انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

بازگشت گرسیوز و بدگویی از سیاوش نزد افراسیاب

.


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.


بازگشت گرسیوز و بدگویی از  سیاوش نزد افراسیاب



چو نزدیک سالارِِ تورانْ سپاه رسیدند و پرسید هر گونه شاه،

فراوان سخن رفت و نامه بدادبخواند و بخندید و زاو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه دار بدان تازه رخسارۀ شهریار
1850همی بود یک دل پر از کین و دردبدان گه که خورشید لاژورد

همه شب بپیچید تا روز پاکچو شب جامۀ تیره را کرد چاک

سرِ مردِ کین اندر آمد ز خواببیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخت کردند جاینشستند و جستند هر گونه رای

بدو گفت گرسیوز:« ای شهریار!سیاوش دگر دارد آیین و کار.
1855فرستاده آمد ز کاوس شاه،نِهانی، به نزدیک او چند راه.

ز روم و ز چین، نیزش آمد پیامهمی یادِ کاوس گیرد، به جام

بر او انجمن شد فراوان سپاهبپیچد به ناگاه ، از او جانِ شاه

اگر تور را دل نگشتی دُژم ز گیتی بر ایرج  نکردی ستم

دو کشور که چون آتش تیز وآب به دل یک ز دیگر گرفته شتاب،
1860تو خواهی کِشان خیره، جفت آوریهمی باد را در نهفت آوری!

اگر کردمی بر تو این بد نِهانمرا زشتْ نامی بُدی در جهان.»

دلِ شاه از آن کار شد دردمندپر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت:« بر من  تو را مهر ِ خون بجنبید و او بُد تو را رهنمون

سه روز اندر این نامه رای آوریمسخنهاش بهتر به جای آوریم.
1865چو این رای گردد خِرَد را درست،بگویم که درمان چه بایدْت جست.»

چهارم چو گرسیوز آمد به درکُلَه بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ِ توران ورا پیش خواندز کارِِ سیاوش، فراوان براند

بدو گفت:« کای یادگار پشنگچه دارم جز از تو به گیتی به چنگ؟

همه رازها بر تو باید گشادبه ژرفی ببین تا چه آیدْت یاد
1870از آن خوابِِ بَد چون دلم شد غمی،به مغز اندر آورد لختی کَمی؛

نبستم به جنگ ِ سیاوش میاننیامد از او نیز ما را زیان.

چو آن تخت ِ پر مایه پدرود کرد،خرد تار کرد و مرا پود کرد.

ز فرمان من یک زمان سر نتافتچو از من چنان نیکوِیها بیافت.

سپردم بدو کشور و گنج ِ خویش؛نکردیم یاد از غم و رنج ِ خویش.
1875به خون نیز، پیوستگی ساختیم؛دل از کین ِ ایران بپرداختیم.

بپیچیدم از گنج و فرزند رویگرامیْ دو دیده سپردم بدوی.

پس از نیکویها و هر گونه رنجفِدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدون که من بد سگالم بر اوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بر او بر، بهانه ندارم به بدگر از من بدو اندکی بد رسد،
1880زبان برگشایند بر من مِهان؛درفشی شوم در میانِ جهان.

نباشد پسندِ جهان آفرین نه نیز از بزرگانِ روی زمین

ز دَد تیز دندان تر از شیر نیستکه اندر دلش بیم شمشیر نیست.

اگر بچّه ای ز آنِ خود دردمند ببیند، کند دادم  و دد را گزند.

اگر ما بشوریم بر بیگناه،پسندد چنین  داور هور و ماه؟
1885ندانم جز آن کِش بخوانم به در؛وز ایدر، فرستمْش سویِ پدر.

اگر گاه جوید گر انگشتری،از این بوم و بر بگسلد داوری.»

بدو گفت گرسیوز:« ای شهریارمگیر این چنین کار پر مایه خوار.

از ایدر گر او سوی ایران شودبر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش ِ توبدانست رازِ کم و بیش تو
1890چو جویی دگر ز او تو بیگانگی،کنی رهنمونی به دیوانگی.

یکی دشمنی باشد اندوختهنمک را مَپَرْگَن تو بر سوخته.

براین داستان زد یکی رهنمونکه:" آبی که از خانه آید برون،

ندانند درمان ِ آن را به بند".اگر بد نخواهی تو، بنیوش پند.

نبینی که پروردگارِ ِ پلنگنبیند ز پرورده جز درد و جنگ؟
1895چو افراسیاب آن سخن باز جست،همه گفتِ گرسیوز آمد درست.

پشیمان شد از رای و کردار خویش؛همی تیره دانست بازارِ خویش

چنین داد پاسخ که:« من زاین سخن نه سر نیک بینم بلا را ،نه بُن

بباشیم تا رازِ گردان سپهرچگونه گشاید بدین کار، چهر

به هر کار،  بهتر، درنگ از شتاب؛بمان تا بتابد، براین، آفتاب
1900ببینم که رایِ جهاندار چیست!رخِ شمعِ چرخِ روان سویِ کیست!

وگر سوی درگاه خوانمْش باز بجویم سخن تا چه دارد براز!

نگهبان او من بَسَم، بی گمان؛همی بنگرم تا چه گردد زمان.

چو از او کژّیی آشکارا شودکه ناچار دل بی مدارا شود

از آن پس نکوهش نیاید ز کَسمکافات بد جز بدی نیست پس.» 
1905چنین گفت گرسیوزِ کینه جوی،که:«ای شاهِ بینا دلِ راستگوی!

سیاوش بدان آلت و فرّ و بُرزبدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز،

گر آید به درگاه تو با سپاهشود بر تو بر  تیره خورشید و ماه.

سیاوش نه آن است کِش دید شاههمی ز آسمان برگذارَد کلاه

فریگیس را هم ندانی تو باز،که گویی شده ست از جهان بی نیاز.
1910سپاهت بدو بازگردد  همه؛بترسم که مانَد شُبان بی رمه!

سپاهی که شاهی ببیند چُنُویبدان بخش و آن رای و آن ماهِ روی

نخواهد از آن پس به شاهی تو رابره گاهِ او را و ماهی تو را؛

دو دیگر که از شهر آباد اویچنان بوم فرخنده بنیاد اوی

تو خواهی که:" ایدر مرا بنده باشبه خواری، به مهر من آگنده باش!"
1915ندیده ست کَس جفت با پیلْ شیر،نه آتش دمان از بر و آبْ زیر.

اگر بچّۀ شیر ِ ناخورده شیربپوشد کسی در میان حریر

به گوهر شود باز، چون شد بزرگ؛نترسد از آهنگ ِ پیل سترگ.»

پس افراسیاب اندر آن بسته شدغمی گشت و اندیشه پیوسته شد

اکر باد خیره بجستی ز جایمگر یافتی چهره و دست و پای !
1920همی از شتابش بِهْ آمد درنگ؛که پیروز باشد خداوندِ سنگ.

ستوده نباشد سرِ بادْساربر این داستان زد یکی هوشیار:

«سبکسار مردم نه والا بودوگر چه گََوَی سروْبالا بود.»

برفتند پیچان و لب پر سخن،پر از کین دل از روزگارِ کهن.

بر شاه رفتی زمان تا زمانبداندیش گرسیوز بدگمان.
1925ز هر گونه رنگ  اندر آمیختی؛دلِ شاهِ توران برانگیختی؛

چنین تا برآمد بر این روزگار پر از درد و کین شد دلِ شهریار

سپهبد چنان دید یک روز رایکه پردخت مانَد ز بیگانه جای

به گرسیوز این داستان برگشادز کار سیاوش بسی کرد یاد

«تو را گفت از ایدر ، بباید شدنبر ِ او فراوان بباید بُدَن
1930بپرسیّ و گویی که:" ز آن جشنگاه، نخواهی کرد همی کَس را نگاه؟

بهشتی همانا بجنبد ز جای یکی با فریگیس خیز،ایدر آی.

نیاز است ما را به دیدار توبدان پر هنر جانِ بیدار تو

بدین کوه ِ ما نیز، نخچیر هستبه جام زبر جد، می و شیر هست

گذاریم یک چند و باشیم شاد؛چو آیدْت از آن شهر ِ آباد یاد،
1935به رامش بباش و به شادی ، خَرام؛مَی و جام با من چرا شد حرام؟"»





.

.

.

هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز

.


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


هنر نمودن سیاوش پیش گرسیوز



به بَر زد سیاوش بدان کار دست؛به زین اندر آمد زِ تخت نشست.

زره را به هم بر، ببستند پنج،که از یک زره تن رسیدی به رنج.
1785نهادند بر خطَّ آوردگاهنظاره بر او بر،  ز هر سو سپاه

سیاوش یکی نیزه شاهوارکجا از پدر داشتی یادگار

که در جنگ ِ مازندران داشتیبه زنجیر بر، نیزه بگذاشتی

به آوردگه رفت نیزه به دستعنان را بپیچید چون پیل ِ مست
 بزد نیزه و برگرفت آن زرهزره را نماند ایچ بند و گره
1790از آورد نیزه برآورد راست؛زره را بینداخت آن سو که خواست

سواران ِ گرسیوز جنگ سازبرفتند با نیزه های دراز

فراوان بگشتند گِرد زرهز میدان نَبَر شد زره یک گره

سیاوش سپر خواست گیلی ، چهاردو چوبین، دو از آهنِ آبدار

کمان خواست با تیرهای خدنگشش اندر میان زد سه چوبه به چنگ
1795یکی در کمان راند و بفشارد ران
بر آن چار چوبین و ز آهن سپر
نظاره به گِردَش، سپاهی گران
گذر کرد پیکانِ آن نامور

بزد هم برآن گونه، ده چوبه تیربر او آفرین خواند بُرنا و پیر

از آن ده یکی در گذاره نماندهمی هر کسی نام ِیزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز ای شهریاربه ایران و توران تو را نیست یار
1800بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیشِ سپاه
 بگیریم هر دو دوالِ کمربه کردار جنگی دو پرخاشخَر

ز ترکان مرا نیست همتا ،کسیچو اسپم نبینی ز اسپان بسی

به میدان ما نیست همتایِ توهماورد تو ، گر به بالای تو

گر ایدون که بردارم از پشت زین ،تو را ،ناگهان بر زنم بر زمین
1805چنان دان که از تو دلاورترمبه اسپ به مردی ز تو برترم

وگر تو مرا برنهی بر زمیننگردم به جایی که جویند کین

سیاوش بدو گفت :«کاین خود مگویکه تو مِهتری، شیر و پرخاشجوی

همان اسبِ تو شاه ِ اسب من استکلاه ِ تو آذرگشسب من است

جز از تو،  ز ترکانِ کَسی برگزینکه با من بگردد نه بر رایِ کین
1810بدو گفت گرسیوز :«کای نامجویز بازی نشانی نیاید به روی».

سیاوش بدو گفت :«کاین رای نیست
نبرد دو تن جنگِ مردان بود
به میدان به نزدِ منَتَ جای نیست
پر از خشم  اگر چهره خندان بود

ز گیتی برادر تویی شاه راهمی زیر نعل آوری ماه را

کنم هر چه گویی به فرمانِ توبر این نشکنم رای و پیمان تو
1815ز یاران یکی شیر جنگی بخوانبر این تیزْ تگ بارگی، برنشان.
 گر ایدون که رایت نبردِ من استسرِ سرکشان زیر گردِ من است».
 بخندبد گرسیوز نامجوی؛همانا خوش آمدْش گفتار اوی

به ترکان چنین گفت :«کز سرکشانکه خواهد که گردد به گیتی نشان؟

یکی با سیاوش نبرد آوَرَد؛سر ِ سرکشان زیر گَرد آورد.
1820سراینده بودند لب با گرهبه پاسخ بیامد گرویِ زره

«منم- گفت: شایستۀ کارکرداگر نیست او را کسی همنبرد.»

سیاوش ز گفت ِ گروی زرهبرو کرد پرچین ، رخان پر گره 

بدو گفت گرسیوز ای شهریارز گُُردان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشتنبردِ  بزرگان مرا خوار گشت
1825از ایشان دو یَل باید آراستهبه میدانْ نبرد ِمرا خواسته

دگر سرکشی بود نامش دَمورکه همتا نبودش به توران به زور

برفتند پیچان دمور و گُرویسیاوش بدان هر دو، بنهاد روی

به بندِ میانِ گرویِ زرهفرو برد چنگال و بر زد گره

ز زین برگرفتش به میدان فگندنیازش نیامد به بند کمند
1830وز آن  پس بپیچید سوی دمورگرفتش سر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زین بر گرفتکه گردان بماندند زو در شگفت

چنان پیش گرسیوز آورد کَشتو گفتی یکی مور دارد به کَش

فرود آمد از اسب و بگشاد دستپر از خنده بر تخت زرّین نشست

برآشفت گرسیوز از کار ِ اویپر از غم شدش دل پر از رنگ، روی
1835وز آن تخت زرّین به ایوان شدندبه کردار گُردان ایران شدند

نشستند یک هفته با نای و رودمی آورد و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند بازبزرگان و گرسیوزِ کینه ساز

یکی نامه بنوشت نزدیکِ شاهپر از لابه و پرسش ِ نیکخواه

وز آن پس مر او را بسی هدیه دادبرفتند از آن شهر چون باد ، شاد
1840به رهشان سخن رفت یک با دگراز آن پر هنر شاه و زان بوم و بر

چنین گفت گرسیوز ِکینه جوی
یکی مردْ را شاهِ توران بخواند
که :«ما را از ایران بد آمد به روی
که از ننگ ما را به خُوَی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گُرویکه بودند گُُردان پرخاشجوی

چنان زار و بیکار گشتند خوارز چنگال ِ ناپاک دلْ، یک سوار

سرانجام از این ، بگذراند سخننه سر بینم این کار او را نه بُن.»

چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت در آن جوی، جز تیره آب.






.


.

.

گردآورنده میترا حاجی 


.


رفتن گرسیوز به سیاوشگرد



داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید.

.

.

رفتن  گرسیوز به سیاوشگرد


سیاوش چو بشنید، بسپَرد راه؛پذیره شدش، تازَنان، با سپاه.

گرفتند مر یکدیگر را کنار؛سیاوش بپرسیدش از شهریار.

به ایوان کشیدند، از آن جایگاه؛سیاوش بیاراست جایِ سپاه.
1745دگر روز گرسیوز  آمد پگاهکه خلعت بیاورد و پیغامِ شاه.

سیاوش بدان خلعتِ شهریار،نگه کرد و شد چون گل اندر بهار.

نشست از بر ِ بارۀ گامزن؛بزرگان لشکر شدند انجمن.

همه شهر، برزن به برزن، بدوینمود و سویِ کاخ بنهاد روی.

{هم آنگاه نزدِ سیاوش چو باد،سواری بیامد ؛ ورا مژده داد،
1750که:« از دختر  ِ پهلوانِ سپاه،یکی کودک آمد به مانندِ شاه؛

ورا نام کردند فرّخ فرود؛شبِ تیره اندر، چو پیران شنود،

همانگه مرا با سواری دگر- بگفتا که:رو؛ شاه را مژده بر"؛

همان مادر ِ کودکِ ارجمند،جریره، سرِ بانوانِ بلند،

بفرمود خفته به فرمانبران،زدن دستِ آن خُردْ بر زعفران.
1755نهادند بر پشتِ آن نامه بَر،که نزدِ سیاوش ِ خودکامه بر؛

بگویش که: هر چند منِ سالخورد،بُدَم، پاک یزدان مرا شاد کرد."»

سیاوش بدو گفت:« گاهِ مِهی،از این تخمه، هرگز مبادا تهی!»

فرستاده را داد چندان دِرَم،که آرنده گشت از کشیدن دُژم.

چو بشنید گرسیوز این مژده، گفتکه:« پیران شد امروز با شاه جفت.»
1760به کاخِ فریگیس رفتند شاد؛ورا نیز از آن داستان مژده داد.}

فریگیس را دید بر تختِ عاجنهاده به سر بر ز پیروزه تاج.

پرستار چندی به زرّین کلاه ،فریگیس با تاج در پیشگاه.

فرود آمد از تخت و کردش نثار؛بپرسیدش از شهر و از شهریار.

دل و مغز ِ گرسیوز آمد به جوش ؛ دگرگونه تر شد به آیین و هوش.
1765به دل گفت:« سالی دگر بگذرد،سیاووش کَس را به کَس نشمُرَد.

همش پادشاهی ست و هم تاج و گاه ؛همش گنج و هم بوم و بر، هم  سپاه.»

نهانِ دلِ خویش پیدا نکرد؛همی بود پیچان و رخساره زرد.

بدو گفت :«برخوردی از رنج ِ خویش؛همه ساله، شادان زی از گنجِ خویش.»

نهادند در کاخ، زرّین دو تخت؛نشستند شادان دل و نیکبخت.
1770نوازندۀ رود، با میگسار،بیامد بر ِ تختِ گوهر نگار.

ز نالیدن چنگ و رود و سرود،به شادی، همی داد دل را درود.

چو خورشیدِ تابنده بگشاد راز،به هر جای بنمود تاج از فراز،

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت؛به بازی ، همی گردِ میدان بگشت.

چو گرسیوز آمد بینداخت گوی؛سیاوش سوی گوی بنهاد روی.
1775چو او گوی در خمّ چوگان گرفت،هماوردِ او خاکِ میدان گرفت.

ز چوگانِ او گوی شد ناپدید؛تو گفتی سپهرش همی برکشید.

بفرمود تا تختِ زرّین نهند،به میدان و بُرجاس ِ ژوپین نهند.

سواران  به میدان به کردار ِ گرد،به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد.

دو مهتر نشستند بر تختِ زر،بدان تا که را برفروزد هنر!
1780بدو گفت گرسیوز ای شهریار!خردمند و از خسروان یادگار!

هنر بر گهر نیز کرده گذر!سَزد گر به ترکان نمایی هنر؛

به نوکِ سنان، گر به تیر و کمان،زمین آورد تیرگی، یک زمان.»





.

.

.

پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پی افگندن سیاوش، سیاوشْ گرد را


هیونی زِ نزدیکِ افراسیاب،چو آتش بیامد هنگامِ خواب.

یکی نامه سویِ سیاوش به مهرنبشته به کردار ِ روشن سپهر،

که:« تا تو برفتی، نیَم شادمان؛از اندیشه ، بی غم نیَم یک زمان؛
1655ولیکن من اندر خورِ رایِ تو،به توران بجُستم ، جایِ تو،

گر آنجا که بودی خوش و خرّم است،چنانچون بباید دلت بی غم است،

بدان پادشاهی کنون بازگرد؛سر ِ بدسگال اندر آور به گَرد.»

سیاوش سپه برگرفت و برفت،بدان سو که فرمود سالار، تفت.

صد استر ز گنج ِ درم بار کرد؛چهل را همه بارْ دینار کرد.
1660هزار اشترِ مادۀ سرخْ موی،بُنه بر نهادند با رنگ و بوی.

از ایران و توران گُزیده سواربرفتند شمشیرزن ده هزار.

به پیشِ سپاه اندرون، خواسته:عماریّ و خوبانِ آراسته؛

ز یاقوت و پیروزۀ شاهوار،چه از طوق و تاج و چه از گوشوار؛

چه عنبر چه مشک و چه عود و عبیر،چه دیبا و چه تختهایِ حریر؛
1665ز مصریّ و از چینی و پارسی،همی رفت با او شتروار سی.

نهادند سر سویِ خرّم بهار،سپهدار و آن لشکر نامدار.

چو آمد بدان شارستان دست یاخت؛دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت.

ز ایوان و میدان و کاخ ِ بلند،ز پالیز و از گلشن ِ ارجمند،

بیاراست شهری به سانِ بهشت؛به هامون، گل و سنبل و لاله کشت.
1670بر ایوان نگارید، چندی نگار،ز شاهان و از بزم و از کارْزار.

نگار ِ سر و تاج کاوسْ شاه نبشتند با یاره و گرز و گاه.

بر  ِ تختِ او رستم پیلتن؛همان زال و گودرز و آن انجمن.

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه،چو پیران و گرسیوز ِ  کینه خواه.

به ایران و توران، شد آن شارستانمیان بزرگان یکی داستان.
1675به هر گوشه ای ، گنبدی ساخته؛سرش را به ابر اندر افراخته.

نشسته سراینده رامشگران؛سر اندر ستاره سرایِ سران.

سیاووشْ گردش نهادند نام؛جهانی از آن شارسْتان ، شادکام.

چو پیران بیامد ز هند و زِ چین،سخن رفت از آن شهر با آفرین.

خُنیده به توران سیاووشْ کرد،کز اختر پی افگنده شد، روز ِ اَرد.
1680از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ،ز کوه و ز دشت و ز رود و ز راغ،

شتاب آمدش تا ببیند که شاهچه کرد اندر آن نامور جایگاه.

هر آن کس که او از درِ کار بود،بدان بزم با او سزاوار بود،

هزار از خردمند مردانِ گُرد،چو هنگامۀ رفتن آمد، ببُرد.

چو آمد به نزدیکِ آن جایگاه،سیاوش پذیره شدش با سپاه.
1685چو پیران به نزدِ سیاوش رسید،پیاده شد، از دور کو را بدید.

سیاوش فرود آمد از نیْل رنگ؛مر او را به آغوش گرفت، تنگ.

نشستند هر دو در آن شارسْتان،که بُد پیش از آن سر به سر خارسْتان.

سراسر  همه کاخ و میدان و باغهمی تافت هر سو ، چو روشن چراخ.

سپهدارْ پیران زِ هر سو براند؛بسی آفرین بر سیاوش بخوانْد.
1690بدو گفت:«اگر فرّ و بُرزِ کیاننبودیْت با دانش اندر میان،

کی آغاز کردی بدین گونه جای؟کجا آمدی جای، از این سان به پای؟

بماناد تا رستخیز این نشان،میان دلیران و گردنکشان!

پسر بر پسر همچنین شاد باد،جهاندارِ پیروز و فرّخ نهاد!».

چو یک بهر از آن شهرِ خرّم بدید،به ایوان و باغِ سیاوش رسید،
1695به کاخِ فریگیس بنهاد روی،چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی.

پذیره شدش دخترِ شهریار؛بپرسید و دینار کردش نثار.

چون بر تخت بنشست  و آن جای دید،پرستنده بسیار بر پای دید،

بر آن نیز، چندی ستایش گرفت؛جهان آفرین را نیایش گرفت؛

وز آن پس، به خوردن گرفتند کار،می و خوان و رامشگر و میگسار.
1700ببودند یک هفته با می به دستگهی خرّم و شادْدل و گاه مست.

به هشتم ، رهاورد پیش آورید ،همه هدیه شارسْتان چون سزید؛

ز یاقوت و از گوهر ِ شاهوار، زدینار و از تاجِ گوهر نگار،

ز دیبا  و اسپان و به زین ِ پلنگ،به زرّین ستام و جُنایِ خدنگ

فریگیس را افسر و گوشوار، همان یاره و طوقِ  گوهر نگار،
1705بداد و بیامد به سویِ ختن؛همی رای زد شاد، با انجمن.

چو آمد به شادی به ایوانِ خویش،به دیدار شد در شبستانِ خویش،

به گلشهر گفت:«آنکه خرّم بهشتندیده، نداند که رضوان چه کِشت.

چو خورشید بر گاهِ فرّخ سروش،نشیند بآیین و با فرّ و هوش.

به رامش، بپیمای لَختی زمین؛برو؛ شارسْتانِ سیاوش ببین.
1710خداوند از آن شهر نیکوتر است؛تو گفتی فروزندۀ خاور است؛»

وز آن جایگه نزدِ افراسیابهم رفت، بر سانِ کشتی بر آب.

بیامد؛ بگفت آن کجا کرده بود،همان نیز کز کشور آورده بود؛

وز آنجا به کارِ سیاوش رسید؛سراسر همه یاد کرد آنچه دید.

ز کار سیاوش، بپرسید شاه؛وز آن شهر و آن کشور و جایگاه.
1715بدو گفت پیران که:«خرّم بهشتکسی کو ببیند به اَردیبهشت،

همانا نداند از آن شهر باز،نه خورشید از آن مِهترِ سرفراز.

یکی شهر دیدم اندر زمین،نبیند دگر کَس به ایران و چین.

ز بَس باغ و میدان و آبِ روان،برآمیخت گفتی خرد با روان!

چو کاخِ فریگیس دیدم ز دور،چو گنجِ گُهر بود به میدانِ سور.
1720گِله کرد باید ز گیتی یله،تو را چون نباشد ز چیزی گِله.

گر ایدون که آید ز مینو سروش،نباشد بدان فرّ و اَوْرند و هوش.

بدان زیب و آیین که دامادِ توست،ز خئبی، به کامِ دل ِشادِ توست؛

دو دیگر که دو کشور از جنگ و جوشبرآسود چون بیهُش آمد به هوش.

بماناد بر ما چنین جاودان،دلِ هوشمندان و رایِ ردان!»
1725ز گفتارِ او ، شاد شد شهریارکه شاخِ بَرومندش آمد به بار.

به گرسیوز این داستانها بگفت؛نِهفته همه برگشاد از نهفت.

بدو گفت :«رَو تا سیاوش گرد؛ببین تا چه جای است و گِردش بگرد.

سیاوش به توران زمین دل نهاد؛از ایران، نگیرد همی نیز یاد.

چو او کرد پدرود تخت و کلاه،چو گودرز و بهرام و کاوش شاه،
1730بدان خرّمی بر یکی خارسْتانهمی بوم و بر سازد و شارسْتان.

فریگیس را کاخهایِ بلند،برآورد و می داردش ارجمند.

چو بینیش، خوبی فراوان بگوی؛به چشمِ بزرگی نگه کن بدوی.

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه،نشینند پیشت از ایرانْ گروه،

بدان گه که باری مَی آید به دست،چو خوردی به شادی بباید نشست.
1735یکی هدیه آرای بسیارْ مَر،ز دینار و اسپ و ز تاج و کمر،

همان گوهر و تخت و دیبایِ چین،همان یاره و گرز و تیغ و نگین؛

ز گستردنیها و از بوی و رنگ،ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ!

فریگیس را هدیه بر همچنین؛برَو، با زبانی پر از آفرین.

اگر آبْ دندان بُوَد میزبان،بدان شهرِ خرّم دو هفته بمان.»
1740نگه کرد گرسیوز ِ نامدار،سوارانِ ترکانِ گزیده هزار.

خُنیده سپاه اندر آور گِرد؛بشد شادمان تا سیاووشْگرد.


و


پیوند کردن سیاوش با افراسیاب


داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پیوند کردن سیاوش با افراسیاب

.


چو خورشید را چرخِ گردان به بر،برآورد بر سانِ زرّین سپر،

سپهدارْ پیران میان را ببست،یکی بارۀ تیزرَو برنشست.

به کاخِ سیاوش بنهاد روی،بسی آفرین خواند بر فرِّ اوی.
1520چنین گفت:«کامروز برساز کار،به مهمانیِ دخترِ شهریار

چو فرمان دهی، من سزاوارِ اویمیان را ببندم به تیمارِ اوی.»

سیاووش را دل پر آزرم بود؛ز پیران، رخانش پر از شرم بود.

بدو گفت:«شَو؛ هر چه خواهی، بساز؛تو دانی که بر تو مرا نیست راز.»

چو بشنید پیران، سویِ خانه رفت؛دل و جان ببست اندر آن  کار، تفت.
1525درِ خانۀ جامۀ نابرید،به گلشهر بسپرد پیران کلید؛

که او بود کدبانویِ پهلوان؛ستوده زنی بود روشنْ روان.

به گنج اندرون، آنچه بُد نامدارگزیده ز زربفتِ چینی هزار؛

زبر جد طبقها و پیروزه جام،پر از نافۀ مشک و پر عودِ خام

دو افسر پر از گوهرِ شاهوار،دو یاره، یکی طوق و دو گوشوار.
1530ز گستردنیها، شتروار شَست،ز زربفت پوشیدنیها سه دست؛

همه پیکرش سرخ کرده به زر؛بر او، بافته چند گونه گهر.

ز سیمین و زرّین شتروار سی،طبقها و از جامۀ پارسی؛

یکی تختِ زرّین و کرسی چهار؛سه نعلین زرّین زبرجد نگار؛

پرستنده سیصد، به زرّین کلاه؛ز خویشانِ نزدیک، صد نیکخواه.
1535پرستار با جامِ زرّین دویست،که اکنون چنان نیز یک جام نیست.

همان صد طبق مشک و صد زعفران؛همی رفت گلشهر با خواهران.

به زرّین عماری و دیبا جُلَیل،برفتند با خواسته خیلْ خیل.

بیاورد بانو، ز بهرِ نثار،ز دینار با خویشتن سی هزار.

به نزدِ فریگیس، بردند چیز؛زبانشان پر از آفرین بود نیز.
1540زمین را ببوسید گلشهر و گفت،که:«خورشید را گشت ناهید جفت!

هم امشب بباید شدن نزدِ شاه؛بیاراستن گاهِ او را به ماه.»

بیامد فریگیس چون ماه نو،به نزدیکِ آن تاجور شاهِ نو.

به یک هفته مرغان و ماهی نخفت؛نیامد سرِ یک تن اندر نهفت

زمین باغ گشت از کران تا کران،ز شادیّ و آوازِ رامشگران.
1545بدین کار بگذشت یک هفته نیز؛سپهبد بیاراست بسیار چیز؛

ز اسپان تازیّ و از گوسپند، همان جوشن و خُود و تیغ و کمند؛

ز دینار و از بدره های درم،ز پوشیدنیها و از بیش و کم؛

وز این مرز تا پیشِ دریای چین،همه نام بردند شهر و زمین؛

به فرسنگ صد بود بالایِ اوی؛نشایست پیمود پهنایِ اوی.
1550نبشتند منشور بر پرنیان،همه پادشاهی به رسم کیان.

به خانِ سیاوش فرستاد شاه،یکی تختِ زرّین و زرّین کلاه؛

وز آن پس، بیاراست میدانِ سور؛هر آن کس که رفتی ز نزدیک و دور،

می و خوان و خوالیگران یافتی؛بخوردیّ و هر چند برتافتی،

ببردیّ و رفتی سویِ خانِ خویش؛بُدی شاد، یک هفته، مهمانِ خویش.
1555درِ بسته زندانها برگشاد؛از او شاد شد و بخت او نیز شاد.

به هشتم، سیاوش بیامد پگاه،اَبا گُردْ پیران به نزدیکِ شاه.

گرفتند هر دو بر او آفرین،که:«ای مهربان شهریارِ زمین!

همیشه تو را جاودان باد روز،به شادیّ و بدخواه را پشت کوز!»؛

وز آن جایگه بازگشتند، شاد؛بسی از جهاندار کردند یاد.
1560چنین نیز یک چند گردان سپهرهمی گشت بیدار، بر داد و مهر.

فرستاده آمد ز نزدیکِ شاه،به نزدِ سیاوش یکی نیکخواه،

که:«پرسد همی شاه را شهریار؛همی گوید:" ای مهترِ نامدار!

بُوَد  کِت ز من دل بگیرد همی؛وز ایدر نشستن، گریزد همی!

از ایدر، تو را داده ام تا به چین؛یکی گِرد بر گَرد؛ بنگر زمین.
1565به شهری که آرام و رای آیدت،همه آرزوها به جای آیدت،

به شادی بباش به نیکی بمان؛ز خوبی مپرداز دل ، یک زمان."»

سیاوش ز گفتارِ او گشت شاد؛بزد نای و کوس و بنه برنهاد.

سِلیح و سپاه و نگین و کلاه،ببردند با گنج با او به راه.

فراوان عماری بیاراستند؛پس پرده، خوبان بپیراستند.
1570فریگیس را در عماری نشاند؛بُنه برنهاد و سپه را براند.

از او بازنگسست پیرانِ گُرد؛به شادی همه راه با او سپرد.

به شادی، برفتند سویِ ختن؛همه نامداران شدند انجمن؛

که سالارْ پیران از آن شهر بود؛که از بَد، گمانیش بی بهر بود.

همی بود یک ماه مهمانِ اوی؛بدان سو، چنین بود پیمانِ اوی.
1575ز خوردن نیاسود یک ماه شاه:گهی رود و می، گاه نخچیرگاه.

سر ِ ماه برخاست آوایِ کوس،بدان گه که خیزد خروش خروس؛

بیامد سوی ِ پادشاهیّ خویش،سپاه از پسِ پشت و پیران ز پیش.

بر آن مرز و بوم اندر، آگه شدند؛بزرگان به راهِ شهنشه شدند.

به شادیْ دل، از جای برخاستند؛جهان را به آیین بیاراستند.
1580از آن پادشاهی، خروشی بخاست؛تو گفتی زمین گشت با چرخْ راست

ز بس نالۀ چنگ با رود و نای،تو گفتی بجنبد همی دل ز جای.

به جایی رسیدند که آباد بود؛یکی خوبِ فرخنده بنیاد بود.

به یک روی، دریا؛ به یک روی، راه؛به یک روی بر، کوه و نخچیرگاه.

درختانِ بسیار و آبِ روان؛همی شد دلِ سالخورده جوان.
1585سیاوش به پیران سخن برگشاد،که:«اینَت بر و بومِ فرّخ نِهاد!

بسازم من ایدر یکی خوب جای،که باشد به شادی مرا رهنمای.

بر آرم یکی شارستانِ فراخ؛فراوان، بدو اندر، ایوان و کاخ.

نشستنگهی برفرازم به ماه،چنانچون بود در خورِ تاج و گاه.»

بدو گفت پیران که:«ای خوب رای! بر آن رو که اندیشه آید به جای.
1590چو فرمان دهد، بر آن سان که خواست،بر آرم یکی جایْ با ماهْ راست.

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج؛زمان و زمین از تو دارم سپنج.

بسازم، به کامِ تو، این شهر من؛نخواهم جز از کامِ تو بهرِ من.»

سیاوش بدو گفت:« کای بختیار!درختِ بزرگی تو آری به بار.

مرا گنج و خوبی همه ز آنِ تست؛به هر جای رنجِ تو بینم نخست.
1595یکی شهر سازم بدین جای من،که خیره بماند در او انجمن.»

از آن بومِ خرٌم چو گشتند باز،سیاوش همی بود با دل براز.

عنانِ تگاور همی داشت نرم؛همی ریخت از دیدگان آبِ گرم.

بدو گفت پیران که:«ای شهریار!چه بودت که گشتی چنین سوگوار؟»

چنین داد پاسخ که:«چرخِ بلنددلم کرد پر درد و جانم نِژند؛
1600که هر چند گِرد آورم خواسته،همان گنج و هم کاخِ آراسته،

به فرجام، یکسر به دشمن رسد؛بَدی بَد بُود، مرگ بتّر ز بد.

چو خرّم شود جایِ آراسته،پدید آید از هر سُویِ خواسته،

نباید مرا شاد بودن بسی؛نشیند، بر این جای، دیگر کسی.

نه من شادمانم نه فرزندِ من،نه پُر مایه گُردی ز پیوندِ من.
1605نباشد مرا زندگانی دراز؛ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.

شود تختِ من گاه ِ افراسیاب؛کند، بیگنه، مرگ بر من شتاب.

چنین است رایِ سپهرِ بلند:گهی شاد دارد، گهی مستمند.»

بدو گفت پیران که:«ای سرفراز!مکن، خیره، اندیشۀ دل دراز؛

که افراسیاب از بدی دل بشست؛زشادی ، به کین خواستن، گشت سست.
1610مرا نیز تا جان بُوَد در تنم،بکوشم که پیمان تو نشکنم.

نمانم که بادی به تو بگذرد؛وگر موی بر تو هوا بشمَرَد.»

سیاوش بدو گفت:«کای نیکنام!نبینم جز از نیکنامیْت کام.

همه رازِ من آشکارای ِ تست؛- که بیدار دل بادی و تندرست!

من آگاهی از فرّ یزدان دهم؛هم از رازِ چرخِ بلند آگهم.
1615بگویم تو را بودنیها درست؛از ایوان و کاخ اندر آیم، نخست،

بدان تا نگویی، چو بینی در جهان،که:" این بر سیاوش چرا شد نهان؟»

تو ای گردِ پیرانِ بسیار هوش!بدین گفته ها پهن بگشای گوش.

فراوان بدین نگذرد روزگارکه بیْ کامِ بیدار دل شهریار،

شوم زار کشته ، اَبَر بیگناه؛کسی دیگر آراید این تاج و گاه.
1620تو پیمان همی داری و راهِ راست؛ولیکن فلک را جز این است خواست:

ز گفتار بد گوی از بختِ بد،چنین بیگنه بر تنم بد رسد.

برآشوبد ایران و توران به هم؛ز کینه شود زندگانی دُژَم.

پر از رنج گردد، سراسر، زمین؛زمانه شود پر ز شمشیر ِ کین.

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش،از ایران به توران ببینی درفش.
1625بسی غارت و بردنِ خواسته؛پراگندنِ گنجِ آراسته.

بسا کشورا کآن ، به پایِ ستور،بکوبند و گردد به جوی آبِ شور!

سپهدارِ توران ز کردارِ خویشپشیمان شود، هم زِ گفتارِ خویش

پشیمانی آنگه نداردش سود،که برخیزد از بوم آباد دود.

از ایران و توران، برآید خروش؛جهانی، ز خونِ من آید به جوش.
1630جهاندار بر چرخ چونین نبشت؛به فرمان او، بر دهد هر چه کِشت.

بیا تا به شادی ، دهیم و خوریم؛چو گاهِ گذشتن بُوَد، بگذریم.»

چو بشنید پیران و اندیشه کرد،ز گفتارِ او شد دلش پر زِ درد.

چنین گفت:«کز من بد آمد به من،گر او راست گوید همی این سخن.

ورا من کشیدم به توران زمین؛پراگندم اندر جهان تخمِ کین.
1635شمردم همه باد گفتارِ شاه؛چنین هم همی گفت با من، به گاه؛

وز آن پس چنین گفت با دل به مهر؟که:« از جنبش و رازِ گردان سپهر،

چه داند؟ بدو رازها کی گشاد؟همانا که ایرانش آمد به یاد.

ز کاوس و از تختِ شاهنشهی،به یاد آمدش روزگارِ مِهی.»

دلِ خویش از این گفته خرسند کرد؛نه آهنگِ رایِ خردمند کرد.
1640همه راه از این گونه بُد گفت و گوی؛دل از بودنیها پر از جست و جوی.

چو از پشتِ اسپان فرود آمدند،ز گفتارِ بیکار دم برزدند.

یکی خوانِ زرُین بیاراستند؛می و رود و رامشگران خواستند.

ببودند یک هفته ، زاین گونه شاد؛ز شاهانِ گیتی گرفتند یاد.

به هشتم یکی نامه آکمد زِ ِ شاه،به نزدیکِ سالارِ توران سپاه:
1645«کز آنجا برو تا به دریای چین؛سپاهی ز جنگاوران برگزین.

همی رو چنین تا سرِ مرزِ هند؛وز آنجا گذر کن تا به دریایِ سند.

همه باژ ِ کشور سراسر، بخواه؛بگستر به مرز ِ خزر در، سپاه.»

برآمد خروش از در ِ پهلوان؛ز کوس و تبیره ، زمین شد نوان.

ز هر سو سپاه انجمن شد بر اوی،یکی لشگری گُشْن و پرخاشجوی.
1650به نزد سیاوش بسی خواسته،ز دینار و اسپانِ آراسته،

به هنگامِ پدرود کردن بماند؛به فرمان برفت و سپه را براند.









.