سیاوش و رستم در راه بلخ
.
آگاهی یافتن کاوس شاه از آمدن افراسیاب به ایران
553 | به مِهر اندرون بود شاهِ جهان، | که بشنید گفتار ِ کارآگهان، |
که:«افراسیاب آمد و صد هزار، | گُزیده زِ ترکان شمرده سوار.» | |
555 | دلِ شاه کاوس از آن تنگ شد | که از بزم رایش سویِ جنگ شد. |
یکی انجمن کرد از ایرانیان: | کسی را که بُد نیکخواهِ کَیان. | |
بدیشان چنین گفت:«کافراسیاب، | ز باد و ز آتش، ز خاک و ز آب، | |
همانا که یزدان نکردش سرشت؛ | مگر خودْ سپهرش دگرگونه کِشت! | |
که چندین، به سوگند پیمان کند؛ | به خوبی، روان را گروگان کند؛ | |
560 | چو گِرد آورَد مردمِ جنگجوی، | بتابد زپیمان و سوگند روی؛ |
جز از من نباید شدن، کینه خواه؛ | کنم روزِ روشن بر او بر سیاه؛ | |
مگر کم کنم نامِ او از جهان! | وگرنه چنین هر زمان ناگهان، | |
سپه سازد و ساز ِ ایران کند؛ | بسی زین بر و بوم ویران کند.» | |
بدو گفت موبد که:«چندین سپاه! | چه خود رفت باید به آوردگاه؟ | |
565 | چرا خواسته داد باید به باد؟ | درِ گنج چندین چه باید گشاد؟ |
دو بار این سرِ نامورْگاهِ خویش، | سپردی ز تیزی به بدخواهِ خویش. | |
کنون، پهلوانی نگه کن گزین، | سزاوارِ جنگ و سزاوارِ کین.» | |
چنین داد پاسخ بدیشان که:«من | نبینم همی کَس بدین انجمن، | |
که دارد پی و تابِ افراسیاب؛ | مرا رفت باید چو کشتی بر آب. | |
570 | شما بازگردید تا من کنون، | دِلیری به جای آورم، رهنمون.» |
سیاوش، از آن دل پر اندیشه کرد؛ | روان را، ز اندیشه، چون بیشه کرد. | |
به دل گفت:«من سازم این رزمگاه؛ | به چربی، بگویم؛ بخواهم ز شاه. | |
مگر کِم رهایی دهد دادگر، | ز سوداوه و گفت و گوی پدر! | |
دو دیگر کز این کار نام آورم؛ | چنین لشکری را به دام آورم.» | |
575 | بشد با کمر پیشِ کاوس شاه؛ | بدو گفت:«من دارم این پایگاه، |
که با شاهِ توران بجویم نبرد؛ | سرِ سروران اندر آرم به گَرد.» | |
چنین بود رایِ جهان آفرین، | که او جان سپارَد، به تورانْ زمین. | |
به رای و به اندیشۀ نابکار، | کجا بازگردد بدِ روزگار؟ | |
بدان کار همداستان شد پدر، | که بندد سیاوش بر این کین کمر. | |
580 | از او شادمان گشت و بنواختش؛ | به نُوٌی، یکی پایگه ساختش. |
بدو گفت:«گنجِ گهر پیشِ توست؛ | تو گویی سپه سر به سر خویشِ توست، | |
ز گفتار و کردار و از آفرین | که خوانند از تو، به ایران زمین.» | |
گوِ پیلتن را برِ خویش خواند؛ | بسی داستانهای نیکو برانْد. | |
بدو گفت:«همزورِ تو پیل نیست؛ | همانندۀ رای تو نیل نیست. | |
585 | به گیتی، خردمند و خامُش تُوِی؛ | که پروردگارِ سیاوش تُوِی. |
چو آهن ببندد به کانِ گهر، | گشاده شود، چون تو بستی کمر. | |
سیاوش بیامد، کمر بر میان؛ | سخن گفت با من، چو شیرِ ژیان. | |
بخواهد همی جنگِ افراسیاب؛ | تو با او برو؛ روی از او برمتاب. | |
چو بیدار باشی تو، خواب آیدم؛ | چو اَرمنده باشی، شتاب آیدم. | |
590 | جهان ایمن از تیزْشمشیر توست؛ | سرِ ماه، بر چرخ در، زیرِ توست.» |
تهمتن بدو گفت:« من بنده ام؛ | سخن هر چه گویی نیوشنده ام. | |
سیاوش پناهِ روانِ من است؛ | سرِ تاجِ او آسمان من است.» | |
چو بشنید از او آفرین کرد و گفت، | که:«با جانِ پاکت خرد باد جفت!» | |
برآمد خروشیدن نای و کوس؛ | بیامد سپهبد سرافرازْ توس. | |
595 | به درگاه بر، انجمن شد سپاه؛ | درِ گنجِ دینار بگشاد شاه. |
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر، | همان خُود و دِرع و سِنان و سپر، | |
به گنجی که بُد جامه نابُرید، | فرستاد نزدِ سیاوش کلید، | |
که:«بر خان و بر خواسته کدخدای، | توی؛ ساز کن تا چه آیدْت رای.» | |
گزین کرد از آن نامداران سوار، | دلیرانِ جنگی ده و دو هزار. | |
600 | هم از پهلوِ پارس و کوچ و بلوچ، | ز گیلانِ جنگیٌ و دشتِ سَروج، |
سِپرْور پیاده ده و دو هزار | گزین کرد شاه از درِ کارزار؛ | |
از ایران هر آن کس که گَوزاده بود؛ | دلیر و خردمند و آزاده بود؛ | |
به بالا و سالِ سیاوُش بُدند؛ | خردمند و بیدار و خامُش بُدند. | |
ز گُردان جنگیٌ و ناماوران، | چو بهرام و چون زنگۀ شاوُران؛ | |
605 | همان پنج موبد از ایرانیان | برافراختند اختر کاویان. |
بفرمود تا جمله بیرون شدند؛ | زِ پَهلو، سوی دشت و هامون شدند. | |
تو گفتی که اندر زمین جای نیست، | که بر خاکِ او نعل را پای نیست. | |
سر اندر سپهرْ اخترِ کاویان، | چو ماهِ درخشنده، اندر میان. | |
ز پَهلو، بِرون رفت کاوس شاه؛ | یکی تیز برگشت گردِ سپاه. | |
610 | یکی آفرین کرد پُرمایه کَی، | که:«ای نامدارانِ فرخنده پَی! |
مبادا جز از بخت همراهتان! | شده تیره دیدار بدخواهتان! | |
به نیکْ اختر و تندرستی شدن؛ | به پیروزی و شاد باز آمدن؛» | |
وز آن جایگه، کوس بر پیلِ بست؛ | به گُردان بفرمود و خود برنشست. | |
دو دیده پر از آب، کاوسْ شاه | همی بود یک روز با او به راه. | |
615 | سرانجام، مر یکدیگر را کنار | گرفتند؛ هر دو، چو ابرِ بهار، |
ز دیده همی خون فرو ریختند؛ | به زاری، خروشی برانگیختند. | |
گوایی همی داد دل، در شدن | که دیدار، از آن پس، نخواهد بُدن. | |
-چنین است کَردارِ گردنده دهر: | گهی نوش یابی از او گاه زهر- | |
سویِ گاه بنهاد کاوس روی؛ | سیاووش ابا لشکر جنگجوی، | |
620 | از ایران سویِ زاولستان کشید؛ | اَبا پیلتن، سویِ دستان کشید. |
همی بود یک ماه، با رود و می | به نزدیکِ دستانِ فرخنده پی؛ | |
گهی با تهمتن بُدی، میْ به دست؛ | گهی با زُواره گُزیدی نشست. | |
گهی شاد بر تختِ دستان شدی؛ | گهی در شکارِ نَیسْتان بُدی. | |
چو یک ماه بگذشت، لشکر براند؛ | گوِ پیلتن رفت و دستان بمانْد. | |
625 | ز زاول، هم از کابل و هندوان، | سپاهی برفتند با پهلوان. |
ز هر سو که بُد نامورْ لشکری، | بخواند و بیامد و به شهرِ هَری؛ | |
وز ایشان فراوان پیاده ببُرد؛ | به ره، زنگۀ شاوُران را سپرد. | |
سویِ طالقان آمد و مرو رود؛ | سپهرش همی داد مانا درود؛ | |
وز ان پس، بیامد به نزدیک بلخ؛ | نیازَرد کس را، به گفتارِ تلخ؛ | |
630 | وز آن سوی گرسیوز و بارْمان | کشیدند لشکر چو بادِ دمان. |
سِپهرَم بُد و بارمان پیشرو؛ | خبر شد بدیشان ز سالارِ نو، | |
که:«آمد سپاهی و شاهی جوان | از ایران؛ گوِ پیلتن پهلوان.» | |
هیونی به نزدیکِ افراسیاب، | برافگند، بر سانِ کشتی بر آب، | |
که:«آمد از ایران سپاهی گران؛ | سپهبد سیاووش و با او سران. | |
635 | سپهْ کَش چو رستم، گوِ پیلتن، | به یک دست خنجر، به دیگر کفن. |
تو لشکر بیارای و چندان مپای، | که از باد کَشتی بجنبد ز جای.» | |
برانگیخت، بر سانِ آتش، هیون؛ | کز این سان سخن داشت از رهنمون. | |
سیاوش، از این سو، به پاسخ نماند؛ | سویِ بلخ، چون باد ، لشکر براند. | |
چو تنگ اندر آمد از ایران سپاه، | نشایست کردن به پاسخ نگاه. | |
640 | نگه کرد گرسیوزِ جنگجوی؛ | جز از جنگ جستن ندید ایچ روی. |
چو ایران سپاه اندر آمد به تنگ، | به دروازۀ بلخ برساخت جنگ. | |
دو جنگ ِ گران کرده شد، در سه روز؛ | بیامد سیاووش گیتی فروز. | |
پیاده فرستاد بر هر دری؛ | به بلخ، اندر آمد گرانْ لشکری. | |
گریزان سپَهرَم ، بدان رویِ آب، | بشد با سپه نزدِ افراسیاب. | |
.
داستان را از اینجا با صدای محسن م.ب گوش کنید.
گذشتن سیاوش بر آتش
453 | جهاندیده سوداوه را پیش خواند؛ | ز بَد ، با سیاوش به گفتن نشانْد. |
سرانجام،گفت:«ایمِن از هردُوان، | نگردد مرا دل، نه روشن روان؛ | |
455 | مگر آتشِ تیز، پیدا کند! | گنهکار را زود رسوا کند!» |
چنین پاسخ آورْد سوداوه پیش، | که: «من راست گویم، به گفتارِ خویش؛ | |
فگنده ، نمودم دو کودک به شاه؛ | از این بیشتر کَس نبیند گناه. | |
سیاووش را کرد باید درست، | که این بد نکرد و تباهی نجُست.» | |
سیاووش را گفت شاهِ زمین، | که:«رایت چه باشد،کنون، اندر این؟» | |
460 | سیاوش چنین گفت با شهریار، | که:«دوزخ مرا زین سخن گشت خوار. |
اگر کوهِ آتش بُوَد، بسپْرم؛ | از این، تنگِ خوار است اگر، بگذرم.» | |
پر اندیشه شد جانِ کاوسْ کی، | ز فرزند و سوداوۀ زشت پَی، | |
کز این دو یکی گر شود نابکار، | از آن پس، که خواند مرا شهریار؟ | |
چو فرزند و زن باشد و جوشِ مغز، | که را بیش بیرون شود کارِ نغز؟ | |
465 | چنان بِهْ کز این زشتْ گفتار، دل | بشویم؛کنم چارۀ دلْگسل. |
چه گفت آن سپهدارِ نیکو سُخُن؟ | که:«با بدْدلی شهریاری مکن.» | |
به دستور فرمود تا ساروان | هیون آرَد از دشت، صد کاروان. | |
هیونان به هیزم کشیدن شدند؛ | همه شهرِ ایران به دیدن شدند. | |
به صد کاروان اشترِ سرخْ موی، | همی هیزم آورد پرخاشجوی. | |
470 | نهادند هیزم، دو کوهِ بلند؛ | شمارش گذر کرد بر چون و چند. |
ز دور از دو فرسنگ، هر کس بدید؛ | چنین جُست باید بلا را کلید. | |
همی خواست دیدن در او راستی؛ | - زکارِ زن آید همه کاستی؛ | |
چو این داستان سر به سر بشنوی، | بِهْ آید تو را، گر به زن نگروی.- | |
نهادند بر دشت هیزم، دو کوه؛ | جهانی نظاره شده، همگروه. | |
475 | گذر بود چندان که جنگیْ چهار، | میانه برفتی به تنگی، سوار. |
وز آن پس، به موبد بفرمود شاه | که بر چوب ریزند نفتِ سیاه . | |
بیامد دوصد مرد آتش فروز؛ | دمیدند؛ گفتی شب آمد، به روز. | |
نخستین دمیدن، سیه شد ز دود؛ | زبانه بر آمد، پس از دود زود. | |
زمین گشت روشنتر از آسمان؛ | جهانی خروشان و آتش دمان. | |
480 | سیاوش بیامد به پیشِ پدر، | یکی خُودِ زرُین نهاده به سر. |
سراسر همه دشت بریان شدند؛ | بر آن چهرِ خندانش گریان شدند. | |
هشیوار، با جامه هایی سپید، | لبی پر زخنده، دلی پر امید. | |
یکی تازیی برنشسته، سیاه؛ | همی گَردِ نعلش بر آمد به ماه. | |
پراگند کافور بر خویشتن، | چنانچون بُوَد رسم و سازِ کفن. | |
485 | بدان گَه که شد پیشِ کاوس باز، | فرود آمد از اسپ و بردش نماز. |
رخِ شاهْ کاوس پر شرم دید؛ | سخن گفتنش با پسر نرم دید. | |
سیاوش بدو گفت:«اندُه مدار؛ | کز این سان بُوَد گردشِ روزگار. | |
سری پر ز شرم و بَهایی مراست؛ | وگر بیگناهم ، رهایی مراست؛ | |
ور ایدون که ز این کار هستم گناه، | جهان آفرینم ندارد نگاه. | |
490 | به نیرویِ یزدانِ نیکیْ دِهِش، | از این کوهِ آتش نیابم دَمِش.» |
خروشی برآمد، زدشت و زشهر؛ | غم آمد جهان را، از آن کار بهر. | |
چو از دشت سوداوه آوا شنید، | برآمد به ایوان و آتش بدید. | |
همی خواست کو را بَد آید به روی؛ | همی بود جوشان پر از گفت و گوی. | |
جهانی نهاده به کاوس چشم، | دهان پر زدشنام و دل پر ز خشم. | |
495 | سیاوش بر آن کوهِ آتش بتاخت؛ | نشد تنگدل؛ جنگِ آتش بساخت. |
ز هر سو زبانه همی برکشید؛ | کَسی خُود و اسپی سیاوش ندید. | |
یکی دشت ،با دیدگان پر زخون، | که تا او ز آتش کی آید برون! | |
چو او را بدیدند برخاست غَو، | که:«آمد ز آتش برون شاه نو!» | |
اگر آب بودی، مگر تر شدی؛ | ز ترٌی، همه جامه بی بر شدی. | |
500 | چنان آمد اسپ و قبای سوار، | که گفتی سمن داشت اندر کنار. |
چو بخشایشِ پاکْ یزدان بُوَد، | دَمِ آتش و آب یکسان بُوَد. | |
چو از کوهِ آتش به هامون گذشت، | خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت. | |
سوارانِ لشکر بر انگیختند؛ | همه دشت پیشش دِرَم ریختند. | |
یکی شادمانی بُد اندر جهان، | میان کِهان و میان مِهان. | |
505 | همی داد مژده یکی را دگر، | که:«بخشود بر بیگنه دادگر.» |
همی کَنْد سوداوه، از خشم، موی؛ | همی ریخت آب و همی خَست روی. | |
چو پیشِ پدر شد سیاووش پاک، | نه دود و نه آتش، نه گرد و نه خاک، | |
فرود آمد از اسپ کاوس شاه؛ | پیاده سپهبَد پیاده سپاه. | |
سیاوخش را تنگ در بر گرفت؛ | زِ کردار بد پوزش اندر گرفت. | |
510 | سیاوش، به پیش جهاندار ِپاک | بیامد- بمالید رخ را به خاک؛ |
که از تَفِ آن کوهِ آتش بِرَست؛ | همه کامۀ دشمنان گشت پست. | |
بدو گفت شاه:« ای دلیرِ و جوان، | که پاکیزه تخمیٌ و روشن روان! | |
خُنُک آنکه از مادرِ پارسا، | بزاید؛ شود بر جهان پادشا!» | |
به ایوان خرامید و بنشست، شاد؛ | کلاه کیانی به سر بر نهاد. | |
515 | مَی آورد و رامشگران را بخواند؛ | همه کامه ها با سیاوش براند. |
سه روز اندر آن سور،می مِیکشید؛ | نبُد بر در گنج، بند و کلید. | |
چهارم به تختِ مِهی بر نشست، | یکی گُرزۀ گاو پیکر به دست. | |
برآشفت و سوداوه را پیش خواند؛ | گذشته سخنها فراوان براند، | |
که:«بی شرمی و بَدتنی کرده ای؛ | فراوان دلِ من بیازرده ای. | |
520 | چه بازی نمودی به فرجامِ کار | که بر جانِ فرزند من زینهار، |
بخوردیٌ و در آتش انداختی؟ | بر این گونه بر جادوی ساختی. | |
نیاید تو را پوزش اکنون به کار؛ | بپرداز جای و بیارای کار. | |
نشاید که باشی تو اندر زمین؛ | جز آویختن نیست پاداشِ این.» | |
بدو گفت:«اگر سر بباید بُرید، | مکافاتِ این بد که بر من رسید. | |
525 | بفرمای و من دل نهادم بر این ؛ | نخواهم که باشی دل از من به کین. |
سیاوش سخن راست گوید همی؛ | دلِ شاه از آتش بشوید همی. | |
همه جادوی زال کرد اندر این؛ | ببود آتشِ تیز با من بکین.» | |
بدو گفت:«نیرنگ داری هنوز؛ | نگردد همی پشتِ شوخیت کُوز». | |
به ایرانیان گفت شاهِ جهان، | که:«این بد که این ساخت اندر نِهان، | |
530 | چه سازم که باشد مکافاتِ این؟» | همه شاه را خواندند آفرین، |
که:«پاداشِ این آنکه بیجان شود؛ | ز بد کردن خویش پیچان شود. | |
به دُژخیم فرمود:«کاین را بکوی، | ز دار اندر آویز و برتاب روی.» | |
چو سوداوه را روی برگاشتند، | شبستان همه بانگ برداشتند. | |
دلِ شاه کاوس پر درد شد؛ | نِهان داشت رنگِ رُخش زرد شد. | |
535 | سیاوش چنین گفت با شهریار، | که:«دل را بدین کار غمگین مدار. |
به من بخش سوداوه را زین گناه؛ | پذیرد مگر پند و آید به راه!» | |
همی گفت با دل که:«بر دستِ شاه | گر ایدون که سوداوه گردد تباه، | |
به فرجامِ کار او پشیمان شود، | ز من بیند آن غم، چو پیچان شود.» | |
بهانه همی جست از آن کار شاه، | بدان تا ببخشد گذشته گناه. | |
540 | سیاووش را گفت:« بخشیدمش، | از آن پس که خون ریختن دیدمش». |
سیاوش ببوسید تختِ پدر؛ | وز آن تخت برخاست و آمد بِدَر». | |
شبستان همه پیش سوداوه باز، | دویدند و بردند یک یک نماز. | |
بر این نیز بگذشت یک روزگار؛ | بر او گرمتر شد دلِ شهریار. | |
چنان شد دلش باز پر مهرِ اوی، | که دیده نَبَرداشت از چهرِ اوی. | |
545 | دگر باره با شهریارِ جهان، | همی جادوی ساخت اندر نهان؛ |
بِدان تا شود با سیاوش بد، | بدان سان که از گوهر او سزد. | |
به گفتار او باز شد بد گمان؛ | نکرد ایچ بر کَس پدید، ان زمان. | |
به جامی که زهر آگَند روزگار، | از او نوش،خیره، مکن خواستار. | |
تو با آفرینش بسنده نه ای؛ | مشو تیز، گر پرورنده نه ای. | |
550 | چنین است کردارِ گردان سپهر؛ | نخواهد گشادن همی با تو چهر. |
بر این داستان زد یکی رهنمون، چو فرزندِ شایسته آمد پدید، | که:«مهری فزون نیست از مهرِ خون؛ زِ مهرِ زنان دل بباید برید.» |
واژه نامه و شرح بیت ها
Timurid: Herat, c.1444
Patron: Mohammad Juki b. Shah Rokh
Opaque watercolour, ink and gold on paper
London, Royal Asiatic Society, Persian MS 239, fol. 76r
http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/gallery/shahnameh/vgallery/section3.html?p=49
Ferdowsi, Shahnameh
Safavid: probably Astarabad, 1620–1621
Opaque watercolour, ink and gold on paper
Cambridge, Fitzwilliam Museum, MS 311, fol. 82r
http://www.fitzmuseum.cam.ac.uk/gallery/shahnameh/vgallery/section4.html?p=78
داستان گذر سیاوش از آتش مورد توجه تمامی نگارگران شاهنامه بوده است شما می توانید نقدی بسیار دقیق و خواندنی بر یکی از این نگاره ها را می توانید با پژوهش کارشناس ارشد تصویرگری بانو ﺳﻤﻴﻪ رﻣﻀﺎن ﺳﺎزی را از اینجا بخوانید
گذر سیاوش از آتش- نصرت اله مسلمیان
داستان را با صدای محسن م.ب از اینجا بشنوید
346 | چنین گفت سوداوه:«کاین نیست راست؛ | که او از بتان جز تنِ من نخواست. |
بگفتم همه هر چه شاهِ جهان | بدو داد خواست، آشکار و نِهان، | |
ز فرزند و از تاج و از خواسته ، | ز دینار و از گنج آراسته. | |
بگفتم که:«چندین بر این سر نهم؛ | همه نیکویها به دختر دهم؛» | |
350 | "مرا- گفت : با خواسته کار نیست؛ | به دختر مرا راهِ دیدار نیست." |
"تو را بایدم ز این میان- گفت: بس؛ | نه گنجم بکار است،بی تو،نه کس." | |
مرا خواست کآرد به کاری به چنگ؛ | چو دست اندر آورد چون سنگ تنگ. | |
نکردمْش فرمان ؛ همه مویِ من، | بکَند و خراشیده شد رویِ من. | |
یکی کودکی دارم اندر نهان، | ز پشت تو ای شهریار ِ جهان! | |
355 | ز بس رنج ، کشتنْش نزدیک بود؛ | جهان، پیشِ من،تنگ و تاریک بود.» |
چنین گفت با خویشتن شهریار، | که:« گفتارِ هر دو نیاید به کار. | |
بر این کار بر، نیست جای شتاب، | که تنگیْ دل آرَد خِرَد را به خواب. | |
نگه کرد باید بدین بد، نخست؛ | گوایی دهد دل، چو گردد درست. | |
ببینم کز این دو گنهکار کیست؛ | به پادْافرهِ بد سزاوار کیست.» | |
360 | بدان باز جستن، همی چاره جُست؛ | ببویید دستِ سیاوش، نخست. |
بر و بازوی و سروِ بالایِ اوی، | سراسر ببویید هر جایِ اوی. | |
ز سوداوه بویِ می و مشکِ ناب، | همی یافت کاوس بوی گلاب. | |
نبود از سیاوش بدان گونه بوی؛ | نشانِ پَسودن نبود اندر اوی. | |
غمی گشت و سوداوه را خوار کرد؛ | دلِ خویش را ز او پر آزار کرد. | |
365 | به دل گفت:«کاین را ، به شمشیر تیز، | ببایْدش کردن همه ریزریز.» |
ز هاماوران، زان پس، اندیشه کرد، | که: آشوب خیزد، از آزار و درد؛ | |
دو دیگر بدان گه که در بند بود، | برِ او نه خویش و نه پیوند بود، | |
پرستارِ سودابه بُد، روز و شب؛ | بپیچید ازآن رنج و نگشاد لب؛ | |
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت؛ | ببایست از او هر بد اندر گذاشت؛ | |
370 | چهارم کز او کودکان داشت خُرد؛ | به چاره، غمِ خُرد نتوان سترد. |
سیاوش از آن کار بُد بیگناه؛ | خردمندیِ او بدانست شاه. | |
بدو گفت:«از این خود میندیش هیچ؛ | هُشیواری و رای و دانش بسیچ. | |
مکن یاد از این نیز و با کس مگوی؛ | نباید که گیر سخن رنگ و بوی.» | |
چو دانست سوداوه کو گشت خوار، | بیاویخت اندر دلِ شهریار، | |
375 | یکی چاره جُست اندر آن کارِ زشت؛ | ز کینه درختی ، به نوٌی بِکشت. |
زنی بود با او، به پرده درون؛ | پر از جادُوِی بود و بند و فسون. | |
گران بود و اندر شکم بچٌه داشت؛ | همی ، از گرانی، به سختی گذاشت. | |
بدو راز بگشاد و زاو چاره جُست: | «کز آغاز، پیمانْت خواهم نخست.» | |
چو پیمان ستد، زرٌِ بسیار داد؛ | «سخن- گفت: از این در مکن هیچ یاد. | |
380 | یکی داروی ساز کاین بفکنی؛ | تهی مانی و راز من نشکنی؛ |
مگر کاینچنین بند و چندین دروغ، | بدین بچٌگانِ تو، گیرد فروغ! | |
به کاوس گویم که:« این از من است؛ | چنین کشتۀ ریمَنْ آهِرمن است. | |
مگر کاین شود بر سیاوش درست! | کنون، چارۀ این ببایدْت جست. | |
گر این نشنود، آبِ من نزدِ شاه، | شود تیره و دور مانم زِ گاه.» | |
385 | بدو گفت زن:«من تو را بنده ام؛ | به فرمان و رایت سرافگنده ام.» |
چو شب تیره شد، داروی خورد زن؛ | بیفتاد از او بچٌۀ اهرمن. | |
دو بچٌه چنانچون بُوَد دیوزاد، | چه باشد، چو دارد زجادو نژاد؟ | |
یکی تشتِ زریٌن بیاورد پیش؛ | نگفت این سخن با پرستار خویش. | |
نهاد اندر او بچٌۀ اهرمن؛ | خروشید و بفگند جامه زِ تن. | |
390 | نهان کرد زن را و او خود بخفت؛ | فغانش بر آمد به کاخ، از نهفت. |
به ایوان، پرستار چندانکه بود | به نزدیک سوداوه رفتند، زود. | |
دو کودک بدیدند مرده ، به تشت؛ | ز ایوان به کیوان فغان برگذشت. | |
چو بشنید کاوس از ایوان خروش، | بلرزید و در خواب و بگشاد گوش. | |
بپرسید و گفتند با شهریار، | که چون گشت بر خوب رخ روزگار. | |
395 | غمی گشت وآن شب نزد هیچ دم؛ | به شبگیر برخاست و آمد دژم. |
بر آن گونه ، سوداوه را خفته دید؛ | شبستان سراسر برآشفته دید. | |
دو کودک بر آن گونه بر تشتِ زر، | فگنده به خواریٌ و خسته جگر، | |
ببارید سوداوه از دیده آب؛ | بدو گفت :« روشن ببین آفتاب. | |
همی گفتمت کو چه کرد، از بدی؛ | به گفتارِ او ، خیره ،ایمِن شدی.» | |
400 | دل شاه کاوس شد بد گمان؛ | برفت و پر اندیشه شد یک زمان. |
همی گفت:«کاین را چه درمان کنم؟ | نشاید که این بر دل آسان کنم.» | |
از آن پس نگه کرد کاوس شاه، | کسی را که کردی به اختر نگاه؛ | |
بجُست و از ایران سوی خویش خواند؛ | بپرسید و بر تختِ زرٌین نشاند. | |
ز سوداوه و رزم ِ هاماوران، | سخن گفت هر گونه ای، بیکران؛ | |
405 | بدان تا شوند آگه از کار اوی؛ | به دانش بدانند کردارِ اوی؛ |
وز آن کودکان نیز بسیار گفت؛ | نِهفته برون آورید از نِهفت. | |
همه زیج و صُلٌاب برداشتند؛ | بر آن کار یک هفته بگذاشتند. | |
سرانجام گفتند:«کاین کَی بُوَد، | که جامی که زهر آگنی مَی بُوَد؟ | |
دو کودک زِ پشت کسِ دیگرند؛ | نه از پشت شاه و نه ز این مادرند. | |
410 | گر از گوهرِ شهریاران بُدی ، | از این زیجها جُستن آسان بُدی. |
نه پیداست درویش در آسمان ، | نه اندر زمین؛ این شگفتی بدان.» | |
نشانِ بداندیشِ ناپاک زن، | بگفتند با شاه بی انجمن. | |
نِهان داشت کاوس و با کس نگفت؛ | همی داشت پوشیده اندر نهفت. | |
بر این کار بگذشت یک هفته نیز؛ | جهان را زجادو پر آمد قفیز. | |
415 | بنالید سوداوه و داد خواست؛ | ز شاه جهاندار، فریاد خواست. |
همی گفت همداستانم زِ شاه، | به زخم و به افگندن از تخت و گاه. | |
ز فرزند کشتن، بپیچد دلم؛ | زمان تا زمان ،سر ز تن بگسلم.» | |
بدو گفت شاه:«ای زن! آرام گیر؛ | همه منگر امروز؛ فرجام گیر.» | |
همه روزبانانِ در گاهِ شاه، | بفرمود تا برگرفتند راه. | |
420 | همه شهر و برزن به پای آورند؛ | زنِ بد کنش را به جای آورند. |
به نزدیکی اندر، نشان یافتند؛ | جهاندیدگان تیز بشتافتند. | |
کشیدند بدبخت زن را به راه؛ | به خواری ببردند نزدیکِ شاه. | |
به خُوَشی، بپرسید و کردش امید؛ | بسی روز را دادش نُوید؛ | |
وز آن پس به خواریٌ و زخم و بند، | بپرداخت از او شهریارِ بلند. | |
425 | نشد هیچ خستو بدان داستان؛ | نبُد شاهِ پر مایه همداستان. |
بفرمود:«کز پیش، بیرون برید؛ | بسی چاره جویید و افسون بَرید. | |
چو خستو نیاید میانش به اَر | ببرٌید و این دانم آیین و فر.» | |
ببردند زن را ز درگاه شاه؛ | ز شمشیر گفتند و از دار و چاه. | |
چنین گفت جادو که:«من بیگناه، | چه گویم بدین نامور پیشگاه؟» | |
430 | بگفتند با شاه کاین زن چه گفت؛ | جهان آفرین داند اندر نِهفت. |
به سوداوه فرمود تا رفت پیش؛ | ستاره شُمر خواند گفتار خویش، | |
که:«این هر دو کودک ز جادو زنند، | به دیدار و از پشت آهرمنند.» | |
چنین پاسخ آورد سوداوه باز، | که نزدیک ایشان جز این است راز؛ | |
فزون است از ایشان سخن در نِهفت؛ | ز بهرِ سیاوش نیارند گفت. | |
435 | ز بیم سپهبد گوِ پیلتن، | بلرزد همی شیر بر انجمن، |
کجا زور دارد به هشتاد پیل؛ | ببندند، چو خواهد، رهِ آبِ نیل. | |
همان لشکر نامور صد هزار | گریزند از او، در صفِ کارزار. | |
مرا نیز پایابِ او چون بُوَد؟ | مگر دیده همواره پر خون بُوَد! | |
جز آن کو بفرماید اختر شناس | چه گوید سخن؟ وز که دارد سپاس؟ | |
440 | تو را گر غمِ خُرد فرزند نیست، | مرا هم فزون از تو پیوند نیست. |
سخن گر گرفتی چنین سرسری، | بدان گیتی افگندم این داوری.» | |
زدیده ، فزون زان ببارید آب ، | که بردارد از رود نیل آفتاب. | |
سپهبد زگفتار او شد دُژم؛ | همی زار بگریست با او به هم. | |
گُسی کرد سوداوه را خسته دل؛ | بر آن درد بنهاد پیوسته دل. | |
445 | چنین گفت اندر نِهان این سخُن | پژوهیم، تا برچه آید به بُن!» |
ز پَهلو، همه موبدان را بخواند؛ | ز سوداوه چندی سخن ها براند. | |
چنین گفت موبد به شاهی جهان، | که:«درد سپهبد نماند نهان. | |
چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی، | بباید زدن را سنگ بر سبوی؛ | |
که هر چند فرزند هست ارجمند، | دلِ شاه از اندیشه یابد گزند؛ | |
450 | وز این دخترِ شاه هاماوران، | پر اندیشه گشتی به دیگر کران. |
ز هر دو سخن چون بر این گونه گشت، | بر آتش یکی را بباید گذشت. | |
چنین است سوگندِ چرخ بلند، | که بر بیگناهان نیارد گزند.» |
واژه نامه و معنی ترکیبات و بیتها
350- سر: در اصطلاح بر این سر نهنم به معنی اضافه تر دادن
351- تورا بایدم از این میان: تو از بین همه ی اینها شایسته و بایسته ی من هستی
بیت 357-شتاب و خشم و تنگدلی مایه سستی و بیکارگی خرد خواهد شد.
359- پادْافره:کیفر
360-بازجستن:پژوهش
366-هاماوران: یمن
369-اندر گذاشت:چشم پوشیدن
372-میندیش: نگران و دلواپس نباش
373- رنگ و بوی گرفتن سخن: بالا گرفتن سخن و گسترده شدن آن
374: بیاویخت اندر دل شهریار: در نزد کاوس گناهکار شد
377-گران بودن: آبستنی
380-تهی ماندن: انداختن بچه
381- فروغ گرفتن: ارزش و اعتبار یافتن
382- ریمن: فریفتار، نیرنگ باز- اهرمن منظور سیاوش است
384- تیره شدن آب: بی ارج و آبرو شدن
بیت 387:دو بچه چنانچه دیوزاد باشند، ارزشی نمی توانند داشت؛ زیرا از نژاد جادوگرانند و آدمیزاد نمی توانند بود.
393-بگشاد گوش:خوب گوش دادن
398-روشن ببین آفتاب:در روشنایی و راستی مانند آفتاب است
407-زیج:معرب زیگ است . کتابی است که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند(برهان قاطع)
صلٌاب- اصطرلاب
بیت 408:نبودن می در جامی که آن را به زهر آگنده اند استعاره ای تمثیلی است از ناسازس و دوگانگی بسیار در میان دو چیز که به هیچ روی همانندی و پیوندی با هم نمی توانند داشت.
414- قفیز: یک نوع پیمانه
پر آمدن قفیز:سر آمدن جهان ز جاد(جهانیان)
417- سر زتن بگسلم: کنایه از رنج و آزار بسیار
418- همه منگر امروز؛ فرجام گیر: کاوس سودابه را گوید در اندیشه آینده و فرجام کار باشد و اکنون را ننگرد.
425- خستو: معترف
432- دیدار: چهره
438- پایاب: تاب و توان
446- پهلو: شهر
448- زدن سنگ بر سبوی:تمثیلی از خطر کردن و بیم و پروا را به کناری نهادن
240 | همه دختران را برِ خویش خواند | بیاراست و بر تختِ زرین نشاند. |
| چنین گفت با هَرزبدَ ماهروی ؛ | «کز ایدر برو با سیاوش بگوی، |
| که : " باید که رنجه کنی پایِ خویش؛ | نمایی مرا سروِ بالای خویش."» |
| خرامان، بیامد سیاوش برش؛ | بدید آن نشست و سر و افسرش. |
| به پیشش، بتان نو آیین بپای؛ | تو گفتی بهشت است گاه و سرای. |
245 | فرود آمد از تخت و شد پیشِ اوی، | به گوهر بیاراسته روی و موی. |
| سیاوش ابر تختِ زرین نشست | به پیشش به کَش کرده سوداوه دست |
| بدو گفت:«بنگر بدین تخت و گاه، | پرستنده چندین به زرٌین کلاه. |
| چنین نارسیده بتان طراز، | که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. |
| کَسی کِت خوش آید از ایشان، بگوی؛ | نگه کن به بالای و دیدار اوی.» |
250 | سیاوش چشم اندکی بر گماشت؛ | از ایشان یکی چشم از او بر نداشت. |
| همی آن بدین ، این بدان گفت:«ماه | نیارَد بدین شاه کردن نگاه.» |
| برفتند هر یک سوی تخت خویش، | ژَکان و شمارندۀ بخت خویش. |
| چو ایشان برفتند، سوداوه گفت، | که:«چندین چه داری سخن در نهفت؟ |
| نگویی مرا تا نژادِ تو چیست؟ | که بر چهر تو فرٌِ چهرِ پری ست. |
255 | هر آن کس که از دور بیند تو را، | شود بیهُش و برگزیند تو را. |
| از این خوبرویان به چشمِ خرد، | نگه کن که با تو که اندر خورَد.« |
| سیاوش فرو ماند وپاسخ نداد، | چنین آمدش بر دلِ پاک یاد، |
| که: گر برِ دل پاک شیون کنم. | بِهْ آید که از دشمنان زن کنم. |
| شنیدستم از نامورْ مهتران، | همه داستان ها ی هاماوران، |
260 | که از پیشْ با شاه ایران چه کرد؛ | ز گُردان ایران بر آورد گَرد. |
| پر از بندْ سوداوه گر دختِ اوست، | نخواهد هم این دوده را مغز و پوست. |
| سیاوش به پاسخ چو نگشاد لب، | پری چهر برداشت از رخ قَصَب. |
| بدو گفت :«خورشید با ماه نو | گر ایدون که بینند بر گاهِ نو، |
| نباشد شگفت، ار شود ماه خوار، | تو خورشید داری خود اندر کنار. |
265 | کسی کو چو من دید بر تختِ عاج، | ز یاقوت و پیروزه بر سرْش تاج |
| نباشد شگفت،ار به مَه ننگرد؛ | کَسی را به خوبی به کَس نَشَمرد. |
| اگر با من اکنون تو پیمان کنی، | نپیچی و اندیشه آسان کنی، |
یکی دختری نارسیده به جای | کنم چون پرستار پیشت به پای. | |
به سوگند، پیمان کن اکنون یکی؛ | ز گفتارِ من، سر مپیچ اندکی. | |
270 | چو بیرون شود ز این جهان شهریار، | تو خواهی بُدن ز او مرا یادگار. |
نمانی که آید، به من بر، گزند؛ | بداری مرا هم چنو ارجمند. | |
من اینک به پیش تو استاده ام؛ | تن و جاِن روشن به تو داده ام | |
زِ من هر چه خواهی، همه کامِ تو | بر آرم؛ نپیچم سر از دامِ تو.» | |
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه چاک، | بداد نبود آگه از شرم و باک. | |
275 | رُخانِ سیاوش چو گل شد ز شرم؛ | بیاراست مژگان به خونابِ گرم. |
چنین گفت با دل که:« از راهِ دیو، | مرا دور داراد گیهان خدیو! | |
نه من با پدر بیوفایی کنم؛ | نه با اَهْرَمن آشتایی کنم؛ | |
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم، | بجوشد دلش؛ گرم گردد، ز خشم. | |
یکی جادوی سازد، اندر نهان؛ | بدو بگْرود شهریارِ جهان . | |
280 | همان بِهْ که به آوایِ نرم، | سخن گویم و دارمش خوب و گرم.» |
سیاوش، از آن پس، به سوداوه گفت، | که:«اندر جهان خود تو را نیست جفت. | |
نمانی مگر نیمۀ ماه را؛ | نشایی کسی را جز از شاه را. | |
کنون ، دخترت بس که باشد مرا؛ | نباید جز او کَس که باشد مرا. | |
بر این باش و با شاهِ ایران بگوی؛ | نگه کن که پاسخ چه یابی از اوی. | |
285 | بخواهم من او را و پیمان کنم؛ | روان، پیش، با تو گروگان کنم. |
که تا او نگردد به بالایِ من، | نیاید به دیگر کَسی رایِ من؛ | |
دو دیگر که پرسیدی از چهرِ من، | بیامیخت جانِ تو با مهرِ من! | |
مرا آفریننده، از فرٌِ خویش، | بپرورد و بنشاند در پرٌِ خویش. | |
تو این راز مگشای و با کَس مگوی؛ | مرا جز نهفتن همان نیست روی. | |
290 | سَرِ بانوانی و هم مهتری؛ | من ایدون گمانم که تو مادری.» |
چو کاوس کی در شبستان رسید، | نگه کرد سوداوه؛ او را بدید. | |
برِ شاه شد؛ زآن سخن مژده داد؛ | ز کارِ سیاوش بسی کرد یاد، | |
که:«آمد نگه کرد ایوان همه؛ | بتانِ سیه چشم کردم رمه. | |
چنان بود ایوان ز بس خوبْچهر، | که گفتی همه بارد از ماه مهر. | |
295 | جز از دخترِ من پسندش نبود؛ | ز خوبان، کَسی ارجمندش نبود.» |
چنان شاد زان سخن شهریار، | که ماه آمدش گفتی اندر کنار. | |
درِ گنج بگشاد و چندی گهر، | چه دیبای زربفت و زرٌین کمر، | |
همان یاره و تاج و انگشتری، | همان تخت وهم طوق و گُندآوری، | |
ز هر چیز گنجی بُد آراسته؛ | جهانی سراسر پر از خواسته. | |
300 | نگه کرد سوداوه خیره بماند؛ | به اندیشه، افسون فراوان بخوانْد، |
که :«گر او نیاید به فرمانِ من، | روا دارم، ار بگسلد جانِ من. | |
بد و نیک، هر چاره کاندر جهان | کنند آشکارا و اندر نِهان، | |
بسازم،گر او سر بپیچد ز من؛ | کنم ز او فغان بر سرِ انجمن.» | |
نشست از برِ تخت، با گوشوار؛ | به سر بر نهاد افسر پُر نگار. | |
305 | سیاووش را در برِ خویش خوانْد؛ | ز هر گونه، با او سخن ها برانْد؛ |
بدو گفت:« گنجی بیاراست شاه، | کز آن سان ندیده ست کَس تاج و گاه. | |
ز هر چیز چندان کِش اندازه نیست؛ | اگر برنهی پیل، باید دویست. | |
به تو داد خواهم همی دخترم؛ | نگه کن به روی و سر و افسرم | |
بهانه چه داری که از مهرِ من | بپیچی، ز بالای و از چهرِ من؟ | |
310 | که من، تا تو را دیده ام، بَرده ام؛ | خروشان و جوشان و آزَرْده ام. |
همی روزِ روشن نبینم، ز درد؛ | بر آنم که خورشید شد لاژورد. | |
کنون هفت سال است تا مهرِ من، | همی خون چکانَد بر این چهرِ من. | |
یکی شاد کن در نِهانی مرا؛ | ببخشای روزِ جوانی مرا. | |
فزون زآنکه دادت جهاندارْ شاه، | بیارایمت یاره و تاج و گاه؛ | |
315 | وگر سر بپیچی ز فرمانِ من، | نیاید دلت سوی ِ پیمان من |
کنم بر تو این پادشاهی تباه؛ | شود تیره رویِ تو بر چشمِ شاه.» | |
سیاوش بدو گفت :«هرگز مباد، | که از بهرِ دل من دهم دین به باد! | |
چنین با پدر بیوفایی کنم؛ | ز مردیٌ و دانش، جدایی کنم. | |
تو بانوی شاهیٌ و خورشیدِ گاه ؛ | سزد کز تو ناید بدین سان گناه.» | |
320 | وز آن تخت برخاست با خشم و جنگ؛ | بدوی اندر آویخت سوداوه چنگ. |
بدو گفت :«من رازِ دل پیش تو | بگفتم نهانِ بد اندیش تو. | |
مرا خیره خواهی که رسوا کنی | به پیش خردمند رعنا کنی.» | |
بزد دست و جامه بدرٌید، پاک؛ | به ناخن دو رخ را همی کرد چاک | |
بر آمد خروش از شبستانِ اوی؛ | فغانشان ز ایوان بر آمد به کوی. | |
325 | یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست، | که گفتی شبِ رستخیز است، راست. |
به گوشِ سپهبد رسید آگهی؛ | فرود آمد از تختِ شاهنشهی. | |
پر اندیشه از تخت زرٌین برفت | به سویِ شبستان خرامید، تفت. | |
بیامد چو سوداوه را دید رویْ؛ | خراشیده و کاخْ پر گفت و گوی، | |
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل؛ | ندانست کَردارِ آن سنگدل. | |
330 | خروشید سوداوه، در پیش اوی؛ | همی ریخت آب و همی کند موی. |
چنین گفت :«کآمد سیاوش به تخت؛ | بیاراست چنگ و بر آویخت سخت؛ | |
که:«از توست جان و دلم پر ز مهر؛ | چه پرهیزی از من ؟تو، ای خوبْ چهر! | |
که جز تو نخواهم کسی را ز بُن؛ | چنینت همی راند باید سخن. | |
بینداخت افسر زمشکین سَرَم؛ | چنین چاک زد جامه اندر برم.» | |
335 | پر اندیشه شد زین سخن شهریار؛ | سخن کرد هر گونه ای خواستار. |
به دل گفت:«ار این راست گوید همی، | وز این روی زشتی نجوید همی، | |
سیاووش را سر بباید برید؛ | بدین سان بُود بندِ بد را کلید. | |
خردمند مردم چه گوید کنون؟ | خُوِی شرم، از این داستان گشت خون.» | |
کَسی را که اندر شبستان بُدند، | هُشیوار ومهتر پرستان بُدند، | |
345 | گُسی کرد و بر گاه تنها بماند؛ | سیاووش و سوداوه را پیش خواند. |
به هوش و خرِد، با سیاوش بگفت، | که:«این راز بر من نشاید نهِفت. | |
نکردی تو این بد، که من کرده ام؛ | زِ گفتار بیهوده ، آزَرده ام. | |
چرا خواندم اندر شبستان تو را؟ | کنون غم مرا بند و دستان تو را. | |
همه راستی جوی و با من بگوی؛ | سخن بر چه سان رفت؟ بنمای روی.» | |
345 | سیاوش بگفت آن کجا رفته بود؛ | وز آن در که سوداوه آشفته بود. |
131 | چو سوداوه رویِ سیاوش بدید، | پر اندیشه گشت و دلش بردمید. |
چنان شد که گفتی طراز ِنخ است | وگر پیش آتش نهاده یخ است . | |
کسی را فرستاد نزدیک اوی، | که:« پنهان سیاوش رَد را بگوی، | |
که:"اندر شبستانِ شاهِ جهان، | نباشد شگفت ار شوی ناگهان."» | |
135 | بدو گفت:« مرد شبستان نیَم؛ | مجویم ؛که با بند و دستان نیَم.» |
دگر روز ؛شبگیر؛ سوداوه رفت؛ | برِ شاه ایران، خرامید تفت. | |
بدو گفت:« اَیا شهریارِ سپاه، | که چون تو ندیده است خورشید و ماه! | |
نه اندر زمین کس چو فرزندِ تو؛ | جهان شاد بادا، به پیوند تو! | |
فرستش به سوی شبستان خویش، | برِ خواهران وفَغِستان خویش. | |
140 | همه رویْ پوشیدگان را ،ز مهر، | پر از خونْ دل است و پر از آب چهر. |
نمازش بریم ونثار آوربم؛ | درختِ پرستش به بار آوریم.» | |
بدو گفت شاه:« این سخن در خُور است؛ | بر او بر، تو را مهرِ صد مادر است». | |
سپهبد سیاوش را خواند و گفت، | که:«خون و مَی و مهرِ نتوان نهفت؛ | |
پسِ پردۀ من ،تو را خواهر است؛ | و سوداوه چو مهربان مادر است. | |
145 | تو را پاک یزدان چنان آفرید، | که مهر آورَد بر تو هر کِت بدبد، |
به ویژه که پیوستۀ خون بُوَد؛ | چو از دور بیند تو را، چون بُوَد؟ | |
پسِ پرده، پوشیدگان را ببین؛ | زمانی بمان تا کنند آفرین.» | |
سیاوش،چو بشنیدگفتارِ شاه، | همی کرد خیره بدو در نگاه. | |
زمانی همی با دل اندیشه کرد؛ | بکوشید تا دل بشوید ز گَرد. | |
150 | گمانی چنان بُرد کو را پدر | پژوهد همی، تا چه دارد به سر؛ |
که:«بسیاردان است و چیره زبان، | هٌشیوار و بینادل و بدگمان. | |
اگر من شوم در شبستانِ اوی، | ز سوداوه یابم بسی گفت و گوی». | |
چنین داد پاسخ سیاوش که:«شاه | مرا داد فرمان و تخت و کلاه؛ | |
کز آن جایگه کافتابِ بلند | بر آید کند خاک را ارجمند، | |
155 | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه، | به خوی و به دانش، به آیین و راه. |
مرا موبدان ساز با بِخردان، | بزرگان و کار آزموده ردان؛ | |
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان، | که چون پیچم اندر صفِ بدگمان؛ | |
دگر تخِت شاهان و آیینِ بار؛ | دگر بزم و رود و می و میگسار. | |
چه آموزم، اندر شبستان ِ شاه؟ | به دانش، زنان کی نمایند راه؟ | |
160 | گر ایدون که فرمانِ شاه این بُوَد، | ورا پیشِ من رفتن آیین بُوَد.» |
بدو گفت شاه:«ای پسر! شاد باش؛ | همیشه خرد را تو بنیاد باش. | |
سخن کم شنیدم بدین نیکوی؛ | فزاید همی مغز، کاین بشنوی. | |
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل؛ | همه شادی آرای و غم مِی گسل.» | |
سیاوش چنین گفت:«کز بامداد، | بیایم؛ کنم هر چه او کرد یاد.» | |
165 | یکی مرد بُد نام او هَرزبَد؛ | زدوده دل و دور گشته ز بَد، |
که بتخانه را هیچ نگذاشتی؛ | کلیدِ درِ پرده او داشتی. | |
سپهدار ایران به فرزانه گفت، | که:«چون برکشد تیغ هور از نهفت، | |
به پیش سیاوش همی رَو، بهوش؛ | نگر تا چه فرماید! آن را بکوش. | |
به سوداوه فرمای تا پیش اوی، | نثار آورَد گوهر و مشک و بوی. | |
170 | پرستندگان نیز، با خواهران، | زبر جد فشانند با زعفران.» |
چو خورشید سر بر زد از کوهسار، | سیاوش بیامد برِ شهریار؛ | |
بر او آفرین کرد وبردش نماز؛ | سخن گفت با او سپهبد به راز. | |
چو پردخته شد، هَرزبد را بخواند؛ | سخن های بایسته چندی براند. | |
سیاوش را گفت:«با او برو؛ | بیارای دلها به دیدار نو.» | |
175 | برفتند هر دو به یک جا به هم، | روان شادمان و تهی دل ز غم. |
چو برداشت پرده ز در هرزبَد، | سیاوش همی بود لرزان ز بد. | |
شبستان همه پیش باز آمدند؛ | پر از شادی و بزم ساز آمدند. | |
همه جام بود از کران تا کران، | پر از مشک و دینار و پر زعفران. | |
دِرَم زیرِ پایش همی ریختند؛ | عقیق و زِبر جد برآمیختند. | |
180 | زمین بود در زیرِ دیبای چین؛ | پر از درٌِ خُوَشاب روی زمین. |
می و رود و آواز رامشگران، | همه بر سران افسرانِ گران. | |
شبستان بهشتی بُد آراسته، | پر از خوبرویان و پر خواسته. | |
سیاوش به میانِ ایوان رسید؛ | یکی تخت زرٌینِ رخشنده دید؛ | |
بر او بر ،ز پیروزه کرده نگار، | به دیبا بیاراسته ، شاهوار. | |
185 | بر آن تخت، سوداوۀ ماهروی، | به سانِ بهشتی پر از رنگ و بوی، |
نشسته چو تابانْ سهیلِ یمن، | سرِ زلف جعدش سراسر شکن. | |
یکی تاج بر سر نهاده بلند؛ | فرو هشته تا پای مشکین کمند. | |
پرستار ،نعلینِ زرٌین به دست، | به پای ایستاده، سر افکنده پست. | |
سیاوش، چو از پیش پرده برفت، | فرود آمد از تخت سوداوه تفت؛ | |
190 | بیامد خرامان و بردش نماز؛ | به بر، در گرفتش زمانی دراز. |
همی چشم و رویش ببوسید، دیر؛ | نیامد زدیدارِ آن شاه سیر. | |
همی گفت:«صد ره ز یزدان سپاس، | نیایش کنم روز و هر شب سه پاس، | |
که کس را به سانِ تو فرزند نیست، | همان شاه را نیز پیوند نیست». | |
سیاوش بدانست کان مهر چیست؛ | چنان دوستی نَز ره ایزدی است. | |
195 | به نزدیکِ خواهر خرامید، زود؛ | که آن جایگه، کار ناساز بود. |
بر او، خواهران آفرین خواندند؛ | به کرسیِ زرٌینش بنشاندند. | |
چو با خواهران بُد زمانی دراز، | خرامان، بیامد سوی تخت باز. | |
شبستان همه شد پر از گفت و گوی، | که:«اینَت سر و تاجِ فرهنگْ جوی! | |
تو گویی به مردم نماند همی؛ | روانَش خرد بر فشاند همی.» | |
200 | سیاوش به پیش پدر شد؛ بگفت، | که:«دیدم به پرده سرایِ نهفت؛ |
همه نیکوی در جهان بهرِ توست؛ | زیزدان بهانه نبایدْت جُست. | |
ز جمٌ و فریدون و هوشنگ شاه، | فزونی، به گنج و به شمشیر و گاه.» | |
زگفتار او شاد شد شهریار؛ | بیاراست ایوان ، چو خرٌم بهار. | |
می و بربط و نای برساختند؛ | دل از بودنیها بپرداختند. | |
205 | چو سرگشت گَردان و شد روز تار، | شد اندر شبستان شهِ نامدار. |
پژوهید و سوداوه را شاه گفت، | که:«این رازت از من نباید نهفت: | |
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی، | ز دیدار و بالای و گفتار اوی | |
پسندِ تو آمد؟خردمند هست؟ | از آواز، دور ار ز دیدن بِه است؟» | |
بدو گفت سوداوه:«همتای شاه، | نداند یک شاه خورشید و ماه. | |
210 | چو فرزندِ تو کیست، اندر جهان؟ | چرا گفت باید سخن در نهان؟» |
بدو گفت شاه:«ار به مردی رسد، | نباید که بیند ورا چشم بد.» | |
بدو گفت سوداوه:«گر گفتِ من، | پذیرد ، شود رای را جفتِ من، | |
که از تخمِ خویشش یکی زن دهد، | نه از نامدارانِ برزن دهد؛ | |
که فرزند آرَد ورا در جهان، | به دیدارِ او در میانِ مِهان. | |
215 | مرا دخترانند مانندِ تو، | ز تخم تو و پاک پیوندِ تو. |
گر از تخمِ کیْ آرش و کیْ پشین | بخواهد،به شادی کنند آفرین.» | |
بدو گفت:«کاین خود به کامِ من است؛ | بزرگی به فرجام و نامِ من است.» | |
سیاوش، به شبگیر، شد نزدِ شاه؛ | همی آفرین خوانْد بر تاج و گاه. | |
پدر با پسر راز گفتن گرفت؛ | ز بیگانه مردم، نِهفتن گرفت. | |
220 | همی گفت:«با کردگار جهان ، | یکی آرزو دارم اندر نهان، |
که مانَد ز تو نام تو یادگار؛ | ز پشتِ تو آید یکی شهریار؛ | |
چنان کز تو من گشته ام تازه روی، | تو دل برگشایی به دیدار اوی. | |
چنین آمد از اخترِ بخردان، | ز گفت ستاره شُمَر موبدان، | |
که:«از پشت ِ تو شهریاری بُوَد، | که اندر جهان یادگاری بود. | |
225 | کنون ، زین بزرگان یکی برگزین؛ | نگه کن پسِ پردۀ کیْ پشین؛ |
به خانِ کیْ آرش همان نیز هست؛ | ز هر سو بیارای و بِپسای دست.» | |
بدو گفت:«من شاه را بنده ام؛ | به فرمان و رایش، سرافکنده ام. | |
هر آن کس که او برگزیند، رواست؛ | جهاندار بر بندگان پادشاست. | |
نباید که سوداوه این بشنود؛ | دگر گونه گوید؛ بدین نگرود. | |
230 | به سوداوه ز این گونه گفتار نیست؛ | مرا، در شبستانِ تو، کار نیست.» |
ز گفت سیاوش بخندید شاه؛ | نه آگاه بُد ز آبِ در زیرِ کاه. | |
«گزین تو باید - بدو گفت : -زن؛ | از او هیچ مندیش و از انجمن؛ | |
که گفتارِ او مهربانی بُوَد؛ | به جانِ تو بر، پاسبانی بُود.» | |
سیاوش، زِ گفتارِ او شاد شد؛ | نِهانش از اندیشه آزاد شد. | |
235 | به شاهِ جهان بر، ستایش گرفت؛ | نَوان، پیشِ تختش نیایش گرفت. |
نِهانی ، ز سوادوۀ چاره گر، | همی بود پیچان و خسته جگر. | |
بدانست کان نیز گفتار اوست؛ | همی ز او بدرٌید بر تنْش پوست. | |
بر این داستان نیز شب برگذشت؛ | سپهر از برِ گویِ تیره بگشت. | |
نشست از برِ تخت سوداوه، شاد؛ | ز یاقوت و زر، افسری برنهاد. |