوش فرستاد شاه، | یکی تختِ زرّین و زرّین کلاه؛ | |
وز آن پس، بیاراست میدانِ سور؛ | هر آن کس که رفتی ز نزدیک و دور، | |
می و خوان و خوالیگران یافتی؛ | بخوردیّ و هر چند برتافتی، | |
ببردیّ و رفتی سویِ خانِ خویش؛ | بُدی شاد، یک هفته، مهمانِ خویش. | |
1555 | درِ بسته زندانها برگشاد؛ | از او شاد شد و بخت او نیز شاد. |
به هشتم، سیاوش بیامد پگاه، | اَبا گُردْ پیران به نزدیکِ شاه. | |
گرفتند هر دو بر او آفرین، | که:«ای مهربان شهریارِ زمین! | |
همیشه تو را جاودان باد روز، | به شادیّ و بدخواه را پشت کوز!»؛ | |
وز آن جایگه بازگشتند، شاد؛ | بسی از جهاندار کردند یاد. | |
1560 | چنین نیز یک چند گردان سپهر | همی گشت بیدار، بر داد و مهر. |
فرستاده آمد ز نزدیکِ شاه، | به نزدِ سیاوش یکی نیکخواه، | |
که:«پرسد همی شاه را شهریار؛ | همی گوید:" ای مهترِ نامدار! | |
بُوَد کِت ز من دل بگیرد همی؛ | وز ایدر نشستن، گریزد همی! | |
از ایدر، تو را داده ام تا به چین؛ | یکی گِرد بر گَرد؛ بنگر زمین. | |
1565 | به شهری که آرام و رای آیدت، | همه آرزوها به جای آیدت، |
به شادی بباش به نیکی بمان؛ | ز خوبی مپرداز دل ، یک زمان."» | |
سیاوش ز گفتارِ او گشت شاد؛ | بزد نای و کوس و بنه برنهاد. | |
سِلیح و سپاه و نگین و کلاه، | ببردند با گنج با او به راه. | |
فراوان عماری بیاراستند؛ | پس پرده، خوبان بپیراستند. | |
1570 | فریگیس را در عماری نشاند؛ | بُنه برنهاد و سپه را براند. |
از او بازنگسست پیرانِ گُرد؛ | به شادی همه راه با او سپرد. | |
به شادی، برفتند سویِ ختن؛ | همه نامداران شدند انجمن؛ | |
که سالارْ پیران از آن شهر بود؛ | که از بَد، گمانیش بی بهر بود. | |
همی بود یک ماه مهمانِ اوی؛ | بدان سو، چنین بود پیمانِ اوی. | |
1575 | ز خوردن نیاسود یک ماه شاه: | گهی رود و می، گاه نخچیرگاه. |
سر ِ ماه برخاست آوایِ کوس، | بدان گه که خیزد خروش خروس؛ | |
بیامد سوی ِ پادشاهیّ خویش، | سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش. | |
بر آن مرز و بوم اندر، آگه شدند؛ | بزرگان به راهِ شهنشه شدند. | |
به شادیْ دل، از جای برخاستند؛ | جهان را به آیین بیاراستند. | |
1580 | از آن پادشاهی، خروشی بخاست؛ | تو گفتی زمین گشت با چرخْ راست |
ز بس نالۀ چنگ با رود و نای، | تو گفتی بجنبد همی دل ز جای. | |
به جایی رسیدند که آباد بود؛ | یکی خوبِ فرخنده بنیاد بود. | |
به یک روی، دریا؛ به یک روی، راه؛ | به یک روی بر، کوه و نخچیرگاه. | |
درختانِ بسیار و آبِ روان؛ | همی شد دلِ سالخورده جوان. | |
1585 | سیاوش به پیران سخن برگشاد، | که:«اینَت بر و بومِ فرّخ نِهاد! |
بسازم من ایدر یکی خوب جای، | که باشد به شادی مرا رهنمای. | |
بر آرم یکی شارستانِ فراخ؛ | فراوان، بدو اندر، ایوان و کاخ. | |
نشستنگهی برفرازم به ماه، | چنانچون بود در خورِ تاج و گاه.» | |
بدو گفت پیران که:«ای خوب رای! | بر آن رو که اندیشه آید به جای. | |
1590 | چو فرمان دهد، بر آن سان که خواست، | بر آرم یکی جایْ با ماهْ راست. |
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج؛ | زمان و زمین از تو دارم سپنج. | |
بسازم، به کامِ تو، این شهر من؛ | نخواهم جز از کامِ تو بهرِ من.» | |
سیاوش بدو گفت:« کای بختیار! | درختِ بزرگی تو آری به بار. | |
مرا گنج و خوبی همه ز آنِ تست؛ | به هر جای رنجِ تو بینم نخست. | |
1595 | یکی شهر سازم بدین جای من، | که خیره بماند در او انجمن.» |
از آن بومِ خرٌم چو گشتند باز، | سیاوش همی بود با دل براز. | |
عنانِ تگاور همی داشت نرم؛ | همی ریخت از دیدگان آبِ گرم. | |
بدو گفت پیران که:«ای شهریار! | چه بودت که گشتی چنین سوگوار؟» | |
چنین داد پاسخ که:«چرخِ بلند | دلم کرد پر درد و جانم نِژند؛ | |
1600 | که هر چند گِرد آورم خواسته، | همان گنج و هم کاخِ آراسته، |
به فرجام، یکسر به دشمن رسد؛ | بَدی بَد بُود، مرگ بتّر ز بد. | |
چو خرّم شود جایِ آراسته، | پدید آید از هر سُویِ خواسته، | |
نباید مرا شاد بودن بسی؛ | نشیند، بر این جای، دیگر کسی. | |
نه من شادمانم نه فرزندِ من، | نه پُر مایه گُردی ز پیوندِ من. | |
1605 | نباشد مرا زندگانی دراز؛ | ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. |
شود تختِ من گاه ِ افراسیاب؛ | کند، بیگنه، مرگ بر من شتاب. | |
چنین است رایِ سپهرِ بلند: | گهی شاد دارد، گهی مستمند.» | |
بدو گفت پیران که:«ای سرفراز! | مکن، خیره، اندیشۀ دل دراز؛ | |
که افراسیاب از بدی دل بشست؛ | زشادی ، به کین خواستن، گشت سست. | |
1610 | مرا نیز تا جان بُوَد در تنم، | بکوشم که پیمان تو نشکنم. |
نمانم که بادی به تو بگذرد؛ | وگر موی بر تو هوا بشمَرَد.» | |
سیاوش بدو گفت:«کای نیکنام! | نبینم جز از نیکنامیْت کام. | |
همه رازِ من آشکارای ِ تست؛ | - که بیدار دل بادی و تندرست! | |
من آگاهی از فرّ یزدان دهم؛ | هم از رازِ چرخِ بلند آگهم. | |
1615 | بگویم تو را بودنیها درست؛ | از ایوان و کاخ اندر آیم، نخست، |
بدان تا نگویی، چو بینی در جهان، | که:" این بر سیاوش چرا شد نهان؟» | |
تو ای گردِ پیرانِ بسیار هوش! | بدین گفته ها پهن بگشای گوش. | |
فراوان بدین نگذرد روزگار | که بیْ کامِ بیدار دل شهریار، | |
شوم زار کشته ، اَبَر بیگناه؛ | کسی دیگر آراید این تاج و گاه. | |
1620 | تو پیمان همی داری و راهِ راست؛ | ولیکن فلک را جز این است خواست: |
ز گفتار بد گوی از بختِ بد، | چنین بیگنه بر تنم بد رسد. | |
برآشوبد ایران و توران به هم؛ | ز کینه شود زندگانی دُژَم. | |
پر از رنج گردد، سراسر، زمین؛ | زمانه شود پر ز شمشیر ِ کین. | |
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش، | از ایران به توران ببینی درفش. | |
1625 | بسی غارت و بردنِ خواسته؛ | پراگندنِ گنجِ آراسته. |
بسا کشورا کآن ، به پایِ ستور، | بکوبند و گردد به جوی آبِ شور! | |
سپهدارِ توران ز کردارِ خویش | پشیمان شود، هم زِ گفتارِ خویش | |
پشیمانی آنگه نداردش سود، | که برخیزد از بوم آباد دود. | |
از ایران و توران، برآید خروش؛ | جهانی، ز خونِ من آید به جوش. | |
1630 | جهاندار بر چرخ چونین نبشت؛ | به فرمان او، بر دهد هر چه کِشت. |
بیا تا به شادی ، دهیم و خوریم؛ | چو گاهِ گذشتن بُوَد، بگذریم.» | |
چو بشنید پیران و اندیشه کرد، | ز گفتارِ او شد دلش پر زِ درد. | |
چنین گفت:«کز من بد آمد به من، | گر او راست گوید همی این سخن. | |
ورا من کشیدم به توران زمین؛ | پراگندم اندر جهان تخمِ کین. | |
1635 | شمردم همه باد گفتارِ شاه؛ | چنین هم همی گفت با من، به گاه؛ |
وز آن پس چنین گفت با دل به مهر؟ | که:« از جنبش و رازِ گردان سپهر، | |
چه داند؟ بدو رازها کی گشاد؟ | همانا که ایرانش آمد به یاد. | |
ز کاوس و از تختِ شاهنشهی، | به یاد آمدش روزگارِ مِهی.» | |
دلِ خویش از این گفته خرسند کرد؛ | نه آهنگِ رایِ خردمند کرد. | |
1640 | همه راه از این گونه بُد گفت و گوی؛ | دل از بودنیها پر از جست و جوی. |
چو از پشتِ اسپان فرود آمدند، | ز گفتارِ بیکار دم برزدند. | |
یکی خوانِ زرُین بیاراستند؛ | می و رود و رامشگران خواستند. | |
ببودند یک هفته ، زاین گونه شاد؛ | ز شاهانِ گیتی گرفتند یاد. | |
به هشتم یکی نامه آکمد زِ ِ شاه، | به نزدیکِ سالارِ توران سپاه: | |
1645 | «کز آنجا برو تا به دریای چین؛ | سپاهی ز جنگاوران برگزین. |
همی رو چنین تا سرِ مرزِ هند؛ | وز آنجا گذر کن تا به دریایِ سند. | |
همه باژ ِ کشور سراسر، بخواه؛ | بگستر به مرز ِ خزر در، سپاه.» | |
برآمد خروش از در ِ پهلوان؛ | ز کوس و تبیره ، زمین شد نوان. | |
ز هر سو سپاه انجمن شد بر اوی، | یکی لشگری گُشْن و پرخاشجوی. | |
1650 | به نزد سیاوش بسی خواسته، | ز دینار و اسپانِ آراسته، |
به هنگامِ پدرود کردن بماند؛ | به فرمان برفت و سپه را براند. | |
.