انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

دیدن سیاوش افراسیاب را

.



داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


دیدن سیاوش افراسیاب را


1270پیاده به کوی آمد افراسیاباز ایوان میانْ بسته و پر شتاب.

سیاوش چو او را پیاده بدید،فرود آمد از اسپ و پیشش دوید.

گرفتند مر یکدیگر را به بر؛همی بوسه دادند بر چشم و سر.

از آن پس چنین گفت افراسیاب،که:«بد در جهان اندر آمد به خواب.

از این پس ، نه آشوب خیزد نه جنگ؛به آبشخور آیند میش و پلنگ.
1275برآشفت گیتی، ز تور دلیر؛کنون، رویِ کشور شد از جنگْ سیر

دو کشور، همه ساله، پر شور بود؛جهان را دل از آشتی دور بود.

به تو ، رام گردد زمانه کنون؛برآساید از جنگ و از جوشِ ِ خون.

کنون، شهرِ توران تو را بنده اند؛همه دل به مهر ِ تو آگنده اند.

مرا چیز با جان، همه، پیش ِ توست؛سپهبَد به جان و به تن خویشِ تُست.
1280پدروار پیشِ تو مهر آورم؛همیشه پر از خنده چهر آورم.

همه، شاد دل بادی و تندرست!همه گنجِ بی رنج در پیشِ تُست.»

سیاوش بر او آفرین کرد سخت،که:« از گوهر ِ تو مگرداد بخت!

سپاس از خدای ِ جهان آفرین،کز اوی است آرام و پرخاش و کین.»

سپهدار، دست سیاوش به دست،بیامد؛ به تختِ مهی برنشست.
1285به روی ِ سیاوش نگه کرد و گفت،که:« این را، به گیتی، ندانیم جفت؛

نه ز این گونه مردم بُوَد در جهان،چنین روی و بالا و فرّ ِ مِهان؛»

وز آن پس به پیران چنین گفت رَد،که:« کاوس پیر است و اندک خِرَد،

که بشْکیبد از روی ی چنین پسر؛چنین برز بالا و چندین هنر!

مرا دیده در خوبْ دیدار اوی،بمانْد و دلم خیره در کارِ اوی؛
1290که فرزند باشد کسی را چنین،دو دیده بگردانَد اندر زمین!»

از ایوانها، پس یکی برگزید؛همه کاخ زربفتها گسترید.

یکی تختِ زرّین نهادند پیش،همه پایه ها چون سرِ ِ گاومیش.

به دیبایِ چینی بیاراستند؛فراوان پرستندگان خواستند.

بفرمود پس تا رَوَد سویِ کاخ؛ بباشد بکام و نشیند، فراخ.
1295سیاوش چو در پیشِ ایوان رسید،سر ِ طاقِ ایوان به کیوان رسید.

بیامد؛ بر آن تختِ زرّین نشست؛هُشیوار، جان اندر اندیشه بست.

چو خوان ِ سپهبَد بیاراستند،کَس آمد؛ سیاووش را خواستند.

ز هر گونه ای رفت،بر خوان، سَخُن؛همه شادکامی فگندند بُن.

چو از خوانِ سالار برخاستند،نشستنگهِ می بیاراستند.
1300برفتند با رود رامشگران؛به باده نشستند یکسر سران.

بدو داد جان و دل افراسیاب؛همی، بی سیاوش، نیامدْش خواب.

همی خوْرد مَی، تا جهان تیره شد؛سر میگساران ز مَی ، خیره شد.

سیاوش به ایوان خرامید، شاد؛به مستی ز ایران نیامدش یاد.

چنین گفت با شیده افراسیاب،که:« چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
1305تو، با پهلوانان و خویشانِ من،کسی کو بُوَد مهترِ انجمن،

به شبگیر، با هدیه و با غلام،گرانمایه اسپان به زرّین سِتام؛

ز لشکر همه هر کسی با نثار،ز دینار و از گوهرِ شاهوار،

بر این گونه، پیشِ سیاوش شوید؛هشیوار و بیدار و خامُش شوید.»

فراوان سپهبد فرستاد چیز؛وز این گونه، یک هفته بگذشت نیز.













.

..

در این داستان احترامی که افراسیاب به سیاوش می گذارد قابل توجه است . اینطور به نظر می آید افراسیاب  برای دیدن سیاوش پیاده می دود  و متقابلا سیاوش هم با دیدن افراسیاب از اسب پایین آمده و به طرف افراسیاب می دود . افراسیاب پدر وار و مهربانانه  با سیاوش حرف می زند و در برابر سیاوش  افراسیاب را آفرین می گوید و ستایش می کند به خصوص در بیتهای 1285 و 1286 تخم حسد را در دل تورانیان  می کارد. ولی با اینکه افراسیاب علاوه بر آن  جایگاه  نشستن سیاوش را با بالاترین احترام می آراید  . ولی سیاوش کمی با تردید به این قضایا نگاه می کند(نیم بیت دوم 1296).

کم کم سیاوش هم باورش شده و با می خوردن زیاد ، ایران از یادش می رود.  آن شب افراسیاب از شوق دیدار سیاوش خوابش نمی برد و بی تاب بود به پسرش شیده دستور می دهد که صبح فردای آن شب با هدایای زیادی نزد سیاوش روند.  

رفتن سیاوش از ایران به ترکستان

.

دیدار سیاوش و پیران

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

...

رفتن سیاوش از ایران به ترکستان


چو خورشید تابنده بنمود پشت،هوا شد سیاه و زمین شد درشت،
1205سیاووش لشکر به جیحون کشید،از آب دو دیده رخش ناپدید.

چو آمد به تِرْمذ درون، بام و کویبه سانِ بهاران بُد از رنگ و بوی؛

چنین هم، همه شهرها تا به چاج،تو گفتی عروسی است با طوق و تاج.

به هر منزلی ساخته خوردنی؛خورشها و گسترده گستردنی.

چنین ، تا به قَجغارْباشی براند؛فرود آمد آنجا و چندی بماند.
1210چو آگاهی آمد، پذیره شدند؛همه سرکشان با تبیره شدند.

ز خویشان گزین کرد پیران هزار،پذیره شدن را، همه با نثار.

بیاراستش چار پیلِ سپید؛سپه را  همی داد یکسر نُوید.

یکی برنهاده ز پیروزه تخت؛درفشان درفشی، به سانِ درخت.

به زر بافته پرنیانِ درفش؛سرش ماهِ زرّین و بومش بنفش.
1215اَبا تختِ زرّین سه پیلِ دگر،به دیبا بیاراسته سر به سر.

صد اسپِ گرانمایه با زینِ زر،به زر اندرون چند گونه گُهر.

سپاهی بر آن سان که گفتی سپهربیاراست رویِ زمین را، به مهر.

سیاوش چو بشنید کآمد سپاه،پذیره شدن را بیاراست شاه.

درفشِ سپهدارْ پیران بدید؛خروشیدن پیل و اسپان شنید.
1220بشد تیز و بگْرفتش اندر کنار؛بپرسیدش از گردشِ روزگار.

بدو گفت:«کای پهلوانِ سپاه!چرا رنجه کردی روان را به راه؟

همه بر دل اندیشه این بُد نخست،که بیند دو چشم تو را تندرست.»

ببوسید پیران سر و پای اوی،همان خوبْ چهر ِ دلارایِ اوی.

همی گفت با کردگارِ جهان،که:«ای داورِ آشکار و نِهان!
1225مرا گر به خواب این نمودی روان،همانا سر ِ پیر گشتی جوان.

چو دیدم تو را روشن و تندرست،نیایش کنم پیش ِ یزدان نخست.

تو را چون پدر باشد افراسیاب؛همه بنده باشند، از این رویِ آب.

مرا نیز پیوسته بیش از هزار،پرستندگانند با گوشوار.

تو بی کامِ دل هیچ دَم بر مَزن؛تو را بنده باشد، چه مرد و چه زن.
1230مرا گر پذیری تو با پیرْ سر،ز بهرِ پرستش، ببندم کمر.»

برفتند هر دو، به شادی، به هم؛سخن یاد کردند بر بیش و کم.

همه شهر از آوازِ چنگ و رَباب،همی خفته را سر بر آمد ز خواب.

همه خاکْ مشکین شد از مشک و زر؛همی اسپِ تازی برآوردْ پر.

سیاوش چو آن دید، آب از دو چشمببارید و ز اندیشه آمد به خشم؛
1235که یاد آمدش بومِ زاولسِتان؛بیاراسته تا به کاولسِتان،

که آمد به مهمانیِ پیلتن؛شده نامداران همه انجمن.

از ایران، دلش یاد کرد و بسوخت؛به کردار ِ آتش همی برفروخت.

ز پیران بپوشید و پیچید روی؛سپهبَد بدید و آن غم و دردِ اوی.

بدانست کو را چه آمد به یاد؛غمی گشت و دندان به لب برنهاد.
1240به قَجغارْباشی فرود آمدند؛نشستند و یکباره، دم بر زدند.

نگه کرد پیران به دیدار ِ اوی،نشست و بر و یال و گفتار ِ اوی.

بدو در، دو چشمش همی خیره مانْد؛همی ، هر زمان، نامِ یزدان بخوانْد.

چنین گفت:«کای نامور شهریار!ز شاهانِ گیتی، تُوِی یادگار.

سه چیز است بر تو که اندر جهان،کسی را نباشد ز ِ تخمِ مهان:
1245یکی آنکه از تخمۀ کیقباد،همی از تو گیرند گویی نژاد؛

دو دیگر زبانی بدین راستی،به گفتار ِ نیکو بیاراستی؛

سه دیگر که گویی از چهر ِ تو،ببارد همی بر زمین مهرِ تو.»

چنین داد پاسخ سیاوش بدوی،که:«ای پیرِ پاکیزۀ راستگوی!

خُنیده به گیتی به مهر و وفا،از آهرمنی دور و دور از جفا!
1250گر ایدون که با من تو پیمان کنی،شناسم که پیمانِ من نشکنی.

گر از بودنْ ایدر مرا نیکوی است،بر این کردۀ خود نباید گریست؛

وگر نیست، فرمای تا بگذرم؛نمایی رهِ کشوری دیگرم!».

بدو گفت پیران که:« مندیش از این؛چو اندر گذشتی از ایرانْ زمین،

مگردان دل از مهرِ افراسیاب؛مکن، هیچ گونه، به رفتن شتاب.
1255پراگنده نامش، به گیتی، بدی است؛ولیکن جز آن است؛ مردْایزدی است.

خِرَد دارد و هوش و رایِ بلند؛  به خیره، نیازد به راهِ گزند

 مرا نیز خویشی ست با او، به خون؛همش پهلوانم، همش رهنمون. 

 همانا بر این بوم و بر صد هزار، به فرمانِ من، بیش باشد سوار.

 ده و دوهزار آنکه خویشِ منند؛چو خواهم، شب و روز پیشِ منند. 
1260همم بوم و بر هست و هم گوسپند،هم اسپ و سلیح و کمان و کمند.
















تِهفته، جز این نیز هستم بسی؛مرا بی نیازی است از هر کسی.

فدایِ تو بادا همه  هر چه هست،گر ایدر کنی تو به شادی نشست!

پذیرفتم از پاک یزدان تو را،به رای و دل هوشمندان تو را،

که بر تو نیاید ز بدها گزند-نداند کسی رازِ چرخِ بلند-
1265مگر کز تو آشوب خیزد، به شهر؛بیامیزی، از دور تریاک و زَهر.»

سیاوش بدان گفته ها رام گشت؛برافروخت و اندر خورِ جام گشت.

به خوردن نشستند، یک با دگر؛سیاوش پسر گشت و پیران پدر.

برفتند با خنده و شادمان؛به ره بر، نجستند جایی زمان.

چنین تا رسیدند بِبهشتِ گنگکه آن بود خرّم سرای درنگ.



ک:144





پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

.

.

ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت

نگاره از شاهنامه جوکی

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

1145دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛زبان برگشاد و سخن برفَشانْد.

نخستین که بر نامه بنهاد دست،به عنبر سرِ خامه را کرد پَست.

جهان آفرین را ستایش گرفت؛بزرگیّ و دانش نیایش گرفت.

که او برتر است از مکان و زمان؛بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟

خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛خردمند را دادِ او پَرورد.
1150از او باد بر شاهزاده درود،خداوند ِ گوپال و  شمشیر و خُود!

خداوند شرم و خداوندِ باک؛ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک.

شنیدم پیام از کران تا کران،ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران.

غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان،چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛

ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت،چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟
1155تو را این همه ایدر آراسته ست،اگر شهریاریّ و گر خواسته ست.

همه شهر توران برندت نماز؛مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز.

تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر.

چنان دان که کاوس بر تو، به مهر،بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر،

کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛سپارم تو را تاج و گاهِ نشست.
1160بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار.

چو بر کشورم بگذری، در جهان،نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛

 وز این روی، دُشخوار یابی گذر،مگر ایزدی باشد آیین و فرّ

بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ گذر کرد باید به دریایِ چین.

از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز.
1165سپاه و در و گنج و شهر آنِ توستبه رفتن بهانه نبایدْت جُست.

چو رای آیدت آشتی با پدر،سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛

کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه.

نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر!

گر آتش ببیند رخ شصت و پنج،رسد آتش از بادِ پیری به رنج-
1170تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ ز کشور به کشور، بسایی کلاه.

پذیرفتم از پاکْ یزدان که منبکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن،

نفرمایم و خود نسازم به بد؛به اندیشه، دل را نیازَم به بد.»

چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،بفرمود تا زنگۀ نیکخواه،

به زودی، به رفتن ببندد کمر؛بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛
1175یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران.

چو نزدیک تختِ سیاوش رسید،بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید.

سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛

که دشمن همی دوست بایست کرد؛ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟

یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛همه یاد کرد، اندر او، در به در،
1180که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛به هر نیک و بد، تیز بشتافتم.

از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، دلِ من برافروخت اندر نِهان.

شبستان او دردِ من شد نخست؛ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست.

ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛مرا زار بگریست آهو، به دشت؛

وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛خرامان،به چنگ نهنگ آمدم.
1185دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت.

نیامد همی هیچ کارش پسند،گشادن همان و همان بود بند.

چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر،بر ِ سیر بوده نباشیم دیر.

ز شادی مبادا دل ِ او رها!شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها.

ندانم کز این کار، گردان سپهرچه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!»
1190وز آن پس بفرمود بهرام راکه:«اندر جهان، تازه کن نام را.

سپردم تو را تاج و پرده سرای؛همان گنج ِ آگنده و تخت و جای.

درفش وسواران و پیلان و کوس،چو ایدر بیاید سپهدار توس،

چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛تو بیدار دل باش و بِه روزگار!»

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار،همه گُرد و شایستۀ کارزار.
1195دِرَم نیز چندانکه بودش بکار،ز دینار و از گوهر ِ شاهوار،

صد اسپِ گزیده به زرّین ستام،پرستار و زرّین کمر، صد غلام،

بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛

وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛سخنهای بایسته چندی براند.

چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب،گذشته ست پیران بدین رویِ آب.
1200یکی رازْ پیغام دارد به من،که ایمن بدوی است از آن انجمن.

همی سازم اکنون پذیره شدن؛شما را، هم ایدر ، بباید بُدن.

همه سویِ بهرام دارید روی؛مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.»

همه بوسه دادند گُردان زمین،به پیشِ سیاووش ِ با آفرین.


..


.

ک:143

فرستادن سیاوش زنگنۀ شاوران را به نزدیک افراسیاب

.

.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

1095بشد زنگه با نامور صد سوار؛گروگان ببرد، از درِ شهریار.

چو در شهرِ سالار ترکان رسید،خروش آمد و دیده بانش بدید.

پذیره شدش نامداری بزرگ،کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ.

چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه،سپهدار برخاست از پیشگاه.

گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛گرامی برِ خویش بنْشاختش.
1100چو بنشست با شاه و نامه بداد،سراسر سخنها بر او کرد یاد،

بپیچید از آن نامه افراسیاب؛دلش گشت پر درد و سر پر شتاب.

بفرمود تا جایگه ساختند؛ورا، چون سزا بود، بنْشاختند.

چو پیران بیامد تهی کرد جای؛سخن راند با نامور کدخدای،

ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی.
1105همی گفت، رخساره کرده دُژم،ز کار سیاوش دلش پر ز غم.

فرستادن زنگۀ شاوران،همی یاد کرد از کران تا کران.

بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟»

بدو گفت پیران که:«ای شهریار!انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار!

تو از ما به هر کار داناتری؛به گنج و به مردی تواناتری.
1110گمان و دل و دانش و رای من ،چنین است اندیشه آرایِ من،

که:هر کس که بر نیکُوِی در جهانتوانا بُوِد آشکار و نهان

از این شاهزاده نگیرند باز،ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز.

من ایدون شنیدم که اندر مِهان،کسی نیست مانند او در جهان،

به بالا و دیدار و آهستگی،به فرهنگ و رای و به شایستگی.
1115هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد.

به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است.

اگر خود جز اینش نبودی هنر،که از خون صد نامور با پدر،

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛همی از جوید بدین گونه راه،

نه نیکو نماید زِ راهِ خرد،کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد.
11120دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ز تخت آمدش روزگار گذر.

سیاوش جوان است و با فرِّهی؛بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی.

تو را سرزنش باشد از مهتران؛سرِ او همان از تو گردد گران.

اگر شاه بیند، به رایِ بلند،نویسد یکی نامۀ پندْمند؛

چنانچون نوازند فرزند را، نوازد جوانِ خردمند را.
1125یکی جای سازد، بدین کشورش؛بدارد سزاوار،اندر خورش.

ز پرده، دهد دختری را بدوی؛بداردش، با ناز و با آبِ روی.

مگر کو بماند به نزدیک شاه؛کند کشور و بومت آرامگاه!

وگر بازگردد سوی ِ شهریار،تو را بهتری باشد از روزگار.

سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛بسی آفرین باشد اندر مِهان.
1130برآساید از کین دو کشور مگر!بدین، آورید ایدرش دادگر.

زِ داد جهان آفرین این سَزاست،که گردد زمانه بدین جنگ، راست.»

چو سالار گفتارِ پیران شنید،چنان هم همه بودنیها بدید،

پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان.

چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر،که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛
1135ز کارْآزموده گزیده مهان،همانندِ تو نیست اندر جهان؛

ولیکن شنیدم یکی داستان،که باشد بدان رای همداستان؛

که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری،چو دندان کند تیز، کیفر بری.

چو با زور و با جنگ برخیزد اوی،به پروردگار اندر آویزد اوی.»

بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد،یکی شاه گُندآوران بنگرد.!
1140کسی کز پدرکژی و خویِ بدنگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟

نبینی که کاوس دیرینه گشت؟چو دیرینه گشتی بباید گذشت.

سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ.

دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟»

چو بشنید افراسیاب این سَخُن،یکب رایِ با دانش افگند بُن.



.

.

.

.

مهرگان خجسته

امروز جشن مهرگان کوچکی در کلاس شاهنامه گرفتیم. سفرۀ مهرگانی را با شیرینی های خانگی و میوه های پاییزی و خشکبار و گل و شاهنامه و شمع و شربت تخم شربتی  گستردیم . در بارۀ ضحاک و فریدون و فرانک و آنچه بر آنها و مردم گذشت برای خانواده ها باز گو کردم .

در این بین مهرنوش پنج ساله با خمیر بازی که همراهش بود گاو برمایه را  درست کرد و  در میان سفره نهاد.

بچه ها بیتهایی از برتخت نشستن فریدون را با وزن شاهنامه به شکل سرود خواندند و پس از آن عکس های یادگاری گرفتیم  و تن آسانی و خوردن را آیین ساختیم و خوراکی ها ی سفره جای شما خالی نوش جان شد و در پایان محمد جواد پنج ساله خوان یکم را با هیجان و احساسات بسیار تماشایی برای ما بازگو و به نمایش در آورد.

جای همه دوستان خالی

مهرگان بر شما خجسته


پ.ن.: محمد جواد کنار فرنوش ایستاده و سخت سرگرم نگاه کردن به نگاره ای از کاوه آهنگر و ضحاک است . گاو برمایه فرنوش هم سر سفره ایستاده و فرنوش با گلی آن را آراسته است.