انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

انجمن شاهنامه خوانی پیوندِ مهر

نامۀ باستان ویرایش دکتر کزازی

پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

.

.

ببایست بر کوه آتش گذشت/ مرا زار بگریست آهو به دشت

نگاره از شاهنامه جوکی

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پاسخ افراسیاب به نامۀ سیاوش

1145دبیر جهاندیده را پیش خوانْد؛زبان برگشاد و سخن برفَشانْد.

نخستین که بر نامه بنهاد دست،به عنبر سرِ خامه را کرد پَست.

جهان آفرین را ستایش گرفت؛بزرگیّ و دانش نیایش گرفت.

که او برتر است از مکان و زمان؛بدو کِیْ رسد بندگان را گُمان؟

خداوندِ جان است و آنِ خِرَد؛خردمند را دادِ او پَرورد.
1150از او باد بر شاهزاده درود،خداوند ِ گوپال و  شمشیر و خُود!

خداوند شرم و خداوندِ باک؛ز بیداد و کژّی، دل و دست پاک.

شنیدم پیام از کران تا کران،ز بیدارْدلْ زنگۀ شاوُران.

غمی شد دلم زآنکه شاهِ جهان،چنان تیز شد با تو اندر نِهان؛

ولیکن ز گیتی جز از تاج و تخت،چه جوید خردمندِ بیدارْبخت؟
1155تو را این همه ایدر آراسته ست،اگر شهریاریّ و گر خواسته ست.

همه شهر توران برندت نماز؛مرا خود به مهر ِ تو باشد نیاز.

تو فرزند باشیّ و من چون پدر؛پدر، پیشِ فرزند، بسته کمر.

چنان دان که کاوس بر تو، به مهر،بر آن گونه، یک روز نگشاد چهر،

کجا من گشایم در ِ گنج و دست؛سپارم تو را تاج و گاهِ نشست.
1160بدارَمْت بی رنج، فرزند وار؛به گیتی، تو مانی ز ِمن یادگار.

چو بر کشورم بگذری، در جهان،نکوهش کنندم کِهان و مِهان؛

 وز این روی، دُشخوار یابی گذر،مگر ایزدی باشد آیین و فرّ

بدین راه، پیدا نبینی زمین؛ گذر کرد باید به دریایِ چین.

از آن، کرد یزدان تو را بی نیاز؛هم ایدر، بباش و به خوبی، بناز.
1165سپاه و در و گنج و شهر آنِ توستبه رفتن بهانه نبایدْت جُست.

چو رای آیدت آشتی با پدر،سپارم تو را گنج و زرّین کمر؛

کز ایدر به ایران شوی، با سپاه؛ نبندم، به دلسوزگی، بر تو راه.

نمانَد تو را با پدر جنگ، دیر؛کُهن شد؛ مگر گردد از جنگ سیر!

گر آتش ببیند رخ شصت و پنج،رسد آتش از بادِ پیری به رنج-
1170تو را باشد ایران و گنج و سپاه؛ ز کشور به کشور، بسایی کلاه.

پذیرفتم از پاکْ یزدان که منبکوشم، به خوبی؛ به جان و به تن،

نفرمایم و خود نسازم به بد؛به اندیشه، دل را نیازَم به بد.»

چو نامه به مُهر اندر آورد شاه،بفرمود تا زنگۀ نیکخواه،

به زودی، به رفتن ببندد کمر؛بسی خِلعت آراست، باسیم و زرّ؛
1175یکی اسپ و زرّین سِتامی گران؛بیامد، دمان، زنگۀ شاوُران.

چو نزدیک تختِ سیاوش رسید،بگفت آنچه پرسبد و دید و شنید.

سیاوش، به یک روی، از آن شاد گشت؛به یک روی، پُر درد و فریاد گشت؛

که دشمن همی دوست بایست کرد؛ز آتش کجا بردمد بادِ سرد؟

یکی نامه بنوشت نزدِ پدر؛همه یاد کرد، اندر او، در به در،
1180که:«من با جوانی خِرَد یافتم؛به هر نیک و بد، تیز بشتافتم.

از آن آتشِ مغز ِشاهِ جهان ، دلِ من برافروخت اندر نِهان.

شبستان او دردِ من شد نخست؛ز خونِ دلم ، رخ ببایست شست.

ببایست بر کوهِ آتش گذشت؛مرا زار بگریست آهو، به دشت؛

وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم؛خرامان،به چنگ نهنگ آمدم.
1185دو کشور بدان آشتی شاد گشت؛دلِ شاه چون تیغ ِ پولاد گشت.

نیامد همی هیچ کارش پسند،گشادن همان و همان بود بند.

چو چشمش ز دیدارِ من گشت سیر،بر ِ سیر بوده نباشیم دیر.

ز شادی مبادا دل ِ او رها!شدم من ز ِ غم، در دمِ اژدها.

ندانم کز این کار، گردان سپهرچه دارد، به راز اندر، از کین و مهر!»
1190وز آن پس بفرمود بهرام راکه:«اندر جهان، تازه کن نام را.

سپردم تو را تاج و پرده سرای؛همان گنج ِ آگنده و تخت و جای.

درفش وسواران و پیلان و کوس،چو ایدر بیاید سپهدار توس،

چنین هم، پذیرفته، او را سپار؛تو بیدار دل باش و بِه روزگار!»

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار،همه گُرد و شایستۀ کارزار.
1195دِرَم نیز چندانکه بودش بکار،ز دینار و از گوهر ِ شاهوار،

صد اسپِ گزیده به زرّین ستام،پرستار و زرّین کمر، صد غلام،

بفرمود تا پیش ِ اوی آورند؛سِلیح و ستام و کمر بشْمُرَند؛

وز آن پس، گرانمایگان را بخواند؛سخنهای بایسته چندی براند.

چنین گفت :«کز نزدِ افراسیاب،گذشته ست پیران بدین رویِ آب.
1200یکی رازْ پیغام دارد به من،که ایمن بدوی است از آن انجمن.

همی سازم اکنون پذیره شدن؛شما را، هم ایدر ، بباید بُدن.

همه سویِ بهرام دارید روی؛مپیچید دلها ز ِ گفتار ِ اوی.»

همه بوسه دادند گُردان زمین،به پیشِ سیاووش ِ با آفرین.


..


.

ک:143

فرستادن سیاوش زنگنۀ شاوران را به نزدیک افراسیاب

.

.داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.

1095بشد زنگه با نامور صد سوار؛گروگان ببرد، از درِ شهریار.

چو در شهرِ سالار ترکان رسید،خروش آمد و دیده بانش بدید.

پذیره شدش نامداری بزرگ،کجا نامِ او بود جنگی طُوُرْگ.

چو شد زنگۀ شاوران نزدِ شاه،سپهدار برخاست از پیشگاه.

گرفتش به بر تنگ و بنواختش؛گرامی برِ خویش بنْشاختش.
1100چو بنشست با شاه و نامه بداد،سراسر سخنها بر او کرد یاد،

بپیچید از آن نامه افراسیاب؛دلش گشت پر درد و سر پر شتاب.

بفرمود تا جایگه ساختند؛ورا، چون سزا بود، بنْشاختند.

چو پیران بیامد تهی کرد جای؛سخن راند با نامور کدخدای،

ز کاوس و از خامْ گفتار اوی، ز خویِ بد و رایِ پیکارِ اوی.
1105همی گفت، رخساره کرده دُژم،ز کار سیاوش دلش پر ز غم.

فرستادن زنگۀ شاوران،همی یاد کرد از کران تا کران.

بپرسید:«کاین را چه درمان کنیم؟وز این راه جستن، چه پیمان کنیم؟»

بدو گفت پیران که:«ای شهریار!انوشه بٌوی تا بُوَد روزگار!

تو از ما به هر کار داناتری؛به گنج و به مردی تواناتری.
1110گمان و دل و دانش و رای من ،چنین است اندیشه آرایِ من،

که:هر کس که بر نیکُوِی در جهانتوانا بُوِد آشکار و نهان

از این شاهزاده نگیرند باز،ز گنج و ز رنج و آنچه آید فراز.

من ایدون شنیدم که اندر مِهان،کسی نیست مانند او در جهان،

به بالا و دیدار و آهستگی،به فرهنگ و رای و به شایستگی.
1115هنر با خرد نیز بیش از نژاد؛ز مادر ، چُنو شاهزاده نزاد.

به دیدن، کنون از شنیدن بِهْ است؛گرانمایه و شاهزاده و مِهْ است.

اگر خود جز اینش نبودی هنر،که از خون صد نامور با پدر،

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه؛همی از جوید بدین گونه راه،

نه نیکو نماید زِ راهِ خرد،کز این کشور، ای مهتر! او بگذرد.
11120دو دیگر که کاوس شد پیر سر؛ز تخت آمدش روزگار گذر.

سیاوش جوان است و با فرِّهی؛بدو مانَد او آیین و تختِ مِهی.

تو را سرزنش باشد از مهتران؛سرِ او همان از تو گردد گران.

اگر شاه بیند، به رایِ بلند،نویسد یکی نامۀ پندْمند؛

چنانچون نوازند فرزند را، نوازد جوانِ خردمند را.
1125یکی جای سازد، بدین کشورش؛بدارد سزاوار،اندر خورش.

ز پرده، دهد دختری را بدوی؛بداردش، با ناز و با آبِ روی.

مگر کو بماند به نزدیک شاه؛کند کشور و بومت آرامگاه!

وگر بازگردد سوی ِ شهریار،تو را بهتری باشد از روزگار.

سپاسی بُود نزد شاهِ جهان؛بسی آفرین باشد اندر مِهان.
1130برآساید از کین دو کشور مگر!بدین، آورید ایدرش دادگر.

زِ داد جهان آفرین این سَزاست،که گردد زمانه بدین جنگ، راست.»

چو سالار گفتارِ پیران شنید،چنان هم همه بودنیها بدید،

پس اندیشه کرد اندر آن، یک زمان؛همی گاشت، بر نیک و بد بر، گمان.

چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر،که:«هست این سخنها همه دلپذیر؛
1135ز کارْآزموده گزیده مهان،همانندِ تو نیست اندر جهان؛

ولیکن شنیدم یکی داستان،که باشد بدان رای همداستان؛

که:«چون بچّۀ شیرِ نر پروری،چو دندان کند تیز، کیفر بری.

چو با زور و با جنگ برخیزد اوی،به پروردگار اندر آویزد اوی.»

بدو گفت پیران که:«اندر خِرَد،یکی شاه گُندآوران بنگرد.!
1140کسی کز پدرکژی و خویِ بدنگیرد، از او بدْخوی کی سزد؟

نبینی که کاوس دیرینه گشت؟چو دیرینه گشتی بباید گذشت.

سیاوش بگیرد جهانِ فراخ؛بسی گنجِ بی رنج و ایوان و کاخ.

دو کشور تو را باشد و تاج و تخت؛چنین خود که یابد، مگر نیکبخت؟»

چو بشنید افراسیاب این سَخُن،یکب رایِ با دانش افگند بُن.



.

.

.

.

پاسخ نامۀ سیاوش از کاوس

.

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید


پاسخ نامۀ سیاوش از کاوس



هیونی بیاراست کاوْس شاه؛بفرمود تا بازگردد به راه.

نویسندۀ نامه را پیش خواند؛بر ِ تختِ خویشش، به کرسی نشانْد.
970یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ،زبان تیز و رخساره چون بادْرنگ.

نخست آفرین کرد بر کَردگار،خداوندِ آرامش و کارزار.

«خداوندِ کیوان و بهرام و ماه،خداوندِ نیک و بد و فرّ و جاه؛

به فرمانِ اوی است گردان سپهر؛از او بازگسترْد ،هر جای، مهر.

تو را ای جوان! تندرستی و بخت همیشه بماناد، با تاج و تخت!
975اگر بر دلت رایِ من تیره گشت،زِ خوابِ جوانی سرت خیره گشت،

شنیدی که دشمن به ایران چه کرد،چو پیروز شد روزگارِ نبرد.

کنون،خیره ، آزرمِ دشمن مجوی؛بر این بارگه بر مبر آبِ روی.

منه با جوانی سر اندر فریب،گر از چرخِ گردان نخواهی نِهیب.

گروگان که داری به درگه فرست؛ندیده ست کَس جفت با پایْ دست.
980تو را گر فریبد، نباشد شگفت؛مرا از خود اندازه باید گرفت؛

که من، ز آن فریبنده گفتارِ اوی،بسی بازگشتم ز پیکارِ اوی.

نرفت ایچ با من سخن ز آشتی؛ز فرمانِ من، روی برگاشتی.

تو باخوبرویان برآمیختی،به بازیّ و از جنگ بگریختی؛

همان رستم  از گنجِ آراسته،نخواهد شدن سیر و از خواسته؛
985وز آن مُردْریْ تاجِ شاهنشهی،تو را شد سر از جنگ جُستن تُهی.

درِ بی نیازی، به شمشیر، جوی؛به کشور، بُوَد شاه را آبِ روی.

چو توسِ سپهبد رسد پیشِ تو،بسازد ، چو باید ، کم و بیشِ تو.

هم اندر زمان بار کن بر خران،گروگان که داری، به بندِ گران.

از این آشتی رایِ چرخِ بلندبِدان است کآید به جانت گزند.
990به ایران رسد زین بدی آگهی،بر آشوبد این روزگارِ بهی.

تو شَوْ؛ کین کَش؛ آویختن را، بساز؛از این در سخنها مگردان دراز.

چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی،ز خاکِ سیه رودِ جیحون کنی،

سپهبد سر اندر نیارد به خواب؛بیاید به جنگِ تو افراسیاب؛

وگر مهر داری بر آن اهرمن،نخواهی که خوانَدْت پیمان شکن،
995سپه توس را دِهْ؛ تو خود بازگرد؛نه ای مردِ پرخاش و ننگ و نبرد.»

نهادند ، بر نامه بر، مُهرِ شاه؛هیون پَر برآورد و بُبْرید راه.

چو نامه به نزدِ سیاوش رسید،بر آن گونه ناخوبْ گفتار دید،

فرستاده را خواند و پرسید،چُست؛از او کرد یکسر سخنها درست.

بگفت آنچه با پیلتن رفته بود؛ز توس و ز کاوس کآشفته بود.
1000سیاوش چو بشنید گفتارِ اوی،ز رستم غمی گشت و از کار اوی.

ز کارِ پدر، دل پر اندیشه کرد؛زِ ترکان و از روزگار ِ نبرد.

همی گفت:«صد مردِ گُرد ِ سوارزِ خویشانِ شاهی چنین نامدار،

همه نیکخواه و همه بیگناه،اگرشان فرستم به نزدیکِ شاه،

نپرسد؛نیندیشد از کارشان؛هم آنگه، زنده بر دارشان.
1005به نزدیکِ یزدان چه پوزش کنم؟بد آمد، زِ کارِ جهان، بر تنم؛

ور ایدون که جنگ آورم بیگناهاَبَر خیره با شاهِ تورانْ سپاه،

جهاندار نپْسندد این بد ز من؛گشایند بر من زبان انجمن؛

وگر بازگردم به درگاه شاه؛ به توسِ سپهبد سپارم سپاه،

از او نیز هم بر تنم بد رسد؛چپ و راست، بد بینم و پیش، بد.
1010نیاید، ز سوداوه، خود جز بدی؛ندانم چه خواهد رسید، ایزدی!»

دو تن را ز لشکر، ز گُندآورانچو بهرام و چون زنگۀ شاوران،

بدان رازشان خوانْد نزدیک خویش؛بپرداخت ایوان و بنْشانْد پیش؛

که رازش به هم بود با هر دو تن،از آن پس که رستم شد از انجمن.

بدیشان چنین گفت:«کز بختِ بد،فراوان همی بر تنم بد رسد.
1015بدان مهربانیِ دلِ شهریار،به سانِ درختی پر از برگ و بار،

چو سوداوه او را فریبنده گشت،تو گفتی که زهرِ گَزاینده گشت.

شبستانِ او گشت زندانِ من؛غمی گشت از او بختِ خندانِ من.

چنین رفت بر سر مرا روزگار،که با مهرِ او آتش آورد بار.

گُزیدم، بر آن سوزِ بی آب، جنگ؛مگر دور مانم ز چنگِ نهنگ!
1020به بلخ اندرون، بود چندان سپاه ؛سپهبد چو گرسیوزِ نیکخواه.

نشسته به سُغد اندرون شهریار،پر از کینه، با تیغزن صد هزار.

برفتیم بر سانِ بادِ دمان؛نجُستیم، در جنگِ ایشان زمان.

چو کشور سراسر بپرداختند،گروگان و آن هدیه ها ساختند،

همه موبدان آن نمودند راه ؛که ما باز گردیم از این رزمگاه.
1025ورا گر ز بهر فزونی است جنگ؛چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ،

چه باید همی خیره خون ریختن؟چنین ، دل به کین اندر آویختن؟

سری کِش نباشد ز مغز آگهی،کجا باز داند بدی از بهی؟

قَباد آمد و رفت و گیتی سپرد؛ورا، نیز هم، رفته باید شمرد.

پسندش نیاید همی کارِ من؛بکوشد به رنج و به  آزارِ من.
1030به خیره، همی جنگ فرمایدم؛بترسم که سوگند بگْزایدم.

همی سر ز یزدان بباید کشید؛فراوان نکوهش بباید شنید.

دو گیتی همی  بُرد خواهد ز من؛بمانم به کامِ دلِ اهرمن؛

وز آن پس که داند کز این کارزار،که را برکشد گردشِ روزگار؟

نزادی کاشکی مرا مادرم!وگر زاد مرگ آمدی بر سرم!
1035که چندین بلاها بباید کشید،ز گیتی همه زهر باید چشید.

درختی است این برکشیده بلندکه بارش همه زهر و برگش گزند.

بر این گونه پیمان که من کرده ام،به یزدان و سوگندها خورده ام،

اگر سر بگردانم از راستی،فراز آید از هرسُوِی کاستی.

پراگنده شد در جهان این سخُن،که با شاه ِ توران فگندیم بُن.
1040زبان برگشایند هر کَس به بد،به هر جای بر من، چنانچون سَزد.

به کین بازگشتن ، بریدن ز دین،کشیدن سر از آسمان و زمین،

چنین کِی پسندد ز من کردگار؟کجا بر دهد گردشِ روزگار؟

شوم؛ کشوری جویم اندر جهان،که نامم ز کاوس گردد نِهان.

رَوِْشن ِ زمانه بر آن سان بُوَد،که فرمانِ دادارِ گیهان بُوَد.
1045تو، ای نامور زنگۀ شاوران!بیارای دل را، به رنجِ گران؛

برو تا به درگاهِ افراسیاب ؛درنگی مباش و منه سر به خواب.

گروگان و این خواسته هر چه هست،ز دینار و از تاج و تختِ نشست،

چنین هم، همه ، باز بَر پیشِ اوی؛بگویش که ما را چه آمد به روی.»

بفرمود بهرامِ گودرز را،که:« این نامور لشکر و مرز را،
1050سپردم تو را جمله؛ با پیل و کوس،بمان، تا بیاید سرافرازْ توس.

بدو دِهْ تو این لشکر و خواسته؛همه کارها یکسر آراسته.

یکایک بدو بر شُمَر هر چه هست،ز گنج و ز تاج و ز تختِ نشست.»

چو بهرام بشنید گفتارِ اوی،دلش گشت پیچان ز تیمارِ اوی.

ببارید خون زنگۀ شاوران؛بنَفرید بر بومِ هاماوران.
1055پر از غم ، نشستند هر دو به هم؛روانْشان ز گفتار او شد دُژم.

بدو گفت بهرام:«کاین رای نیست؛تو را بی پدر، در جهان جای نیست.

یکی نامه بنویس نزدیکِ شاه؛دگرباره، ز او پیلتن را بخواه.

اگر جنگ فرمان دهد، جنگ ساز؛سخن کوته است، ار نگردد دراز.

نَوا گر فرستی به نزدیک اوی،بخندد دل و جانِ تاریک اوی.
1060دلت گر چنین رنجه گشت از نوا،رها کن؛ نه جنگ است بر تو گُوا؟

به نامه، جز از جنگ فرمانش نیست. نرفته است کاری که درمانش نیست.

به فرمانِ کاوس جنگ آوریم؛جهان بر بد اندیش تنگ آوریم.

مکن، خیره، اندیشه بر دل دراز؛سرِ او به چربی، به دام آر باز.

مگردان، به ما بر، دُژم روزگار؛چو آمد درختِ بزرگی به بار،
1065پر از خون مکن دیدۀ تاج و تخت؛مَخُوشان تنِ خسروانی درخت.

نه نیکو بُوَد، بی تو، تخت و کلاه؛سپاه و سراپرده و بارگاه.

سر و مغز ِ کاوس آتشکده است؛همه مایه و جنگِ او بیهُده است.

مگر آسمانی جز این است راز؛چه باید سخنها کشیدن دراز؟»

نپذرفت از آن دو خردمند پند؛دگرگونه بُد رازِ چرخِ بلند.
1070چنین داد پاسخ که:«فرمانِ شاه،بر آنم که برتر ز خورشید و ماه؛

ولیکن به فرمانِ یزدانِ دلیر،نباشد کِهْ و مِهْ، نه پیل و نه شیر.

کسی کو زفرمانِ یزدان بتافت،سرآسیمه شد خویشتن را نیافت.

همی دست یازید باید به خون؛به کین دو کشور، بُدن رهنمون؛

زِ بهرِ نوا، هم بیازارد اوی،سخنهای دیرینه یاد آرَد اوی؛
1075وگر باز گردم از این رزمگاه،شوم کارْناکرده نزدیک شاه،

همان خشم و پیکار بار آورَد؛سرشکِ غم اندر کنار آورْد.

اگر تیره تان شد دل از کارِ من،بپیچد سرْتان ز گفتارِ من،

فرستاده خود باشم و رهنمای؛بمان؛ بر این دشت، پرده سرای.

کسی کو نبیند همی گنجِ من،چرا برگمارم بر او رنجِ من؟»
1080سیاوش چو پاسخ چنین داد باز،بپژمرد جانِ دو گردنفراز.

ز بیم جداییش گریان شدند؛چو بر آتش تیز، بریان شدند.

همی دید چشم و دلِ روزگار،که اندر نِهان چیست با شهریار.

نخواهد بُدن نیز دیدارِ اوی؛از آن، چشم گریان شد از کارِ اوی.

چنین گفت زنگه که :« ما بنده ایم ؛به مهرِ سپهبد دل آگنده ایم.
1085فدایِ تو باد این تن و جانِ ما !چنین باد، تا مرگ، پیمانِ ما!»

چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه،چنین گفت با زنگه بیدارْشاه،

که:«شَو؛ شاهِ توران سپه را بگوی،"کز این کار ما را چه آمد به روی:

از این آشتی جنگ بهرِ من است ؛همه نوشِ تو درد و زهرِ من است؛

ز پیمانِ تو ، سر نگردد تهی،وگر دور مانم ز تختِ مهی.
1090جهاندارْ یزدان پناه ِ من است؛زمین تخت و گردون کلاهِ من است؛

دو دیگر که برخیره ناکرده کار،نشایست رفتن برِ شهریار.

یکی راه بگشای تا بگذرم،به جایی که کرد ایزد آبشخورم.

یکی کشوری جویم اندر جهان،که نامم ز کاوس گردد نِهان؛

ز خویِ بد او، سخن نشنوم؛ز پیکارِ او، یک زمان بغنوم."»







.

.

970- بادرنگ:نام دیگر ترنج در پنداشناسی شاهنامه نماد زردی

975- خیره: بیهوده

980- اندازه گرفتن: سنجیدن

982- برگاشتن:برگشتن

1006- زبان برگشادن:کنایه ایما از بد گفتن و نکوهیدن و سرزنش کردن

نفریدن: نفرین کردن

روشن- روش

خوشاندن: خشکاندن

نامه نبشتن سیاوش به نزدیک کاوس

.

رستم 

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا گوش کنید


نامه نبشتن سیاوش به نزدیک کاوس


بفرمود تا پیش او شد دبیرپر اندیشه، با می در آمیخت شیر.

نخست آفرین کرد بر دادگر؛کز او دید نیرو و فرٌ و هنر؛

خداوندِ هوش و زبان و توان؛خِرَد همی پروراند با روان.

گذر نیست کَس را ، ز فرمانِ اوی؛کَسی کو نگردد ز پیمانِ اوی،
890به گیتی، نبیند جز از راستی؛بدو، باشد افزونی و کاستی؛

همان آفرینندۀ هور و ماه؛فرازندۀ تاج و تخت و کلاه.

از او باد بر شهریار آفرین،جهاندار و از نامداران گزین!

رسیده به هر نیک و بد رایِ اوی؛ستونِ خِرَد باد بالای اوی!

رسیدم به بلخ و به خرٌم بهار؛همه، شادمان بودم از روزگار.
895ز من چون خبر یافت افراسیاب،تبه شد، به جام اندرش روشن آب.

بدانست کآن کار دشوار گشت؛جهان تیره شد بخت او خوار گشت.

بیامد برادرْش با خواسته،بسی خوبرویانِ آراسته،

که زنهار خواهد ز شاهِ جهان؛سپارد بدو تاج و تختِ مِهان.

بسنده کُند زین جهان، مرزِ خویش؛بداند همه مایه و ارزِ خویش.
900از ایرانْ زمین، نَسپَرَد تیره خاک؛ بشوید دل از کینه و جنگ، پاک.

ز خویشان، فرستاد صد نزدِ من؛بدین خواهش، آمد گوِ پیلتن.

گر او را ببخشد، ز مهرش ، رواست؛که بر مهرِ او چهرِ او (مر) گُواست.»

چو بنوشت نامه، یلِ جنگجویسویِ شاه کاوس بنهاد روی؛

وز آن روی، گرسیوز نیکخواهبیامد برِ شاهِ تورانْ سپاه.
905همه داستانِ سیاوش بگفت،که:«او را ز شاهان کَسی نیست جفت؛»

ز خوبیٌ دیدار و کردارِ اوی،ز هوش و دل و شرم و گفتارِ اوی؛

دلیر و سخنگوی و گُرد و سوار؛تو گویی خرد دارد اندر کنار.

بخندید؛ با او چنین گفت شاه،که:«چاره بِه از جنگ، ای نیکخواه!

دلم گشت از آن خواب ِ بد با نهیب؛ز بالا، بدیدم نشانِ نشیب.
910پر از درد گشتم سویِ چاره باز؛بدان تا نشینم بی اندُه فراز؛

به گنجِ دِرَم چاره آراستم؛کنون، شد بر آن سان که من خواستم.»

وز این روی چون رستمِ  شیرْمردبیامد بر شاهِ ایران چو گَرد،

به پیش اندر آمد، به کَش کرده دست؛برآمد سپهبد زِ جایِ نشست.

بپرسید و بگرفتش اندر کنار-ز فرزند و از گردشِ روزگار؛
915ز گُردان و از رزم و کارِ سپاه؛وز آن تا چِرا بازگشت او ز راه.

تهمتن ببوسید رویِ زمین؛به کاوس بر، خوانْد چند آفرین.

نخست از سیاوش زبان برگشاد؛ستودش فراوان و نامه بداد.

چو نامه برِ او خواند فرٌخ دبیر،رخِ شهریار ِ جهان شد چو قیر.

به رستم، چنین گفت:«گیرم که اویجوان است و بَد نارسیده به روی.
920چو تو نیست، اندر جهان، سربه سر؛به جنگ، از تو جویند شیران هنر.

ندیدی تو بدهایِ افراسیاب،که گم شد ز ما خورد وآرام و خواب؟

مرا رفت بایست؛ کردم درنگ؛مرا بود با او سری پر ز جنگ.

نرفتم؛ که گفتند:"از ایدر مرو؛بمان تا پسیچد جهاندارِ نو."

چو پادْاَفرَهِ ایزدی خواست بود،مکافات بدهایِ بدی خواست بود،
925شما را، بدان مُرْدریْ خواسته،بدین گونه بر، شد دل آراسته،

- کجا بستد از هر کسی بیگناه.بدین سان بپیچد سرْتان ز راه،

به صد تُرک بیچارۀ بد نژادکه نامِ پدْرشان ندارند یاد.

کنون، از گروگان کیْ اندیشد اوی؟همان پیشِ چشمش همان آبِ جوی.

شما گر خرد را نبستید کار،نه من سیرم از بخششِ روزگار.
930به نزدِ سیاوش فرستم کنون،یکی مردِ با دانش و پر فسون.

بفرمایمش:«کآشتی کن بلند؛به بندِ گران، پایِ ترکان بیند.

بر آتش بنه خواسته، هر چه هست؛نگر، تا نَیازی به یک چیز دست!

پس، آن بستگان را برِ من فِرِست،که من سر بخواهم ز تنْشان گُسست.

تو با لشکرِ خویش، سرْ پُر ز جنگ، برو تا به درگاه او بی درنگ.
935همه دست بگشای، تا یکسرهچو گرگ اندر آیند پیشِ بره.

چو تو ساز گیری بد آموختن،سپاهت کند غارت و سوختن؛

بیاید به جنگ تو افراسیاب،چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب.»

تهمتن بدو گفت:«کای شهریار!دلت را بدین کار غمگین مدار.

سخن بشنو از من تو ای شه! نخست؛پس آنگه جهان زیر فرمانِ تست.
940تو گفتی که:«بر جنگِ افراسیاب،مران تیز لشکر بر آن رویِ آب.

بمانید تا او بیاید به جنگ؛که او خود شتاب آورَد، بی درنگ."

ببودیم یک چند، در جنگ، سست؛درِ آشتی او گشاد، از نخست.

کسی کآشتی جوید و ساز ِبزم،نه نیکو بُوَد پیش رفتن به رزم؛

دو دیگر که پیمانْ شکن پیشگاه،نباشد پسندیدۀ نیکخواه.
945سیاوش چو پیروز بودی به جنگ،برفتی به سانِ دلاورْنهنگ،

چه جُستی جز از تاج و تخت و نگین،تن آسانی و گنجِ ایرانْ زمین؟

همه یافتی؛ جنگ، خیره، مجوی؛دلِ روشنَت به آبِ تیره مشوی.

گر افراسیاب این سخنها که گفتبه پیمان شکستن بخواهد نهفت،

هم از جنگ جستن نگشتیم سیر؛به جای است شمشیر و چنگالِ شیر.
950ز فرزند پیمان شکستن مخواه؛مکن آنچه نه اندر خورَد با کلاه!

نِهانی، چرا باید گفت سُخُن؟سیاوش ز پیمان نگردد، زِ بُن؛

وز این کار کاندیشه کرده ست شاه،بر آشوبد این نامور پیشگاه.»

چو کاوس بشنید سر پُر ز خشم،برآشفت از آن کار و بگشاد چشم.

به رستم چنین گفت شاهِ جهان،که:«ایدون نمانَد سخن در نهان،
955که این در سرِ او تو افکنده ای؛چنین، از دلش بیخ ِ کین کنده ای.

تنْ آسانی خویش جُستی در این،نه افروزشِ تاج و تخت و نگین.

تو ایدر بمان، تا سپهدار توسببندد، در این کار، بر پیل کوس.

من اکنون هیونی فرستم به بلخ،یکی نامه ای با سخنهایِ تلخ.

سیاوش اگر سر زِ پیمانِ من،بپیچد؛ نیاید به فرمانِ من،
960به توسِ سپهبد سپارد سپاه؛خود و ویژگان بازگردد ز راه.

ببیند ز من هر چه اندر خُور است،گر او را چنین داوری در سر است.»

غمی گشت رستم به آواز گفت،که:«گردون سرِ من نیارد نِهفت.

اگر توس جنگی تر از رستم است،چنان دان که رستم زِ گیتی کم است.»

بگفت این و بیرون شد از پیشِ اوی،پُر از خشم، چشم و پر از رنگ، روی.
965هم، اندر زمان، توس را خواند شاه؛بفرمود لشکر کشیدن به راه.

چو بیرون شد از پیشِ کاوس توس،بفرمود تا لشکر و بوق و کوس.

بسازند و آرایشِ ره کنند؛وز آرامگه، رای کوته کنند.
























.

.

.


خواب دیدن افراسیاب و هراسیدن او

.

.

.

داستان را با صدای محسن مهدی بهشت از اینجا بشنوید

.


بر ایشان به شادی گذر کرد روز؛چو از چشم شد هورِ گیتی فروز،
695به خواب و آرامَش آمد شتاب؛بغلتید بر جامه افراسیاب.

چو یک پاس بگذشت از آن تیره شب،چنانچون کسی باز گوید ز تب،

خروشی بر آمد ز افراسیاب؛بلرزید ، بر جایِ آرام و خواب.

پرستندگان تیز برخاستند؛خروشیدن و غلغل آراستند.

چو آمد به گرسیوز آن آگهی،که تیره شد آیینِ تخت و شَهی،
700به تیزی، بیامد به نزدیک ِ شاه؛ورا دید بر خاک خفته به راه.

به بر درگرفتش بپرسید از اوی،که:«این داستان با برادر بگوی.»

چنین داد پاسخ که:« پرسش مکن؛مگو، این زمان، هیچ با من سخُن؛

بِدان تا خرد باز یابم یکی،به بر گیر و سختم بدار اندکی.»

زمانی برآمد؛ چو آمد به هوش،جهان دید با ناله و با خروش.
705نهادند شمع و برآمد به تخت؛همی بود لرزان، به سانِ درخت.

بپرسید گرسیوز از نامجوی،که:«بگشای لب؛ واین شگفتی بگوی.»

چنین گفت پرمایه افراسیاب،که:«هرگز کسی این نبیند به خواب،

چنانچون، شبِ تیره، من دیده ام؛ ز پیر و جوان نیز، نشنیده ام.

بیابان پر از مار دیدم به خوابجهان پر زگَرد؛ آسمان پر عقاب.
710زمین خشکْ شَخٌی که گفتی سپهر بدو، تا جهان بود، ننمود چهر.

سراپردۀ من زده بر کران؛به گِردَش، سپاهی ز گُندآوران.

یکی باد برخاستی پر ز گرد؛درفشِ مرا سرنگونسار کرد.

برفتی، ز هر سو ، یکی جویِ خون؛سراپرده و خیمه گشتی نگون؛

وز این لشکر من، فزون از هزاربریده سران و تن افگنده خوار.
715سپاهی از ایران چو بادِ دمان،چه نیزه به دست و چه تیر و کمان؛

همه نیزه هاشان سر آورده بار؛وز آن ، هر سواری سری بر کنار.

برِ تختِ من تاختندی سوارسیه پوش و نیزه  وران صد هزار.

برانگیختندی زِ جایِ نشست؛مرا تاختندی همی بسته دست.

نگه کردمی نیک  هر سو بسی؛زپیوسته ، پیشم نبودی کسی.
720مرا پیش کاوس بردی دوان،یکی بادْسرْ نامورْ پهلوان.

یکی تخت بودی چو تابنده ماه؛نشسته بر او، گِرد، کاوس شاه.

دو هفته نبودی ورا سال بیش؛چو دیدی مرا بسته در پیشِ خویش،

دمیدی، به کَردارِ غرٌنده میغ؛میانم به دو نیم کردی، به تیغ.

خروشیدمی من فراوان ز درد؛مرا ناله و درد بیدار کرد.»
725بدو گفت گرسیوز:«این خوابِ شاهنباشد جز از کامۀ نیکخواه.

همه کامِ دل باشد و تاج و تخت؛نگون گشته، بر بدسگالِ تو بخت

گزارندۀ خواب باید کسی،که از دانش اندازه دارد بسی.

بخوانیم بیدارْدلْ موبدان،ز اخترشناسان و از بخردان.»

هر آن کس کز این دانش آگاه بود،پراگنده، گر بر درِ شاه بود،
730شدند انجمن بر درِ شهریار،بدان تا چِرا کردشان خواستار.

چنین گفت با نامورْ موبدان،که:«ای پاکدلْ نیکْ پی بخردان!

گر این خواب و گفتارِ من در جهانز کس بشنوم آشکار و نِهان،

یکی را نمانم سر و تن به هم،اگر زین سخن بر لب آرند دَم.»

(ببخشیدشان بیکران زرٌ و سیم،بدان تا نباشد کسی ز او به بیم)
735وز آن پس، بگفت آنچه در خواب دید؛چو موبد ز شاه آن سخنها شنید،

بترسید و از شاه زنهار خواست،که:«این خواب را کی توان گفت راست،

مگر شاه با بنده پیمان کند؛زبان را، به پاسخ ، گروگان کند،

که زین در سخن هرچه داریم یاد،گشاییم برِ شاه و یابیم داد.»

به زنهار دادن زبان داد شاه،کز آن بد از ایشان نبیند گناه.
740زباناوری بود بسیار مغز،کجا برگشادی سخنهایِ نغز.

چنین گفت:«کز خواب شاهِ جهان،کنم آشکارا بر او بر، نِهان.

به بیداری اکنون سپاهی گراناز ایران بیاید دلاورْسران.

یکی شاهزاده به پیش اندرون؛جهاندیده با او بسی رهنمون.

بر آن طالعش بر، گُسی کرد شاه،که این بوم گردد، به ما بر ، تباه.
745اگر با سیاوش کند شاه جنگ،چو دیده شود رویِ گیتی، به رنگ. 

ز ترکان،نماند کسی پارسا؛غمی گردد از جنگ او، پادشا؛

وگر او شود کشته بر دستِ شاه،به توران نماند سرِ تاج و گاه.

سراسر پر آشوب گردد زمین،ز بهرِ سیاوش، به جنگ و به کین.

از این سان گذر کرد خواهد سپهر،گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.»
750غمی شد چو بشنید افراسیاب؛نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسیوز، آن رازها برگشاد؛نهفته سخنها بسی کرد یاد؛

که:«گر من به جنگ سیاوش سپاه،نرانم، نیاید کسی کینه خواه.

نه او کشته آید، به جنگ و نه من؛برآساید از گفت و گو انجمن؛

نه کاوس خواهد ز من نیز کین،نه آشوب گیرد سراسر زمین.
755به جای جهان جستن و کارزار، مبادم جز از آشتی هیچ کار!

فرستم به نزدیکِ او سیم و زر،همان تاج و تخت و فراوان گُهر.

منوچهر گیتی ببخشید، راست؛هم او بهرۀ خویشتن کم نخواست؛

از آن نیز کوته کنم دستِ خویش،زمینی که بخشیده بودند پیش؛

مگر کاین بلاها زمن بگذردز آب این دو آتش فرو پژمرد!
760چو چشم زمانه بدوزم به گنج،سزد گر سپهرم نخواهد برنج.

نخواهم زمانه جز آن کو نبشت؛چنان رُست باید که گردون بِکشت.»

چو بگذشت نیمی، ز گردان سپهردرخشنده خورشید بنمود چهر؛

بزرگان به درگاه شاه آمدند؛پرستنده و با کلاه آمدند.

یکی انجمن ساخت با بخردان،هشیوار کارآزموده ردان.
765بدیشان چنین گفت :«کز روزگار،نبینم همی بر جز از کارزار.

بسا نامداران که بر دستِ منتبه شد به جنگ، اندر آن انجمن!

بسی شارستان گشت بیمارستان!بسی گلستان نیز شد خارستان!

بسا باغ کآن رزمگاه من است!به هر سو نشان سپاه من است.

ز بیدادی شهریارِ جهان،همه نیکویها شود در نهان.
770نزاید بهنگام، بر دشت،گور؛شود بچه ی باز را چشم کور.

ببرد ز پستان نخچیر شیر؛شود آب، در چشمه ی خویش، قیر.

شود در جهان چشمه ی آب خشک؛ندارد، به نافه درون، بوی مشک.

ز کژی، گریزان شود راستی؛پدید آید، از هر سُوی، کاستی.

مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی؛همی جست خواهم رهِ ایزدی.
775کنون دانش و داد باز آوریم؛به جای غم و رنج، ناز آوریم.

برآساید از ما زمانی جهان؛نباید که مرگ آید، از ناگهان.

دو بهر از جهان زیر پای من است؛از ایران و توران سرایِ من است.

نگه کن که چندین ز گُنداوران؛بیارند هرسال باژِ گران.

گر ایدون که باشید همداستان، فرستم به رستم یکی داستان.

در آشتی با سیاووش نیز،بجویم؛فرستم بی اندازه چیز.

780سران یک به یک پاسخ آراستند؛همه خوبی و آشتی خواستند؛

که:«تو شهریاریٌ و ما، چون رهی،بر آن دل نهاده که فرمان دهی.»

همه باز گشتند، سر پُر ز  داد؛نیامد کسی را غم و رنج یاد.

.

ک:139


695- به کاری شتاب آمدن: به کاری روی آوردن

698- غلغل آراستن: هیاهو و گریه زاری کردن

701-داستان: واقعه

703- چندی او را در آغوش گیرد و همچنان در آغوش خود نگاه دارد تا  هوش و خرد خویش را بازیابد

705- درخت- منظور درخت بید است

709- مار: نشان اهریمنی- در اینجا دشمن

        عقاب: راز آلود بلند پایگی و پادشاهی  در اینجا شاید منظور پهلوانان ایرانی است

710- شخ: زمین سخت و ناهموار

        چهر نمودن: کنایه ایما از نواختن و مهربان بودن و توجه داشتم

718- برانگیختندی- بلد کرد

719- نیک: قید تاکید به معنی سخت و به خوبی

720-بادسر: مغرور - خودپسند

722- دو هفته : چهارده سال

733- هر کسی که در باره آنچه به شما می گویم حرفی بر لب آورد سر و تن او را از  هم جدا خواهم کرد

736- زنهار خواست- امان خواستن

737- زبان را به پاسخ گروگان کردن: زبان دادن، قول دادان

740- زباناور- حراف خوش سخن

741- نهان: آنچه پنهان و پوشیده است

750- رهنمون: موبد

751- اشاره به کشته شدن سیاوش دارد

757- منوچهر جهان را به درستی تقسیم کرد یعنی همان تقسیم فریدون

759- آب : صلح و آشتی

        دو آتش: دشمنی بین دو کشور ایران و توران

760- با گشاددستی و صرف مال روش روزگار را تغییر دادن و سرنوشت مقدر را برگرداندن

779- همداستان: هم رای بودن - موافق بودن

         داستان:پیشنهاد  


شرح ها از نامه باستان دکتر کزازی و شرح بیتهای شاهنامه  از دکتر خالقی استفاده شده است.