.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
دیدن سیاوش افراسیاب را
1270 | پیاده به کوی آمد افراسیاب | از ایوان میانْ بسته و پر شتاب. |
سیاوش چو او را پیاده بدید، | فرود آمد از اسپ و پیشش دوید. | |
گرفتند مر یکدیگر را به بر؛ | همی بوسه دادند بر چشم و سر. | |
از آن پس چنین گفت افراسیاب، | که:«بد در جهان اندر آمد به خواب. | |
از این پس ، نه آشوب خیزد نه جنگ؛ | به آبشخور آیند میش و پلنگ. | |
1275 | برآشفت گیتی، ز تور دلیر؛ | کنون، رویِ کشور شد از جنگْ سیر |
دو کشور، همه ساله، پر شور بود؛ | جهان را دل از آشتی دور بود. | |
به تو ، رام گردد زمانه کنون؛ | برآساید از جنگ و از جوشِ ِ خون. | |
کنون، شهرِ توران تو را بنده اند؛ | همه دل به مهر ِ تو آگنده اند. | |
مرا چیز با جان، همه، پیش ِ توست؛ | سپهبَد به جان و به تن خویشِ تُست. | |
1280 | پدروار پیشِ تو مهر آورم؛ | همیشه پر از خنده چهر آورم. |
همه، شاد دل بادی و تندرست! | همه گنجِ بی رنج در پیشِ تُست.» | |
سیاوش بر او آفرین کرد سخت، | که:« از گوهر ِ تو مگرداد بخت! | |
سپاس از خدای ِ جهان آفرین، | کز اوی است آرام و پرخاش و کین.» | |
سپهدار، دست سیاوش به دست، | بیامد؛ به تختِ مهی برنشست. | |
1285 | به روی ِ سیاوش نگه کرد و گفت، | که:« این را، به گیتی، ندانیم جفت؛ |
نه ز این گونه مردم بُوَد در جهان، | چنین روی و بالا و فرّ ِ مِهان؛» | |
وز آن پس به پیران چنین گفت رَد، | که:« کاوس پیر است و اندک خِرَد، | |
که بشْکیبد از روی ی چنین پسر؛ | چنین برز بالا و چندین هنر! | |
مرا دیده در خوبْ دیدار اوی، | بمانْد و دلم خیره در کارِ اوی؛ | |
1290 | که فرزند باشد کسی را چنین، | دو دیده بگردانَد اندر زمین!» |
از ایوانها، پس یکی برگزید؛ | همه کاخ زربفتها گسترید. | |
یکی تختِ زرّین نهادند پیش، | همه پایه ها چون سرِ ِ گاومیش. | |
به دیبایِ چینی بیاراستند؛ | فراوان پرستندگان خواستند. | |
بفرمود پس تا رَوَد سویِ کاخ؛ | بباشد بکام و نشیند، فراخ. | |
1295 | سیاوش چو در پیشِ ایوان رسید، | سر ِ طاقِ ایوان به کیوان رسید. |
بیامد؛ بر آن تختِ زرّین نشست؛ | هُشیوار، جان اندر اندیشه بست. | |
چو خوان ِ سپهبَد بیاراستند، | کَس آمد؛ سیاووش را خواستند. | |
ز هر گونه ای رفت،بر خوان، سَخُن؛ | همه شادکامی فگندند بُن. | |
چو از خوانِ سالار برخاستند، | نشستنگهِ می بیاراستند. | |
1300 | برفتند با رود رامشگران؛ | به باده نشستند یکسر سران. |
بدو داد جان و دل افراسیاب؛ | همی، بی سیاوش، نیامدْش خواب. | |
همی خوْرد مَی، تا جهان تیره شد؛ | سر میگساران ز مَی ، خیره شد. | |
سیاوش به ایوان خرامید، شاد؛ | به مستی ز ایران نیامدش یاد. | |
چنین گفت با شیده افراسیاب، | که:« چون سر برآرد سیاوش ز خواب. | |
1305 | تو، با پهلوانان و خویشانِ من، | کسی کو بُوَد مهترِ انجمن، |
به شبگیر، با هدیه و با غلام، | گرانمایه اسپان به زرّین سِتام؛ | |
ز لشکر همه هر کسی با نثار، | ز دینار و از گوهرِ شاهوار، | |
بر این گونه، پیشِ سیاوش شوید؛ | هشیوار و بیدار و خامُش شوید.» | |
فراوان سپهبد فرستاد چیز؛ | وز این گونه، یک هفته بگذشت نیز. | |
.
..
در این داستان احترامی که افراسیاب به سیاوش می گذارد قابل توجه است . اینطور به نظر می آید افراسیاب برای دیدن سیاوش پیاده می دود و متقابلا سیاوش هم با دیدن افراسیاب از اسب پایین آمده و به طرف افراسیاب می دود . افراسیاب پدر وار و مهربانانه با سیاوش حرف می زند و در برابر سیاوش افراسیاب را آفرین می گوید و ستایش می کند به خصوص در بیتهای 1285 و 1286 تخم حسد را در دل تورانیان می کارد. ولی با اینکه افراسیاب علاوه بر آن جایگاه نشستن سیاوش را با بالاترین احترام می آراید . ولی سیاوش کمی با تردید به این قضایا نگاه می کند(نیم بیت دوم 1296).
کم کم سیاوش هم باورش شده و با می خوردن زیاد ، ایران از یادش می رود. آن شب افراسیاب از شوق دیدار سیاوش خوابش نمی برد و بی تاب بود به پسرش شیده دستور می دهد که صبح فردای آن شب با هدایای زیادی نزد سیاوش روند.
.
دیدار سیاوش و پیران
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
...
چو خورشید تابنده بنمود پشت، | هوا شد سیاه و زمین شد درشت، | |
1205 | سیاووش لشکر به جیحون کشید، | از آب دو دیده رخش ناپدید. |
چو آمد به تِرْمذ درون، بام و کوی | به سانِ بهاران بُد از رنگ و بوی؛ | |
چنین هم، همه شهرها تا به چاج، | تو گفتی عروسی است با طوق و تاج. | |
به هر منزلی ساخته خوردنی؛ | خورشها و گسترده گستردنی. | |
چنین ، تا به قَجغارْباشی براند؛ | فرود آمد آنجا و چندی بماند. | |
1210 | چو آگاهی آمد، پذیره شدند؛ | همه سرکشان با تبیره شدند. |
ز خویشان گزین کرد پیران هزار، | پذیره شدن را، همه با نثار. | |
بیاراستش چار پیلِ سپید؛ | سپه را همی داد یکسر نُوید. | |
یکی برنهاده ز پیروزه تخت؛ | درفشان درفشی، به سانِ درخت. | |
به زر بافته پرنیانِ درفش؛ | سرش ماهِ زرّین و بومش بنفش. | |
1215 | اَبا تختِ زرّین سه پیلِ دگر، | به دیبا بیاراسته سر به سر. |
صد اسپِ گرانمایه با زینِ زر، | به زر اندرون چند گونه گُهر. | |
سپاهی بر آن سان که گفتی سپهر | بیاراست رویِ زمین را، به مهر. | |
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه، | پذیره شدن را بیاراست شاه. | |
درفشِ سپهدارْ پیران بدید؛ | خروشیدن پیل و اسپان شنید. | |
1220 | بشد تیز و بگْرفتش اندر کنار؛ | بپرسیدش از گردشِ روزگار. |
بدو گفت:«کای پهلوانِ سپاه! | چرا رنجه کردی روان را به راه؟ | |
همه بر دل اندیشه این بُد نخست، | که بیند دو چشم تو را تندرست.» | |
ببوسید پیران سر و پای اوی، | همان خوبْ چهر ِ دلارایِ اوی. | |
همی گفت با کردگارِ جهان، | که:«ای داورِ آشکار و نِهان! | |
1225 | مرا گر به خواب این نمودی روان، | همانا سر ِ پیر گشتی جوان. |
چو دیدم تو را روشن و تندرست، | نیایش کنم پیش ِ یزدان نخست. | |
تو را چون پدر باشد افراسیاب؛ | همه بنده باشند، از این رویِ آب. | |
مرا نیز پیوسته بیش از هزار، | پرستندگانند با گوشوار. | |
تو بی کامِ دل هیچ دَم بر مَزن؛ | تو را بنده باشد، چه مرد و چه زن. | |
1230 | مرا گر پذیری تو با پیرْ سر، | ز بهرِ پرستش، ببندم کمر.» |
برفتند هر دو، به شادی، به هم؛ | سخن یاد کردند بر بیش و کم. | |
همه شهر از آوازِ چنگ و رَباب، | همی خفته را سر بر آمد ز خواب. | |
همه خاکْ مشکین شد از مشک و زر؛ | همی اسپِ تازی برآوردْ پر. | |
سیاوش چو آن دید، آب از دو چشم | ببارید و ز اندیشه آمد به خشم؛ | |
1235 | که یاد آمدش بومِ زاولسِتان؛ | بیاراسته تا به کاولسِتان، |
که آمد به مهمانیِ پیلتن؛ | شده نامداران همه انجمن. | |
از ایران، دلش یاد کرد و بسوخت؛ | به کردار ِ آتش همی برفروخت. | |
ز پیران بپوشید و پیچید روی؛ | سپهبَد بدید و آن غم و دردِ اوی. | |
بدانست کو را چه آمد به یاد؛ | غمی گشت و دندان به لب برنهاد. | |
1240 | به قَجغارْباشی فرود آمدند؛ | نشستند و یکباره، دم بر زدند. |
نگه کرد پیران به دیدار ِ اوی، | نشست و بر و یال و گفتار ِ اوی. | |
بدو در، دو چشمش همی خیره مانْد؛ | همی ، هر زمان، نامِ یزدان بخوانْد. | |
چنین گفت:«کای نامور شهریار! | ز شاهانِ گیتی، تُوِی یادگار. | |
سه چیز است بر تو که اندر جهان، | کسی را نباشد ز ِ تخمِ مهان: | |
1245 | یکی آنکه از تخمۀ کیقباد، | همی از تو گیرند گویی نژاد؛ |
دو دیگر زبانی بدین راستی، | به گفتار ِ نیکو بیاراستی؛ | |
سه دیگر که گویی از چهر ِ تو، | ببارد همی بر زمین مهرِ تو.» | |
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی، | که:«ای پیرِ پاکیزۀ راستگوی! | |
خُنیده به گیتی به مهر و وفا، | از آهرمنی دور و دور از جفا! | |
1250 | گر ایدون که با من تو پیمان کنی، | شناسم که پیمانِ من نشکنی. |
گر از بودنْ ایدر مرا نیکوی است، | بر این کردۀ خود نباید گریست؛ | |
وگر نیست، فرمای تا بگذرم؛ | نمایی رهِ کشوری دیگرم!». | |
بدو گفت پیران که:« مندیش از این؛ | چو اندر گذشتی از ایرانْ زمین، | |
مگردان دل از مهرِ افراسیاب؛ | مکن، هیچ گونه، به رفتن شتاب. | |
1255 | پراگنده نامش، به گیتی، بدی است؛ | ولیکن جز آن است؛ مردْایزدی است. |
خِرَد دارد و هوش و رایِ بلند؛ | به خیره، نیازد به راهِ گزند | |
مرا نیز خویشی ست با او، به خون؛ | همش پهلوانم، همش رهنمون. | |
همانا بر این بوم و بر صد هزار، | به فرمانِ من، بیش باشد سوار. | |
ده و دوهزار آنکه خویشِ منند؛ | چو خواهم، شب و روز پیشِ منند. | |
1260 | همم بوم و بر هست و هم گوسپند، | هم اسپ و سلیح و کمان و کمند. |
تِهفته، جز این نیز هستم بسی؛ | مرا بی نیازی است از هر کسی. | |
فدایِ تو بادا همه هر چه هست، | گر ایدر کنی تو به شادی نشست! | |
پذیرفتم از پاک یزدان تو را، | به رای و دل هوشمندان تو را، | |
که بر تو نیاید ز بدها گزند | -نداند کسی رازِ چرخِ بلند- | |
1265 | مگر کز تو آشوب خیزد، به شهر؛ | بیامیزی، از دور تریاک و زَهر.» |
سیاوش بدان گفته ها رام گشت؛ | برافروخت و اندر خورِ جام گشت. | |
به خوردن نشستند، یک با دگر؛ | سیاوش پسر گشت و پیران پدر. | |
برفتند با خنده و شادمان؛ | به ره بر، نجستند جایی زمان. | |
چنین تا رسیدند بِبهشتِ گنگ | که آن بود خرّم سرای درنگ. | |
ک:144
.
.
ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت
نگاره از شاهنامه جوکی
.
داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش
1145 | دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛ | زبان برگشاد و سخن برفَشانْد. |
نخستین که بر نامه بنهاد دست، | به عنبر سرِ خامه را کرد پَست. | |
جهان آفرین را ستایش گرفت؛ | بزرگیّ و دانش نیایش گرفت. | |
که او برتر است از مکان و زمان؛ | بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟ | |
خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛ | خردمند را دادِ او پَرورد. | |
1150 | از او باد بر شاهزاده درود، | خداوند ِ گوپال و شمشیر و خُود! |
خداوند شرم و خداوندِ باک؛ | ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک. | |
شنیدم پیام از کران تا کران، | ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران. | |
غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان، | چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛ | |
ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت، | چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟ | |
1155 | تو را این همه ایدر آراسته ست، | اگر شهریاریّ و گر خواسته ست. |
همه شهر توران برندت نماز؛ | مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز. | |
تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛ | پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر. | |
چنان دان که کاوس بر تو، به مهر، | بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر، | |
کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛ | سپارم تو را تاج و گاهِ نشست. | |
1160 | بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛ | به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار. |
چو بر کشورم بگذری، در جهان، | نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛ | |
وز این روی، دُشخوار یابی گذر، | مگر ایزدی باشد آیین و فرّ | |
بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ | گذر کرد باید به دریایِ چین. | |
از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛ | هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز. | |
1165 | سپاه و در و گنج و شهر آنِ توست | به رفتن بهانه نبایدْت جُست. |
چو رای آیدت آشتی با پدر، | سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛ | |
کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ | نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه. | |
نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛ | کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر! | |
گر آتش ببیند رخ شصت و پنج، | رسد آتش از بادِ پیری به رنج- | |
1170 | تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ | ز کشور به کشور، بسایی کلاه. |
پذیرفتم از پاکْ یزدان که من | بکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن، | |
نفرمایم و خود نسازم به بد؛ | به اندیشه، دل را نیازَم به بد.» | |
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه، | بفرمود تا زنگۀ نیکخواه، | |
به زودی، به رفتن ببندد کمر؛ | بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛ | |
1175 | یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛ | بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران. |
چو نزدیک تختِ سیاوش رسید، | بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید. | |
سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛ | به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛ | |
که دشمن همی دوست بایست کرد؛ | ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟ | |
یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛ | همه یاد کرد، اندر او، در به در، | |
1180 | که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛ | به هر نیک و بد، تیز بشتافتم. |
از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، | دلِ من برافروخت اندر نِهان. | |
شبستان او دردِ من شد نخست؛ | ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست. | |
ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛ | مرا زار بگریست آهو، به دشت؛ | |
وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛ | خرامان،به چنگ نهنگ آمدم. | |
1185 | دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛ | دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت. |
نیامد همی هیچ کارش پسند، | گشادن همان و همان بود بند. | |
چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر، | بر ِ سیر بوده نباشیم دیر. | |
ز شادی مبادا دل ِ او رها! | شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها. | |
ندانم کز این کار، گردان سپهر | چه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!» | |
1190 | وز آن پس بفرمود بهرام را | که:«اندر جهان، تازه کن نام را. |
سپردم تو را تاج و پرده سرای؛ | همان گنج ِ آگنده و تخت و جای. | |
درفش وسواران و پیلان و کوس، | چو ایدر بیاید سپهدار توس، | |
چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛ | تو بیدار دل باش و بِه روزگار!» | |
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار، | همه گُرد و شایستۀ کارزار. | |
1195 | دِرَم نیز چندانکه بودش بکار، | ز دینار و از گوهر ِ شاهوار، |
صد اسپِ گزیده به زرّین ستام، | پرستار و زرّین کمر، صد غلام، | |
بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛ | سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛ | |
وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛ | سخنهای بایسته چندی براند. | |
چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب، | گذشته ست پیران بدین رویِ آب. | |
1200 | یکی رازْ پیغام دارد به من، | که ایمن بدوی است از آن انجمن. |
همی سازم اکنون پذیره شدن؛ | شما را، هم ایدر ، بباید بُدن. | |
همه سویِ بهرام دارید روی؛ | مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.» | |
همه بوسه دادند گُردان زمین، | به پیشِ سیاووش ِ با آفرین. | |
..
.
ک:143
.
.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید
.
1095 | بشد زنگه با نامور صد سوار؛ | گروگان ببرد، از درِ شهریار. |
چو در شهرِ سالار ترکان رسید، | خروش آمد و دیده بانش بدید. | |
پذیره شدش نامداری بزرگ، | کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ. | |
چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه، | سپهدار برخاست از پیشگاه. | |
گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛ | گرامی برِ خویش بنْشاختش. | |
1100 | چو بنشست با شاه و نامه بداد، | سراسر سخنها بر او کرد یاد، |
بپیچید از آن نامه افراسیاب؛ | دلش گشت پر درد و سر پر شتاب. | |
بفرمود تا جایگه ساختند؛ | ورا، چون سزا بود، بنْشاختند. | |
چو پیران بیامد تهی کرد جای؛ | سخن راند با نامور کدخدای، | |
ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، | ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی. | |
1105 | همی گفت، رخساره کرده دُژم، | ز کار سیاوش دلش پر ز غم. |
فرستادن زنگۀ شاوران، | همی یاد کرد از کران تا کران. | |
بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟ | وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟» | |
بدو گفت پیران که:«ای شهریار! | انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار! | |
تو از ما به هر کار داناتری؛ | به گنج و به مردی تواناتری. | |
1110 | گمان و دل و دانش و رای من ، | چنین است اندیشه آرایِ من، |
که:هر کس که بر نیکُوِی در جهان | توانا بُوِد آشکار و نهان | |
از این شاهزاده نگیرند باز، | ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز. | |
من ایدون شنیدم که اندر مِهان، | کسی نیست مانند او در جهان، | |
به بالا و دیدار و آهستگی، | به فرهنگ و رای و به شایستگی. | |
1115 | هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ | ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد. |
به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛ | گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است. | |
اگر خود جز اینش نبودی هنر، | که از خون صد نامور با پدر، | |
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛ | همی از جوید بدین گونه راه، | |
نه نیکو نماید زِ راهِ خرد، | کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد. | |
11120 | دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ | ز تخت آمدش روزگار گذر. |
سیاوش جوان است و با فرِّهی؛ | بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی. | |
تو را سرزنش باشد از مهتران؛ | سرِ او همان از تو گردد گران. | |
اگر شاه بیند، به رایِ بلند، | نویسد یکی نامۀ پندْمند؛ | |
چنانچون نوازند فرزند را، | نوازد جوانِ خردمند را. | |
1125 | یکی جای سازد، بدین کشورش؛ | بدارد سزاوار،اندر خورش. |
ز پرده، دهد دختری را بدوی؛ | بداردش، با ناز و با آبِ روی. | |
مگر کو بماند به نزدیک شاه؛ | کند کشور و بومت آرامگاه! | |
وگر بازگردد سوی ِ شهریار، | تو را بهتری باشد از روزگار. | |
سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛ | بسی آفرین باشد اندر مِهان. | |
1130 | برآساید از کین دو کشور مگر! | بدین، آورید ایدرش دادگر. |
زِ داد جهان آفرین این سَزاست، | که گردد زمانه بدین جنگ، راست.» | |
چو سالار گفتارِ پیران شنید، | چنان هم همه بودنیها بدید، | |
پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛ | همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان. | |
چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر، | که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛ | |
1135 | ز کارْآزموده گزیده مهان، | همانندِ تو نیست اندر جهان؛ |
ولیکن شنیدم یکی داستان، | که باشد بدان رای همداستان؛ | |
که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری، | چو دندان کند تیز، کیفر بری. | |
چو با زور و با جنگ برخیزد اوی، | به پروردگار اندر آویزد اوی.» | |
بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد، | یکی شاه گُندآوران بنگرد.! | |
1140 | کسی کز پدرکژی و خویِ بد | نگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟ |
نبینی که کاوس دیرینه گشت؟ | چو دیرینه گشتی بباید گذشت. | |
سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛ | بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ. | |
دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛ | چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟» | |
چو بشنید افراسیاب این سَخُن، | یکب رایِ با دانش افگند بُن. | |
.
.
.
.
امروز جشن مهرگان کوچکی در کلاس شاهنامه گرفتیم. سفرۀ مهرگانی را با شیرینی های خانگی و میوه های پاییزی و خشکبار و گل و شاهنامه و شمع و شربت تخم شربتی گستردیم . در بارۀ ضحاک و فریدون و فرانک و آنچه بر آنها و مردم گذشت برای خانواده ها باز گو کردم .
در این بین مهرنوش پنج ساله با خمیر بازی که همراهش بود گاو برمایه را درست کرد و در میان سفره نهاد.
بچه ها بیتهایی از برتخت نشستن فریدون را با وزن شاهنامه به شکل سرود خواندند و پس از آن عکس های یادگاری گرفتیم و تن آسانی و خوردن را آیین ساختیم و خوراکی ها ی سفره جای شما خالی نوش جان شد و در پایان محمد جواد پنج ساله خوان یکم را با هیجان و احساسات بسیار تماشایی برای ما بازگو و به نمایش در آورد.
جای همه دوستان خالی
مهرگان بر شما خجسته
پ.ن.: محمد جواد کنار فرنوش ایستاده و سخت سرگرم نگاه کردن به نگاره ای از کاوه آهنگر و ضحاک است . گاو برمایه فرنوش هم سر سفره ایستاده و فرنوش با گلی آن را آراسته است.